روی صحنه زندگی می‌کنم

نمایشی که در زمان اجرای اولیه خود در تئاتر‌شهر توانست موفقیت خوبی در گیشه داشته باشد و یکی از مهم‌ترین آثار کارنامه کارگردانش شود. به بهانه اجرای دوباره این نمایش پای صحبت‌های سیاوش تهمورث از چهره‌های پیشکسوت تئاتر نشستیم. البته در این نشست دیدگاه‌های او به هنر نمایش را نیز بررسی کردیم.

چرا گروه بازیگران پس از ۳۰ سال به غیر از خودتان تغییر کرده‌اند؟
بازیگران به هر دور از جان، یکی مرده و یکی مردار شده و یکی به غضب خدا گرفتار شده، یکی فوت کرده، خدا رحمتش کند، یکی سکته مغزی کرده که دیگر نمی‌تواند حرف بزند، بعد یکی چاق شده و یکی پیر شده و یکی مشکلات دیگری دارد و به‌هر حال خداوند آقای سیروس گرجستانی را بیامرزد و امید داریم که حال رضا رویگری خوب شود و بقیه را هم خدا حفظ کند، سلامتی داشته باشند و عمر طولانی بدهد.

چرا پس از ۳۰ سال دارید معرکه در معرکه را بازآفرینی و اجرا می‌کنید؟
متن در عمل همان است اما در نوع حرکات و بازی‌ها و حتی موسیقی، من سعی کرده‌ام کوچک‌ترین چیزی اگر به‌نظر می‌رسد که باید تغییری در آن اعمال کنم تا آن خواست خودم را برآورده کند تغییر کرده است. البته نه این‌که حالا اگر چیز دیگری برای تماشاگران برای تنوع باشد، نه چنین چیزی نبوده است. متن به هر حال با موشکافی و کنجکاوی خاصی رویش کار شده و نوشته و کارگردانی شده و چیزی که وجود دارد یک موقعیت انسانی و یک تفکر انسانی را دارد زندگی می‌کند نه یک تفکر اجتماعی. در این‌باره برای‌تان مثالی می‌زنم؛ اگر کسی شکسپیر را با چخوف در‌نظر بگیرد، تفاوت‌شان این است که شکسپیر ماندگارتر است، به این دلیل که شکسپیر روی مسائل انسانی دارد دور می‌زند و چخوف روی مسائل اجتماعی کار می‌کند. مسائل اجتماعی تغییرپذیر است و موقعیت‌های گوناگونی را پیدا می‌کند بنابر سیاست‌ها و سلایق مختلف فرق می‌کند اما شکسپیر این نیست و دارد روی مسائل انسانی حرکت می‌کند و سال‌های سال ممکن است تا ابد هم بماند. حتی ما در ادبیات و عرفان، نویسندگان و شاعران خودمان نیز داریم. شما ببین از قرن چهارم پنجم تا قرن دهم ما خیلی ادیب و شاعر داریم، حافظ و سعدی و گنجه‌ای و خرقانی و غزالی و بسیاری دیگر و فردوسی... اینها چون روی مسائل انسانی حرکت کرده‌اند، در نتیجه تا قرن حاضر مانده‌اند. ممکن است تا قرن‌های بعد هم بمانند.... نمی‌دانم! در حقیقت متن معرکه در معرکه یک متن انسانی است و بر‌مبنای خوبی‌ها و بدی‌ها نوشته شده و من اگر یادتان باشد، در آخر نمایش هم می‌گویم: «‌منیت‌ها را گفتم که چه هستند.» خدا نکند که فرد یا جامعه‌ای گرفتار منیت شود، دیگر فاتحه آن جامعه و فرد خوانده می‌شود.

فکر می‌کنم بنابر آن مانیفست پایان اجرا، شما به قیاس قهرمان و پهلوان در جامعه پرداخته‌اید؟
قهرمان با پهلوان فرق می‌کند.

این تضاد را نشان می‌دهید؟
نه، این قهرمان نیست، یک پهلوان است.

بالاخره شما پهلوان را نشان می‌دهید که ما دچار قهرمان نشویم؟ قهرمان تاریخ مصرف دارد و پهلوان ندارد؟
بله... به همین دلیل است که برشت می‌گوید وای به‌حال ملتی که منتظر قهرمان باشد. قهرمان می‌رود که یک قله‌ای را فتح کند، حالا در ورزش، سیاست، اقتصاد و در هر چیز دیگری... آن‌که به‌عنوان قدرتمند فکری یا جسمی جایی را فتح می‌کند؛ آن قهرمان است اما پهلوان این نیست و به‌نظرم جایگاهش بالاتر از قهرمان است؛ برای این‌که پهلوان می‌آید خودش را فدای انسانیت می‌کند. او در اینجا به آن قله هویت انسانی می‌رسد. در نتیجه پهلوان خیلی بالاتر از قهرمان است؛ یعنی او می‌تواند نجات‌دهنده باشد و ما در همین معرکه در معرکه می‌بینیم، پهلوان ما حدس می‌زند و یک مقدار جلوتر خودش را فدای سه تا پهلوان می‌کند. زنی که به هر حال پهلوان شده و وقتی آن شاخه گل را برمی‌گرداند، طی طریق کرده و قبل از این‌که وارد بشود حدس زده و مرگ پهلوان را پیش‌بینی می‌کند یا دخترش زنجیر پاره می‌کند و پهلوان شده یا شاگردی که باز به‌هرحال برمی‌گردد، طی طریق کرده و رسیده به آن زن و نسبت به او هیچ‌گونه کینه و ناراحتی‌ای ندارد به‌دلیل این‌که هر دو به جایی رسیده‌اند و هر سه طی طریق کرده‌اند. این‌که حالا چرا خود پهلوان بلند می‌شود و مار لوطی را می‌گیرد، حدس می‌زند که ممکن است اتفاقی بیفتد. در نتیجه پهلوان خودش را فنا می‌کند. برای این‌که سه پهلوان دیگر ایجاد شود. اشاره کردم که در قرون پیش از قرن دهم متون ماندگار بسیاری داریم و در این نمایشنامه هم اشاره‌ای به اصالت‌های کهن مانند پهلوانی می‌شود اما ما از این نوع متون کم داریم، دلیل این کمبود چیست و چرا این روزها بیشتر متون بی‌محتوا و غیر‌اصیل کار می‌شود؟ ولی نمایشنامه معرکه در معرکه ما را متوجه دنیای از دست‌رفته‌مان می‌کند و این متون می‌توانند الگویی برای حل مشکلات امروزمان باشد که چطور یک سیاستمدار یا عالم یا حتی یک رفتگر می‌تواند در جامعه رفتار پهلوانانه نشان دهند. به نظرم در کمبود این متون، جامعه دچار افت معنا می‌شود.

وقتی هویت از بین برود ما کمتر متوجه خودمان می‌شویم؛ دلیل این‌که ما کمتر به خودمان رجوع می‌کنیم، چیست؟
جامعه‌ای اگر هویت تاریخی‌اش را از دست بدهد حتما آن جامعه مضمحل می‌شود. برای مثال در شرق دور، هنوز کشورهایی هستند که به‌دنبال سنت‌شان هستند؛ یعنی حتی این‌قدر تعصب دارند که اغراق می‌کنند و حتی لباس‌های سنتی‌شان را فراموش نمی‌کنند و مراسم و آیین‌های سنتی‌شان را به‌هیچ عنوان فراموش نکرده‌اند. این دلیلی می‌شود که گرفتار تکنولوژی نشوند و گرفتار آن تخریب‌های اجتماعی نشوند. وقتی دنبال مسائل آیینی و سنتی خودمان نمی‌رویم، به‌هر چیزی گرفتار می‌شویم. برای‌تان مثالی بزنم؛ آقایی می‌گفت که ما با بچه‌ها‌ی‌مان می‌رویم سینما دارد ولی او با گوشی بازی می‌کند، می‌رویم عروسی با گوشی‌اش بازی می‌کند، می‌رویم عزا با گوشی‌اش بازی می‌کند، این بچه از دست رفته است. منتها او متوجه نیست که چرا خودشان برای یک بچه شش، هفت ساله گوشی می‌خرند؛ چرا این بچه را ضایع می‌کنند و از بین می‌برندش. ما به‌عنوان کسی که داریم کار هنری می‌کنیم، وظیفه داریم این موضوعات را روشنگری کنیم. ما هم در جامعه هنری دچار چنین مشکلاتی هستیم. هنرمند اگر عشق به جامعه نداشته باشد، عشق به معرفت اجتماعی‌مان نداشته باشد، عشق به هویت تاریخی و انسانی‌مان نداشته باشد پس چکاره‌ است؟ ما باید به‌عنوان هنرمند کاری کنیم اما متاسفانه می‌بینیم برخی به‌دنبال شهرت و به‌دست آوردن یک پولی هستند. الان این طوری شده و به‌طور قطع می‌گویم که معتقدم واقعا جوان‌های ما استعداد فوق‌العاده‌ای دارند اما راهنما ندارند و به همین دلیل راه را خیلی کج می‌روند. الان جوانی که آرزوهایی دارد به او می‌گویی تئاتر، می‌گوید نه می‌خواهم بروم سینما! چرا، آنجا شهرت و پول دارد، پس مسأله‌شان هنر نیست بلکه مسأله‌اش شهرت و پول درآوردن است.

این راهنمایی می‌تواند در فرهنگ و هنر شکل بگیرد اما اینها بیراهه می‌روند؟
ببخشید این حرف را می‌زنم اما حتی وزیر هم مردم حساب می‌شود و ما باید در این زمینه سیاست‌گذاری کنیم. وقتی جوانی به دنبال این حرفه می‌آید باید هدفی داشته باشد، هدف داشتن این نیست که وقتی می‌خواهیم مسائل اجتماعی و انسانی را مطرح کنیم حتما باید با چیزی مخالفت داشته باشیم. ما مسائل انسانی‌اش را زندگی می‌کنیم و باید یادآور شود که ما انسانیم. یک عشقی باید به انسانیت داشته باشیم. همان تعهدی برای همه ایجاد می‌کند و باید به آن مدیون باشیم و دنبالش برویم. حالا ما می‌آییم نمایشی را کار می‌کنیم که مردم برای ما دست می‌زنند و بعد تمام می‌شود و می‌رود. من مخالف این دو کلمه هستم؛ لاکچری و سلبریتی. ما مگر نمی‌توانیم فارسی حرف بزنیم. ببخشید وزیر ما هم همین کلمات را می‌گوید و این گام اول است برای از دست دادن فرهنگ‌. اگر اینها را به فارسی نیز برگردانیم هم فرقی نمی‌کند، من اهل هیچ کدام اینها نیستم. دوست ندارم ویژه و معروف باشم. من دارم به زندگی کنندگان، یادآوری می‌کنم بهتر زندگی کنند. این یعنی تاثیر گذاشته‌ام و مرا خوشحال می‌کند. دارم آن مساله‌ای را که باید در تئاتر بازگو شود، مطرح می‌کنم. دوست ندارم شیک باشم، شیک بودن یعنی چه؟! کار ما شیکی نمی‌پسندد. جوان‌ها و برخی‌ها که در این عرصه خیلی وقت هم حضور دارند، دنبال این قضیه می‌روند. این اعتقاد من است و شاید اشتباه می‌کنم. به نظر من نمایش با تئاتر فرق می‌کند.

چه فرقی؟
تئاتر وجود ندارد و در سالن ایجاد می‌شود. مثالی دارم که همواره سر کلاس‌ها به دانشجویانم می‌گویم، ببینید اگر یکدست فرض کنیم که بازیگر به نمایندگی از کارگردان، نویسنده، نورپرداز، گریمور و همه عوامل با همه خرد و دانش‌شان آمده و در مقابل تماشاگر قرار گرفته، تماشاگر هم با همه هوش، درایت و فهمش آمده مقابل این بازیگر قرار گرفته، (برخورد و صدای دو دست) این کنتاک تئاتر است. این وقتی ایجاد شد، تئاتر شکل می‌گیرد. آن وقت من بازیگر لحظه قبل از اجرا می‌ایستم، حالا یک شخص دیگر هستم و تمام عواملم و آن تماشاگرم دیگر آن تماشاگر نیست که آمده درون تئاتر، چون یک تاثیرپذیری گرفته و این اسمش می‌شود تئاتر. ولی این نمایش نیست. نمایش می‌آید یک چیزی می‌گوید، شما را می‌خنداند یا به گریه می‌اندازد. یا شما را سرگرم می‌کند و همه اینها در تئاتر هم هست اما در نمایش در همین حد تمام می‌شود و دیگر ادامه ندارد و شما که از در بیرون می‌روید، می‌گویید خوب بود خندیدیم، گریه کردیم و همین است ولی در مورد یک تئاتر نمی‌توانیم اینها را بگوییم. شاید عامی‌ترین مخاطب هم می‌گوید نمی‌دانم یک حالتی به من دست داد. نمی‌تواند تعریف کند ولی به حال آدمی که دید و شناخت دارد، درباره کار نظر می‌دهد. اتفاقا یک شب مهمان‌مان دکتر ناظرزاده کرمانی بود و می‌گفت اصلا این تئاتر است. این هویت ملی و تئاتر ملی ماست. تو را بخدا این را بیشتر کار کنید. می‌گفت این تهمورث واقعی است. من لذت می‌برم که چنین تاثیری بر این آدم بگذارم. ببینید قبل از هر چیزی بازیگر، کارگردان و همه عوامل یک اجرا باید از کارشان لذت ببرند، چه موقع لذت می‌برند؟ زمانی که می‌آیند روی صحنه و دیگر خودشان نیستند. یکی دیگر از خودشان هستند، می‌آیند روی صحنه زندگی می‌کنند و می‌روند بیرون و از خود می‌پرسند من این یک ساعت و خرده‌ای کجا بودم؟

شما در این نمایش دائم دایره را نشان می‌دهید که در واقع یک فضای خالی را در دست بازیگر قرار می‌دهد و بازی‌اش پر رنگ‌تر می‌شود، به این دلیل که باید به‌جای دکور و دیگر عناصر مورد نیاز بازی کند؟
همه چیز!

تا این‌که آدم شهود را متبادر کند و به‌ویژه این‌که این تئاتر، یک تئاتر شرقی است و با روح و روان تماشاگر بازی می‌کند تا این‌که معرفتی را بخواهد منتقل کند، این معنا در متون کهنش هست و این در تجربه اجتماعی کهن او وجود دارد، درباره این شکل بگویید که همچون معرفت دارد از تئاتر ما رخت برمی‌بندد و امروز هرکس می‌خواهد، تئاتر را شلوغ می‌کند یا یک دکور عظیم باید داشته باشد یا به اصطلاح پر زرق و برق و شیک باشد؟
بله باید لاکچری باشد.

راجع به این تضاد بگویید که چرا به سمت این سادگی رفته‌اید؟
اول این‌که همه اینها معنی دارد؛ یعنی این‌که من می‌توانم بروم روی صحنه اجرا کنم. دکور من کیه؟! تماشاگر روبه‌روی تماشاگرم است، یعنی الان دارم می‌گویم تو داری در آیینه تماشاگر روبه‌روی خودت را می‌بینی. هیچی دیگر وجود ندارد، من می‌توانم چهار تا پاروان بگذارم و دیوار درست کنم و جلوی تماشاگر را بپوشانم، نه! تماشاگر باید خودش را در تماشاگر روبه‌رو ببیند. حالا می‌آید روی صحنه و آنجا چه چیزی وجود دارد؟ به تماشاگر می‌گویم که چه چیزی می‌خواهد تماشا کند؟ زنجیر پاره کردن پهلوان را؟ یا پاره کردن مجمع مسش را؟ می‌گوید، حرف من اینها نیست، حرف من پهلوانی است که الان تعریف کردم. باید دنبال او بیایی، حالا دنبال پهلوان می‌خواهی بیایی، باید چه کار کنی؟ صحنه من که دارید می‌بینید، زنجیر، سینی، پتو و وزنه نیست و پهلوان است. پهلوان هم نشسته و می‌گوید اینها را گذاشته‌ام ببینی ولی من دنبال اینها نیستم ودنبال یک چیز دیگرم، حتی شاگردش که دوباره برمی‌گردد می‌گوید من دنبال وزنه و این چیزها نیستم، من دنبال پهلوانی‌ام! می‌گوید من زنجیربازم، یعنی می‌خواهم بیایم ماهیت همه آنها را برایت روشن کنم و بگذارم کنار. حالا می‌خواهم پهلوانی را به تو نشان دهم. همه را ببین و برای مثال بگویم آن گل در مورد چیست؟ فکر شده در مورد آن گلی که نمود سمبل عشق است، محبت و ازخودگذشتگی ا‌ست، چنانچه هنوز در حالت قرار نگرفته وقتی‌ می‌گوید بخشکد ریشه‌اش. پهلوان در جواب می‌گوید تو گلی هستی که داری به گل حسادت می‌کنی! یعنی این‌که تو خودت باید گل مطلق باشی و وقتی زن خودش گل مطلق می‌شود؛ گل را برمی‌گرداند! بعد زن متاثر و متاسف می‌شود که چرا آن گل واقعی را ندارد. او گل را رد می‌کند به دختر و او هم گل را می‌پذیرد. حالا او هم گل را رد می‌کند به پهلوان و پهلوانی در یک دایره قرار گرفته و تمام می‌شود.

یک سلسله مراتب؟
بله یک سلسله مراتب شکل می‌گیرد و تمام می‌شود. حالا پهلوان بلند می‌شود و می‌گوید خوش آمدی پهلوان. او می‌داند که این پسر تقاضای این دختر را می‌کند. پسر می‌گوید که اگر چوبت را بشکنم چه؟ پهلوان می‌پرسد خب؟! پسر می‌گوید باید گلناز را بدهی! پهلوان می‌گوید اگر گلناز قبول نکند؟ گلناز همان‌جا عکس‌العملش را نشان می‌دهد. پس پذیرفته و می‌گوید اگر قبول نکرد شرط باطل است. او هم می‌داند که قبول می‌کند پس می‌گوید خب چوب‌ها را برداریم! حالا این رقصی است که هم می‌تواند در عروسی باشد و هم در امتحان پهلوانی. در اصل، پهلوان دارد عروسی می‌گیرد و او مخصوصا چوبش را می‌اندازد و آن را در برابر پهلوان جوان نمی‌شکند. می‌گوید چوب من اینجاش نوک دارد و او هم می‌گوید اگر باختی پس چرا داری دبه درمی‌آوری؟ اینها یک شوخی بین خودشان است. در نتیجه ما می‌بینیم که عروسی صورت ولی همراه با یک عزاست!

در مورد این سوگ و عزا که یادآور تلفیق تراژدی و کمدی است بگویید؟
بله تلفیق شده چنانچه می‌بینیم زن دارد عزاداری می‌کند.

این تلفیق یک محتوای امروزی‌تر است و در جهان اغلب یکی از این گونه‌ها را داریم که تئاتر یا شاد است یا اندوهبار و در این فضا هم سوگ و سور یکی شده‌اند؟
می‌دانید چرا، اینها جزو اعتقادات من است، اگر هر طنز و کمدی‌ای پشتش تراژدی نباشد، معنی ندارد. مساله این است و باید این شادی و غم در کنار هم وجود داشته باشد تا ما بتوانیم کامل بشویم. زن قبل از این که بیاید، می‌داند اتفاقی برای پهلوان افتاده و به این درجه رسیده که شال سفید می‌اندازد گردنش و آن را به یوسف می‌دهد و می‌گوید تو بگذر باید عروسی‌ات را داشته باشی. زن می‌آید و سه‌تار می‌دهد دست دختر و می‌گوید تو شادی‌ات را بکن اما من غمگینم! لباس مشکی دارد و تور مشکی می‌گذارد روی صورتش و بعد شمع روشن می‌کند. این شمعی که روشن می‌کند برای عروسی است و شمع خودش را می‌گذارد جلوی پهلوان چون این شمع عزاداری است. من به همه اینها فکر کرده‌ام.

سنگ‌چینی که باید در این دایره معرکه‌گیری باشد؛ شمع شده است؟
بله همین طور است و حالا پهلوان جوان ترانه نوایی را می‌خواند که هم می‌تواند برای شام عروسی یوسف باشد و هم برای شاگرد! پهلوان می‌گوید مواظب باشد که جوانی می‌گذرد.

دف یکی از مواردی است که به درستی در این اجرا برخلاف آنچه در دهه‌های گدشته به اشتباه از آن زیاد هم استفاده می‌شد، در دل کار نشسته است... ؟
بله... من نخستین کسی بودم که از دف برای خواندن نوایی استفاده کردم. اگر دقت کرده باشید؛ دو نوع دارد از دف استفاده می‌شود، یکی انگار با دف دارد زنجیر می‌زند و یکی دیگر هم می‌بینیم وقتی دف می‌آید، عروسی می‌آید! اینها درباره‌اش فکر شده اما ممکن است تماشاگر با برخورد این مساله آن مفاهیم کار را نگیرد اما تاثیرش را می‌گیرد و همین برایم کافی است.

در حالی که نوایی برای شرق ایران است و دف برای غرب ایران؟
بله! اینها با هم یکی می‌شود. مثل این می‌ماند که من یادم هست، یهوی منوهین آمده بود با ساتیاجیت‌رای، اوویوبون می‌زد و دیگری سی‌تار می‌زد. غرب دنیا و شرق دنیا یکی شده بودند و این دو تا ولوله برپا کردند!! ما غرب و شرق نداریم، انسانیت همه جا هست وقتی صحبت از عشق می‌کنیم لیلی و مجنون داریم، شیرین و فرهاد داریم، آبسالان و... داریم و بعد رومئو و ژولیت هم داریم و در هند هم از اینها زیاد داریم. ما عرفان داریم و نیروانای هند را هم داریم. در اینها می‌بینیم که انسانیت و هنر مرز ندارد. تمام دنیا در یک چیز معنا می‌شود منتها یکی به یک زبان و یکی به زبان دیگر! همه اینها یک چیز می‌گویند چنانچه در تمثیلی از مولانا می‌گوید، سه نفر پولی پیدا می‌کنند، یکی می‌گوید برویم انگور بخریم! یکی دیگر می‌گوید برویم عنب بخریم! و سومی می‌گوید برویم ازوم بخریم! دعواشان می‌شود! نفر چهارم می‌رسد می‌گوید چرا دعوا می‌کنید؟! این که می‌گویید هر سه‌تایش یکی است!! برای چه با هم دعوا می‌کنید؟ هر یک از شما به زبان خودش یک چیز را می‌گوید! حالا مساله همین است!

یک نوع حال عرفانی که در تمام دنیا زبان مشترکی برای احوال درونی آدم‌هاست؟
یکی است... منتها وقتی از عرفان صحبت می‌کنیم بحث تصوف هم پیش میآید و این کار عرفان هم را کمی سخت می‌کند. در صورتی که اینها با هم متفاوتند. یک عارف با یک صوفی متفاوت است و یک روحیه و فضای دیگری را دنبال می‌کند. شما فکر کنید تمام این دراویش سیخ و میخ در بدن‌شان فرو می‌کنند. این کارها چیست؟ درحالی‌که عرفان اینها نیست!

در نمایش قبلی‌تان حلاج هم این فضای عارفانه را به شکل پررنگی نشان داده‌اید؟
فاصله‌ای زده بودم بین عین‌القضات و حلاج... آن هم چنین چیزی بود و همه‌اش مسائل انسانی است و اگر آن را نشان دهیم و پای نمایش به عنوان یک تعهد به اجرایش بنشینیم، خوب می‌شود اما اگر برای شهرت و پول‌درآوردن باشد، خوب نیست.

فکر کنم در سال ۵۳ نیز در همین حال و هوا نمایش «هیچ در هیچ» را در کارگاه نمایش کار کرده باشید؟
نه ۵۳ نبود و همین چند سال پیش بود... و آن یکی هم در سال ۵۳ کار آقای آربی آوانسیان بود که من خیلی به او معتقدم! او کارگردانی عاشق تئاتر و حرفه‌اش بود! اما آن هیچ را هفت روز بیشتر اجرا نکردم و از دلش هفت نمایش دیگر بیرون آمد. فی‌البداهه مطلق بود و بچه‌ها اصلا نمی‌دانستند چه اتفاقی می‌افتد و من می‌آمدم هر روز شش تابلورا رنگی می‌زدم. قرمز، سبز، آبی... نمی‌دانستم!

بداهه؟
بله... زمانی که می‌خواستیم شروع کنم کلمه‌ای به ذهنم می‌آمد و می‌گفتم بچه‌ها زندان؛ برویم!... بچه‌ها حسادت! برویم!... هفت نمایش ازش درآمد که یک شب دوستی گفت تهمورث امشب تله موش بود! گفتم آره خودش آمد! دست ما نیست. فقط باید عاشق باشی و متعهد. حالا نمی‌دانم تماشاگر باید از من خوشش بیاید و فلان و بهمان! نه! اینها نیست. من برای تماشاگر روی صحنه نمی‌روم. می‌بینم اما دیدن من این نیست که دارم برای او اجرا می‌کنم. من دارم زندگی‌ام را روی صحنه می‌کنم.

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: روی صحنه زندگی می‌کنم