قصه ی مرد ماستی و پیغمبر خاکستر به سر!؛ ف. م. سخن - Gooya News

قصه ی مرد ماستی و پیغمبر خاکستر به سر!؛ ف. م. سخن - Gooya News
گویا

یکی بود یکی نبود.
غیر از خدا هیچکس نبود.

در زمان های قدیم، پیغمبری بود که کاسه کوزه ی تفکرات قدیمی رو در عربستان به هم ریخت. اسم این پیغمبر، محمد صاد بود و خیلی بچه ی خوبی بود. کمی هم مشنگ بود. یخرده هم شیزوفرنی داشت و چیزهای عجیب غریبی می دید که دیگران نمی دیدند.

محمد صاد، همسایه ای داشت که یه گروه از روحانی ها می گن که پیرزن یهودی بود، یک گروه دیگه میگن یک مرد گردن کلفت ناجور بود.

حالا ما برای این که موضوع قاطی پاطی نشه ورژن پیرزن یهودی رو در نظر می گیریم. وقتی هم میگیم «یهودی»، یعنی وای وای وای وای!

محمد صاد، هر وقت از کوچه شون رد می شد، این پیرزن خبیث، روو سر محمد خاکستر می ریخت. خیلی ها به ممد می گفتن، پسر جان! یخرده بکش اون ور دیوار خاکستر روو سرت نریزه. یا یخرده صبر کن پیرزن ه خسته شه بره پایین مثلا واسه جیش کردن اون موقع تو از کوچه رد شو. اصن چرا از اون سر کوچه نمیای تووی کوچه که کسی رو سرت خاکستر نریزه؟ هیچکس نمی دونست اصرار محمد برای عبور از کنار خونه ی پیرزن بدجنس واسه چی بود.

تا یه روز ممد دید که پیرزن خاکستر نریخت روو سرش. مملی ما ناراحت شد. بابا! من عادت کرده بودم هر روز خاکستر روو سرم ریخته شه، چون موهام داشت رشد می کرد و جلوی کچلی ام رو می گرفت! خدجه جون من رو به خاطر موهای بلندم دوست داره و اگه کچل شم این زن پولدار رو از دست میدم! :)

روز بعد هم پیرزن خاکستر نریخت. روز سوم هم پیرزن خاکستر نریخت. دیگه ممد عصبانی شد. رفت دم در خونه پیرزن گفتن که مریض شده افتاده توو رختخواب. ممد اجازه خواست و رفت توو اتاق پیرزن. پیرزن خیلی تعجب کرد. ممد گفت بابا کجایی تو؟ یخرده از اون خاکسترا بده من بمالم سرم. موهام دوباره داره می ریزه! پیرزن خنده اش گرفت و گفت ای بلا! پس داشتی سوءاستفاده می کردی از کار من! چون من دشمن تو هستم از این به بعد خاکستر بی خاکستر. به دَرَک که کچل میشی و خدجه تو رو طلاق میده! بیا خودم زن ات می شم! که ممد و پیرزن هر دو از ته دل خندیدند.

منبع خبر: گویا

اخبار مرتبط: قصه ی مرد ماستی و پیغمبر خاکستر به سر!؛ ف. م. سخن - Gooya News