قبیله‌گرایی نوین و بحران دموکراسی

فشرده: آشنایی با انواع نقدهایی که بر سیاست هویت-محور انجام شده می‌تواند راهگشای کنشگران ایرانی در جنبش “زن، زندگی، آزادی” باشد تا نسبت به تاریخچه‌ی آزمون و خطاهای هویت-محوری و نقد بن بست‌هایی که پیشتر در جامعه‌ی جهانی آزموده و سپس تحلیل شده، به شناخت بهتری برسند.
فوکویاما در بخش اول این مقاله‌ی بلند که ترجمه‌ی چهار قسمت آخر آنرا با اندکی تلخیص می‌خوانید، شرح می‌دهد که از اوایل دهه‌ی هفتاد قرن بیستم تا دهه‌ی اول قرن حاضر، شمار دموکراسی‌های انتخابی جهان از ۳۵ به ۱۱۰ رسید. شمار مردمانی که در جهان در فقر می‌زیستند از ۴۲ درصد در سال ۱۹۹۳ به ۱۸ درصد در ۲۰۰۸ کاهش یافت. اما همزمان در بسیاری از کشورها و به ویژه کشورهای توسعه یافته، نابرابری تشدید شد. همزمان با رشد طبقه‌ی متوسط در کشورهایی چون چین و هند، طبقه‌ی متوسط کشورهای پیشرفته به دلیل روند جهانی شدن و انتقال کارخانه‌ها به کشورهای رو به توسعه، رو به کوچک شدن رفت.
فوکویاما با شرح تغییرات دیگر از جمله اتوماتیک شدن دستگاه‌ها، مزد کمتر زنان به نسبت مردان و رشد شبکه‌های اجتماعی و موبیل‌ها نشان می‌دهد که چگونه جنبش دموکراتیزه شدن جوامع، کند شد و برخی کشورها مسیر ضد دموکراسی را در پیش گرفتند. جنگ‌های داخلی به ویژه در خاورمیانه مسیر دموکراسی را متوقف ساختند. فوکویاما می‌نویسد: “همه‌ی این تغییرات به گونه‌ای به تغییرات اقتصادی و تکنولوژیک روند جهانی شدن برمی گردند. اما همچنین ریشه در پدیده‌ای متفاوت دارند: برآمد سیاست هویت-محور.” فوکویاما به مسخ دستورکار نیروهای چپ دنیا زیر تاثیر سیاست هویت-محور پرداخته، اشاره می‌کند: در قرن بیستم، سیاست با اقتصاد تعریف می‌شد و چپگرایان بر روی کارگران، اتحادیه ها، برنامه‌های رفاه اجتماعی و سیاستگذاری‌های بازتوزیع ثروت متمرکز بودند. اما امروزه آنها بیشتر بر هویت تمرکز دارند. فوکویاما می‌نویسد: “امروزه در بسیاری از دموکراسی ها، چپ، کمتر روی ایجاد شرایط برابری اقتصادی و بیشتر روی منافع انواع متعدد گروه‌های حاشیه‌ای مانند قلیت‌های قومی، مهاجران و پناهندگان، زنان، و دگرباشان جنسیتی متمرکز است. این تغییر، سنتی طولانی را که به کارل مارکس برمی گشت و مبارزه‌ی سیاسی را بازتاب مبارزه‌ی اقتصادی می‌دانست، کنار زده است.” او همچنین سیاست هویت-محور نزد راست را نیز نقد می‌کند. از جمله موضوع‌هایی که نویسنده در بخش‌های اول به آنها می‌پردازد، شکست‌های سیاست هویت-محور در اروپا و آمریکا است که جوامع را با قصد چندفرهنگی به قطعه‌های از هم گسسته تبدیل کرده است.
فوکویاما در بخشی که برگردان آنرا می‌خوانید به جمعبندی راه حل‌ها می‌پردازد.
منبع: Foreign Policy

نیاز به اعتقاد

جوامع نیاز به حمایت از گروه‌های به حاشیه رانده و طرد شده دارند، اما همچنین، نیازمند دستیابی به هدف‌های مشترک از راه تبادل نظر طولانی و توافق همگانی هستند. تغییر دستورکار هم نیروهای چپ و هم راست به سمت حفاظت از هویت‌های گروهی باریک، در نهایت، چنین روندی را به خطر می‌اندازد. راه حل در رهاکردن ایده‌ی هویت نیست که در مرکز شیوه‌ی تفکر انسان مدرن درباره‌ی خود و جوامع پیرامونش قراردارد، بلکه در تعریف هویت‌های ملی گسترده تر و همگراتری است که تکثر موجود در جوامع لیبرال دموکرات را در نظر می‌گیرند.

جوامع انسانی نمی‌توانند از هویت و سیاست هویتی دست بکشند. هویت یک “ایده‌ی اخلاقی نیرومند” است که به قول چارلز تیلور فیلسوف، بر اساس ویژگی جهانشمول انسانی در داشتن thymos [روح عاطفی] ساخته شده است. این ایده‌ی اخلاقی به انسان‌ها می‌گوید که آنها خود درونی اصیلی دارند که بازشناسی نشده و جامعه‌ی بیرونی هم می‌تواند کژرفتار و سرکوبگر باشد. این ایده بر خواست طبیعی انسان‌ها برای بازشناسی حرمت خود متمرکز است و در فقدان یک چنین بازشناسی، زبانی برای بیان ناخشنودی خود ارائه می‌دهند.

ناپدید شدن مطالبه‌ی حرمت، نه ممکن است و نه مفید. لیبرال دموکراسی بر پایه‌ی حقوق افراد در بهره گیری مساوی از حق گزینش و عاملیت در تعیین زندگی سیاسی جمعی [کلکتیو] قرار دارد. اما بسیاری از مردم با بازشناسی مساوی زیر عنوان کلی “انسان” خشنود نمی‌شوند. از برخی جهات این یکی از شرایط زندگی مدرن است. مدرنیزاسیون یعنی تغییر و گسست دائمی و گشوده شدن گزینه‌هایی که پیشتر وجود نداشتند. این در مجموع امری نیکو است: طی نسل‌ها میلیون‌ها انسان از جوامع سنتی که به آنها گزینه‌هایی به سود جوامع خود را نمی‌داد، گریخته‌اند. اما آزادی و میزان گزینش موجود در یک جامعه‌ی مدرن لیبرال، همچنین می‌تواند مردم را ناخرسند و گسسته از همنوعان انسان خود بسازد. آنها خود را در اندوه دلتنگی جامعه و زندگی ساختارمندی بازیافتند که به گمان خود از دست داده و یا گویا نیاکان آنها داشته‌اند. هویت‌های اصیلی که به دنبالش هستند، هویت‌هایی هستند که آنها را به انسان‌های دیگر پیوند می‌دهند. مردمی که به چنین احساسی رسیده باشند، می‌توانند فریب رهبرانی را بخورند که می‌گویند ساختارهای قدرت موجود به آنها خیانت و اهانت کرده‌اند و آنها اعضای جوامعی مهم هستند که بزرگی شان دوباره بازشناسی خواهد شد.

اما طبیعت هویت مدرن در متغیر بودن آن است. برخی شاید به خود بقبولانند که هویت آنها بر اساس بیولوژی تعیین می‌شود و خارج از پایش آنها است. اما شهروندان جوامع مدرن، هویت‌های چندگانه‌ای دارند که در برهمکنش‌های اجتماعی شکل گرفته‌اند. افراد هویت‌هایی دارند که توسط نژاد، جنسیت، محل کار، تحصیلات، همبستگی‌ها و ملیت تعیین می‌شوند. با این که منطق سیاست هویت-محور بر اساس تقسیم جوامع به گروه‌های کوچکتر خودساخته عمل می‌کند، همچنین می‌توان هویت‌هایی ساخت که گسترده‌تر و همگراتر باشند. قرار نیست تجربه‌های زیسته‌ی افراد را انکار کنیم تا دریابیم که آنها می‌توانند ارزش‌ها و خواست‌های مشترکی با حلقه‌های بسیار وسیعتر شهروندان داشته باشند. به بیان دیگر، تجربه‌ی زیسته می‌تواند به تجربه‌ای عام فراروید که افراد را به مردمی متفاوت با خود ارتباط بدهد و نه این که از آنها جدا کند. به این ترتیب، هرچند در دنیای مدرن هیچ دموکراسی مصون از سیاست هویت-محور نیست، اما همه‌ی دموکراسی‌ها می‌توانند سیاست هویت-محور را به شکل‌های گسترده تر احترام متقابل برگردانند.

نخستین و آشکارترین آغازگاه، پرداختن به آزارهای مشخصی است که به احساس قربانی بودن گروهی و حاشیه‌ای شدن انجامیده است، مانند خشونت پلیس علیه اقلیت‌ها و آزار جنسیتی. هیچ نقدی بر سیاست هویت-محور نباید القا کند که اینها اموری واقعی و فوری نیستند و نیاز به راه حل‌های قاطع ندارند. اما ایالات متحده و دیگر لیبرال دموکراسی‌ها باید از این فراتر بروند. دولت‌ها و گروه‌های جامعه‌ی مدنی باید بر روی همگرایی و پیوند گروه‌های کوچکتر در درون کلیت‌های بزرگتر بکوشند. دموکراسی‌ها باید آنچه دانشمندان علوم انسانی “هویت‌های ملت اعتقادی” می‌نامند را تقویت کنند که نه بر محور ویژگی‌های مشترک فردی، تجربه‌های زیسته، پیوندهای تاریخی، یا باورهای دینی، بلکه پیرامون هسته‌ای از ارزش‌ها و باورها ساخته می‌شوند. این ایده بر این اساس است که باید شهروندان را تشویق کرد که با ایده ال‌های بنیادی کشورهای خود احساس هم هویتی برقرار کنند و باید از سیاستگذاری‌های همگانی برای جذب فرهنگی تازه واردها استفاده کرد.

تجربه‌ی زیسته می‌تواند به تجربه‌ای عام فراروید که افراد را به مردمی متفاوت با خود ارتباط بدهد و نه این که از آنها جدا کند. به این ترتیب، هرچند در دنیای مدرن هیچ دموکراسی مصون از سیاست هویت-محور نیست، اما همه‌ی دموکراسی‌ها می‌توانند سیاست هویت-محور را به شکل‌های گسترده تر احترام متقابل برگردانند.

در اروپا مبارزه با نفوذ مخرب و آسیب رسان سیاست هویت-محور بسیار دشوار بوده است. در دهه‌های اخیر، چپ اروپا شکلی از چندفرهنگی را حمایت کرده که اهمیت جذب تازه واردها به درون فرهنگ‌های ملی استوار بر عقاید [دموکراتیک] را دستکم گرفته است. احزاب چپگرای اروپا زیر پرچم مبارزه با نژادپرستی، شواهدی را نادیده گرفته‌اند که نشان می‌دهند چندفرهنگی همچون مانعی بر سر راه جذب فرهنگی عمل کرده است. راست پوپولیست جدید در اروپا به سهم خود با دلتنگی گذشته به کمرنگ شدن فرهنگ‌هایی می‌نگرد که پیشتر بر محورقومیت یا دین در جوامعی اکثرا خالی از مهاجر، شکوفا می‌شدند.

مبارزه با سیاست هویت-محور در اروپا باید با تغییر قوانین پذیرش شهروندی آغاز شود. چنین دستورکاری ورای توانایی اتحادیه‌ی اروپا است که ۲۸ کشور عضو آن به شدت از حق سروری ملی خود دفاع می‌کنند و آماده‌ی وتو کردن هر رفورم یا تغییر مهم هستند. از این رو خوب یا بد، هر کنشی که انجام می‌شود، باید در سطح هر کشور به تنهایی صورت بگیرد. کشورهای عضو اتحادیه‌ی اروپا که قوانین شهروند شدن آنها بر اساس jus sanguinis (حق خونی) است که شهروندی را بر اساس قومیت والدین می‌داند، برای توقف امتیازدهی به برخی گروه‌های قومی دربرابر گروه‌های دیگر، باید قوانین شهروند شدن جدیدی بر اساس jus soli (حق خاک) برقرار کنند که شهروندی را به هر کسی بدهد که در خاک کشور به دنیا آمده باشد. اما کشورهای اروپایی همچنین باید شرایط سختگیرانه‌ای برای پذیرش شهروندان جدید برقرار کنند، قانونی که سال‌ها است در ایالات متحده وجود دارد. در ایالات متحده‌ی آمریکا نوشهروندان افزون بر سند اثبات اقامت پیوسته در کشور به مدت پنج سال باید بتوانند زبان انگلیسی ابتدایی را بخوانند، بنویسند و سخن بگویند، درباره‌ی تاریخ و دولت آمریکا شناخت داشته باشند، دارای شخصیت اخلاقی باشند (فاقد سابقه‌ی جنایی)، و با بیان سوگندنامه، وابستگی خود به اصول و ایده آل‌های ایالات متحده را نشان بدهند. کشورهای اروپایی باید همین شرایط را از متقاضیان شهروندی خود بخواهند.

کشورهای اروپایی افزون بر تغییر شرایط رسمی شهروندی باید از مفاهیم هویت ملی بر اساس قومیت دست بکشند. نزدیک ۲۰ سال پیش یک دانشگاهی آلمانی و سوریی‌تبار به نام بسّام طیبی پیشنهاد کرد که Leitkultur [فرهنگ راهبر] را اساس یک هویت ملی آلمانی قرار دهند. او Leitkultur را باور به مساوات و ارزش‌های دموکراتیکی می‌داند که ریشه‌ای محکم در ایده ال‌های لیبرال روشنگری دارند. با این حال، دانشگاهیان چپگرا و سیاستمداران با این اتهام که طیبی چنین ارزش‌هایی را برتر از دیگر فرهنگ‌ها دانسته، به او حمله کردند. چپ آلمان با این برخورد خود، اسلام گرایان و ملی گرایان افراطی را که ایده ال‌های روشنگری به کارشان نمی‌آید، تقویت کرد. با این حال، آلمان و دیگر کشورهای بزرگ اروپایی، به شدت نیازمند چیزی شبیه Leitkultur پیشنهاد بسام طیبی هستند: یک تغییر هنجاری که به آلمانی‌های ترک تبار اجازه بدهد خود را آلمانی بنامند، سوئدی‌های آفریقایی تبار خود را سوئدی بنامند و غیره. این جریان آغاز شده، اما بسیار کند پیش می‌رود.

اروپاییان تمدنی ساخته‌اند که باید به آن افتخار کنند، تمدنی که می‌تواند مردمانی از دیگر فرهنگ‌ها را در خود جای دهد و آنها همچنان از تمایز خود آگاه باقی بمانند. درقیاس با اروپا، ایالات متحده بسی بیشتر از مهاجران استقبال کرده است، بخشی چون پیشتر در تاریخ خود، یک هویت ملی اعتقادی ساخته است. بنا به گفته‌ی متخصص علوم سیاسی، سیمور مارتین لیپست (Seymour Martin Lipset)، یک شهروند ایالات متحده را می‌توان متهم به غیرآمریکایی بودن کرد، اما به همان روش یک شهروند دانمارک را نمی‌توان غیردانمارکی خواند، یا یک شهروند ژاپن را غیر ژاپنی. آمریکایی بودن با دسته‌ای از اعتقادها و راه و روشی برای زندگی تعریف می‌شود و نه با یک وابستگی قومی.

امروزه هویت ملی اعتقادی آمریکایی که در ابتدای جنگ داخلی آمریکایی برآمد کرد، باید احیا و از آن دربرابر حمله‌های هم چپ و هم راست دفاع شود. در راست، شووینیست‌های سفیدپوست می‌خواهند هویت ملی اعتقادی را با هویتی بر اساس نژاد، قومیت و دین جایگزین سازند. در اردوگاه چپ، مدافعان سیاسی هویت-محور، خواستار به زیر کشیدن مشروعیت داستان ملی آمریکا شده‌اند و تاکید دارند بر قربانی سازی و این ادعا که نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و دیگر شکل‌های جداسازی سیستماتیک در DNAی کشور ثبت شده است. یک چنین نارسایی هایی‌ها همچنان تصویر حاکم بر جامعه‌ی آمریکا هستند و باید با آنها رویاروی شد. اما پروگرسیوها همچنین باید یک نسخه‌ی متفاوت تاریخ آمریکا را نیز روایت کنند که نشان می‌دهد چگونه حلقه‌ای رو به گسترش از مردم می‌تواند موانع بازشناسی کرامت انسانی را از سر راه بردارد.

هرچند ایالات متحده از تکثر سود برده، اما نمی‌تواند هویت ملی را بر اساس تکثر بسازد. یک هویت ملی اعتقادی کارآمد، باید ایده‌های دارای ریشه در واقعیت، مانند اعتقاد به قانون اساسی، حاکمیت قانون و مساوات انسانی را ارائه دهد. آمریکایی‌ها این ایده‌ها را محترم می‌شمارند؛ کشور موجه است که تقاضای شهروندی افراد ناباور به این ایده‌ها را رد کند.

بازگشت به امور پایه‌ای

به محض آنکه کشوری یک هویت ملی اعتقادی مناسب و گشوده به واقعیت تکثرگرایی جوامع مدرن تعریف کند، ناگزیر، طبیعت جدال‌ها بر سر مهاجرت دگرگون می‌شود. هم در ایالات متحده و هم در اروپا که این جدل دوقطبی شده، راستگرایان می‌کوشند یکسره مهاجرت را لغو کنند و مهاجران را به کشورهای مبدأ بازگردانند. چپگرایان، یک تعهد بی‌محدودیت برای لیبرال دموکراسی‌ها در پذیرش همه‌ی مهاجران قائل هستند. اینها هر دو وضعیت‌هایی غیرقابل حفظ هستند. جدل واقعی باید بر سر بهترین راهبردها برای جذب مهاجران به هویت ملی اعتقادی کشور باشد.

مهاجرانی که به خوبی جذب شوند، چندگونگی سالمی را به هر اجتماع می‌افزایند؛ مهاجران جذب نشده، برای حکومت دردرسر و در برخی موارد خطر برای امنیت ملی هستند.

دولت‌های اروپایی به صورت زبانی و ظاهری از نیاز به جذب بهتر مهاجران سخن می‌گویند، اما در اجرای آن ناموفق هستند. بسیاری از کشورهای اروپایی سیاست‌هایی برقرار کرده‌اند که فعالانه جلوی همگرایی را می‌گیرند. برای نمونه کودکان در هلند زیر سیستم pillarization [ستون بندی] در مدارس جداگانه‌ی پروتستان، کاتولیک، مسلمان یا سکولار تحصیل می‌کنند. تحصیل در یک مدرسه‌ی دولتی بدون رویارویی با افراد همدین خود به هیچ رو جذب فرهنگی سریعی را موجب نمی‌شود.

در فرانسه شرایط، کمی متفاوت است. مفهوم فرانسوی شهروند جمهوری مانند متناظر آن در ایالات متحده، مفهومی اعتقادی است بر محور ایده آل‌های انقلابی آزادی، مساوات و برادری. قانون لائیسیته ۱۹۰۵[سکولار] فرانسه رسما کلیسا و حکومت را از هم تفکیک می‌کند و تبلیغات مشابه مدارس دینی هلند را ناممکن می‌سازد. اما فرانسه مشکلات دیگری دارد. نخست، صرفنظر از مفاد قانون فرانسه، تبعیض گسترده، مهاجران را عقب نگه می‌دارد. دوم، اقتصاد فرانسه سال‌ها است که فعالیتی نازل دارد. در میان مهاجران جوان، نرخ بیکاری نزدیک به %۳۵ است در قیاس با %۲۵ برای جوانان فرانسوی در کل. فرانسه باید با تسهیل کاریابی و در درجه‌ی نخست با لیبرالی ساختن بازار به جذب و همگرایی مهاجران خود کمک کند. سرانجام، ایده‌ی هویت ملی فرانسوی و فرهنگ فرانسه با برچسب اسلام هراسی، زیر حمله قراردارد. در فرانسه‌ی امروز، خود مفهوم اسیمیلاسیون برای خیلی‌ها در اردوگاه چپ از نظر سیاسی قابل قبول نیست. این شرم آور است، زیرا به بومی گرایان و افراطیون جبهه‌ی فراراست اجازه می‌دهد که خود را مدافعان واقعی ایده آل جمهوریخواهانه‌ی شهروندی جهانشمول معرفی کنند.

در ایالات متحده دستورکار برای اسیمیلاسیون با تحصیلات همگانی آغاز می‌شود. یادگیری مبانی اولیه‌ی اطلاعات مدنی دهه‌ها است که افول کرده، نه فقط برای مهاجران، بلکه همچنین برای آمریکایی‌ها. مدارس دولتی همچنین باید از دوزبانه و چندزبانه بودن که در دهه‌های اخیر رواج یافته اند، دست بکشند. (مدارس دولتی نیویورک سیتی در بیش از ده زبان راهنمایی ارائه می‌دهند.) چنین برنامه‌هایی را به عنوان تسریع یادگیری زبان انگلیسی توسط غیرانگلیسی زبان‌ها تبلیغ می‌کنند، اما شواهد تجربی درمورد کارآیی آنها نتایج دوگانه نشان می‌دهد؛ در اصل، این برنامه‌ها می‌توانند آموختن زبان انگلسیی را به تاخیر نیز بیندازند.

هویت ملی اعتقادی آمریکایی همچنین می‌تواند با خدمت نظام وظیفه‌ی ملی تقویت شود و شهروند شدن را با تعهد و فداکاری همراه کند. شهروند می‌بایست بتواند چنین خدمتی را یا با ثبت نام در ارتش و یا کار در یک نقش مدنی مانند تدریس در مدارس یا کار در پروژه‌های حفظ محیط زیست دولتی انجام دهد. اگر خدمات ملی، ساختار درستی داشتند، درست مانند خدمت نظام، جوانان را به کار با افرادی از طبقات، ادیان، نژادها و قومیت‌های بسیار متفاوت وامی داشتند و مانند همه‌ی شکل‌های ازخودگذشتگی، تازه واردها را به درون فرهنگ ملی جذب می‌کردند. خدمات ملی همچون یک عنصر معاصر جمهوریت کلاسیک، گونه‌ای دموکراسی فضیلت و روحیه‌ی والا را تشویق می‌کنند، نه این که شهروندان با زندگی‌های شخصی خود تنها بمانند.

ملت استوار بر جذب فرهنگی

در ایالات متحده و اروپا یک سیاستگذاری عملی متمرکز بر جذب باید روی مسئله‌ی مراحل مهاجرت پیاده شود. جذب شدن در یک فرهنگ چیره بسیار دشوارتر می‌شود وقتی شمار مهاجران به نسبت جمعیت بومی بیشتر شود. وقتی مهاجران به مرحله‌ای معین می‌رسند، گرایش به خودکفایی پیدا می‌کنند و دیگر نیاز به ارتباط با گروه‌های خارج از خود را احساس نمی‌کنند. آنها خدمات عمومی و ظرفیت مدارس و دیگر نهادها را به خدمت به خود می‌گیرند. مهاجران به احتمال زیاد می‌توانند تاثیر خالصی روی امور مالی دولت در بلندمدت بگذارند، اما فقط اگر شغل بگیرند و شهروندانی مالیات پرداز و ساکنان قانونی بشوند. افزایش شمار تازه واردها همچنین می‌تواند خدمات و مزایای رفاهی برای شهروندان بومی را کاهش دهد- عاملی که در جدل‌های پیرامون مهاجرت در ایالات متحده و اروپا مطرح است.

لیبرال دموکراسی‌ها از مهاجرت سود بسیاری می‌برند، هم اقتصادی و هم فرهنگی. اما آنها همچنین بی برو برگرد، حق کنترل مرزهای خود را دارند. همه‌ی مردم، حق بشری برای شهروندی را دارا هستند. اما نه به این معنا که حق شهروند شدن در هر کشوری جز کشوری که والدین آنها به دنیا آمده اند، دارند. افزون بر این، قانون بین الملل، حق دولت‌ها را در کنترل مرزهایش یا گذاشتن معیارهای شهروند شدن به چالش می‌گیرد. اتحادیه‌ی اروپا باید بتواند مرزهای خارجی خود را بهتر از حال حاضر کنترل بکند، که در عمل یعنی به کشورهایی مانند یونان و ایتالیا بودجه‌های بیشتر و اختیارات قانونی قویتری برای کنترل تعداد مهاجران بدهد. فرانتکس، موسسه‌ای که در اتحادیه‌ی اروپا وظیفه دار این امر است، تعداد کافی کارمند ندارد و از حمایت قوی کشورهای عضوی که بیشتر از همه نگران تعداد بالای مهاجران هستند، برخوردار نیستند. نظام تحرک آزاد مردم درون اتحادیه‌ی اروپا از نظر سیاسی قابل حفظ نخواهد بود، مگر آنکه مشکل مرزهای خارجی اروپا حل شود.

در ایالات متحده، مشکل اصلی، عدم اعمال منسجم قوانین مهاجرت است. جلوگیری نکردن از ورود میلیون‌ها نفر به کشور و ماندن آنها به صورت غیرقانونی، و سپس اجرای گاه و بیگاه و دلبخواه اخراج که از جمله موارد ریاست جمهوری اوباما بود، به هیچ رو سیاستی نیست که برای بلندمدت قابل حفظ باشد. اما تعهد ترامپ به ساختن یک دیوار در مرز مکزیک هم فقط کمی بیشتر از یک اقدام حمایت از اهالی بومی کشور است، زیرا نسبت عظیمی از مهاجران غیرقانونی به صورت قانونی وارد ایالات متحده می‌شوند و خیلی ساده پس از انقضای ویزای خود در کشور می‌مانند. آنچه نیاز هست یک سیستم بهتر برای تحریم شرکت‌ها و افرادی است که مهاجران غیرقانونی را استخدام کنند. چنین سیستمی نیازمند یک سیستم شناسایی ملی است که بتواند به کارفرمایان امکان بدهد که از هویت کارکنان خود باخبر بشوند. چنین سیستمی برقرار نشده، زیرا تعداد بسیاری از کارفرمایان از نیروی کار ارزان مهاجران استفاده می‌کنند. افزون بر این، بسیاری در چپ و راست به خاطر شکاکیت خود نسبت به دسترسی بیش از حد دولت به شهروندان خود، با یک سیستم شناسایی هویت ملی مخالف هستند.

در نتیجه، ایالات متحده در حال حاضر جمعیتی معادل ۱۱ میلیون از مهاجران غیرقانونی دارد.[1] بیشتر آنها سال‌ها است که در کشور حضور دارند، کار می‌کنند، خانواده‌دار هستند و مانند شهروندان قانونمند رفتار می‌کنند. اقلیتی از آنها مرتکب جرم و جنایت می‌شوند، همان گونه که اقلیت اندکی از اهالی آمریکا مرتکب جرم و جنایت می‌شوند. اما این ایده که مهاجران غیرقانونی به این دلیل که قوانین ورود و ماندن در ایالات متحده را نادیده گرفته اند، مجرم هستند، مسخره است، همان قدر که بگوییم ایالات متحده بهتر بود همه‌ی آنها را مجبور به خروج و بازگشت به کشور اولشان می‌کرد.

سرفصل‌های یک رفورم در قوانین مهاجرت از مدتی پیش مطرح است. دولت فدرال باید اقداماتی جدی برای کنترل مرزهای کشور انجام دهد و نیز مسیری برای پذیرش شهروندی مهاجران غیرقانونی و فاقد سابقه‌ی جنایی تعیین کند. چنین راه حلی رای اکثریت مردم آمریکا را به دست می‌آورد. اما مخالفان سرسخت مهاجرت، مخالف هر گونه بخشودگی مهاجرتی هستند و موافقان مهاجرت با هر گونه محدودیت شدیدتر مخالفند…

سیاست هویت-محور زمانی رشد می‌کند که تهیدستان و به حاشیه رانده شدگان برای هموطنان خود قابل دیدن می‌شوند. نارضایتی از دست دادن موقعیت با فقر اقتصادی واقعی شروع می‌شود و یکی از راه‌های خاموش کردن نارضایتی، بهتر کردن شرایط برای کاریابی، بهبود درآمد و امنیت است. در ایالات متحده، اکثریت چپگرایان از دهه‌ها پیش دیگر به سیاست‌های اجتماعی بلندپروازانه‌ای که شرایط تهیدستان را بهبود بخشند، فکر نمی‌کنند. سخن گفتن از احترام و کرامت آسانتر بود از رسیدن به طرح‌های پرهزینه‌ای که می‌توانستند نابرابری را کاهش دهند…

یک آینده‌ی متحدتر

ترس از آینده اغلب به بهترین شکل در قالب‌های داستانی بیان می‌شوند، به ویژه داستان‌های علمی/تخیلی که دنیاهای آینده را بر اساس فن آوری‌های جدید به تصویر می‌کشند. در نیمه‌ی اول قرن بیستم، بسیاری از آن ترس‌های آینده متوجه حکومت‌های خودکامه‌ی مرکزگرا و بوروکراتیکی شدند که فردیت و حریم شخصی را زیر پا می‌گذارند: مانند رمان ۱۹۸۴ اثر جرج اورول. اما طبیعت این دنیاهای ضدآرمانشهر در دهه‌های آخر قرن تغییر کرد و شکل دیگر آن در اضطراب‌های برخاسته از سیاست هویت-محور بیان شد. نویسندگان در مورد امور سایبری مانند William Gibson, Neal Stephenson, Bruce Sterling آینده‌ای را تجسم کردند که به تسخیر نه دیکتاتورها بلکه به تسخیر تقسیم بندی‌های اجتماعی زاییده‌ی اینترنت و غیرقابل کنترل درآمده‌اند…

دنیای کنونی ما همزمان به سوی دنیاهای ضدآرمانشهر فوق مرکزگرا و تکه‌پارگی بیشینه پیش می‌رود. برای نمونه، چین دارد یک دیکتاتوری عظیم می‌سازد که در آن دولت، اطلاعات فوق خصوصی درمورد هر کار روزانه‌ی تک تک شهروندان را گردآوری می‌کند. از سوی دیگر، بخش‌های دیگر دنیا، شاهد فروریزی نهادهای مرکزی و ظهور حکومت‌های درمانده، دوقطبی شدن روزافزون، و کمبود روبه رشد توافق همگانی درمورد اهداف مشترک هستند. شبکه‌های اجتماعی و اینترنت به ظهور جوامع خودبسنده‌ای کمک کرده‌اند که نه تنها خود را با سدهای فیزیکی، بلکه با هویت مشترک خود پشت دیوارها محصور کرده‌اند.

نکته‌ی خوب در مورد داستان دنیاهای ضدآرمانشهر این است که هرگز به حقیقت نمی‌پیوندند. تصور این که وضعیت امروزی در آن شرایط خیالی چگونه بود، هشداری مفید است: رمان ۱۹۸۴ نماد نیرومندی از آینده‌ی توتالیتر مردم است که می‌خواهند از آن دوری کنند. این کتاب کمک کرد که جوامع دربرابرخودکامگی تجهیز شوند. همچنین، مردم امروز می‌توانند کشورهای خود را در وضعیت بهتری در آینده تصور کنند که تکثر را حمایت می‌کند، اما همچنین دورنمایی دارد که چگونه تکثرگرایی به اهداف مشترک کمک برساند و به جای تخریب لیبرال دموکراسی، آنرا حمایت کند.

مردم هرگز از اندیشیدن پیرامون خود و جوامع خود از دریچه‌ی هویتی دست نمی‌کشند. اما هویت مردم هرگز نه ثابت است و نه الزاما در هنگام تولد به آنها داده شده است. هویت می‌تواند برای جداکردن مردم استفاده شود، اما همچنین می‌تواند در متحدکردن آنها مشارکت کند. این در نهایت، درمانی خواهد بود برای سیاست‌های پوپولیستی زمان حاضر.

––––––––––––

پانویس‌

[1]   این آمار متعلق به ۲۰۱۷ است. بین سال های ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ فقط ۵ میلیون مهاجر غیرقانونی از مرزهای جنوبی امریکا و بخشی که دیوار متوقف مانده بود وارد کشور شده‌اند.

Ad placeholder

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: قبیله‌گرایی نوین و بحران دموکراسی