زندگی یک نویسنده در سایه طالبانیسم: «هرلحظه با سوختن کتابم، می‌سوختم»

روز آفتابی است. گرمی آفتاب با وجودم بازی می‌کند. خوشحال هستم سردی کشنده و برف زمستان را پشت گذاشتیم و به استقبال گرمی می‌رویم و نسیم بهاری که دل‌ها را می‌شکوفد، در آغوش می‌گیرم. به یاد نامه‌ی چارلی چاپلین به دخترش می‌افتم. در بخش آن به دخترش می‌گوید: «… بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می‌درخشد، اما اگر روزی دل به مردی آفتاب‌گونه بستی با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار».

 به نامه غرق بودم. خیالم عرش را سیر می‌کرد و راه آمده در زندگی را باز می‌‌رفت. به زوایای تاریک زندگی سرک می‌کشید. دفتر زندگی را تورق می‌کرد. کشاکش و نبرد «امید و ناامیدی» را تماشا می‌کردم. ناگهان صدای به گوشم رسید. به عقب نگاه کردم. چشمم به مرد افتاد که تن فرورفته میان استخوان را به سختی حرکت می‌داد. مرد ژولیده با ریش بلند که تارهای سیاه در آن کمتر دیده می‌شد، می‌آمد. لبخندی عاریتی قبل از همه چیز، شکار چشمم شد. شور و نشاط و سرزندگی در چشمانش دیده نمی‌شد. وقت نزدیک شد، گفت: «به چه غرق بودی؟ چند بار صدایت کردم». چیزی نگفتم. رشته صحبت را به او دادم. باهم قدم ‌زدیم. نزدیک دانشگاه رسیدیم. گفتم: «برویم دانشگاه». قبول نکرد. گفت: «از دانشگاه و دانش متنفرم. وقت به طرف دانشگاه و کتاب‌ها و مدارکم می‌بینم، بیشتر اذیت می‌شوم».

گفتم:

درست است. باهم قدم می‌زنیم ولی دوست دارم که از ملالت‌ها و ناملایمات زندگی خود بگوید. از زندگی یک نویسنده و استاد دانشگاه در سایه طالبانیسم برایم روایت کنید.

به طرفم نگاه کرد. خستگی را دروجودش حس کردم و در چشمانش روزنه‌ای از امید دیده نمی‌شد.

گفت:

فعالیت‌های ارجمند نداشتم که از آن روایت کنم. خسوف و تیرگی بر زندگیم بوده است. مدت‌هاست که لطف و صفایی یاران نصیب من نشده است. بی‌همه و دورمانده‌ام. صحبت‌هایم دیگر خریدار ندارد. حضورم برای کسی نشاط آفرین نیست. حتی خانواده و خودم. بهتر آن است که ورق‌های زندگی را تورق نکنیم. ممکن است که در لابلای سطرها فرار را برقرار ترجیح بدهی.

گفتم: «چنین نمی‌شود. دوست دارم بشنوم». گفت: «درست است. ولی صحبت‌های من حال و هوایی علمی و تاریخی ندارد بلکه اندوه و رنج دارد.»

و روایتی که مرد نویسنده تعریف کرد

رفیق! نمی‌دانم از کجا شروع کنم. [خودش می‌خندد]. نمی‌دانم دیگران از آمدن به این دنیا چقدر خوشحال هستند، ولی من تا قبل از آمدن طالبان، زیاد ناخوش نبودم. بعد از تغییر رژیم در افغانستان، چندین بار آرزو کردم که وقتی سر روی بالین می‌گذارم، دیگر برندارم. هرچند بالینم، دیگر بالش هم نیست. هرجا که باشد، سرم را می‌گذارم و دیگر حوصله بلند‌شدن از جایم را ندارم. اگر خوابم ببرد، می‌خوابم. دوست دارم که دیگر هرگز از خواب بلند نشوم و مرگ مرا در آغوش گیرد.

پنج دختر دارم و پسر ندارم. از دوران کودکی چیزی به یادم مانده است. آن این است که: در خانه‌ای هرکس دختر متولد می‌شد به او می‌گفتند: خداوند هرکسی را که دوست دارد به او دختر عطا می‌کند. من هم قبل از آمدن طالبان، هر زمانی که فرزندم دختر به دنیا آمده است، هرگز احساس ناراحتی و هیچ‌گاه و حتی برای لحظه‌ای هم احساس شرم و پشیمانی از داشتن دختر نکرده بودم. اما بعد از آمدن طالبان، نمی‌دانم چند بار و حتی چندین شب و روز از داشتن دختر در افغانستان احساس شرم و پشیمانی کرده‌ام.

زمانی که بسیار خردسال بودم، در مکتب خانگی درس می‌خواندم. یکی از هم‌‌صنف‌هایم فوت کرد. من و همه‌ی همصنف‌هایم حسرت می‌خوردیم و می‌گفتیم که خوش به حالش که مرده است. در بهشت سیب، شیرینی و غذاهای لذیذ می‌خورد. در این یک سال و چند ماه اخیر نیز بارها گفته‌ام: خوش به حال همه کسانی که مردند و رفتند؛ اما با این تفاوت که نگفتم: خوش به حالشان که فلان غذا یا میوه را می‌خورند. فقط به این علت حسرت می‌خوردم که از درد و رنج این زمانه خلاص شده‌اند!

من هم با سوزاندن کتاب «….» که نتیجه پایان‌نامه دوره ماستری‌ام بود، بدترین اتفاق زندگی‌ام را تجربه کردم. البته چند روز قبل از حادثه با جمع‌آوری این کتاب از کتاب‌فروشی، همه را در روز سوم واگذاری کشور آتش زدم. هرچند باورش دشوار است‌. اما هرلحظه با سوختن کتابم، می‌سوختم.

صبح یک‌شنبه‌ در ۲۴ اسد ۱۴۰۰ (روز سقوط کابل به دست طالبان) در دو دانشگاه درس داشتم. ساعت اول درسم را به پایان رساندم و به طرف دانشگاه دیگری که ساعت ۱۰ قبل از ظهر در آن درس داشتم، حرکت کردم. در خیابان‌ها صحنه‌های غیرعادی را مشاهده نکردم. از مسیر کوچه پاسپورت به طرف دانشگاه مورد نظر به راه افتادم. با رسیدن به دانشگاه دانشجویان را سراسیمه دیدم، اما اعتنایی نکردم. فکر کردم به ‌علت سقوط شهر لوگر، سراسیمه به نظر می‌رسند. سقوط لوگر در نزدیکی شهر کابل به منزله سقوط کابل تلقی می‌شد.

وارد صنف شدم. تعداد دانشجویان کم بودند. بسیاری نیز در داخل حویلی پرسه می‌زدند و به‌تدریج به صنف آمدند. چنین به نظر می‌رسید که اکثر دانشجویان حوصله درس‌خواندن را ندارند. یکی از دانشجویان گفت دیده است عده زیادی از غیرنظامیان در لوگر توسط هواپیما بمباران و کشته شده‌اند. ترس و اضطراب در چشمان وی به خوبی مشاهده می‌شد. تعداد دیگری نیز از وضعیت نابسامان کشور سخن می‌گفتند. به دانشجویان پیشنهاد کردم تا فیلمی مرتبط با درس را ببینیم که با موافقت آنان روبرو شد. «روان‌شناسی سیاسی» داشتیم و فیلمی به نام «اطاق ۹ نفره» که بیش‌تر وضعیت انسان‌ها را در حالات مختلف به تصویر می‌کشد، برای دانشجویان به نمایش گذاشتم.

حدود ۵ تا ۸ دقیقه از فیلم باقی مانده بود. صنف ما در زیرزمین بود. همه غرق تماشای فیلم بودیم که ناگهان نگهبان دانشگاه به سرعت وارد صنف شد و گفت:

ــ: استاد چه می‌کنی؟ همه رفته‌اند و فقط شما باقی مانده‌اید، زود باشید، آمدند!

ــ: چه کسانی آمده‌اند، چه شده است؟

ــ: طالبان آمدند، وارد کابل شده‌اند. زود بروید خانه!

حالم مثل کسی بود که شوک دیده باشد. به‌سرعت کیف و لب‌تابم را جمع کردم. متوجه شدم که هیچ کسی در کلاس باقی نمانده است. من و نگهبان دانشگاه بودیم و محوطه خالی از دانشجو و سایر عوامل.

رفیق! نمی‌دانم در زندگی‌ات به چه چیزی بیش‌تر علاقه داری. ولی من به کتاب! کتاب! کتاب! در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کردم که صاحب‌خانه رئیس یکی از مراکز تعلیمی اردوی ملی بود. این بیش‌تر باعث نگرانی من شده بود که مبادا خانواده من قربانی خشونت طالبان شوند. البته صاحب‌خانه ما فرار نکرده بود. حتی روز سقوط کابل در مرکز تعلیمی، طالبان وی را زیاد احترام کرده بودند. گفته بودند که افراد وطن‌پرست را دوست دارند. هرچند بعد از یک سال، وی را اخرج کرد. دیگر به وی نیاز نداشت. بیش از ۳۵ سال خدمت صادقانه به کشور و سرانجام تکسی‌رانی نتیجه خدمت وی بود.

صاحب‌خانه ما از ترس تلاشی خانه‌به‌خانه تمام اسناد خود را سوزانده بود. من هم با سوزاندن کتاب «….» که نتیجه پایان‌نامه دوره ماستری‌ام بود، بدترین اتفاق زندگی‌ام را تجربه کردم. البته چند روز قبل از حادثه با جمع‌آوری این کتاب از کتاب‌فروشی، همه را در روز سوم واگذاری کشور آتش زدم. هرچند باورش دشوار است‌. اما هرلحظه با سوختن کتابم، می‌سوختم. اگر تنها بودم شاید این کار را نمی‌کردم و می‌گذاشتم تا مرا بکشند اما برای حفظ خانواده‌ام و ترس از خشونت علیه آن‌ها کتاب‌هایم را سوزاندم.

در میان کتاب‌ها و اسنادی که سوزاندم،  «بایبل» کتاب مقدس مسیحیان نیز بود. این کتاب را ۱۰ سال قبل از هند با خود آورده بودم. هنوز یادآوری خاطره تلخ سوزاندن کتاب‌ها، جگرم را آتش‌ می‌زند. آرزو می‌کنم ای کاش در سرزمینی بزرگ می‌شدم که مدارا و تکثر فرهنگی در آن وجود می‌داشت. من مجبور نمی‌شدم به‌علت برداشت‌های جزم‌اندیشانه و افراطی از دین تمام آرزوهایم را دفن کنم.  پیش چشم‌هایم «کتاب‌هایم» را بسوزانم!

رفیق! در یک سال اخیر بارها نزد فرزندانم احساس خجالت و شرمندگی کردم. یکی از بدترین‌ها این بود که دختر کوچکم گفت: «پدر! چه وقت سیب به بازار می‌آید؟!» به نظرت در پاسخ او چه باید می‌گفتم؟ فقط گفتم که شاید خلاص شده باشد!

گفت: «پدر! من از تمام میوه ها، سیب را دوست دارم.» نمی‌توانم بگویم بدترین، ولی از جمله مواردی است که  هر زمانی که به یاد می‌آورم، درد می‌کشم.

رفیق! شب‌ها به این فکرم که اگر خدایی هست و مرا می‌بیند از بدبختی من چه لذتی می‌برد. اگر عامل بدبختی‌ام خودم هستم، درست! ولی تو ای خدا! بزرگی کن و ما را از این بدبختی نجات بخش. اگر چنین نمی‌کنی، حداقل جان ما را بگیر تا دیگر از خواب برنخیزیم. دیگر طاقت اشک و بدبختی‌های فرزندانم را ندارم.

قبلاً به بوی کباب یا غذای بیرون اهمیت نمی‌دادم. یا اینکه آن‌قدر مصروف کار بودم که به فکر این چیزها نبودم. اما اکنون طوری شده است که از کنار رستورانت‌ها که می‌گذرم، از بوی کباب یا از دیدن میوه‌های سر کراچی دلم مانند زنان باردار که به هرچیزی دل‌شان می‌روند، دلم می‌رود. باخود می‌گویم: ای کاش می‌توانستم مقداری بخرم و با خانواده بخورم.

رفیق! یکی از مشکلاتی که در این یک سال اخیر زیاد آزار می‌دهد، عدم پرداخت به‌موقع کرایه خانه است. هربار که سر ماه می‌شود، استخوان‌هایم می‌لرزد و می‌ترسم که خدایا! باز چه کنم و از کجا کرایه خانه را تهیه کنم. یک بار که سه ماه کرایه خانه عقب افتاده بود و هیچ امیدی نداشتم، یکی از دوستان به من زنگ زد و گفت که بیا چند دقیقه صحبت کنیم. روز جمعه بود و من که به‌شدت منتظر یک زنگ از سوی کسی بودم که کمی دردل کنم. با کمال‌میل قبول کردم و رفتم. یک ساعتی با هم حرف زدیم. از این شخص مبلغ دولک‌وپنجاه هزار افغانی قرضدار بودم. در اول گمان کردم که شاید برای طلبش می‌خواهد مرا ببیند ولی هیچ اشاره‌ای به آن نکرد. حتی گفت اصلاً در این مورد فکر هم نکنم.

دو روز بعد این دوست عزیز که خداوند حفظش کند زنگ زد و گفت:

ــ: کجایی؟

ــ: خانه هستم.

ــ: اگر مسیرت طرف گولایی دواخانه است همدیگر را ببینیم.

ــ: می‌آیم.

چند دقیقه بعد به طرف گولایی دواخانه پل سوخته رفتم. زمانی که ملاقاتش کردم گفت:

ــ: برویم داخل مارکیت کارت دارم.

ــ: برویم.

همین‌که داخل مارکیت شدیم، دستش را داخل کیفش کرد و مقداری پول که احساس کردم مبلغ زیادی باشد از آن درآورد و داخل جیبم کرد و سریع رفت و گفت که باز می بینیم.

 طرف خانه که می‌رفتم جایی توقف کردم و پول را شمردم. مبلغ ۱۸هزار افغانی – بیش‌ از سه ماه کرایه خانه – را در جیبم گذاشته بود.

نمی‌دانید که در آن لحظه، چقدر گریستم. سه ماه کرایه را دادم و باقی پول را یک قوطی روغن خریدم. خدایا! روزگار ما به کجا رسیده است که منتظر یک کمک غیبی می‌مانیم؟ دوستی که به من کمک کرده بود به جای اینکه پول خود را بگیرد با دیدن شرایط من مبلغ یادشده را نیز در بدترین شرایط به من پرداخت. طی یک سال به‌علت عدم پرداخت کرایه‌خانه به موعد مقرر، سه بار  از خانه بیرون انداخته شدیم. دیگر خسته شده بودم از این‌همه تغییر محل زندگی. خدایا! اگر لیاقت داشتن چند متر مکعب زمین و سقف را نداریم، پس بودن ما در این زمین به چه درد می‌خورد؟ ما را از این کره خاکی به زیر خاک ببر تا دیگر تشویش تغییر خانه و صاحب‌خانه را نخورم.

رفیق! زمستان بود. یکی از اقوام که مریض بود به من زنگ زد و گفت می‌خواهد پاکستان برود. چند روز که در کابل است، می‌خواهد در خانه ما بماند. در پاسخش گفتم: «من کابل نیستم و جلال‌آباد رفتم». دروغ گفتم.کابل بودم. در خانه بودم.  طرف هم گفت: «اشکالی ندارد. دختر قومای ما را که نبردی؟» گفتم: «نه». گفت: «پس آدرس خانه را بگوید». گفتم: «اشکالی ندارد. هروقت آمدی زنگ بزن!» روزی که آمد شاید ۲۰ بار زنگ زد و من جواب ندادم. گفتم که شاید دیگر زنگ نزند. از شماره‌های ناشناس و بیگانه زنگ می‌زد. در نهایت یکی از شماره‌ها را جواب دادم. گفتم: «بفرماید». گفت: «ما آمدیم و در مرکز شهر هستیم. خانه شما کجاست؟» گفتم جلال‌آباد هستم. آدرس را گفتم و به خانواده تأکید کردم تا سر راهشان برود. خودم به راه افتادم تا برای پذیرایی آن‌ها پول پیدا کنم. اولین باری بود که در زندگی از آمدن مهمان فرار می‌کردم و آن‌هم به‌علت بی‌پولی. امروز بلایی سرم آمده است که با آمدن دو نفر مهمان فرار می‌کنم. شما فکر کنید که آن شب چه بر سرم آمده است!

رفیق! بعد از یک سال ریش‌هایم بلند و سفید شد. حتی حوصله اصلاح آن را ندارم. قبلاً هر روز صبح با ماشین اصلاح می‌کردم و دوش می‌گرفتم و آنگاه دانشگاه می‌رفتم. اما اکنون دیگر انگیزه و حوصله‌ای ندارم و ریش‌هایم بلند شده و لباس محلی افغانی بر تن و خبری از کت‌وشلوار نیست. روزها خواب. شب‌ها خواب. بیکار و بدون فعالیت. علاقه‌ای به خواندن و مطالعه ندارم. در گذشته تا ساعت دوازده و یک شب، کتاب یا مقاله می‌خواندم ولی از یک سال به این طرف حتی یک کتاب را هم به پایان نرساندم. هنگام خواندن سردرد می‌شوم یا آن‌قدر غرق مشکلات هستم که دیگر هیچ در ذهنم نمی‌ماند و هرچه می‌خوانم از یادم می‌رود.

رفیق! درددل‌ها زیاد است. در خانه‌ای که زندگی می‌کردم چاه آب خشک شده است. روزی صاحب خانه گفت: «به فکر یک خانه باشید؛ زیرا مصرف آب شما زیاد است». آن شب، از شب‌هایی بود که صبح‌شدنش برایم قیامت بود و تا صبح نخوابیدم که دوباره به کجا آواره خواهیم شد. پولی نیست که به دنبال خانه باشیم. حتی کرایه موتر برای انتقال اسباب خانه نیست. عصبانی هستم. سر دخترهایم فریاد می‌زنم. بار دیگر به خدا ناسزا گفتم و دعوا کردم. باز همان آرزوی مرگ و خلاصی از این زندگی جهنمی کردم!

مسعود اسداللهی، کارگردان ایرانی گفته بود: «تا آمدیم بزرگ شویم و کار کنیم و گل بدهیم، ناگهان یک بلدوزر آمد و همه چیز را ویران کرد». فرموده مرحوم اسداللهی درست است. ما هم نفهمیدیم که چه وقت بزرگ شدیم و چه وقت زندگی کردیم. طول عمر ما در بدبختی و مهاجرت سپری شد و هنوز هم وطن خود را پیدا نکردیم.

 یک شب در اینترنت خبرها را می‌خواندم. یک آگهی را خواندم: یک زندان در غرب سوئیس درخواست داده بود که به چند داوطلب نیاز داشت که در زندان باشد. آن‌ها از این طریق زندان را به لحاظ امنیتی چک کنند. زندانی باید چند روز در زندان به صورت داوطلبانه  حضور می‌داشت. من به این زندان ایمل کردم و نوشتم: «من با خانواده حاضرم چندین سال در این زندان زندگی کنیم؛ زیرا در آنجا احساس آزادی خواهم کرد، ولی در افغانستان از گرسنگی خواهیم مرد». بعد از چند روز جواب ایمیل را داد. در جواب گفته بود خیلی متاسف است و آرزوی خوشی برای من و خانواده‌ام کرده بود. در ضمن نکته جالب این بود که نام زندان را اشتباه کرده بودم. به من تذکر داده بود که بدبختانه نام زندان را اشتباه کرده‌اید و نام زندان این است… .  در ادامه گفته بود که زندان برای دو روز به یک نفر نیاز دارد که بتواند درهای آن را به لحاظ امنیتی چک کند. شاید باور نکنی اگر قبول می‌کرد حاضر بودم که در این زندان باشم. چون دیگر چشمم به بوجی آرد و قوطی روغن و سایر مواد غذایی نباشد. بعد از سی سال درس خواندن نتیجه‌اش این است که شب‌ها قوطی روغن و برنج و آرد خواب ببینی.

در گروه تلگرامی دانشگاه دیدم که نوشته بود: «معاش ماه سرطان را پرداخت می‌شود». در این ماه، دو هفته بیش‌تر درس نداده بودم. در مجموع ۱۲ کریدت می‌شد؛ اما یادم رفته بود. فکر می‌کردم که ماه را تمام درس داده‌ام. به این امید هم به دانشگاه رفتم. زمانی که معاش را گرفتم مجموعاً ۳۹۰۰ افغانی می‌شد. باید ۵۰۰۰ افغانی به کرایه خانه می‌پرداختم. خیلی مایوس شدم. مایوس شدن به این علت که این کرایه خانه هم نمی‌شود. از طرف دیگر گفتم اگر همین نبود، چه می‌کردم. باز هم شکر کردم و به طرف خانه به راه افتادم. چند بار قصد کردم که بروم یک خوراک کباب مثل سابق بخورم ولی به خاطر فرزندانم از خیرش گذشتم.

رفیق! یکی از دخترانم دلش غذا نمی‌شود. گفتم که پدر جان! چرا غذا نمی‌خوری؟ گفت: «دلم می‌خواهد یک آب‌میوه بزرگ سرد باشد تا همه‌اش را بخورم». گفتم: «می‌خواهی برایت بیاورم؟» گفت: «نه پدر! شش نفریم. هر نفر ۱۲۰ افغانی که مجموع آن می‌شود: ۷۲۰ افغانی. امکان ندارد». گفتم: «تنها برای تو می‌آورم». قبول نکرد. من هم توان نداشتم که حداقل دو دانه بخرم و هر نفری یک پیاله آب میوه بخورند. این است زندگی زیر سلطه طالبان که هرگز جامعه جهانی و فعالین حقوق بشر از آن خبری ندارند. مسعود اسداللهی، کارگردان ایرانی که براثر بیماری در آمریکا درگذشت گفته بود: «تا آمدیم بزرگ شویم و کار کنیم و گل بدهیم، ناگهان یک بلدوزر آمد و همه چیز را ویران کرد». فرموده مرحوم اسداللهی درست است. ما هم نفهمیدیم که چه وقت بزرگ شدیم و چه وقت زندگی کردیم. طول عمر ما در بدبختی و مهاجرت سپری شد و هنوز هم وطن خود را پیدا نکردیم.

Ad placeholder

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: زندگی یک نویسنده در سایه طالبانیسم: «هرلحظه با سوختن کتابم، می‌سوختم»