سازمان یابی، سازماندهی و رهبریِ جنبش
“قدرت بیقدرتان” در برابر استبداد “راه باریک آزادی” است[1]
بخش نخست این مجموعه با پرسشهایی در باره چیستیِ دورانِ “زن، زندگی، آزادی” آغاز گشت. سپس به چالشهای انسان سکولار، مدرن و جامعه گرا، به انسانِ همارزِ دورانِ “زن، زندگی، آزادی” پرداختو ضرورت پذیرش مسئولیت در میدان عمل اجتماعی را در میان نهادو این که میتوان با تشکیل انجمنهای خودگردانِ سکولار جامعه گرا[2]جامعه ایران را برای جایگزینی حکومت الله به سوی “برای“های دوران “زن، زندگی، آزادی” آماده ساخت.
بخش دوّم با پرسشهای دیگری در ارتباط با دورانِ “زن، زندگی، آزادی” آغاز میشود. ضرورتِ “به داوری نشستن” و یک گزینه از گزینههای چگونه “به داوری نشستن” را پیش میکشد، پیدایش و آفرینش رهبری و ضرورت آموزش و پرورشِ رهبریِ جامعه را طرح میکند و پس از آن به خودگردانی و همترازی به عنوان پایههای اساسی آرمان “زن، زندگی، آزادی” میپردازد.
دورانِ “زن، زندگی، آزادی”: پرسشهای دیگر
اکنون با گذشت حدود شش ماه در کجا ایستادهایم؟ چه میپنداشتیم و چه شد؟
آیا توانستهایم راه نوینِ زندگی را در دورانِ زن، زندگی، آزادی بیاموزیم و بیازماییم؟ از امکانات و فرصتهای دورانِ “زن، زندگی، آزادی” چه دریافتهایم؟ قدرتِ بیقدرتان را چقدر ساختهایم؟ آیا اصلاً در آن جهت پیش رفتهایم؟
راستی چقدر فرصت اندیشیدن و دگر اندیشی داشتیم؟ اکنون چقدر فرصت اندیشیدن و دگر اندیشی داریم؟
آیا واقعاً میخواهیم خود را بازنگری و داوری کنیم؟
اگر ما نخواهیم و یا نتوانیم و یا فرصت آن را نداشته باشیم خود را به بازنگری و داوری بیاوریم، چه کسی یا چه قدرتی میتواند؟
دورانِ سنجش
“گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند”[3]
حافظ راست میگفت. “آیتِ” “الله” که “واعظ” است و “ولیِ امر مسلمین” و به “مقام معظم رهبری” هم مفتخر شده است، همواره فقط دیگران را به توبه فرمان میراند و به بصیرت داشتن (بخوان توّاب شدن). امّا خود هیچگاه خویش را در موقعیت موضوع سنجش و داوری نمیگذارد. به روز داوری هم، که روزی آندنیایی ست، هیچ باوری ندارد. اگر هم آن را وعظ میکند و وعده میدهد برای آن است که بتواند اُمّتِ اسلام را کماکان در چراغ جادویش محبوس نگه دارد.
نگاه کنیم به این هیولا، که پس از گذشت چهل و چهار سال آدم کشی و ویرانی و خشونت پراکنی و لگد مال کردنِ کرامت انسانی هیچ ضرورتی در بازنگری خویش نمیبیند و هیچگونه داوریای را به خویش روا نمیدارد. بر عکس، این روزها روزهای قلب و دغلکاری او ست. اللهِ قاسم و جبّار او باز به میدان آمده است و نه جبّارین را، که جوانان بینوای ما را قصاص میکند.
اما تنها او چنین نیست؛ آیات الله بسیاری، اعوان و انصار بیت رهبری، سرداران رهبر و همه دیگر کارگزاراناش این گونهاند.
“خدایگان شاهنشاه آریامهر” هم چنین بود. وقتی که به اجبار تن داد و “صدایِ انقلاب مردم” را شنید، نتوانست و شاید هم نخواست به بازنگری و داوری خویش بنشیند. فرافکنی پیش گرفت و نخست وزیرانی را عزل و نصب کرد و بینوایی چون هویدا را به بند کشید.
چرا به گذشته رویم؟
به دور و بر ما و به خود ما که بنگریم، خواهیم دید آنهایی که “چه باید کرد؟” را هیچگاه با “خود بازنگری کردن” و “خود به داوری گذاشتن” پاسخ نمیگویند، کم نیستند.
ما اکنون دشواریِ راه، پیچیدگی و نا آشکاریِ آن را بیشتر دریافتهایم. دوران ما دورانِ پیچ و تاب و دگرگونیهای پیشبینیناپذیر است. این دگرگونیها بیش از همه “ما” را در بر میگیرند و در خویش میفشارند. خویش را دگرگون کردن و یا به خویش مجال دگرگون شدن را دادن بسیار دشوار است. برای آنکه بتوانیم در دگرگونیها جریان یابیم، باید بتوانیم زمینه اش را (بسترش را) بسازیم و پی در پی دگرگون اش سازیم و بتوانیم رخدادها را مشاهده و ارزیابی کنیم و متناسب با آنها خویش را دگرگون سازیم.
هیچ نیرویی، آسمانی یا زمینی، دور یا نزدیک، وجود ندارد که به جای ما بیندیشد، راه را برای ما بگشاید و ما را به سر منزل مقصود برساند: “آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نام من دیوانه زدند”[4] این خودِ “ما” ایم که باید عمیقاً بیندیشیم و دگر اندیشی کنیم. یعنی سنجش گرانه بیندیشیم و بازنگری و داوری کنیم.
مسئولیت سنگین بازنگری و داوری بر دوش “ما” ست. دورانِ “زن، زندگیِ، آزادی” دورانِ بازنگری، سنجش و داوری است.
داوریِ ما ایندنیایی و هماکنونی ست. آن جهان و آن روز هم برای ما بسیار دور و دیراند. ما اساساً اینجا را و امروز را باز مینگریم و میسنجیم و به داوری میکشانیم. گام به گام و مرحله به مرحله. پیدایش و برآمدِ انسانی و اجتماعیِ ما آنگاه رخ میدهد که آزمون و خطایِ ما با بازنگری، سنجش و داوری آمیخته شوند.
چرا؟ برایِ چه؟ چگونه؟
اگر قرار است بیش از همه خودمان را بازنگریم و بسنجیم و به داوری بکشانیم، چه چیز را مدّ نظر داریم و چگونه آغاز میکنیم؟
اساساً بازنگری و سنجش و داوری با پرسشها آغاز میشوند. پرسشهای یکی از گزینه ها، بخصوص در بالاترین سطحِ داوری، پنج پرسشِ اساسیِ “چرا؟ “، “برای چه؟ “، “چگونه؟ “، “چه باید کرد؟ ” و “چه میپنداشتیم و چه شد؟ ” هستند. تلاش برای یافتن و بازیافتنِ پاسخِ این پرسشها است که راه دشوار و پر پیچ و خم و مهآلودِ “زن، زندگی، آزادی” را به روی ما میگشاید.
چرا “زن، زندگی، آزادی” آغاز گشته است؟ پاسخ به این پرسش در واقع تحلیل شرایط کنونی است، به ناگزیر به گذشته هم مینگرد. مشکل (مسئله) و ریشههایش را میکاود، ناگزیریِ دگرگونیِ اجتماعی را آشکار میکند، و این که چرا “ما” (من، تو و او) به ناگزیر به پا خاستهایم.
واکاوی مشکل و ریشههای آن در ارتباطی تنگاتنگ با پرسشهای “براِی چه“، “چگونه“، “چه باید کرد” و “چه میپنداشتیم و چه شد؟ ” و در واقع در ارتباط با جستجوی راه حلّ و راه و روشِ انجامِ واحدهای کاری و پروژههای ماست. برای اینکه بتوانیم واقعاً مشکل و ریشههایش را واکاوی کنیم و نه فقط علائم و نشانههایش را، باید این پرسشِ “چرا؟ ” چندین بار در رابطه با پاسخهایی که به آن داده میشوند، تکرار شود. مثلاً فرض کنیم پاسخ به نخستین چرا این باشد: چون دیگر نمیتوانیم و نمیخواهیم اینگونه زندگی کنیم. سیرِ پی در پی پرسشهای “چرا” و پاسخهای به آنها میتواند اینگونه پیش رود:
–چرا دیگر نمیتوانیم و نمیخواهیم اینگونه زندگی کنیم؟
چون حکومتِ اسلامی همه راههای زندگی را بر ما بسته است.
–چرا حکومت همه راههای زندگی را بر ما بسته است؟
چون آنها مشتی فرومایه و جاهل و… هستند.
–چرا مشتی فرومایه و جاهل و… میتوانند همه راههای زندگی را بر میلیونها انسان ببندند؟
چون نیرویِ سرکوب خشن و جنایتکاری دارند.
–چرا مشتی فرومایه و جاهل و… میتوانند فقط به اتکای نیرویِ سرکوبی خشن و جنایتکار همه راههای زندگی را بر میلیونها انسان ببندند؟
چون این میلیونها انسان هنوز حقّ و حقوق خود را نشناخته اند، آگاه نیستند، سازمان یافته نیستند، شهروندِ دورانِ نوین نشده اند، هنوز آن چنان به جنبش زن، زندگی، آزادی جذب نشدهاند و…
آشکار است که در هر مرحله از “چرا“ها و با هر پاسخی به شناختی جدید میرسیم و شاید هم از دیدگاهی بالاتر و عمومی تر به پرسشهای “برای چه؟ “، “چگونه؟ “، “چه باید کرد؟ ” و “چه میپنداشتیم و چه شد؟ ” بنگریم.
تا کجا پرسشِ “چرا” را پی میگیریم؟ تا جایی که احساس و فکر کنیم به ریشهها رسیدهایم و در بندِ علائم و نشانهها گرفتار نیستیم.
اگر در پرسش “چرا؟” پیگیر نباشیم به احتمال زیاد در بندِ نشانهها و علائمِ مشکل و مسئله سرگردان میمانیم و ممکن است به بیراهه برویم. مثلاً اگر در مثال ذکر شده تا “چرا”ی چهارم پیش برویم و پاسخ اش را (“چون نیرویِ سرکوبی خشن و جنایتکار دارند”) ریشه مشکل بپنداریم، آنگاه به احتمال قریب به یقین “نیروی سرکوب” نقشی بسیار تعیین کننده در پاسخهای ما به “چگونه”، “چه باید کرد” و حتّی در پاسخ به “برای چه” خواهد داشت. و آنگاه چندان عجیب هم نخواهد بود اگر به نتیجه برسیم که ارتش آزادی بخش خلق یا کمیتههای مسلح محلات را تشکیل دهیم و سپاه و نیروی انتظامی را در هم بکوبیم و یا آنکه دست به دامان دولتهای خارجی شویم و از آنها بخواهیم به یاری ما بشتابند و نیروی سرکوب را در هم بکوبند و از این طریق حکومت اسلامی را سرنگون کنند. یعنی همه آنچه را که مبارزات و نافرمانی مدنی ما با سازماندهی و رهبریِ سیاسی جامعه و با ایستادگی و پایداری بر مبانی و موازین مبارزه خشونت پرهیز، تا کنون به دست آورده است به دور بریزیم و تمامی این دگرگونی سهمگین زن، زندگی، آزادی را در پیکاری مسلحانه یا حمله خارجی و یا مجموع آنها خلاصه کنیم.
پرسش کلیدی در مورد خود “زن، زندگی، آزادی” است که بنا به ضرورت بارها و بارها به میان میآید و پاسخ به آن هر بار ما را به بازنگری و داوریِ راه رفته و راه پیشِ رویِ ما فرا میخواند. آنهایی که این پرسش را از یاد میبرند، و یا همه را به واگذاری تفکر و گفتوگو در باره “برای چه” به بعد از سرنگونی حکومت اسلامی تشویق میکنند، ممکن است چشمانداز شان را هم به تدریج به فراموشی بسپارند و یا آنکه اساساً چشمانداز دیگری دارند و آنرا پنهان میکنند. پاسخ به این پرسش در واقع تدوین و بازتدوین منشور “زن، زندگی، آزادی” و تدارک دیدن یک پیمان اجتماعی نوین است.
تا کنون منشورهایی منتشر شده اند. گفتدگو در باره این منشورها و درک اینکه کدام یک از آنان و تا چه میزانی با آرمان “زن، زندگی، آزادی” همخوانی دارند و یا اینکه از دل یا از ترکیب کدامشان میتواند پایهای برای پیمان و هویت ملّی و اجتماعی آینده ایران ساخته شود، به درستی به ضرورتی مبرم تبدیل شده است.
دیری نخواهد پایید که منشوری همارزِ “زن، زندگی، آزادی” تدوین میشود، منشوری که ژرفای آن بر پایه دگرگونی دوران ساز “زن، زندگی، آزادی” بنا میشود و پهنای آن همه راهجویان و رهروان راستینِ جنبشرا در بر میگیرد. این منشور با منشورهای بخشهای مختلف جامعه مدنی همگرایی و پیوندهایی ناگسستنی خواهد داشت و در رشد و بازتدوین خود به منشور همگانی و همترازیِ انجمنهای خودگردانِ “زن، زندگی، آزادی” و در هنگام تشکیل سازمان سراسری و فراگیرِ در خورِ جنبش به منشور آن تبدیل خواهد شد. همه انجمنهای خودگردانِ “زن، زندگی، آزادی”و همه افراد آنان به عنوان یکی از اساسیترین واحد و پروژه کاری خویش° در تدوین و بازتدوین منشور جنبش فعالانهشرکت میکنند. از طریق گفتوگو میان خود در باره تک تک بندهای آن، از طریق مقایسه آن با منشورهای دیگر و از طریق گفتوگو در باره آن با مردمان در همه عرصههای جامعه. چنین منشوری است که میتواند پایه و اساس پیمان و هویت ملّی و اجتماعیِ نوینِ ما باشد و راه جامعه ایران را به سویِ آینده بگشاید.
چگونه میخواهیم به آنچه که در چشمانداز ما ترسیم کردهایم، دست یابیم؟ پاسخ به این پرسش در واقع تشریح و ترسیم جریانِ دورانِ “زن، زندگی، آزادی” است. اصل بر دگرگونی است. همه چیز در این جریان پدید میآیند و دگرگون میشوند. از بزرگترین هدفهای راهبردی (استراتژیک) تا کوچکترین واحدهای کاری و تاکتیکهای ما. زمینه و بستر جامعه ایران هم در این جریان دگرگون میشوند. رخدادها هم در این جریان رخ میدهند. و ما خود نیز در این جریان برمیآییم و پدیدار میشویم.
تشریح و ترسیم چنین جریاِنِ سترگی بسیار دشوار است. اگر آساناش بیانگاریم و یا اصلاً ضرورتاش را ندانیم، همواره مسائل و مشکلات و رخدادها ما را به دنبال خود میکشند و به دست و پا زدنی دائمی گرفتار میکنند. به ناممکن دل بستهایم، اگر خیال میکنیم بتوانیم یکبار برای همیشه تشریح و ترسیم اش کنیم و پرونده اش را ببندیم و به کناری بگذاریم. امّا اگر بخواهیم سنجش و بازنگری و داوری پیشه کنیم و روز به روز، هفته به هفته، ماه به ماه، فصل به فصل و سال به سال در این جریان، جریان یابیم، آنگاه میتوانیم آنرا بارها و بارها تشریح و ترسیم کنیم.
چگونه خواستن با “چرا دلاورانه برخاستن” و “برای چه پایدار و سربلند ایستادن” در هم تنیده است. و اصلاً از آنها منشأ میگیرد. چگونه خواستن پلی است که “چرا” و “برای چهی” ما را از طریق ارزشها و هدفهای راهبردی ما به “چه باید کردِ” ما پیوند میزند. مثلاً اگر “چرا“ها را ادامه دهیم و به ریشهها برسیم و “برای چه“ی ما در سرنگونی حکومت اسلامی خلاصه نشود، آنگاه ارزشهایی چون پایبندی به مبانی و موازین مبارزه خشونتپرهیز، جامعهگرایی، آیندهنگری و آموزش و پرورش کادرهای اجتماعی و سیاسیِ جوان، و پذیرش مسئولیت اجتماعی و سیاسی پدیدار میشوند و هدفهایی راهبردی چون سازماندهی اعتراضات و نافرمانی مدنی، سازماندهی گفتوگوها در باره چیستی و ابعاد دوران “زن، زندگی، آزادی”، سازماندهی تشکل و جامعه مدنی، ساخت و گسترش قدرتِ بیقدرتان ما را به “برای چه” و “چه باید کردِ” ما پیوند میدهند.
“چه باید کرد” پرسشی است که هیچگاه ما را رها نخواهد کرد. پاسخ به آن در واقع ورود به میدان عمل اجتماعی و سیاسی و شناور شدن در جریان جنبش است. پاسخ به آن در صورتی که پیش از آن به پرسشهای “چرا؟”، “برای چه؟ ” و “چگونه؟ ” پاسخ گفته باشیم، میتواند همه واحدها و پروژههای کاریِ کوتاه-، میان-، و دراز-مدت ما را در بر گیرد. این پرسش بسیار بیشتر از سه پرسش دیگر خودِ شخصِ پرسشگر را خطاب میکند. من کیستم؟ ما کیستیم؟ اگر به جمله کسانی که دور میایستند و دائماً شکوه و گلایه میکنند و از زمین و زمان طلبکارند تعلّق نداشته باشیم، آنگاه “چه باید کرد؟” به خود ما بر خواهد گشت و با “من چه میتوانم؟” و یا “ما چه میتوانیم؟” به گونهای اعجاب انگیز در پیوند خواهد بود و آنها را شکل خواهد داد. اگر همراه با راهجویان و رهروان جنبش هستیم، “چه باید کرد” همواره در مجموعه واحدها و پروژههای کاری ما انعکاس مییابد. به آنچه که امروز میتوانیم انجام دهیم و به آنچه که تدارک میبینیم تا فردا و فرداهای دیگر بتوانیم به انجام شان برسانیم.
“چه میپنداشتیم و چه شد؟” پرسشی آنچنان هولناک است که خیلیها از نزدیک شدن به آن میهراسند. این پرسش ممکن است همه منابع اطلاع رسانی و شناخت و حتّی همه باورها و اعتقادات ما را مورد شکّ و تردید قرار دهد و حتّی همه را بیاعتبار کند. مثلاً اگر به کسانی تعلّق داریم که در آغازِ کار میپنداشتند همه چیز به سرعت به پایان میرسد و حکومت الله به زودی سرنگون میشود، آنگاه ممکن است با فرافکنی و یا به هر شیوه ممکنِ دیگر از این پرسش و از آدمیانی که چنین پرسشی را طرح میکنند بگریزیم. در آن صورت دنیای ساده و پیشبینیپذیر ما ثابت خواهد ماند و آنگاه بدیهی است بهایی که میپردازیم بسیار سهمگین خواهد بود. چون از اینهمه که بر ما گذشته است هیچ چیز، بدون اغراق هیچ چیز، نیاموختهایم.
زمانی که رخدادها آنگونه که ما میپنداشتیم و آنگونه که برخیها در بوق و کرنای رسانههایشان میدمیدند و ما باور میکردیم، رخ نمیدهند، باید شکّ و تردید و پرسش کنیم. باید نهراسیم از اینکه بگوییم و اعتراف کنیم که نمیدانستیم و پیگیر آن باشیم که چرا علیرغم ندانستن دنبالشان دویدیم. باید از حرکت بایستیم و یا اینکه گامهایی شمرده تر برداریم تا بتوانیم جداً، جداً بیندیشیم. تا بتوانیم بازنگری و خودبازنگری کنیم و همه چیز را به داوری بگذاریم.
پیدایش و آفرینش رهبریِ جامعه
جریان “زن، زندگی، آزادی” گذاری از این سو به آن سویِ رودخانه نیست که یک یا چند قایقرانی “خود ناخدا پندار” با به کارگیریِ زورقی عاریهای آنرا رهبری کنند.
جنبش چونان جریان سهمگینِ رودخانهای است که به سوی دریا روان است. چشمانداز آن هم رسیدن به دریا و در آغوش کشیدن آن است. راهجویان و رهروان راستین آن هم، چون ” ماهی سیاه کوچولو“هایی در جریان این رودخانه رواناند، با ماهیان دیگر آشنا و با آنها همراه میشوند. زبان آنان را میآموزند و زبان خود را به آنان میآموزانند. به دهان مرغ ماهیخوار فرو میروند و بیرون میجهند. دل به دریا میزنند و آبدیده میشوند و آرام آرام شناگریِ ماهیوار را میآموزند.
سازماندهیِ انجمنهای خودگردانِ “زن، زندگی، آزادی” هم تلاش برای آموختن شناگریِ ماهیوار است از سویِ هزاران شناگر در رودخانه جنبش. آموختنِ رهبری است به منظور سازماندهیِ و گسترش اعتراضات و نافرمانی مدنی، به منظور رواج گفتوگو و تبلیغ و ترویج چیستیِ زن، زندگی، آزادی و همه ابعاد گوناگون آن، به منظور سازماندهی و گسترش جامعه مدنی، ساخت و پرداخت قدرت بیقدرتان و گسترش همیاری و همدلی اجتماعی. آموختن رهبری است به منظور راهجوییِ، آموزش و پرورشِ خود و دیگرِ کادرهای اجتماعی و سیاسی و تدارک و تشکیل سازمان سیاسی سراسری و فراگیر و در نهایت آموختن رهبری است به منظور بیرون راندن حکومت الله از همه عرصههای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و به منظور در دست گرفتن رهبری جامعه توسط خودِ جامعه.
رواج گفتوگو و رشد و گسترش تواناییها و ظرفیتهای سازماندهی، ارتقاء و بازآفرینیِ دائمیِ زمینه جامعه است. بسترسازی است، تا جریانِ دگرگونیِ سنگین و سترگ “زن، زندگی، آزادی” روان و روانتر شود. بر بستر چنان زمینهای و در جریانِ این دگرگونی است که مبارزان راستین و راهجویان جنبش رشد میکنند، شکوفا و آبدیده میشوند و تواناییها و ظرفیتهای رهبریِ اجتماعی را کسب میکنند. رهبری ودیعهای نیست که از سوی “الله” یا “ایزد توانا” در این یا آن شخص نهاده شود. در دگرگونیهای اجتماعیِ دورانِ نوین و به ویژه در جریان زن، زندگی، آزادی رهبری مجموعهای از ظرفیتها و تواناییهاست، که بر بستر آفرینشِ و بازآفرینیِ زمینه و با برآمد فرصتها و امکانات نو، به تدریج در جامعه پیدایش مییابد و ظهور میکند. منبع لایزالِ آن هم آزمون و خطای پی در پی و پایان ناپذیر در جریان و عرصه زندگی و مبارزه اجتماعی است اگر که با خودبازنگری و خودبهداوریگذاشتن آمیخته شود. سازماندهیِ انجمنهای خودگردانِ “زن، زندگی، آزادی” آموختن و کاربست خودگردانیِ آمیخته با همترازی ست.
خودگردانی و همترازی
تأکید بر خودگردانی (Autonomy) و انجمنهای خودگردانِ زن، زندگی، آزادی برای چیست؟ خودگردانی در زندگی اجتماعی به چه معناست؟
خودگردانی میدان جولان پتانسیلِ راهجویان “زن، زندگی، آزادی” است، “برای پیدایش یا آفرینش خویش؛ برای تنظیم ویزیون (چشم انداز) و منشور خویش؛ برای حفاظت و امنیت خویش؛ برای آموزش و پرورش خویش؛ برای تنظیم کار و برنامه و پروژههای خویش و انجام آنها؛ برای سازماندهی، اداره امور و کنترل خویش؛ برای آزمون و خطا؛ برای وا کاوی پیوسته جامعه و باز نگری خویش.”[5]
خودگردانی یعنی پذیرش بخشی از مسئولیت یک کار بزرگ نه بر اساس گوشبهفرمانی بلکه بر اساس درک “برای چه”ی آن کار بزرگ و درک ضرورتِ مسئولیت پذیری از سویِ واحد کوچکتر و درک ضرورتِ همترازی (Alignment) در واحد بزرگتر.
خودگردانی یعنی آزادی داشتن برای جستوجوگری، آفرینشگری، نوآوری و سنجشگری. یعنی آزادی داشتن برای کار کردنِ با عشق و علاقه و شیفتگی. یعنی آزادی داشتن برای نرمش و خوددگرگونسازی در برابر رخدادها و دگرگونیهایی که به گونهای پیشبینیناپذیر به سوی ما میآیند و بر ما عارض میشوند.
خودگردانی یعنی حق داشتن، آزادی داشتن و دلاوری داشتن برای اندیشیدن و تصمیم گیری در باره هر آنچه به من مربوط میشود و شرکت داشتن در تصمیم گیری در باره هر آنچه که به کار همگی ما ربط دارد. خودگردانی یعنی عزم و اراده و دلاوری داشتن برای راهجویی در راهی ناشناخته و در دنیایی پیچیده و پیشبینیناپذیر و در کاربست امکانات و بهرهگیری از فرصتهایی که دائماً ظهور میکنند و بر ما آشکار میشوند.
هر چه جامعه ما (انجمن، گروه، اتحادیه، سندیکا، سازمان، محل کار و زندگی، محلّه، بخش، شهر، ایالت، کشور و یا اتحادیه کشورها و یا کل جامعه انسانی) پیچیدهتر و پیشبینیناپذیر تر باشد، خودگردانیِ واحدهای آن هم ضروری تر میشود.
با همه آنچه در مورد خودگردانی ذکر شد، بدیهی است که بدون خودگردانیِ واحدهای جامعه زندگی اجتماعی در دنیای امروز تقریباً غیر ممکن است و دائماً با مشکلات و مسائل لاینحل روبرو خواهد بود.
برای زندگی اجتماعی خودگردانی امری لازم است امّا کافی نیست. آنچه خودگردانی را تکمیل میکند و همراه با آن پایه و داربست زندگی اجتماعی را میسازد، همترازی ست. همترازی در یک واحد اجتماعی راستایی مشترک است که توسط اعضایِ آن واحد (افراد یا واحدهای کوچکتر) مشترکاً ساخته و پرداخته میشود. با همترازی از اعضای یک واحد اجتماعی موجودی به مراتب کاراتر و قدرتمندتر از مجموعِ تک تکِ آنان پدید میآید. بدون همترازی در یک واحد اجتماعی اعضایِ آن هر یک به راه خویش میروند و سنگ خویش بر سینه میکوبند. پیامدِ کمبود یا فقدانِ همترازی هرج و مرج، باند بازی و توطئه، جنگ و دعوا و در نهایت فروپاشی آن واحد اجتماعی است.
همترازی اساساً بر بستر زبانی مشترک، برای گفت و شنود با یکدیگر و برای درک یکدیگر، ساخته و پرداخته میشود. در اینجا منظور از زبان مشترک زبان مادری یا رسمی و کشوریِ افراد نیست.[6] وجود چنین زبانی برای ساختن زبان مشترک لازم است امّا کافی نیست. در بسیاری از واحدهای اجتماعی افراد زبان مادری و یا رسمی مشترکی دارند و آنرا در مدرسه آموختهاند امّا در فهم یکدیگر عاجزاند و به همین خاطر اصلاً نمیتوانند راستا و تراز مشترکی را مشخّص یا تعریف کنند تا بتوانند بر اساس آن همراستا و همتراز شوند.
زبان مشترک را باید ساخت. این کار هم کاری است کارستان و بخشی از همان شناگریِ ماهیوار. شناگریِ ماهیوارِ رهبری برایِ آفرینش آن زبان مشترک در اینجا با آفرینشِ (طرح کردن، ترسیم کردن، مشخّص یا تعریف کردن) ویزیون مشترک (چشمانداز، چراغ راه، ستاره قطبی،…) و بر اساس آن با مشخّص و تعریف کردنِ هدفهای راهبردی مشترک و همچنین با مشخّص و تعریف کردن حدّ و حدود خودگردانی یکدیگر و به رسمیت شناختن آن، با تدوین قرار دادهای کاری و با تدوین پیمان مشترک اجتماعی شکل میگیرد و بارور میشود.
خودگردانی و همترازی نافی یکدیگر نیستند و تعارضی با یکدیگر ندارند. امّا الزاماً یکدیگر را ایجاد هم نمیکنند. آنها دو شاخص و دو بعد متفاوت واحدهای اجتماعی هستند و میتوانند به گونهها و درصدهای متفاوتی در کنار هم وجود داشته باشند. در یک واحد اجتماعی رشد هر یک از آنان میتواند به پایداری دیگری یاری رساند. کمبود و یا فقدان هر یک از آنان میتواند به دیگری آسیب رساند و جامعه را به اغتشاش بکشاند.
همترازی و همسویی آنگاه معنا دارد که واحدهای اجتماعی کوچکتر خودگردان باشند و بخواهند خود را در واحد اجتماعی بزرگتر همتراز و همسو کنند. در غیر اینصورت ما نه با همترازی و همسویی بلکه با یکترازی و یکسویی سرو کار داریم. یکترازی و یکسویی هم آنگاه ممکن است، آن هم برای زمانی کوتاه، که پوسته “امّت اسلام” و یا “ملّت ایران” شکافته نشده باشد و”آیت الله” ویا “ظل الله” بتوانداو را از چراغجادوی خویش به در آورد، به او وعده بهشت دهد امّا او را تا جهنّم به دنبال خویش بکشاند. آنچه به نام اتحاد، همبستگی، وحدت کلمه و یا همصدایی در بوق و کرنای اقتدار گرایان دمیده میشود چیزی جز یکترازی و یکسویی و یکصدایی نیست، چیزی جز گوشبهفرمانی و فرمانبرداری نیست.
علیه اقتدار گرایی
همترازی و همسویی، به عنوان اساس دموکراسی، نه در زیر پرچم و تاج و تخت با “رضا خان” و خلف اش “خدایگان شاهنشاه آریامهر” تحقّق یافت و نه در زیربیرق و خیمه اسلام با “ولایت فقیه” و “مقامهای معظّم رهبری“. همترازی با قلدری و چوب و چماق و کشت و کشتار و ساواک و سربازان امام زمان و پاسداران انقلاب اسلامی امکانپذیر نشد.
اقتدار گرایی (Authoritarianism) در تقابل همترازی است. آنچه داشتنِ حقِّ ویژه و انحصاری در حکمرانی برایشان امکانپذیر میکند رانت خواری و چپاول و تصاحب اموال و زمین و کوه و دریا و جنگل و رودخانه و نفت و دیگر منابع مملکت و، خلاصه کنیم، تملّک بر همه جان و مال مردم است.
آنچه خودگردانی با آن در تعارض است نه همترازی بلکه اقتدارگرایی ست. دگرگونی سترگی که جنبش “زن، زندگی، آزادی” باید از پس آن برآید، گذار از اقتدار گرایی به خودگردانیِ همراه با همترازی اجتماعی است، یعنی بنای جامعهای مدنی و گسترده که اجزای آن خودگردانند و در پیوند با یکدیگر همتراز. یعنی قدرتِ بیقدرتان.
چه بخشی از این گذار پیش و چه بخشی از این گذار پس از سرنگونیِ حکومت الله روی میدهد روشن نیست. آنچه روشن است وظیفه ماست: باید تلاش کنیم خودگردانی و همترازی را در جامعه ایران گسترش دهیم.
در جستجویِ خستگیناپذیر راههای خودگردانی و همترازی و آموزش و پرورش آن در عمل اجتماعی است که انجمنهای خودگردانِ “زن، زندگی، آزادی” را میسازیم.
––––––––––––––––––––––––––––––––
پانویسها
[1] پیام فرهاد میثمی از زندان
[2] در این نوشته و پس از این نام آنها را به “انجمن خودگردانِ زن، زندگی، آزادی” تغییر دادهام.
[3] از شعر حافظ:
“واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند خود کار دیگر میکنند
مشکلی دارم، ز دانشمند مجلس بازپرس:
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟
گوئیا باور نمیدارند روز داوری کین
همه قلب و دغل در کار داور میکنند!”
[4] از غزل حافظ با این مطلع:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
[5] رجوع کنید به بخش نخست این نوشته.
[6] از جلال الدین مولوی آموختهام که:
“… ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگا
پس زبان محرمی خود دیگرست
همدلی از همزبانی بهترست…”
Ad placeholder
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: سازمان یابی، سازماندهی و رهبریِ جنبش
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران