متهم ناراحته، مابقی رأی رو توی زندان براش قرائت کنین

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.

در ادامه داستان «به وقت قرائت حکم» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

 

به وقت قرائت حکم

بر اساس خاطره‌ای از ابوالقاسم نوروززاده

صابری را از دور دیدم و جلو آمدم. به دنبال بهانه‌ای برای شروع صحبت بودم که دیدم سر تا پا خیس است. همین خیسی را بهانه کردم و به شوخی گفتم: «چرا شلوارتو خیس کردی پسر؟»

طبق معمول، گوشه دنجی از راهروی دادگستری را گیر آورده بود و به قول خودش، مشق می‌نوشت. بدون این‌که توجهی به خیسی لباس و شلوارش بکند، دست از نوشتن برداشت. شبیه آدمی که توی فکر عمیقی باشد، با بی‌تفاوتی نگاهم کرد و دوباره چشم دوخت به کاغذ‌هایش:

-  آقای نوروززاده، عنوانش رو بذارم «پرتاب جسارت»، خوبه؟ اگرم می‌بینن سنگینه، می‌تونم بذارم «جایگاه خطرناک متهم».

سر بالا کرد و لب ورچید:

-  کدومش بهتره به نظرتون؟

سال 1345، توی دادگاه تهران، به عنوان کارآموز قضایی مشغول خدمت بودم. صابری روزنامه‌نگار بود؛ جوان، خوش مشرب و البته باجنبه، برای هر جلسه داغ و پرحاشیه‌ای، سروکله‌اش توی دادگاه پیدا می‌شد. در همین آمد و رفت‌ها، با هم آشنا و هم‌کلام شدیم. بعد هر دادگاه، گوشه و کناری را گیر می‌آورد تا بنشیند و جزئیات و حواشی حرف‌ها و اتفاقات را ثبت کند. می‌گفت: «اگه الان ننویسم، بیات می‌شه.» من هم گه‌گداری لابه‌لای نوشتن‌هایش جلو می‌رفتم و سر صحبت را با تیکه و شوخی، باز می‌کردم. حالا هم باید نظر می‌دادم بابت موضوع نوشته‌اش:

-  روزنامه‌نگار شمایی مثلاً. اصلاً عنوانش و بذار «مرغ از قفس پرید». خوبه؟ نگفتی چرا این ریختی کردی خودتو؟

از پشت عینک ته‌استکانی‌اش، شبحی از تیله‌های ریز چشمانش پیدا شد. زل زد به من، از همان نگاه‌های عاقل اندر سفیه:

-  یعنی از ماجرای آقای «ستوده» بی‌خبرین؟

-  آقای ستوده، رئیس عالی دادگاه رو می‌گی؟ چطور مگه؟ خبریه؟

پشت چشم نازک کرد و برگه‌های توی دستش را جلوی صورت تکان داد:

-  پس روزنامه فردا یادتون نره!

لب ورچیدم و نگاهم را پر کردم از خواهش و التماس.

-  باشه باشه، تسلیم! می‌گم براتون. آخه هرچی باشه، توی روزنامه جایی برای نوشتن این آب‌بازی نیست.

دست پیش برد و گوشه‌ای از لباس خیسش را گرفت و آورد بالا:

-  این بند و بساط زیر سر همین متهم جلسه آخره.

-  با بهت زدگی گفتم: «یعنی متهم خیست کرد؟ توی جلسه دادگاه؟»

-  آره، ولی تقصیر خودم بود. زیادی جوگیر شده بودم و نشستم ردیفای جلویی.

نگاه پرسنده و هیجان‌زده‌ای انداختم تا از بازگو کردن جزئیات طفره نرود.

-  متهم این جلسه، توی کار خلاف، عجیب خوش‌اشتها بود. دادگاه هم 10 سال حبس براش بریده بودو فکر کنم با کلی جزای نقدی.

آخه منشی نتونست هم مجازات متهمو قرائت کنه. متهم توی جایگاه وایساده بود و همین که اسم 10  سال حبس رو شنید، ریخت به هم، عین مرغ پرکنده. با مشت هی می‌زد به لبه چوبی جایگاه و یکسره به آقای ستوده، که قاضی دادگاه بود، فحش می‌داد، اونم چه فحشایی! سکوت کرد، از روی عمد. سبک و سیاقش همین بود. نصفه جان می‌کرد آدم را برای شنیدن حرف‌هایش. البته شگردش بود. منتظر می‌ماند تا مخاطب برای ادامه شنیدن حرف‌ها، دست و پا بزند تا دوباره ادامه دهد.

-  خب بگو بابا. همیشه خدا همین‌جوری هستی. یه خبرو هزار تیکه می‌کنی تا بگی.

با عشوه، دوباره کاغذهایش را بالا گرفت:

-  خب، اگه دوست ندارین بشنوین، به بچه‌ها سفارش می‌کنم تا حتما یه روزنامه‌اش رو فردا بیارن خدمتتون ارباب.

جوری لب‌هایم را در هم فرو بردم که یعنی «ادامه‌اش رو می‌گی یا حالیت کنم؟».

-  این بابا مگه به فحش دادن راضی می‌شد؟ توی جرم و جنایت خوش اشتها بود که هیچ، توی فحش دادنم بدجوری زیاده‌طلبی می‌کرد. اصلا خودشه: «خوش‌اشتهای زیاده‌طلب». عنوان خوبی می‌شه، نه؟

برایش چشم غره آمدم.

-  هیچی دیگه. وقتی دید دلش با بد و بیراه راضی نمی‌شه. لیوانی رو که روی میزش بود برداشت و پرتاب کرد سمت قاضی. نامرد نشونه‌گیریشم بد نبود، خورد به هدف.

صدایم را بیش از حد معمول بالا آوردم و با حالتی تهاجمی پرسیدم: «لیوان خورد به آقای ستوده؟»

افرادی که توی سالن بودند رو کردند به سمتم. با بی‌خیالی خیره شدم به زمین تا نگاه‌ها سریع‌تر برگردند پی کار خودشان. ناصری آرام‌تر از قبل گفت: «آره، آقای ستوده موقع فحش دادنا سرش پایین بود. بیچاره پرتاب رو وقتی فهمید که لیوان با ضرب خورد به کتفش.»

صحنه را که تصور کردم. دلم هری ریخت پایین. ناصری گفت: «ول‌کن هم نبود پررو. دوباره چند تا فحش داد و آخرش هم پارچی رو که روی جایگاه متهم بود برداشت.»

خون توی مغزم با فشار به جریان افتاد. صدای گرومب گرومب قلبم را می‌شنیدم.

-  یا حسین! چه بلایی سر آقای ستوده اومد؟

-  هیچی، آقای ستوده شانس آورد که افسر سریع پرید و پارچ آب رو چنگ زد، وگرنه معلوم نبود رئیستون وضعش چی می‌شد. ولی هر چی بود، منم از متهم بی‌نصیب نموندم. همین که پارچ رو برداشت آورد عقب که دستاش شتاب بده، همه آب پارچ ریخت رو هیکل من و نفر جلوییم.

چشمانم خشک شده بودند به خیسی لباس ناصر، منگ منگ بودم:

-  آقای ستوده چی کار کرد؟ لابد عصبانی شد و داد کشید سرش، نه؟

با شیطنت نگاهم کرد:

-  اگه تو بودی، چی کار می‌کردی؟

-  نمی‌دونم، خب، آدم‌ الان یه چیزی می‌گه، ولی تو موقعیت که باشه، همه چی از دست آدم در می‌ره. حداقل اینه که از دستش شکایت می‌کردم تا به مجازاتش اضافه بشه.

دست‌هایش را به حالت دعا درآورد:

-  بازم جای شکرش باقیه که شما قاضی این جلسه نبودین. آقای ستوده نه سرش داد کشید و نه ذره‌‌ای عصبانی شد. حتی شکایت نکرد. فقط به افسر دو تا جمله گفت و با همون متانت و جاافتادگیش اومد بیرون، گفت: «متهم ناراحته، مابقی رأی رو توی زندان براش قرائت کنین.»

انتهای پیام/

منبع خبر: خبرگزاری میزان

اخبار مرتبط: متهم ناراحته، مابقی رأی رو توی زندان براش قرائت کنین