نقد سیاست هویت در یک نمونه رایج در غرب

فشرده: اسلاوی ژیژک، فیلسوف و روانکاو مشهور در این نوشته انتقادهای خود به سیاست هویت-محور “ووک”‌های چپگرای بریتانیا و ایالات متحده آمریکا را بیان و سپس رفتارها و اقدامات آنان را با خوانشی روانکاوی نقد می‌کند. “wokeness” نامی است برگرفته از گویش‌های عامیانه در بیان “بیداری” که این گرایش‌ها به سیاست هویت-محور خود می‌دهند. گرایش‌های دمکرات و لیبرال در دهه‌های قرن بیستم عدالت اجتماعی و حقوق مدنی را در مرکز فعالیت‌های خود قرار می‌دادند، اما در دو دهه اخیر بر روی هویت‌های نژادی و جنسیتی زیر نام “wokeness”متمرکز شده‌اند. در چند سال گذشته بسیاری از استادان و دانشجویان و خبرنگاران به دلیل اظهار نظر آزاد یا اتکا به آمارها از سوی رهبران این گرایش‌ها که در مراکز اقتدار آموزشی، درمانی و دولتی هستند، به عنوان فاشیست و برتری‌طلب سفیدپوست اخراج و از نظر اجتماعی استهزا شده‌اند.
اسلاوی ژیژک به دنبال پاسخ این پرسش است که چگونه ووکیسم در بریتانیا و آمریکا فضای بزرگتر لیبرال و چپگرا را خنثی ساخته و ترسی عمیق در مورد مخالفت آشکار با جزم‌های ووک را به آن تزریق کرده است؟ او فیلسوفی است که رفتار بر اساس political correctness یا رفتار مطابق با آنچه از نظر سیاسی درست دانسته می‌شود را به قیمت زیرپاگذاشتن تفکر سنجشگر نقد می‌کند و در این نوشته “wokeness” را نیز مستثنی نکرده، آن را “ارتجاعی” و ترفندی “کاپیتالیستی و سودجویانه” می‌داند.
منبع: COMPACT

برخی ادعا می‌کنند که “wokeness” رو به افول است. اما در واقع، به تدریج دارد هنجار می‌شود و کسانی که درون خود به آن شک دارند – اکثریت دانشگاهیان، کورپوریشن‌ها و نهادهای دولتی – به آن گردن می‌نهند. از این رو ووکیسم بیش از هر زمان دیگر در کنار وهن پوپولیسم جدید و بنیادگرایی دینی، سزاوار انتقاد است.

از اسکاتلند شروع کنیم که دولت نیکلا استورجون ووکیسم و اهداف دگرباشان جنسی را به صورت افراطی جلو برد. در دسامبر ۲۰۲۲ پس از آنکه قانونگذاران، طرح‌هایی را برای تغییر جنسیت قانونی و آسانتر افراد تصویب کردند و نظام تشخیص جنسیت توسط خود فرد را به سنین ۱۶ و ۱۷ ساله کاهش دادند، آن را یک “روز تاریخی برای تساوی” دانستند. اساسا شما آنچه را که می‌اندیشید هستید اعلام می‌کنید و همان گونه که می‌خواهید ثبت می‌شوید. یک مشکل قابل پیش بینی رخ داد: ایسلا برایسون که از نظر بیولوژیک مرد بود و متهم به تجاوز به زنان شده بود، به زندان زنان در ستیرلینگ فرستاده شد.

برایسون تازه پس از حضور در دادگاه به اتهام تجاوز، تصمیم گرفت که از این پس مرد نباشد. پس ما با شخصی رو به رو هستیم که خود را زن معرفی می‌کند و از آلت تناسلی مردانه‌ی خود برای تجاوز به زنان استفاده می‌کند. خیلی منطقی است: اگر مرد بودن و زن بودن هیچ ربطی به بدن فرد ندارد و همه چیز با تعریف ذهنی فرد از خودش راست و ریس می‌شود، پس می‌توان یک تجاوزگر دارای آلت تناسلی مردانه را با زنان زندانی در یک زندان قرارداد! برایسون پس از اعتراض‌های گسترده به زندان مردان فرستاده شد. همچنان این مورد در قانون اسکاتلند مسئله ساز است، زیرا یک زندانی به زندان مردان فرستاده شده که خود را زن تعریف می‌کند.

استورجون استعفا داد، زیرا او بخشی از جمعیت را که ضد دگرباشان جنسی نیستند ولی چنین اقدام‌هایی را رد می‌کنند، نفی کرد. مسئله این است که راه حل ساده‌ای وجود ندارد، زیرا خود هویت جنسیتی، امر ساده‌ای نبوده، ابعاد پیچیده، پر از گسیختگی و عناصر ناخودآگاه دارد – چیزی که به هیچ رو با چگونگی احساس ما قابل تعریف نیست.

ووکیسم، انگار که تحریک مجموعه‌ی ذینفع و اجبارهای کاپیتالیسم کافی نباشد، روی قدرت محافظه‌کاری دینی هم حساب می‌کند. در فضای ایدئولوژیک، البته ووکیسم و بنیادگرایی دینی ظاهرا دو مخالف آشتی ناپذیرند – اما آیا واقعا چنین است؟

جنجال اخیر پیرامون استفاده از داروهای ضدهورمون‌های بلوغ، جنبه‌ای دیگر از این پیچیدگی است: مقامات بالا به تاویستوک کلینیک در لندن، دستور محدود ساختن استفاده از داروهای ضدهورمون‌های بلوغ را که گسترش ویژگی‌های جنسیتی مانند رشد سینه‌ها را متوقف می‌کنند، صادرکردند. تاویستوک کلینیک این داروها را برای بچه‌های کوچک بین ۹ تا ۱۶ سالی استفاده می‌کرد که گویا قادر به گزینش هویت جنسی خود نبودند. بنا به استدلال پزشکان تاویستوک این خطر هست که بچه‌هایی که نمی‌توانند هویت جنسیتی خود را تعیین کنند، زیر تاثیر فشار محیط خود به گزینشی اجباری دست بزنند و گرایش حقیقی خود را (اکثرا برای تغییر جنسیت) سرکوب کنند. به نظر آنها داروهای ضدهورمون‌های بلوغ برای چنین بچه‌هایی لازمند تا ورود خود به دوره‌ی بلوغ را به تعویق بیندازند، وقت بیشتری داشته باشند و پیش از تصمیم گیری در سن بالاتر، در مورد هویت جنسیتی خود تامل کنند.

داروهای ضدهورمون‌های بلوغ تقریبا به همه‌ی کودکانی که برای ارزیابی به کلینیک فرستاده می‌شدند، داده شده بود، از جمله به کودکان مبتلا به اوتیزم و نوجوان‌های دارای اختلال رفتاری که پزشکان به اشتباه آنها را نامطمین در مورد جنسیت خود تشخیص داده بودند. به بیان دیگر، درمان‌های دگرگون ساز زندگی برای کودکان آسیب پذیری تجویز شد که احتمالا به اشتباه، نامطمین در مورد جنسیت خود ارزیابی شده بودند، آن هم پیش از آنکه به حد کافی بزرگ شوند تا بدانند آیا می‌خواهند تغییر جنسیت دارویی روی آنها اجرا شود. به قول یکی از منتقدان، ” کودکی که پریشانی جنسیتی را تجربه می‌کند، به زمان و حمایت نیاز دارد – نه قرار گرفتن در یک مسیر پزشکی که بعدها از آن پشیمان شود”.

ناسازه‌ای آشکار است: داروهای ضدهورمون‌های بلوغ برای تاخیر انداختن بلوغ به کودکان داده شد تا بتوانند آزادانه در مورد هویت جنسیتی خود تصمیم بگیرند، اما آیا داروها می‌توانند انواع بسیاری از آسیب‌های جسمی و روانی را موجب شوند و هیچ کس از این کودکان نپرسید آیا آمادگی دریافت داروهایی با چنین پیامدهای جانبی را دارند؟

دکتر هیلاری کاس یکی از منتقدان این سیاست‌ها نوشت:

ما از هیچ راهی نمی‌توانیم بفهمیم که آیا داروهای ضدهورمون‌های بلوغ به جای خریدن وقت برای تصمیم گیری در آینده، بیشتر روند تصمیم گیری را مختل می‌سازند. این داروها ممکن است بلوغ مغزی را موقتی یا برای همیشه مختل سازند.

باید در انتقاد حتی یک قدم جلوتر رفت و این ادعای زیربنایی را به پرسش کشید که رسیدن به یک هویت جنسیتی اصلا ربطی به گزینش آزاد در سن پختگی دارد. داشتن ابهام جنسی هیچ چیز ناهنجاری نیست: آنچه ما “پختگی جنسی” می‌نامیم، روندی است طولانی، پیچیده و اغلب ناخودآگاه. این روند پر است از تنش‌های خشن و وارونگی‌ها – روندی نیست که فرد در روان خود کشف کند که واقعا کیست.

به قول یکی از منتقدان، پزشکان در بسیاری از کلینیک‌های جنسیت در غرب احساس اجبار می‌کنند که “رویکرد بی چون و چرای تشویقگری (Affirmation)” را بدون توجه به دیگر بحران‌های روانی و سلامتی در کودکان اجرا کنند. فشار در واقع دولایه است. پزشکان از سویی زیر فشار لابی و حامیان ترنس [مدافعان تغییر جنسیت] هستند که شکاکیت در مورد داروهای ضدهورمون‌های بلوغ را همچون تلاش محافظه کاران برای دشوارتر کردن تحقق جنسیت افراد ترنس برچسب می‌زنند. این کار همراه است با یک اجبار مالی: برای نمونه، بیش از نیمی از درآمد کلینیک تاویستوک از درمان کودکان دارای اختلال جنسیتی حاصل می‌شود. خلاصه، آنچه شاهد هستیم، بدترین ترکیب رفتار بر اساس مد روز سیاسی با حسابگری خشن سودآوری مالی است. استفاده از داروهای ضدهورمون‌های بلوغ همچنان یکی دیگر از موارد کاپیتالیسم ووک است.

بی تردید، هر دوی این موارد جنجالی به پیروزی نسبی نیروهای “ضد ووک” انجامید: استورجون استعفا کرد و تاویستوک کلینیک بسته شد. اما نیروهای دست در کار، نیروی شتاب گیرنده‌ای دارند که خیلی جلوتر از سیاستمداران منفرد و تحرک‌های برخی نهادها به پیش می‌تازند.

افراد و نهادها پیوسته می‌کوشند خود را با سختگیری‌هایی که از جای دیگری می‌آیند، سازگار کنند نه این که روی آنها از بالا تاثیر بگذارند. پس، قطعا تعداد بیشتری از چنین رسوایی‌هایی همچنان در راه هستند.

ووکیسم، انگار که تحریک مجموعه‌ی ذینفع و اجبارهای کاپیتالیسم کافی نباشد، روی قدرت محافظه‌کاری دینی هم حساب می‌کند. در فضای ایدئولوژیک، البته ووکیسم و بنیادگرایی دینی ظاهرا دو مخالف آشتی ناپذیرند – اما آیا واقعا چنین است؟

حدود یک دهه پیش، کنشگر مسلمان، مریم نمازی، برای سخنرانی با عنوان “شرک، کفر و آزادی بیان در دوران داعش” به کالج گلدشمیت لندن دعوت شد. سخنرانی او پیرامون ستمگری اسلام بر زنان، چندین بار و با خشونت توسط دانشجویان مسلمان قطع شد. آیا نمازی در میان فمینسیت‌های کالج متحدانی پیداکرد؟ خیر! فمینیست‌ها طرف دانشجویان مسلمان کالج گلدشمیت را گرفتند.

این همبستگی غیرمنتظره در نهایت استوار است بر شباهت فرم هر دو گفتمان: ووکیسم همچون یک دگم و جزم سکولار با همه‌ی تناقض‌های چنین پدیده‌ای عمل می‌کند. جان مک ورتر، منتقد سیاهپوست ووکیسم نژادی برخی از این تناقض‌ها را در کتاب اخیر خود Woke Racism یا ووکیسم نژادی برشمرده است:

باید تا ابد بکوشید تا تجربه‌های مردم سیاهپوست را بفهمید / هرگز نمی‌توانید بفهمید که سیاهپوست بودن یعنی چه و اگر فکر می‌کنید که می‌فهمید، یک نژادپرست هستید”؛ “نسبت به چندفرهنگی علاقه نشان بدهید / خودتان را با یک فرهنگ تعریف نکنید.

هیچ اغراقی در میان نیست. به هر کسی که نسبت به ارتجاعی بودن بالقوه‌ی این جنبش تردید دارد، توصیه می‌کنیم این کتاب را بخواند:

A Black Professor Trapped in Anti-Racist Hell
(استاد سیا‌ه‌پوستی که در جهنم ضدنژادی گیر کرد)

در این کتاب، وینسنت لوید شرح کامل رویارویی با بدترین چهره‌ی ووکیسم را روایت می‌کند. اعتبارهای دانشگاهی لوید بی چون و چرا هستند: پروفسور سیاهپوست و رئیس مرکز الهیات سیاسی در دانشگاه ویلانوا و ریاست سابق دپارتمان مطالعات سیاهان در همان دانشگاه. او کارگاه‌های آموزشی ضدنژادپرستی و عدالت دگرگونساز را اداره می‌کند و کتاب‌هایی در مورد نژادپرستی علیه سیاهپوستان و انحلال زندان ها، از جمله کار کلاسیک The Struggle Against Domination (مبارزه با سلطه) را منتشر کرده است.

در تابستان ۲۰۲۲ از سوی انجمن تلوراید از لوید خواسته شد که سمیناری شش هفته‌ای پیرامون “نژاد و حدود قانون در امریکا” با شرکت ۱۲ فرد هفده ساله و با دقت برگزیده، برگزارکند. چهار هفته بعد، دو تن از دانش آموزان با رای همکلاسی‌های خود اخراج شدند و خود لوید خیلی زود تعلیق و اخراج شد. در آخرین کلاس او هر دانش آموز یک انشاء خواند:

در این باره که سمینار در محتوی و فرم خود، خشونت علیه سیاهان را تداوم بخشیده و چگونه دانش آموزان سیاهپوست آسیب دیده بودند و من تا چه اندازه مقصر بیشمار خرده برخوردهای تهاجمی از جمله با زبان جسمانی خود بوده ام، چگونه دانش آموزان، احساس امنیت نداشتند چون من فوری دیدگاه‌هایی را که سیاهپوست ستیزی را خاستگاه همه‌ی بدی‌های جهان نمی‌دانستند، تصحیح نمی‌کردم.

لوید این روندها را مقایسه می‌کند با “آن لحظه‌ای در دهه‌ی ۱۹۷۰ که سازمان‌های چپگرا با نیاز به رقابت، ادعای همسنگی و برتری جنگجویی رفقا، شکاف خوردند و به فرهنگی مسموم و لبریز از دگماتیزم و توهم دچار شدند”. انتقاد او به چند جزم است، از جمله: “هیچ سلسله مراتبی برای ستمدیگان وجود ندارد و فقط ستم علیه سیاهان وجود دارد که طبقه‌ای مخصوص به خود است”؛ به زنان سیاهپوست اعتماد کنید”؛ “زندان هرگز پاسخ مناسب نیست”؛ “همه‌ی مردمان غیرسیاهپوست و بسیاری از مردم سیاهپوست، در ضدیت علیه سیاهپوستان مقصر هستند.”

اما مهمتر از محتوا، جدال فرم‌ها بین سمینار و کارگاه بود. لوید کوشید سمینار را با رد و بدل کردن دیدگاه‌ها بچرخاند: یک نظر، نظر دیگری را می‌سازد و یک دانشجو متوجه می‌شود که دانشجوی دیگر چه نکته‌ای را از قلم انداخت. پروفسور نیز بحث را به سوی مهمترین پرسش‌ها هدایت می‌کند. سمینارها اغلب روی متن خاصی تمرکز می‌کنند و شرکت کنندگان می‌کوشند با حوصله معناهای آنرا کشف کنند. برعکس، در کارگاه ضدنژادپرستی که لوید از آن انتقاد می‌کند، آشکارا جزم برقرار و گفتگو متمرکز بود بر این که چگونه و کجا یک نفر دانسته یا نادانسته آن دگم و جزم را نادیده گرفته است. به گفته‌ی النکا زوپانچیک (Alenka Zupančič) دنیای این کارگاه‌ها شبیه دنیای “آری‌گو”ی برتولت برشت است: همه می‌گویند آری، دوباره و دوباره و حکم اصلی علیه کسانی که پارتیزان‌های صادق شناخته نشده‌اند، این است که “آسیب” رسانده‌اند. بنا به لوید، تهمت “آسیب” چنین سازو کاری دارد:

در طول بحث ما پیرامون زندانی کردن، یک دانشجوی آسیایی-آمریکایی، ترکیب جمعیتی زندان‌های فدرال را بیان کرد: %۶۰ زندانیان سفید هستند. دانش آموزان سیاهپوست گفتند که به آنها آسیب رسیده است. آنها در یکی از کارگاه‌های خود آموخته بودند که فاکت‌های عینی ابزاری هستند برای ادعای برتری سفیدپوستان. خارج از سمینار، به من گفته شد که دانش آموزان سیاهپوست می‌بایست زمان زیادی صرف کنند تا آسیب ناشی از شنیدن آمار نامربوط به سیاهپوستان در زندان‌ها را برطرف کنند. چند روز بعد، دانش آموز آسیایی-آمریکایی از آن برنامه اخراج شد.

اینجا دو نکته باید ما را شگفت زده سازد. نخست: این فرقه‌ی جدید، باور به امور ثابت را با جزم‌های عینی شده و اطمینان کامل از احساس فرد درمی آمیزد (ولی فقط سیاه‌پوستان ستمدیده حق دارند که به احساس‌های خود همچون مقیاس تقصیر نژادپرستی استناد کنند). رویارویی سنجشگرانه‌ی استدلال‌ها هیچ نقشی بازی نمی‌کنند، به این معنا که “جدل آزاد” کاری نژادپرستانه و مفهومی متعلق به سفیدپوستان برتری طلب است. “فاکت‌های عینی، ابزار برتری خواهی سفیدپوستان است” – بله همان گونه که طرفداران ترامپ می‌گفتند ما باید فاکت‌های جایگزین بیاوریم…

به بیان روشنتر، یک هسته‌ی حقیقت در این گفته هست. کسانی که به شدت ستم دیده اند، قادر به تفکر عمیق نیستند و جدل سنجشگر لازم است تا سفسطه‌ی ایدئولوژی لیبرال-انسان گرا نشان داده شود. اما در این مورد، مانند بیشتر موارد، کسانی که نقش رهبران شورش را بازی می‌کنند، دقیقا همان قربانیان خشونت دیده از ستم نژادی نیستند. طرفداران ووک، اقلیتی نسبتا امتیازدار درون یک اقلیت هستند که امکان شرکت در کارگاه‌های تراز اول دانشگاه نخبگان را دارند.

دوم: راز در کارکرد دیگری بزرگ نهفته است (در این مورد، مقامات اداری تلوراید). دیدگاهی که به تدریج به همه‌ی نخبگان سیاهپوست ووک شده (بیدارشده) تحمیل شد، دیدگاه یک اقلیت بود (ابتدا حتی در میان شرکت کنندگان سیاهپوست). اما چگونه و چرا این تعداد کم نه تنها موفق به ارعاب اکثریت شدند، بلکه حتی انجمن تلوراید را واداشتند که جانب آنها را بگیرد و از لوید دفاع نکند؟ چرا آنها دستکم موضعی متفاوت تر نگرفتند؟ چگونه ووکیسم با آنکه یک دیدگاه اقلیت است، می‌تواند فضای بزرگتر لیبرال و چپگرا را خنثی سازد و ترسی عمیق در مورد مخالفت آشکار با ووکیسم به آن تزریق کند؟

ووک ما را به روی نژادپرستی و تبعیض جنسیتی بیدار می‌کند، تا دقیقا ما را قادر سازد که به خواب برویم. آنها به ما برخی واقعیت‌ها را نشان می‌دهند تا بتوانیم ریشه‌های حقیقی و عمق آسیب‌های نژادی و جنسیتی را نادیده بگیریم.

روانکاوی، پاسخ روشنی به این ناسازه دارد: مفهوم سوپراِگو (اَبَرمَن). سوپراِگو یک فاعل بیرحم و سیری ناپذیر است که مرا با خواسته‌های ناممکن بمباران می‌کند و تلاش‌های شکست خورده‌‌ام در رسیدن به آنها را به سخره می‌گیرد. سوپراِگو عاملی است که از دید آن هر چه بیشتر بکوشم خواست‌های “گناه آلود” خود را سرکوب کنم، تقصیرکارتر می‌شوم. شعار قدیمی و بدبینانه‌ی استالینی در مورد متهمانی که در محاکمه‌های نمایشی، خود را بیگناه اعلام می‌کردند، ناب‌ترین نمایش سوپراِگو است: “هر چه بیشتر بیگناهند، بیشتر سزاوار تیربارانند”.

و آیا مک ورتر در متن یادشده همان ساختار ناسازه‌ی سوپراِگو را نشان نمی‌دهد؟ “باید تا ابد بکوشید تا تجربه‌های مردم سیاهپوست را بفهمید / هرگز نمی‌توانید بفهمید که سیاهپوست بودن یعنی چه و اگر فکر می‌کنید می‌فهمید، یک نژادپرست هستید”. کوتاه آنکه شما باید ولی نمی‌توانید، زیرا نباید! بزرگترین گناه این است که آنچه دلتان می‌خواهد را انجام بدهید… این ساختار متشنج دستوردهی که وقتی در انجام آن شکست بخوریم آنرا گردن گذاشته ایم، گواه ناسازه‌ی سوپراِگو است. چنان که فروید نشان داد، ما هر چه بیشتر از دستور سوپراِگو اطاعت کنیم، احساس تقصیر بیشتر می‌کنیم. بنا به این ناسازه و در یک خوانش لاکانی از سوپراِگو همچون یک دستورعمل برای لذت بردن: لذت بردن یک واقعیت ناممکن است، نمی‌توانیم هرگز به آن دست یابیم و این شکست به ما احساس تقصیر می‌دهد.

دسته‌ای از شرایط که خصلت نمای جامعه‌ی امروز است، کاملا گواه این فشار سوپراِگو است، مانند خودآزمونی بی پایان ووک که: آیا نگاه من به مهماندار هواپیما بیش از حد متجاوز و از نظر جنسی توهین آمیز بود؟ آیا هنگام صحبت درباره‌ی او کلماتی به کار بردم که شاید لحن پنهان جنسیت گرایی داشت؟ و همین طور ادامه دارد. لذت و حتی هیجان ناشی از این خودکاوی، آشکار است.

و آیا همین امر درمورد ترس برخی از لیبرل‌های چپگرای غربی از این که اسلام هراس دانسته شوند، صدق نمی‌کند؟ از دید آنها هر انتقادی به اسلام فقط می‌تواند بیان اسلام هراسی غربی باشد: سلمان رشدی به خاطر آنکه به صورت غیرضروری مسلمانان را تحریک کرد و در نتیجه فتوای مرگ خود را موجب شد، محکوم است! نتیجه قابل پیش بینی است: هر چه بیشتر لیبرال‌های چپگرای غربی، تقصیر خود را بررسی می‌کنند، بیشتر توسط مسلمانان بنیادگرا متهم می‌شوند که ریاکارانی هستند که می‌کوشند نفرت خود از اسلام را پنهان کنند. این مجموعه بار دیگر به طور کامل، ناسازه‌ی سوپراِگو را بازتولید می‌کند: هر چه بیشتر توقع دیگری از شما را اطاعت می‌کنید، بیشتر مقصرید و احساس تقصیر می‌کنید. انگار هر چه بیشتر با اسلام مدارا کنید، فشار آن بر شما قویتر خواهد بود…

پس، این ساختار سوپراِگو نشان می‌دهد که چگونه و چرا در مورد سمینار تلوراید، اکثریت و دیگری بزرگ هر دو توسط اقلیت ووکیسم ارعاب شده‌اند. همه‌ی آنها در معرض فشار سوپراِگو بودند که خیلی از فراخوان تلوراید به عدالت فاصله دارد. نخبگان سیاهپوست ووک کاملا آگاهند که به هدف اعلام شده‌ی خود برای کاهش ستم بر سیاهان دست نخواهند یافت – و حتی خواستار آن نیستند.

آنچه آنها می‌خواهند، همان است که به دست می‌آورند: جایگاه اقتدار اخلاقی که از آن دیگران را ارعاب کنند، بی آنکه تاثیری بر تغییر مناسبات اجتماعی سلطه بگذارند.

موقعیت ارعاب شدگان از سوی نخبگان ووک پیچیده تر است: آنها به خواست‌های ووک گردن می‌گذارند، زیرا اکثرا شریک جرم مشارکت در سلطه‌ی اجتماعی هستند. اما گردن نهادن به خواست‌های ووک‌ها به آنها راه خروجی آسانی می‌دهد: با شادمانی تا آنجا تقصیر خود را به گردن می‌گیرید که بتوانید مانند سابق زندگی کنید. این منطق قدیمی پروتستان‌ها است که: “هر کار که می‌خواهی انجام بده، فقط به خاطر آن احساس تقصیر بکن.”

ووکیسم در عمل، خواهان وضعیتی متضاد ادعای خود است. فروید در اثر خود به نام تفسیر رویاها گزارش می‌دهد که پدری در مراسم یادبود، نزدیک تابوت پسر خود به خواب رفت. در خواب پسرش به او ظاهر شد و چنین حرف وحشتناکی گفت: “پدر، آیا نمی‌بینی که من دارم می‌سوزم؟ “. وقتی پدر بیدار شد دید که پارچه‌ی روی تابوت پسرش با یک شمع واژگون شده، آتش گرفته بود.

چرا پدر بیدار شد؟ آیا به خاطر شدت گرفتن بوی دود بود که دیگر نمی‌توانست خواب بماند و آنرا هم وارد خوابش کرده بود؟ لاکان خوانشی بس جالبتر پیشنهاد می‌کند:

اگر کار رویا تداوم بخشیدن به خوابیدن باشد و اگر رویا آخر سر به واقعیتی که آنرا سبب شده نزدیک شود، آیا نمی‌توان گفت که رویا با این واقعیت ارتباط دارد و از انگیزه‌ی خوابیدن ناشی نشده است؟ از این گذشته، چیزی به نام فعالیت خوابگردی هست. پرسشی که برانگیخته می‌شود و همه‌ی تذکرهای پیشین فروید آنرا مجاز می‌کند، این است: چه چیزی فرد خواب رفته را بیدار می‌کند؟ اگر آن چیز درون رویا نیست، پس در واقعیت است؟ – واقعیتی که فروید آنرا چنین توصیف می‌کند:

که کودک نزدیک بستر اوست‌،
بازوی او را می‌گیرد و در گوشش با ملامت زمزمه می‌کند:
پدر نمی‌توانی ببینی که من دارم می‌سوزم؟

آیا این پیام، واقعیت بیشتری ندارد به نسبت صدایی که واقعیت عجیب اتاق پهلویی را به گوش پدر می‌رساند؟ آیا علت مرگ کودک همان واقعیت نادیده مانده نیست که در این کلمات توصیف می‌شود؟

پس این ورود نشانه از واقعیت خارجی نبود که پدر بیچاره را بیدار کرد، بلکه ویژگی تحمل ناپذیر و دردناک آن رویا، بیدارش کرد. تا آنجا که رویا دیدن یعنی خیالپردازی برای پرهیز از رویارویی با امر واقعی، پدر بیدار شد تا بتواند به رویا دیدن ادامه دهد. سناریو این بود: وقتی که خواب پدر با دود به هم خورد، او به سرعت رویایی ساخت که شامل عنصر بر هم زننده‌ی خواب (دود و آتش) باشد تا خوابش طولانی تر شود؛ اما آنچه در رویا دید، آسیب روحی بس قویتر از خود واقعیت بود (ناشی از مسئولیت او دربرابر مرگ پسرش)، درنتیجه او درون واقعیت بیدار شد تا از رویارویی با امر واقعی بپرهیزد…

 و این دقیقا همان اتفاقی است که در جنبش ووک می‌افتد: ووک ما را به روی نژادپرستی و تبعیض جنسیتی بیدار می‌کند، تا دقیقا ما را قادر سازد که به خواب برویم. آنها به ما برخی واقعیت‌ها را نشان می‌دهند تا بتوانیم ریشه‌های حقیقی و عمق آسیب‌های نژادی و جنسیتی را نادیده بگیریم.

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: نقد سیاست هویت در یک نمونه رایج در غرب