هاوپتواخه فرانکفورت: گوته و مراسم گردنزنی
سوزانا مارگارتا براند[1] دختر بیست و چهار سالۀ فقیر یک سرباز است. پدرش مرده و او به عنوان پیشخدمت در مهمانخانۀ زنی تنها کار میکند. شبی به هنگام کریسمس با شاگرد یک طلاساز اهل هلند که در آن مهمانخانه اتراق کرده است، آشنا میشود. رابطهای کوتاه شکل میگیرد، زمانی فرّار از عشق و عاشقی. او باردار میشود، در پروندهاش نوشته شده: احساس عجیبی داشت، نمیتوانست از خودش دفاع کند. شیطان بیشک در این قضیه دست داشت.”
شاگرد طلاسازی گمنام میماند و هیچ ردّپایی از خود باقی نمیگذارد. سوزانا بارداریاش را از روی ترس و شرم پنهان میکند. اول اوت ۱۷۷۱ نوزاد را در آشپزخانۀ محل کارش به دنیا میآورد و او را، ظاهراً، از ترس اینکه به رابطۀ”غیر شرعی” محکومش کنند، میکُشد. دستگیر و محاکمه میشود. حکم: اعدام. در چهارده ژانویه ۱۷۷۲، در هاوپتواخه[2] به دار کشیده میشود. در گزارش دادگاه نوشتهاند: “سرش به خوبی و موفقیت از تن جدا شد.”
هاوپت واخه، فرانکفورتهاوپتواخه، یکی از مراکز مهم شهر فرانکفورت است. کسانی که آن شهر را دیدهاند، دستکم یک بار گذارشان به آنجا افتاده و میدانند که موزۀ گوته، که قبلاً محل تولد و سکونت این شاعر بزرگ آلمان است، در همان نزدیکی است. یوهان ولفگانگ فون گوته آن موقع یک وکیل جوان بود. دو پزشکی که سوزانا را در زندان معاینه کردند از پزشکان یوهان ولفگانگ بودند، دایی یوهان ولفگانگ سناتور دادگاه بود. منشی دادگاه به مدت نه سال معلم سرخانۀ یوهان ولفگانگ و خواهرش بود. به درخواست یوهان ولفگانگ فون گوته، هر کدام از آنها کپی مدارک، یادداشتها و پروتکلهای دادگاه را، بعدها، برای او فرستادند، و “گرتشن”[3]، شخصیت فاوست از همینجا مایه گرفت. گرتشن در نمایشنامۀ فاوست نیز به اعدام محکوم میشود. چنین به نظر میرسد که این شاعر آلمانی، اعدام واقعی و اعدام خیالی را، از دو منظر متفاوت دیده است. او در قضاوت اولی، گوته واقعی است و در قضاوت دومی، گوته ادبیات.
با اینکه اعدام در آن زمان تقریباً در همۀ جوامع امری بدیهی بود، با وجود این، دلایل جنایتکارانه بودن آن همان دلایلی است که امروزه روز نیز، کماکان، اعتبار دارد.
یکی از دلایل این است: کسی که مرتکب قتل یا جنایتی میشود، بیش از اینکه خود او مقصر باشد، جامعه در آن دست دارد. وقتی او، با وجود این، اعدام میشود در حقیقت بدان معنی است که بار تقصیر را تمام و کمال متوجه او میکنیم و جامعه را از این حادثه، مطلقاً بری میدانیم. و البته، از آنجایی که جامعه، خود منشاء چنین جرمهایی است، پس با اعدام نه تنها چیزی حل نمیشود، بلکه جرم همواره از نو زاییده میشود. حاکمان یک کشور، با دست زدن به اعدام، در حقیقت خود را و قوانینشان را که با توسل به آنها حکومت میکنند، پاک و منزه میدانند، و از این نظر، اعدام در هر حال سیاسی است، حتی اگر در نگاه اول، هیچ نشانۀ سیاسی دیده نشود. و از همین روست که در کشورهای دیکتاتوری قدرت سیاسی و قوانین حقوقی معمولاً از هم جدا نیستند، حتی اگر چنین بنمایانند. آنها همدیگر را تکمیل میکنند و هر دستی آن دست دیگر را میشوید.
ماجرا چه بود؟
سوزانا براند در حقیقت قربانی داوریها و پیشداوریهای معاصران خود شد. ولی دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود؟
صاحب مهمانخانه که در همان روزی که سوزانا از درد زایمان به خود میپیچد، او را از کار برکنار کرده و کس دیگری را به جای وی گماشته است، ساعاتی بعد، نوزادِ مُرده و لکههای خون را در آشپزخانه، در همان گوشهای که جای زندگی و خواب و خوراک سوزاناست، مییابد. سوزانا غیبش زده است. او تا آخرین روز قبل از وضع حمل کارهای خود را در مهمانخانه به نحو احسن انجام داده است. هیچ کس، نه صاحبکار و نه حتی دو خواهرش، از بارداری وی خبردار نشدهاند و او در رنج و اندوه نُهماهه خود تنهای تنها مانده است. و عجیب اینکه وی دو بار، بار دوم در هفتمین ماه بارداری، به پزشک مراجعه کرده و پزشک، حاملگی را منتفی دانسته است.
سنگ یادبود سوزانا مارگارتا براند، در جایی که گردنش را زدندو حالا که از کار برکنار شده و جایی و چارهای ندارد، باز به همان مهمانخانه برمیگردد. او را به زور بیرون میاندازند و شب را در خانۀ خواهرش که در آن نزدیکی است به سر میبرد. روز بعد باز ناپدید شده است.
نیروهای پلیس به جستجوی مادر جوان بسیج میشوند، بر در و دیوار شهر آگهی میزنند و برای دستگیریاش جایزهای تعیین میشود. او که با کالسکه از طریق شهر هوکست[4] فرار کرده و از شهر ماینز سردر آورده است ـ و برای دادن کرایۀ این سفر، تنها داراییاش، یعنی گوشوارههایش را فروخته است ـ عصر روز سوم اوت، از آنجا که هیچ چارۀ دیگری ندارد، به فرانکفورت برمیگردد. بعد از دستگیری در دروازه بوکنهایم[5]، به هاوپتواخه آورده میشود. به زندان برج کلیسای کاتارین[6]. از آنجا که حال خوبی ندارد بلافاصله به بهداری زندان که در همان نزدیکی است منتقل میشود. روز بعد در بیمارستان بازجویی میشود و نوزاد بعد از معاینۀ پزشکی دفن میشود.
سپس اتفاق عجیب دیگری میافتد. قضات، از آنجا که از صحبتهای سوزانا قانع نشدهاند، نوزاد را نبش قبر کرده و کالبدشکافی میکنند و پیش مادر مریض میآورند. برای محکوم کردن او پنداری زمین و آسمان کفایت نمیکرد، پس قانون سفت و سخت مذهبی سیاسی، همۀ نیروهایش را از آسمان و زمین و زیرزمین فرا میخواند که زندگی سوزانا مارگارتای جوان را خفه کند.
مادری شوربخت، رهاشده، مفلوک و بیمار رو در روی نوزاد کالبدشکافی شدهاش. تصور چنین چیزی بسیار دشوار است، ولی قضیه در اینجا قانون بود، وسواس و دقت قانون در همۀ عرصهها. تکلیف مادر جوان در مقابل قانون و آنچه قانون میگوید، چه اهمیتی داشت؟ سئوال کاملاً به جایی است که: “آیا با این دقت وسواسگونه انسانیت و عدالت خدشهدار نمیشود؟ “
در “جوان خام” داستایفسکی چنین میخوانیم: “گاهی انسانِ غالب از انسانِ مغلوب خجالت میکشد، دقیقاً به این دلیل ساده که بر او چیره شده است.”
واقعیت این است که برای رسیدن به این درجه از احساس، مقداری هوش و عاطفه لازم است و بدون آن، جایگاهی برای خجالت یا شرم نمیماند.
بیشک متصدیان امور نیز قلبی داشتند، ولی نه آنکه با طبیعت و زندگی، و برای طبیعت و زندگی، میتپد، بلکه قلبی که با قوانین و احکام، و تنها برای قوانین و احکام، به تپش میآید.
سوزانا میگوید که بچه را که بر زمین افتاده، در تاریکی از روی زمین بلند کرده و لکههای خون احتمالاً از همانجا نشأت گرفتهاند. ولی بعدها اعتراف میکند که به قصد کشتن، به گلو و بینی او فشار آورده و “شیطان” نیز در این مسئله دست داشته است.
بعد از این بازجویی، حال جسمی و روحی او چنان وخیم است که حجامت تجویز میکنند و تا برگرداندن او به حالت عادی، برایش نگهبان میگمارند.
ولی او تا یک ماه و نیم بعد نیز به حالت عادی بازنگشته است. با وجود این، برای اجرای قانون، نقل و انتقال او منعی ندارد. پس او را به بخش زنان برج کاتارینا برمیگردانند. در بازجوییهای بعدی سوزانا اعتراف میکند که او شبی برای مرتب کردن رختخواب خدمتکار هلندی به اتاق وی رفته و اغفال شده است. او متوجه شده که بعد از آن چیزی “مثل یک سنگ” از این طرف شکمش به آن طرف میسریده است، و “شیطان” در جلدش رفته که او را هر طور شده سربهنیست کند.
ولی اینها هنوز کافی نیست.
در اعترافات بعدی میگوید که زخمهای نوزاد به وسیله یک قیچی بوده است که او از آشپزخانه برداشته است (این قیچی نیز به همراه پرونده سوزانا بایگانی شده است و در آرشیو نگهداری میشود.)
و این را هم چند روز بعد پس میگیرد و میگوید که از ترس اینکه مبادا شکنجهاش کنند چیزهایی گفته است که حقیقت نداشته است.
در کنار تناقضات پرونده، وکیل روی نکات دیگری در ارتباط با شرایط جامعه که افراد را به سوی فاجعه سوق میدهند، انگشت میگذارد. وکیل البته از نظر دور نمیدارد که نوزاد ممکن است مرده به دنیا آمده باشد. با وجود این مینویسد: برای درک سادگی عملِ قتل باید به وضعیت این متهمِ نگونبخت توجه کرد. صاحبکارش او را بیرون انداخته، در فقر و بیچارگی رها شده، هیچ چیزی برای نگهداری نوزاد ندارد و کسی را که باردارش کرده نمیشناسد که خرج و مخارج پرورش بچه را از او طلب کند، شرم و حقارت در بیرون منتظر اوست. و در این حالت تصور متهم این است که تنها یک راه برای نجات از درد و رنج و مشقت و بدبختی وجود دارد و آنهم اینکه بچه را سر به نیست کند.”
این را نیز باید اضافه کرد: اغلب دخترانی که در قرن هیجده در آلمان متهم به بچهکشی میشدند، خدمتکار بودند، و اگر اولیای امور متوجه باردار بودن آنها میشدند، کار و سقف بالای سرشان را از دست میدادند. علاوه بر این “مجازات فاحشگی” در انتظارشان بود: ایستادن با لباسی مخصوص، نشانه “داغ ننگ”، در جلو کلیساها و یا “تختهبند” شدن در معرض همگانی. بعد از آن دیگر هرگز نه کاری پیدا میکردند و نه میتوانستند خانوادهای تشکیل دهند.
چیزی که وکیل بر آن انگشت میگذارد، راهی است که جامعه، سوزانا و کسانی همچون او را به آن سمت سوق میداد، و البته خود جامعه نیز او را، دقیقاً به همین دلیل، به اعدام با ضرب شمشیر محکوم میکرد.
داستان همیشگی جلاد و گردن
ضرب شمشیر میبایست یک سره و اتمام کننده باشد. مهارت از اصول اولیه این “شغل”است.
جلادان هم برای خودشان خاندانی داشتهاند و شغلشان از پدر به پسر و از نسلی به نسلی منتقل میشده است. یوهان جلاد معروف آن منطقه، پنجاه ساله و کارمزد همان حوزۀ فرانکفورت بود. از او میپرسند که آیا حاضر است و او جواب مثبت میدهد، ولی چند روز بعد خبر میدهد که پسر جوانش را، که در “گروس – گراو”[7] به همین “کار” مشغول است، مناسبتتر میبیند. عین نوشته او این است: “پسر بزرگ من بیست و شش ساله است و خود نیز در همین خدمت است. انجام این کار برای پیشرفت بعدی او مفید است، همچنان که مجازات محکوم نیز با بازوهای قوی و جوان و ماهر او سبکتر میشود….ما در اینجا نمونههایی از اعدام داشتهایم که به وسیلۀ آدمهایی حتی جوانتر از او هم صورت گرفته است. برادر همسر من، محکومی را در شانزده سالگی و دو سال بعد یکی دیگر را در هیجده سالگی اعدام کرده است. پس ترسی از این نیست که پسر من که بزرگتر، قویتر، مطمئنتر و ماهرتر است (این را به عهده بگیرد)، برعکس، عذاب آن محکوم، به دست وی سریعتر و بهتر خاتمه داده میشود.”
و هنوز یک مسئلۀ دیگر مانده است که باید حل شود. داربست اعدام، دعوت به مراسم گردنزنی و آماده باش پلیس، چرا که واکنش مردم را نمیتواننند حدس بزنند.
یک روز زودتر داربست هاوپتواخه، هفت متر در هفت متر، آماده میشود. سه واگن و چندین نجار و دهها همدست از مسیر تسایل[8] به اینجا گسیل میشوند. فرانکفورت غلغله است، هزاران نفر جمع میشوند. گوته در میان تماشاگران است. سوزانا در میان دستۀ نگهبانان و کشیشان، که بیوقفه وردهای مذهبی میخوانند و دعا میکنند، از برج کاتارینا بیرون آورده میشود. او را آرام آرام از پلههای داربست بالا میبرند. در آن ارتفاع، که برای همه قابل دید است، دو نفر در کنار سوزانا مارگارتا حضور دارند: یک جلاد که میخواهد کارش را انجام دهد، و یک روحانی که برای روح او دعا میکند.
سوزانا مارگارتا و فاوست
اینکه گوته در مورد اعدام سوزانا چه نظری داشت چندان روشن نیست، وی در این باره مستقیم چیزی نمیگوید. ولی ده سال بعد، که قضیۀ پیشخدمت دیگری، دختری هیجده ساله به نام یوهانا کاتارینا هون[9]، در شهر وایمار پیش میآید، گوته به عنوان وکیل، عضو سری کمیته سه نفرۀ مشاوران دادگاه است. قاضی نظر او را در مورد حکم اعدامی که به یوهانا دادهاند، میپرسد و او خیلی کوتاه مینویسد: “نظر بر اینکه همکارانم صحه گذاشتهاند، از نظر من هم حکم اعدام باید باشد.”
و با وجود این، گوته ما را در فاوست با احساسات و تفکرات “گرتشن” آشنا میکند، یعنی همان چیزهایی که در دادگاههای “عادلانه” غایب است. احساسات و تفکراتی که در دادگاه یک مسئلۀ شخصی و خصوصی بودهاند، در فاوست نمایانگر یک گره کور اجتماعی میشوند.
سوزانا مارگارتا در فاوست به گرتشن تبدیل شد، داستانی غمانگیز در بطن تراژدی معروف. داستانی دلخراش، با نگاهی انسانی به موضوع. این بیشک یکی از آن مواردی است که اثر ادبی از نویسندهاش پیشی میگیرد و، به نوبه خود، نشاندهندۀ این که در ادبیات، حقیقتِ زندگی جایگاهی بس والاتر از سیر وقایع و پیشداوریها و قضاوتها دارد. ادبیات همچون قلب افشاگر، و نیز پناهگاهی برای شور زندگی و حق حیات. شاید این جمله مفیستوفلس[10] نیز کلیدی برای درک این مطلب باشد: “در برابر گوشهای پرهیزکار نباید چیزهایی بر زبان آورد که قلبهای پرهیزکار هرگز نمیتوانند از آنها چشم بپوشند.” میتوان تصور کرد که ضمیر ناخودآگاه نویسنده کمتر آلوده است و سختتر به انحراف کشیده میشود، برعکس ضمیر آگاه که با حساب و کتاب میاندیشد و عمل میکند. به عبارت دیگر، نویسنده در نوشتههایش معمولاً کمتر به خود و احساسات خود خیانت میکند تا در زندگی واقعی. و خود حقیقی او، بیشتر از اینکه در زندگی واقعی باشد، در آثارش جلوه میکند. ادبیات شاید همان مکانی باشد که او، از شرّی که گریبانگیرش شده و خود نیز در آن نقش داشته، به آن پناه میبرد.
یوهان ولفگانگ گوته، گرتشن را به عنوان اصم مصغر مارگارتا از اسم سوزانا مارگارتا گرفته است ولی او با این کار، همزمان، عشق دورۀ نوجوانیاش در چهارده سالگی، یادگار مهمانخانهای در شهر افنباخ[11]، را نیز زنده کرده است. دختری که چند سال از گوته بزرگتر بود و او را به چشم یک “بچه” میدید. گرتشن، یادآور عشقی است که تاب پستو نمیآورد، غریزهای که برای حسِ زندگی حتی پذیرای مرگ است. اینکه گوته در فاوست تا آنجا پیش میرود که احساس همدلی و همراهی خواننده یا بیننده را نیز برمیانگیزد، نشانگر این است که او نیز گرتشن را قربانی جامعه میداند. در تراژدی گوته، گرتشن نیست که گولخورده شیطان است، بلکه این فاوست است که در زد و بند با مفیستوفلس، دست به حقه و نیرنگ زده و گرتشن را از راه بهدر میکند. یکی از عواملی که باعث میشود نگاهها، هر بار از نو، به سوزانا مارگارتا برگردد، تراژدی فاوست گوته است. گویا چیزی را که تاریخ میپوشاند و با جهل و قساوت از روی آن میگذرد، ادبیات، باز روبهروی دیدگان ما و تاریخ میگیرد. از روی شعر گرتشنِ تنها “کنار چرخ نخریسی”، موسیقیها، آهنگها و سرودهای زیادی ساختهاند که از میان آنها میتوان به آهنگسازان بزرگی همچون شومان، شوبرت، مندلسون بارتولدی و بسیاری دیگراشاره کرد.
منابع:
– Birkner, Siegfried: Das Leben und Sterben der Kindsmörderin Susanna Margaretha Brandt, Frankfurt 1973
– Leweke, Wendelin: Berühmte Frankfurter, Darmstadt 1988
– Goethe, Johann Wolfgang von: Faust, Tübingen 1998
––––––––––––
پانویسها
[1] Susanna Margaretha Brandt
[2] Hauptwache
[3] Gretchen مخفف Margaretha
[4] Höchst
[5] Bockenheim
[6] St. Katharinenkirche این کلیسا محل غسل تعمید اعضای خانوادۀ گوته بوده است. زندان کلیسا در اواخر قرن هیجده ویران شده است.
[7] Groß-Gerau
[8] Zeil
[9] Johanna Catharina Höhn
[10] Mephistopheles نام شیطان در تراژدی فاوست گوته
[11] Offenbach
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: هاوپتواخه فرانکفورت: گوته و مراسم گردنزنی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران