روایت‌های دست اول یک شهید مدافع حرم از حلبچه بعد از حمله شیمیایی

این واقعه هولناک هرگز از حافظه تاریخ بشریت پاک نخواهد شد. درباره حلبچه کتاب‌های متعددی نوشته شده است. اما یکی از جدیدترین کتاب‌ها که روایتی از یک شاهد عینی از حلبچه را در خود دارد، مربوط می‌شود به خاطرات شهید مدافع حرم، اسد الله ابراهیمی که با قلم مرتضی اسدی در قالب مستند داستانی در کتاب بهار آخرین فصل آمده است. روایت این شهید از ماجرای حلبچه را که در این کتاب آمده، با هم می‌خوانیم:

ساعت دو نیمه شب بیست و چهار اسفند سال ۱۳۶۶ عملیات والفجر ۱۰ با رمز «یا رسول الله» در چند مرحله آغاز شد و این اولین حضور اسد الله در جبهه بود. با توجه به اهمیت منطقه عملیاتی والفجر ۱۰ این عملیات آثار سیاسی مهمی داشت رزمندگان اسلام در این عملیات اسناد و مدارک فراوانی مربوط به تاییدفعالیت‌های ضد انقلاب در استخبارات شهرستان حلبچه به دست آوردند و ضربه‌ای محکم به گروه‌های ضد انقلاب از جمله دموکرات کومله. وارد کردند.

سرعت اجرای عملیات دسترسی سریع یگان‌ها به اهداف، غافلگیری دشمن و عقب ماندن از اهدافش سبب شد رزمندگان اسلام منطقه‌ای به وسعت هزار کیلومتر مربع شامل سه شهر و بیش از هفتاد روستا را تصرف کنند یکی از نکات جالب و مهم این عملیات استقبال مردم کرد منطقه و پیشمرگان کردستان از رزمندگان ایرانی بود که نقش مهمی در پیشبرد عملیات داشتند. عراق در واکنش به استقبال مردم از رزمندگان و جبران آنچه در این منطقه از دست داده بود، شهر‌ها و برخی روستا‌های منطقه از جمله حلبچه را که محل استقرار اسدالله و سایر رزمندگان بود در ابعاد وسیعی بمباران شیمیایی کرد؛ در این حملات بیش از پنج هزار نفر از مردم بی‌گناه و رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند. نیروی هوایی عراق از انواع مواد شیمیایی از جمله گاز‌های اعصاب مانند سارین، وی ایکس، تابون و گاز خردل استفاده کرد.

جنازه‌هایی که مثل مجسمه خشک شده بودند

اوضاع حلبچه عادی بود و مردم به راحتی در شهر رفت و آمد می‌کردند رزمندگان مشغول بازرسی مراکز دولتی بودند عراق از ساعت یازده صبح منطقه را با بمب‌های جنگی بمباران می‌کرد. بسیاری از مردم برای در امان ماندن به زیر زمین منازل یا کوهستان پناه برده بودند. ساعت سه بعد از ظهر به یکباره چهره شهر تغییر کرد به طوری که خانه‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌های شهر پر از جنازه‌هایی شد که مثل مجسمه در حالت‌های مختلف خشک شده بودند. نفوذ گاز‌های سمی به همه جا باعث شده بود خیلی‌ها دسته جمعی به شهادت برسند. سرعت و گستردگی بمباران و حجم وسیع تلفات موجب بهت و حیرت همه شده بود هیچ کس فکرش را نمی‌کرد صدام مردم کشور خودش را بمباران شیمیایی کند! فرمانده فریاد زد: یا فاطمه زهرا! شیمیایی زدن ماسک بزنید.

رزمنده‌ها حین ماسک زدن از کوه بالا رفتند. سرعت دویدن و نفس کشیدشان بالا بود و ماسک به خوبی عمل نمی‌کرد پایین کوه ابر شیمیایی جمع شده بود. هواپیما‌های عراقی بالای کوه را هم شیمیایی زدند! اسد الله و رفقایش بین دو ابر شیمیایی گیر کردند. راه فراری نداشتند و همه از دم شیمیایی شدند ماشین تویوتایی پایین کوه ایستاد و همه به زحمت سوارش شدند کوهی از آدم مثل تپه روی هم افتاده بودند ماشین به زحمت حرکت کرد و از میان گاز‌هایی که به صورتشان می‌خورد خارج شدند.

اسد الله را به عقب منتقل کردند و تحت مداوا قرار دادند کمی که بهتر شد برای امدادرسانی به مردم به محل حادثه برگشت. هنوز خیلی تأثیر شیمیایی را در بدنش حس نمی‌کرد و عوارض خاصی ظاهر نشده بود.

دیدن جنازه آن همه کودک و زن بی گناه جگرش را می‌سوزاند. کودکان شیر خواره در آغوش مادرانشان جان داده بودند. مردمی که حین بالا رفتن از کوه شیمیایی شده بودند، جنازه‌شان روی تخته سنگ‌ها افتاده بود. تماشای آن صحنه‌های دردناک دل سنگ را هم آب می‌کرد. تا چند روز مشغول جمع آوری جنازه‌ها بودند. هنگام امدادرسانی، یکی از دوستانش، سردرد شدیدی گرفت از شدت درد می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد! هیچ داروی مسکنی همراهشان نبود. اسد الله پانزده کیلومتر پیاده به عقب برگشت و از عقبه گردان برایش دارو گرفت تا کمی آرام شود.

چند هفته بعد تسویه کرد و به تهران برگشت؛ حالا آثار شیمیایی بیشتر بروز کرده بود و کم کم پلک چشمش افتاد؛ طوری که بینایی‌اش را هم تحت تأثیر قرار داد و آن را خیلی ضعیف کرد.

انتشارات روایت فتح کتاب «بهار آخرین فصل» را به قلم مرتضی اسدی منتشر کرده است.

منبع: تسنیم

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع خبر: باشگاه خبرنگاران

اخبار مرتبط: روایت‌های دست اول یک شهید مدافع حرم از حلبچه بعد از حمله شیمیایی