شاهزادههای فراری دُبی
متن بلندی که در ادامه میخوانید، ترجمه گزارش تحقیقی مجله نیویورکر است از تلاش چهار زن از خانواده سلطنتی امارات متحده عربی برای فرار از کنترلگری و خشونت امیر دبی که جانشان را در این راه بهخطر انداختند.
یک شب در فوریه ۲۰۱۸، دور از دریای عرب، شیخه لطیفه بنت محمد آل مکتوم، دختر فراری امیر دبی، با شگفتی به ستارههای آسمان زل زد. سفر سختی بود. از چند روز قبل که با دینگی و جت اسکی راه افتاده بود، موجهای بلند مدام او را درون خودشان میکشیدند و هر چه در کولهپشتیاش آورده بود خیس کرده بودند. بعد که خودش را به قایق تفریحی که برای فرار اجیر کرده بود رساند، صبح تا شب به خاطر تلاطم دریا تهوع داشت. اما آن شب دریا آرامتر بود و او ضربان یک حس ناآشنا را در خودش حس کرد: آزادی.
لطیفه ۳۲ سال داشت و ریزهاندام بود، با موهای دم اسبی شل و چشمهای تیره. کنار او دوستش تینا یاوهیاینن ایستاده بود. تینا یک مربی فنلاندی هنرهای رزمی بود که به لطیفه کمک کرده بود مقدمات فرارش را بچیند. شب خنکی بود و این دو زن کلاهپوش (هودی) پوشیده بودند و با هم روی عرشه ایستاده بودند. لطیفه از دوستش خواست که او هم همانجا بخوابد اما تینا خسته بود و به لطیفه قول داد که بعداً هم میتوانند این کار را بکنند: «از این به بعد تا دلت بخواهد فرصت هست برای دیدن ستارهها.»
لطیفه بیشتر از نصف عمرش را صرف کشیدن نقشه فرار از دست پدرش، شیخ محمد بنراشد آل مکتوم، امیر دبی و نخست وزیر امارات متحده عربی کرده بود. امیر دبی رابطه نزدیکی با دولتهای غربی دارد و مشهور است که او بوده که دبی را به یک قدرت مدرن تبدیل کرده. شیخ محمد علناً اعلام کرد برابری جنسیتی در قلب برنامههای او برای رساندن امارات به قله نظم اقتصاد جهانی قرار دارد و قول داد «همه موانعی را که زنان با آن روبهرو هستند از بین ببرد». اما برای دخترش، دبی «یک زندان در فضای باز» بود؛ جایی که نافرمانیکردن در آن به طرز وحشیانهای مجازات میشد.
وقتی لطیفه نوجوان بود بهطرز وحشیانهای کتک خورده بود چون از پدرش سرپیچی کرده بود. به سن بزرگسالی هم که رسید از ترک دبی منع شد و تحت نظارت دائمی نگهبانها قرار گرفت. لطیفه میدانست که فرار برای او چالشیست آنقدر بزرگ که از درک او خارج است. او در یکی از نامههایش نوشت: «این بهترین یا آخرین کاریست که انجام میدهم. من هیچوقت طعم آزادی واقعی را نچشیدهام. از نظر من این همان چیزیست است که ارزش دارد برایش بمیرم». (توضیح نویسنده: من جزئیات آنچه لطیفه از سر گذرانده را از صدها نامه، ایمیل، متن و پیام صوتی که در طول یک دهه برای دوستانش ارسال کرده بود، به دست آوردهام.)
لطیفه برنامه فرارش را برای سالها مخفی نگه داشته بود و همزمان خودش را آماده میکرد: ورزشهای سنگین یاد میگرفت، یک پاسپورت جعلی گرفته بود، و به قاچاقی شبکهای از کسانی که در این «توطئه» به او کمک میکردند پول نقد میفرستاد. پیش از اینکه طرح فرارش را برای تینا فاش کند، ناخدای یک قایق تفریحی را استخدام کرده بود که روز موعد بیاید ساحل دنبالش و با قایق به هند یا سریلانکا برساندش. امید داشت از آنجا به ایالات متحده آمریکا پرواز کند و درخواست پناهندگی بدهد. فقط به یک کمک اضافه احتیاج داشت تا به نقطه ملاقات، ۱۶ مایل دورتر از ساحل در آبهای بینالمللی برسد.
مربی فنلادیاش زنی خوشبنیه و صریح، با گونههای برجسته و چشمان آبی یخیست. او همان موقع که در محوطه کاخ به لطیفه کاپوئرا (نوعی هنر رزمی برزیلی) درس میداد به او نزدیک شده بود و میخواست کمکش کند دنیا را ببیند. تینا به من گفت: «خیلی هیجان داشتم. بالاخره میتوانستیم با هم او را فراری دهیم». او به لطیفه قول داده بود که تا آزادی همراهش باشد.
قبل از حرکت، لطیفه مخفیانه به آپارتمان تینا رفت، که به انباری از تجهیزات غواصی، گیرندههای ماهوارهای و قطعات قایق تبدیل شده بود که دو زن با هم جمعآوری کرده بودند. جلوی یک دستگاه ضبط ویدیو نشست. یک تیشرت آبی گشاد به تن داشت. تقریباً ۴۰ دقیقه شهادتش را ضبط کرد تا در صورت دستگیری منتشر شود. او گفت که پدرش یک «جنایتکار بزرگ» است و مسئول شکنجه و زندانی کردن بسیاری از زنانی که از او نافرمانی میکردند. او گفت که خواهر بزرگترش در اسارت و زیر آرامبخش در حال پژمردن است چون ۱۸ سال قبل تلاش کرده فرار کند، و عمهاش بهخاطر نافرمانی کشته شده است. لطیفه گفت که فرار میکند تا جانش را نجات دهد، به «جایی که مجبور نباشم ساکت شوم»، جایی که میتوانست صبح از خواب بیدار شود و فکر کند: «امروز میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم، میتوانم به هرجا که بخواهم بروم، همه امکانهای عالم جلوی روی من است». (وکلای امیر دبی هر گونه تخلف از سوی او را رد کردند، اما به سوالهای موجود هم جواب ندادند.)
لطیفه روی قایق به یکی از دوستانش پیام داد: «الان واقعاً احساس آزادی میکنم. درست است که یک هدف در حرکتم ولی کاملاً آزادم.»
با این حال، یک هفته بعد از شروع سفر، ناخدا کشتی دیگری را دید که ظاهراً آنها را دنبال میکرد و یک هواپیمای کوچک که بالای سرشان می چرخید. فراریها حدود ۳۰ مایل از سواحل هند فاصله داشتند و سوخت قایقشان رو به اتمام بود. ناخدا ترسیده بود و فکر میکرد که لطیفه را پیدا کردهاند. او روز سوم مارس به یکی از دوستانش پیامک داد: «آنها میکشندش.»
فردای آنروز هواپیمای دیگری بالای سرشان پرواز کردد. تینا میگوید:
تا شب همه چیز آرام بود، اما لطیفه کاملاً در خودش فرو رفته بود و ساکت شده بود. حدود ساعت ۱۰ شب، دو زن به کابینشان رفتند و لطیفه در حمام کوچک کابین مسواک زد. وقتی پا از حمام بیرون گذاشت چیزی در هوا منفجر شد. صدای چکمههایی میآمد که روی عرشه کوبیده میشدند. لطیفه گفت: «پیدایم کردند».
با تینا خودشان را در حمام حبس کردند و شروع کردند به پیامهای کمک (S.O.S) فرستادن. به فاصله کمی دود از دریچههای هوا و نور، به داخل کابین سرایت کرد. همینطور که سعی میکردند نفس بکشند، لطیفه به تینا گفت متاسفم و تینا او را بغل کرد. بعد تلوتلو خوران از کابین خارج شدند.
لیزر تفنگها تاریکی را از همه طرف بریدند. مردهای نقابدار زنها را گرفتند و بهزور بالای عرشه بردند، جایی که ناخدا و خدمهاش دست و پا بسته، کتک خورده بودند. روی زمین پر از خون بود. دستهای لطیفه را از پشت بستند و او را به زمین زدند اما مقاومت کرد: لگد زد، جیغ کشید و به لبه قایق چنگ زد. در حالی که مردها او را روی زمین میکشیدند تینا صدای فریادش را شنید که میگفت: «همینجا خلاصم کنید. من را برنگردانید». بعد شاهزاده در دریا ناپدید شد.
***
کاخ زعبیل، مقر سلطنتی امیر دبی، قلعهای با ستونهای سفید است روی مساحتی که دور تا دور آن درختهای نخل چیده شدهاند، با فوارههای بزرگ و طاووسهایی که آنجا میگردند. اواسط دهه ۶۰ وقتی این کاخ ساخته شد روی شن و تک و تنها وسط بیابان بود. اما حالا مرکز شهر دبی را که به سمت آینده چرخیده از بازارهای شهر قدیمی جدا میکند – همانطوری که ساکنانش به نوعی تعادل رسیدهاند و بین مدرنیته و گذشته تاب میخورند. وقتی شیخ محمد در این کاخ از مهمانهایش پذیرایی میکند، دوست دارد به آنها یادآوری کند که چطور خط افق از زیر شن و ماسه بیرون آمده. او در سال ۲۰۰۷ به یک گروه فیلمبرداری گفت: «سال ۲۰۰۰ اینجا هیچی نبود» و همینطور که دستش را مثل شعبدهبازها تکان میداد به شهر اشاره کرد و گفت: «ولی حالا نگاه کن».
سال ۱۹۴۹ که محمد بهدنیا آمد، با تولدش صاحب یک بندر ساحلی کوچک شد، یکی از هفت منطقه شیخنشین بیابانی تحت کنترل امپراتوری بریتانیا. خانواده او از یک مجتمع ساختهشده از خاک رس و مرجان حکومت میکردند. شبها که روی پشت بامش میخوابیدند باید برای خنکماندن روی خودشان آب میپاشیدند. شیخ محمد بن راشد آل مکتوم در «داستان من»، کتاب خاطراتش دوران کودکیاش را لابهلای سنت بادیهنشینی تصویر کرده. در هشت سالگی با سگ و شاهین در صحرا مشغول شکار بوده. در یکی از عکسهایش پسری زیراندام است، با گوشهای «دستهکوزهای» که یک پرنده شکاری بزرگ را که روی مچ دستش نشسته نوازش میکند. تصویر مادرش در این خاطرات، تصویر شخصیتی است با فضیلت اسطورهای – «با وجاهتی خاص یک ملکه، که هر چه در اطرافش بود را مسحور میکرد» – در عینحال مادرش را زنی قوی توصیف کرده که میتوانست «بهتر از بسیاری از مردها» تیراندازی کند و طوری سوار اسب شود «انگار برای سوار زین بودن به دنیا آمده باشد». اسم مادرش لطیفه بود.
حدوداً ۱۰ ساله که بود در یکی از سفرهای پدرش، شیخ رشید همراه او به لندن رفت. از هواپیما که پیاده شد در هیترو، مبهوت شلوغی فرودگاه شد – «نماد اقتصاد قدرتمندی که آن فرودگاه را به حرکت درآورده بود» – و نوعی نوید از آینده را در دلش حس کرد: «ما در دبی، پتانسیل تبدیل شدن به یک شهر جهانی را داشتیم». کمی بعد در خیابان داونینگ، دید پدرش هم دارد درباره این صحبت میکند که دبی باید فرودگاه بینالمللی خودش را بسازد.
بریتانیا در سال ۱۹۶۸ خروج خود را از خلیج فارس اعلام کرد و امارات متحده عربی تازهتأسیس تبدیل به یک صادرکننده بزرگ نفت شد. محمد از آموزش نظامی در انگلستان بازگشت تا یک منصب مهم را در دولت پدرش برعهده بگیرد. نیم قرن بعد، همه از او به عنوان یک نابغه در مدرنسازی که دبی را به یک مرکز تجاری پر رونق تبدیل کرد یاد کردند؛ با فرودگاهی که مدتها پیش عنوان شلوغترین فرودگاه بینالمللی در جهان را از هیترو ربود.
سال ۱۹۹۰ که شیخ رشید درگذشت، عرف حکم میکرد که شیخ مکتوم، پسر بزرگ خوشاخلاقش جانشین او شود اما هیچکس در اینکه چه کسی واقعا دارد کشور را اداره میکند تردید نداشت: شیخ محمد، کسی که طرح «آسمان باز» را برای استقبال از مسافران جهانی ابداع کرد و خطوط هوایی امارات را بهراه انداخت. او سیاست حذف تعرفه گمرک را بهکار گرفت که دبی را به یکی از شلوغترین مراکز حمل و نقل جهان تبدیل کرد و شبکهای از «مناطق بدون مالیات» را ایجاد کرد که در ادامه بانکها و تجارتهای بین المللی را جذب خود کردند. او دبی را به اولین نقطهای در خلیج تبدیل کرد که در آن خارجیها می توانستند دارایی داشته باشند. در نتیجه رونق املاک و مستغلات، ثروت دبی را با مجموعهای از برج و باروها به رخ دنیا کشید؛ از جمله برجالعرب، که اغلب به عنوان مجللترین هتل جهان معرفی میشود و برج خلیفه، بلندترین ساختمان جهان و چند مجمعالجزایر مصنوعی که انقدر وسیعند که میشود از فضا آنها را دید، از جمله دو جزیرهای که یکی به شکل نخل است و دیگری به نقشهای از جهان شباهت دارد.
سال ۲۰۰۶ مرگ برادرش فرا رسید و او رسماً تاج و تخت را بهدست گرفت. امیر دبی در خانه از خود چهره یک رهبر سنتی عرب را نشان میداد: یک مرد متعلق به خانواده فداکار، شاعر پرکار «اشعار نباتی» (نوعی از شعر که خود او ابداع کرده) و یک قهرمان سوارکاری استقامتی. در خارج از کشور اما مردی بود که مشتاقانه آغوش به روی غرب گشوده بود.
بعد از حملات ۱۱ سپتامبر، امارات متحده عربی به یک شریک استراتژیک مهم در جنگ علیه تروریسم تبدیل شد. دبی تامین مالی تروریسم را از طریق بانکهای خود سرکوب کرد و تبدیل به بزرگترین بندر دریایی آمریکا در خارج از ایالات متحده شد. در همان زمان دولت امارات دهها میلیارد دلار در آمریکا و بریتانیا سرمایهگذاری کرد، تا امیر دبی هم به نوبه خود کلکسیون بزرگی از دارایی را در سراسر جهان صاحب شود. او یکی از بزرگترین زمینداران خصوصی بریتانیاست، شامل مجموعهای از خانههای بزرگ از جمله دالهام هال (Dalham Hall) یک اقامتگاه نئوکلاسیک بزرگ در سه هزار و ۳۰۰ هکتار از زمینهای پارک سافولک (Suffolk)، و خانهای به ارزش ۷۵ میلیون پوند در سارِی (Surrey). او همچنین مالک بزرگترین عملیات مسابقه اسبهای اصیل جهان است، از طریق اسطبل گودولفین، در نیومارکت – اساس دوستی ارزشمندش با ملکه الیزابت، که عاشق مسابقه اسب دوانی بود از اینجا شکل گرفت -.
همچنان که قد میکشید، به دنبال تغییر تصویر امارات متحده عربی بهعنوان یک حاکمیت خودکامه سرکوبگر افتاد. دولت او قانونی را تصویب کرد که حقوق برابر زنان را برای کار برابر تضمین می کرد و ۹ زن را به عضوی از کابینهاش ارتقا داد. او سال گذشته در پیامی به مناسبت روز زن در امارات، زنان را «روح و روان کشور» خواند.
بسیاری از کارشناسان این تغییرات را ناکافی میدانند. نیل کویلیام، یکی از همکاران در امور خاورمیانه در اندیشکده چتم هاوس، به من گفت:
در حال حاضر زنانی هستند در امارات که در منصبهای بسیار مهم قرار دارند اما بخش اعظم این مسئله فقط جنبه ویترینی دارد. همچنان از زنها توقع میرود که طبق حد و مرزهای بسیار سختگیرانه عمل کنند و اگر از این حد و مرزها خارج شوند، خانواده را بیحرمت کردهاند.
زنهای اماراتی هنوز تحت سرپرستی مرد زندگی میکنند و بدون اجازه مردها قادر به کار یا ازدواج نیستند. مردها میتوانند با چند زن ازدواج کنند و زنهای خود را یکطرفه طلاق دهند، اما زنها برای فسخ نکاح نیاز به حکم دادگاه دارند. اگر مردی زنی از خانواده را بکشد هنوز هم میتواند مورد عفو و بخشش بستگانش قرار بگیرد. روندی که باعث میشود قتلهای ناموسی بدون مجازات بمانند چون در این موارد قربانی و مجرم اغلب با هم فامیلاند.
در خاندان حاکم دبی، زنها نقش دوگانهای دارند: از آنها به عنوان نمادی از پیشرفت زنان تجلیل میشود، در حالی که در حریم خصوصیشان موظفند بار حرمت و حیثت سلسله را بهدوش بکشند. شیخ محمد حداقل با شش زن ازدواج کرده که دهها فرزند برای او به دنیا آوردهاند. به گفته حسین ایبیش، محقق ارشد مقیم در «مؤسسه کشورهای عربی خلیج فارس» در واشنگتن، نافرمانی زنان حلقه امیر باعث ایجاد یک سوال «از نظر سیاسی خطرناک» در میان افراد میشود: چطور میتوانید به ما امر و نهی کنید وقتی عرضه کنترل خانوادهتان را ندارید؟ منطق قدرت مطلق ایجاب میکند که چنین شورشهایی به سرعت و علناً سرکوب شوند. ایبیش گفت: «این مردسالاری اجراییست: میخواهی ببینی چطور خانوادهام را کنترل میکنم؟ بفرما.»
***
لطیفه دهه اول زندگی خود را سپری کرد بیآنکه بداند خواهری دارد. مادر او، حوریه لامارا، یک زن زیبای الجزایری بود که با شیخ محمد ازدواج کرد و از او چهار فرزند به دنیا آورد. اما لطیفه با خانوادهاش بزرگ نشد. او و برادر کوچکترش را در کودکی از خانواده جدا کردند و به عنوان هدیه به خواهر بیفرزند پدرشان دادند.
لطیفه به یاد میآورد که زندگی در قصر عمهاش به طرز وحشتناکی خفقانآور بود. او را با دهها کودک دیگر نگهداری میکردند و دایههای قدرتمندی که آنها را وادار به حفظ قرآن میکردند و به سختی اجازه میدادند از اتاقشان خارج شوند، مراقب آنها بودند. عمهاش به ندرت به دیدنش میرفت و وقتی هم میرفت با سنگدلی با او برخورد میکرد. لطیفه به یاد میآورد که یکبار عمه به مهدکودک هجوم برد و بچه ها را به حدی کتک زد که بدنشان پر از زخم و کبودی شد. (مقامهای دبی از اظهار نظر در مورد این واقعه خودداری کردند.)
لطیفه [در یکی از نامههایش] نوشته: «یادم میآید که زمان بچگی همیشه پشت پنجره بودم و مردمی را که بیرون بودند تماشا میکردم».
او به خاطر میآورد که هر از گاهی، عکاسها ظاهر میشدند و او را «مثل یک عروسک، با جواهرات و آرایش» لباس میپوشاندند. به او چند توله سگ میدادند تا با آنها بازی کند و از او عکس میگرفتند. بعداً فهمید که این عکسها برای مادرش فرستاده شدهاند. وقتی عکسبرداری تمام میشد وسایلش را از او میگرفتند و او را به اتاقش برمیگرداندند. یکشب، او خواب دید که بادبادکی را هوا کرد که آنقدر بزرگ بود که او را به آسمان برد.
سالی یک بار لطیفه را به دیدار حوریه و دیگر دخترانش، شمسه و میثاء می بردند که به او گفته بودند عمه و دخترعمههایش هستند. شمسه که چهار سال بزرگتر بود تأثیر خاصی روی او گذاشت. لطیفه نوشته: او «پر از زندگی و ماجراجویی» بود، «سرش درد میکرد برای هیجان ولی در عینحال آدم خیلی دلسوزی بود.» وقتی لطیفه ۱۰ ساله بود، حقیقت را فهمید. شمسه وارد کاخ عمهاش شد و خواست که خواهر و برادر کوچکترش را به خانه بفرستند. لطیفه نوشته: شمسه تنها کسی بود که برای ما جنگید و ما را خواست. «من او را به چشم مادر و بهترین دوستم میدیدم.»
خواهر و برادر را نزد مادرشان برگرداندند و شیخ محمد هر از گاهی به دیدنشان میرفت. یکی از کارکنان او را «پدری دلسوز» توصیف کرده که دخترانش را در آغوش میگیرد و میبوسد. ولی اگر قدرت و اختیارش را به چالش میکشیدند خشمگین میشد. لطیفه به دوستانش گفت که یک بار دیده است که به خاطر اینکه شمسه حرفش را قطع کرده چندین بار با مشت به سر او کوبیده (وکلای شیخ محمد خشونت او با دخترانش را رد میکنند.)
وقتی شمسه به بلوغ رسید، شروع کرد به سرپیچی از محدودیتهای زنانه در خانواده سلطنتی. او میخواست رانندگی کند و سفر کند و درس بخواند و از پوشاندن بدنش با عبای سنتی متنفر بود. لطیفه نوشته: «شمسه سرکش بود و من هم همینطور. اما شمسه زودتر جوش میآورد.» شمسه و پدرش بر سر امتناع او از رفتن به دانشگاه با هم درگیر شدند. شمسه در نامهای به پسر عمویش نوشته: «حتی از من نپرسید که به چه چیزی علاقه دارم.» حتی به خودکشی هم فکر کرده بود، اما حالا عزمش جزم شده بود. او نوشته: «میخواهم فقط روی پای خودم بایستم. تنها چیزی که مرا میترساند این است که خودم را تصور کنم که پیرم و پشیمان از اینکه وقتی ۱۸ سالم بود هیچ تلاشی نکردم.»
اوایل سال ۲۰۰۰ بود، درست بعد از نوشتن این نامه که شمسه به اتاق خواب لطیفه رفت و به او گفت که میخواهد برود و از او پرسید: «با من میآیی؟»
این برای لطیفه ۱۴ ساله که شمسه تکیهگاهش بود، ضربه سختی به حساب میآمد. سکوت بینشان حاکم شد. شمسه گفت: «ولش کن» و رفت.
لطیفه نوشته: «آن لحظه در حافظه من حک شد. چون اگر میگفتم بله، شاید نتیجه چیز دیگری میشد.»
***
ملک لانگکراس عمارت وسیعیست که در حومه شهر سارِی واقع شده است. وقتی که شیخ محمد ملک را خرید، صاحب منظرهای شد که زمان بچگی او را مجذوب خود کرده بود. نخستوزیر امارات در «داستان من» به خاطره رانندگی با پدرش در انگلیس اشاره کرده و نوشته: «هیچ چیزی نتوانسته بود مرا برای دیدن زیبایی این سرزمین آماده کند. آنجا تپههای سبزی بودند که مانند امواج دریا روی هم میغلتیدند.»
در طول تابستان، وقتی که هوای دبی به شدت داغ میشد، شیخ محمد همسران و فرزندان مورد علاقهاش را با خود به انگلستان میبرد. سال ۲۰۰۰، علیرغم سرکشی شمسه، به او هم اجازه داده شد به جشن لانگکراس برود. به لطیفه گفته بود که انگلیس را دوست دارد و جای مورد علاقهاش است. گلویش هم پیش یکی از نگهبانان بریتانیایی پدرش گیر کرده بود: یک پلیس سابق و افسر ارتش به نام گرانت آزبورن که چهل سال و اندی سن داشت. به گفته یکی از دوستان شمسه که در آن تابستان همصحبتش شده بود، شمسه سعی کرد به آزبورن نزدیک شود، اما آزبورن دست رد به سینه شمسه زد.
لانگکراس تحت تمهیدات امنیتی شدیدی بود: ملک توسط دوربینهای مدار بسته نظارت میشد و نگهبانان مدام گشت میزدند. اما در شبی از ماه ژوئن، وقتی سکوت بر خانه حاکم شده بود، شمسه در تاریکی بیرون رفت و سوار یک رنجروور سیاه شد که گوشهای پارک شده بود. با اینکه هیچوقت اجازه رانندگی به او داده نشده بود، موفق شد موتور را روشن کند و به راه بزند. وقتی به دیوار بیرونی رسید، ماشین را گوشهای رها کرد و با پای پیاده از دروازه رد شد.
صبح روز بعد که ماشین رهاشده پیدا شد، شیخ محمد از پایگاه سوارکاریاش در نیومارکت سوار هلیکوپتر شد تا شکار را هدایت کند. کارکنان سوار ماشینها و اسبها شدند، اما تنها چیزی که پیدا کردند تلفن همراه شمسه بود که بیرون دروازه رها شده بود. هیچ کس در لانگ کراس نتوانست هیچ سرنخی از محل اختفای او ارائه دهد – اما لطیفه در دبی از خواهرش خبردار شد: او یک تلفن جدید دست و پا کرده بود و در یک هاستل در جنوب شرقی لندن بهسر میبرد تا به حرکت بعدی خود فکر کند.
در ۲۱ ژوئن، شمسه وارد دفتری ساده در خیابانی در وستاند لندن شد. مردی با چشمان آبی کمرنگ و چانه کوچک از او استقبال کرد: وکیلی به نام پل سایمون که او را از طریق روزنامههای زرد پیدا کرده بود. او به وکیل گفت که از خانواده سلطنتی دبی فرار کرده و میخواهد درخواست پناهندگی کند. سایمون در وضعیت سختی قرار گرفته بود – شرکت او معمولاً با پروندههای مهاجرتی معمول، رسیدگی به ویزای کار و درخواستهای شهروندی سروکار داشت – اما او به اندازه کافی تجربه داشت که به شمسه بگوید که با توجه به «روابط دوستانه» بین بریتانیا و امارات متحده عربی، برنامهاش تقریباً به طور قطع شکست خواهد خورد.
شمسه در هفتههای بعد دو بار دیگر با سایمون ملاقات کرد. او حالا با یک دوست استرالیایی در Elephant and Castle، محلهای در جنوب لندن با بلوکهای مسکونی و خیابانهای پر از زباله، اقامت داشت. او به وکیل گفت که میترسد پدرش او را پیدا کند و مجبورش کند به دبی بازگردد – اما سایمون گفت که کمک به او دشوار خواهد بود مگر اینکه پاسپورتش را که تحت کنترل خانوادهاش بود بهدست بیاورد.
گزینههای شمسه رو به اتمام بود. به لطیفه گفت که پدرشان با یکی از دوستانش در امارات ملاقات کرده و پیشنهاد کرده که در ازای کمک برای ردیابی شمسه به او یک ساعت رولکس بدهد. شمسه معتقد بود تلفن دوستش هک شده، اما به هر حال به تماسگرفتن ادامه میدهد. لطیفه وحشت کرد. اما شمسه برای او این استدلال را آورد که [بهجز لطیفه] «کسی را ندارد که با او صحبت کند».
اواخر همان تابستان، شمسه خودش را به آزبورن، افسر امنیتی رساند و از او کمک خواست. این بار، او به گرمی پاسخ داد و قرار گذاشت که او را به کمبریج ببرد؛ جایی که اتاقی را برای دو شب در دانشگاه آرمز، قدیمیترین و باشکوهترین هتل شهر رزرو کرده بود (آزبورن گفت که در این روایت «اطلاعات نادرست و نادرست» مخلوط شده اما از اشاره به جزئیات خودداری کرد.)
در ۱۹ آگوست دوربین مداربسته تصویر شمسه و آزبورن را در حال خروج از هتل و سوار ماشین شدن ضبط کرد. او مست بود و آزبورن پشت فرمان نشست. شمسه را به سمت پل نزدیکی برد و ناگهان کنار زد و پیاده شد. تله بود. چهار مرد اماراتی داخل خودرو ریختند و به سرعت شمسه را از آنجا دور کردند. شمسه را به ملک پدرش در نیومارک بردند. یک شبِ خراب را در عمارت دالهام هال گذراند و با اولین اشعههای نور صبح به دبی فرستادنش.
***
روز اول سپتامبر، یک زن اهل سارِی به نام جین ماری آلن از تعطیلات که به خانه برگشت روی دستگاه پیامگیر تلفنش پیام عجیبی را شنید از شخصی که نامش شبیه به «شانسا» بود. تماسگیرنده گفت که او «خلاف میلش به دبی بازگردانده شده است» و میخواهد که وکیلش، پل سایمون، از این قضیه خبردار شود. آلن زن را نمیشناخت – احتمالاً شماره را اشتباه گرفته بود، اما او به وضوح در خطر بود. آلن با پلیس تماس گرفت.
ماموران پلیس سارِی با سایمون صحبت کردند و از ملاقاتهای او با شمسه مطلع شدند. وقتی شنیدند او یکی از اعضای خانواده سلطنتی دبی است، موضوع را به شعبه ویژه محلی، یک واحد پلیس که مسائل امنیت ملی را پیگیری میکند، ارجاع دادند. مأموران با نمایندگان خانواده تماس گرفتند، که طبق گزارش پلیس، اصرار داشتند که «از نام ذکر شده یا هر حادثه ای از این دست اطلاعی ندارند». خواه ماموران این دروغ را باور کرده باشند یا نه، آنها – با مشورت سایمون – استدلال کردند که شمسه به تلفن دسترسی دارد و در صورت نیاز میتواند خودش با پلیس تماس بگیرد. موضوع بدون ثبت جرم بسته شد (سایمون با استناد به محرمانهبودن مشتری از اظهار نظر برای این مقاله خودداری کرد.)
شش ماه پس از اینکه شمسه ربوده شد، سایمون ایمیلی دریافت کرد که حاوی پیامی از او بود: «من مدام تحت نظرم، بنابراین مستقیماً به سر اصل مطلب میروم؛ من را گیر انداختند. پل، من این آدمها را میشناسم، همهشان پول دارند، قدرت دارند، فکر میکنند که میتوانند هر کاری انجام دهند.» شمسه در محوطه کاخ در دبی نگهداری میشد، جایی که به گفته خودش نگهبانهای پدرش «سعی میکردند او را به وحشت بیندازند و بشکنند». با اینحال با متقاعدکردن یکی از خدمتکارها به اینکه کاغذی را که به او میدهد در موهایش پنهان کند و به لطیفه یا کسان دیگری تحویل دهد، راهی برای ارتباطگیری پیدا کرده بود. شمسه به سایمون دستور داد که «فوراً» مقامهای بریتانیا را درگیر کند.
سایمون نزد پلیس بازگشت و پیام شمسه را ابلاغ کرد: «او خلاف میلش از کشور خارج شده است، خلاف قوانین بریتانیا در مورد آدم ربایی.» (وکلای پدر شمسه این موضوع را تکذیب می کنند.) وقتی ماموران پلیس اظهارات سایمون را ثبت کردند او همه چیزهایی را که میدانست به آنها گفت – اما این را هم اضافه کرد که «عدم صلاحیت و تخصص» او در خارج از حوزه قانون مهاجرت به این معنی است که دیگر نمیتواند از طرف شمسه اقدام کند. گزارش او به کندی در سیستم پیش میرفت. قبل از اینکه به میز بازرس ارشد کمبریج شایر برسد – که دفترش به طور اتفاقی جلوی آرمز هتل دانشگاه، قرار داشت آخرین جایی که شمسه دیده شده بود – بهصورت قطرهچکانی از پلیس سارِی و سپس لابهلای ردههای مخفی شعبه ویژه عبور کرد.
***
صبح یکی از روزهای فوریه ۲۰۰۱، کارآگاه دیوید بِک، بازرس ارشد فنجان قهوه در دست، داشت گزارش ماهانه آمار جرم و جنایت را میخواند که یک افسر از شعبه ویژه پروندهای را به دستش داد. هر سطری که میخواند حیرتش بیشتر میشد. یک افسر پایینرتبه که به هتل اعزام شده بود، برایش کپی فیلم دوربین مداربستهای را آورد که در آن شمسه و آزبورن با هم از هتل خارج میشدند.
بِک دو دختر تقریباً همسن شمسه داشت و به من گفت که میدانست اواخر نوجوانی میتواند «دوران سختی» برای خانوادهها باشد. همینطور که به تصاویر دوربین مدار بسته خیره شده بود، با تعجب گفت: «فقط میخواهی برای پدرت دردسر درست کنی؟ یا جدی میخواهی فرار کنی؟»
بِک با سایمون تماس گرفت و سایمون به او گفت که شمسه به تلفن دسترسی دارد. لطیفه که توانسته بود گهگاهی برای خواهرش لباس و لوازم دیگری بفرستد، برایش قاچاقی یک دستگاه تلفن هم فرستاده بود. او در یک گزارش برای پلیس خاطرنشان کرده که وقتی شماره را گرفته، شمسه به نقش آزبورن در دستگیری او اشاره و نام سه نفر از مردهایی را که در به گفته او روی پل کمین کرده بودند ذکر کرده که به گفته او روی پل به او کمین کرده بودند. از جمله رئیس «بال هوایی دبی» (Dubai Air Wing) که برای شیخ محمد هلیکوپتر و خلبان تهیه میکرد. طبق گزارش شمسه، مردها او را به دالهم هال بردند و به زور به او آرامبخش زدند. روز بعد، او را با هلیکوپتر به فرانسه بردند و در آنجا با یکی دیگر از کارمندان قدیمی پدرش – مردی بریتانیایی به نام دیوید والش – ملاقات کردند و با جت شخصی به دبی رفتند (والش از اظهار نظر خودداری کرد.)
بررسیهای بیشتر بخش اعظم روایت شمسه را تایید کرد. یک افسر گمرک توضیح داد که در حوالی نیمه شب در تاریخ ربوده شدن شمسه، از یک خلبان هلیکوپتر شیخ محمد تماسی دریافت کرده است. او در این تماس اعلام کرده که صبح روز بعد از دالهام هال به فرانسه پرواز میکند. به گفته یک خلبان دیگر، او به صورت محرمانه تأکید کرده که این سفر باید با احتیاط انجام شود، زیرا خانواده «نمیخواستند کسی در بریتانیا درگیر شود.»
وقتی کارآگاه بِک برای مصاحبه با کارکنان شیخ محمد به دالهام هال رفت، وکیلی از او استقبال کرد که مؤدبانه به او گفت هیچ کس حاضر نیست با او صحبت کند. بِک گفت: «این اولین سرنخی بود که داشتم مبنی بر اینکه اوضاع احتمالاً آنطوریکه میخواهم پیش نمیرود.» بِک تا آن زمان مظنون چهارم به دستداشتن در ربودن شمسه را شناسایی کرده بود: محمد الشیبانی، مردی شیک پوش و فرهیخته که به عنوان رئیس دفتر خصوصی خاندان سلطنتی دبی در بریتانیا خدمت میکرد. کمی بعد الشیبانی با او تماس گرفت و صمیمانه به او گفت که حاضر به همکاریست. وقتی بِک گفت که طبق تحقیقاتش او یکی از مظنونان است، سریع تلفن را قطع کرد (الشیبانی دست داشتن در این آدم ربایی و اینکه به او گفته شده که مظنون است را رد می کند.)
در پشت صحنه، دفتر شیخ در حال لابی کردن با دولت بریتانیا بر سر این تحقیقات بود. بِک اینرا از یکی از مقامهای دفتر امور خارجه و مشترک المنافع به نام دانکن نورمن شنید که از او درخواست گزارش کرد. کارآگاه محتاط بود – او همیشه از «دنیای دستدادنهای مخفیانه» بدش میآمد – و فقط خطوط کلی پرونده را بیان کرد. نورمن اطلاعات بیشتری میخواست. بک در یادداشتهای خود نوشته: «او آنزمان به من گفت که از وزیر خارجه خواسته شده است که در جریان هرگونه تحولات قرار گیرد.»
نورمن که بعدها دیپلمات ارشد شد، به من گفت که پرونده شمسه را به خاطر نمیآورد. سِر ویلیام پتی، که در آنزمان رئیس بخش خاورمیانه در وزارت خارجه بود، نیز گفت که از شمسه چیزی به خاطرش نمیآید – اما اذعان کرد که دولت از هر چیزی که علیه خانواده حاکم دبی باشد، چشم پوشی میکند. او گفت: «امارات متحده عربی شرکای تجاری اصلی و متحد استراتژیک [ما] هستند. محمد بن راشد رفیق مسابقههای ملکه فقید ماست. آنها در اینجا منافعی دارند، ما میخواهیم سرمایهگذاری را در اینجا تشویق کنیم و ترجیح میدهیم که مسائل مربوط به خانواده-ناموس آنها اینجا مطرح نشود.»
در پایان آن سال، اخبار مربوط به تحقیقات بِک به گاردین درز کرد. این روزنامه گزارش داد که شمسه از طریق تلفن گزارش ربودهشدنش را به بازرسها داده. بلافاصله پس از این گزارش، شمسه ارتباط خود را با جهان خارج از دست داد و تحت دوز سنگینی از آرامشبخش قرار گرفت. لطیفه بعداً نوشت: «روز بسیار سختی برای من بود.»
بِک یادداشتهایش را زیر و رو کرد و متوجه شد که در قدم بعدی چه کاری باید انجام دهد. در یکی از یادداشتها به اتفاق دیگری اشاره کرده بود که در سال ناپدید شدن شمسه توجه دولت بریتانیا را به خود جلب کرد. در آوریل آن سال، یک مورد دیگر «ترس از آدم ربایی» در مورد خاندان سلطنتی امارات در بریتانیا وجود داشت.
***
شیخه بشری بنت محمد آل مکتوم اولین بار در بهار سال ۲۰۰۰ به لندن آمد. یک زن ۲۷ ساله مراکشی با موهای قهوهای که تا کمرش میرسید، در نوجوانی با شیخ مکتوم بنراشد آل مکتوم، برادر محمد – که سه دهه از او بزرگتر بود – ازدواج کرده بود. هر چه بالغتر شد، سرخوردگی ناشی از محدودیتهای زندگی در دبی بیشتر گریبانش را گرفت.
بشری و سه پسر خردسالش در یک عمارت گچی سفید در میدان لوندز بلگراویا (Belgravia’s Lowndes Square) ساکن شدند و او با مجله hello مصاحبه کرد. این مجله به نقل از او درباره رسالتش نوشت: «من از زنان کشورم میخواهم که شجاعت نشاندادن اینکه چه کارهایی میتوانند انجام دهند را داشته باشند.» این مصاحبه در هفت صفحه منتشر شد، با عکسی از بشری که با شلوار جین سفید تنگ و چکمههای چرمی به یک صندلی تودوزیشده طلایی تکیه داده بود.
بشری نقاش بود و مردی به نام نیک هیور را استخدام کرد تا نمایشگاه بزرگی از آثارش برگزار کند و بعد از آن یک حراج برای جمعآوری پول برای پزشکان بدون مرز. او به هیور گفت که امیدوار است که شهرت فزاینده او در غرب بتواند شوهرش را در برابر تخطیهای برادر کوچکتر قدرتمندش شیخ محمد – یا به قول خودش «ریشو» – تقویت کند. او مدام با اعتراض میگفت که «او شوهرم را به سایه هل داده.»
بشری تصور می کرد که اماراتیهای ثروتمندی که سخاوتمندانه برای نقاشیهای او هزینه میکنند به این نمایشگاه هجوم خواهند آورد. اثر مرکزی منظرهای ساختهشده از جواهر بود که او آن را «لا ناتور» (طبیعت به زبان فرانسوی) نامیده بود: نهری از توپاز و زمرد کبود و لعلهای سبز که از کوه جاری شده بود، زیر ستارههایی از الماس. اما «لا ناتور» فقط ۹ هزار پوند برگرداند – رقمی که ظاهراً بشری به دوست پسر آرایشگرش داده بود تا مناقصه را بالا ببرد -. هیچ یک از مدعوین اماراتی در این حراج حاضر نشدند. هیور به خاطر میآورد که این از اولین نشانههای به دردسر افتادن بشری بود.
پس از حراج، رفتار او بیش از پیش بیقید و بند بهنظر میرسید. یکبار، او هیور را به عمارت خود در خیابان فوش در پاریس دعوت کرد و در حالی که لباسهای نقرهای تنگ پوشیده بود درخواست کرد او را با سه پسر جوانش به کاباره لیدو ببرد. او با وحشت به این صحنه نگاه میکرد که میزشان توسط رقصندههای بورلسکی که بیضهبندهای پوشیده از بدلیجات و منگولههای نوکسینه داشتند احاطه شده بود، در حالی که محافظان اماراتی بشری نگاهشان را به سمت دیگری برگردانده بودند. هیور گفت: «این ناجورترین چیز ممکن بود.»
به نظر می رسید که بشری رفتارش را طوری تنظیم میکند که توجه جلب کند. وقتی هیور خصوصی با او ملاقات میکرد، بهنظرش خیلی «متین و ساکت و برازنده» میآمد، با یک مهربانی بیتکلف نسبت به پسرانش. اما در ملاء عام «از خودش نمایشی عجیب بر جا گذاشت».
یکی از روزهای آوریل، هیور تماسی از برادر کوچکتر بشری، که برای دیدنش به لندن آمده بود دریافت کرد که با صدایی وحشتزده میگفت: «بشری را دزدیدند!» بوچرا آنزمان به فرودگاه فارنبرو رفته بود و سوار جت شخصی شیخ مکتوم شده بود که نگهبانان اماراتی برای بردن پسرانش آورده بودند. هیور گفت که در پسزمینه تماس تلفنی صدای درگیری پرستار بچهها (دایه) با مردها را شنیده است.
این حادثه به یک مناقشه در فرودگاه منجر شد. دایه با پلیس تماس گرفت تا ربودهشدن پسرها را گزارش کند. اسکاتلندیارد آنها را تا باند ردیابی کرد و هواپیما را نگه داشت. پاتریک نیکسون، که در آن زمان سفیر بریتانیا در امارات متحده عربی بود، به من گفت که یک دیپلمات اماراتی تماس گرفته است و از او خواسته است که «با پلیس در تماس باشد و به آنها بگوید که این موضوع را از دستور کار خارج کنند.» نیکسون نپذیرفت و به دیپلمات پیشنهاد کرد که شکایت خود را با وزارت خارجه مطرح کند. بلافاصله پس از آن، به هواپیما اجازه خروج داده شد. به گفته یکی از کارمندان سابق دولت، مقامهای وزارت خارجه هر حادثهای از این دست را «یک مورد دیگر از اختلافات خانوادگی که اماراتیها در آن بیمسئولیت و بیاخلاق رفتار میکنند» میدانند. او افزود که ربودهشدن بشری «یک حیرت ۴۸ ساعته» تلقی میشد – یک آزار کوتاهمدت. پس از برخاستن هواپیما، «راههای ارتباطی روی زن بسته شده»، بنابراین «فشار زیادی برای انجام کار خاصی وجود نخواهد داشت».
وقتی روز بعد دیلی تلگراف درباره این مناقشه گزارشی را منتشر کرد، اسکاتلندیارد این گزارش را تحت عنوان «یک موضوع نسبتاً بزرگ خانوادگی» رد کرد. یک سخنگو در آن زمان گفت که افسران پلیس «به سرعت متوجه شدند که بچهها در امان هستند» و کل این ماجرا فقط یک «سوء تفاهم بین اعضای خانواده» بود. با این حال، بعداً، نیکسون از منابعی در امارات شنید که بشری «در یک ویلا در دبی حبس شده است». شخصی که با خانواده سلطنتی ارتباط داشت این موضوع را برای من تأیید کرد: «آنها در خانه حبسش کردند و مدام به او آرامشبخش تزریق میکردند تا بگویند مشاعرش را از دست داده».
سال ۲۰۰۷، یک سال پس از مرگ همسرش [شیخ مکتوم] و به قدرت رسیدن شیخ محمد به عنوان حاکم، شایعاتی در محافل کاخ منتشر شد مبنی بر اینکه بشری درگذشته است. او ۳۴ سال داشت. برخی میگفتند که او در خواب مرده است. اما در ویدئویی که لطیفه قبل از فرار ضبط کرد، پدرش را به قتل بشری متهم کرد و گفت: «رفتار بشری زیادی از حد گذشته بود. پدرم از سوی بشری احساس خطر کرد، به همین خاطر او را کشت.» لطیفه این ادعا را در چندین نامه به دوستانش تکرار کرده است. در یکی از نامهها نوشته که نگهبانان گماشته پدرش بشری را به قصد کشت کتک زدهاند.
وکلای شیخ محمد این موضوع را رد میکنند، اما پشت گزارش لطیفه اظهارات دو منبع نزدیک به خانواده سلطنتی وجود دارد که آنرا تأیید میکنند. یکی از آنها گفت: «به او رحم نکردند. کشتنش چون برای آنها مشکل درست کرده بود. او زن قویای بود که از حقش دفاع میکرد.» یکی از کارکنان شخصی سابق شیخ محمد به من گفت: «او کشته شد. یک دقیقه اینجا بود، دقیقه بعد رفت.»
سالها بعد، هیور پیامکی از یک شماره ناآشنا در دبی دریافت کرد. یکی از پسران بشری داشت ازدواج میکرد و هدیه عروسیای که برای او بیشترین ارزش را داشت نقاشی مادرش بود. هیور به این پیامک جواب داد تا بپرسد آیا مشتری سابقش زنده است یا نه. در پاسخ نوشته شده بود: «ماما بشری در سال ۲۰۰۷ درگذشت. روح زیبایش در آرامش باد»، با یک ایموجی قلب شکسته. هیور «لا ناتور» را نگه داشت و یک تابلو را که هیچکس نخواسته بود بستهبندی کرد و برای تنها کسی که آنرا خواسته بود فرستاد.
***
بهار سال ۲۰۰۲، تقریباً دو سال پس از ربوده شدن شمسه، دیوید بِک سرانجام بیانیهای از الشیبانی، رئیس دفتر خانواده سلطنتی دبی در بریتانیا دریافت کرد. او به زبان انگلیسی ابتدایی تأیید کرد که با ماشین همراه سه مردی که شمسه از از آنها بهعنوان آدمربایانش نام برده بود به سمت دالهام هال رفته اما اینکه در زمان ربودن شمسه توی ماشین بوده را تکذیب کرد. الشیبانی در بیانیهاش نوشت: «در این سفر اتفاق خاصی نیفتاد. یادم هست که چند مکالمه کلی درباره فالکونها (شاهین) داشتیم». او گفت که بلافاصله بعد از رسیدن پیادهشده و بیرون رفته تا غذا بگیرد و بعد که برگشته متوجه شده که «یک خانم در ماشین حضور دارد.»
الشیبانی مدعی شد که این زن را نمی شناخته، اما نوشت که او «با اعتماد به نفس، شاد و نسبتاً پر سر و صدا بهنظر میرسید. در واقع این ذهنیت برای من ایجاد شد که مشروب خورده.» و صبح روز بعد هم دیده که او آنجا را با هلیکوپتر ترک میکند. الشیبانی گفت: «اگر این زن واقعا شمسه بود، اینطور نبود که او را برخلاف میلش از دالهام هال ببرند.»
بِک به این تصمیم رسید که باید شخصاً با شمسه حرف بزند و برای سفر به دبی درخواست مجوز داد. مقامهای سرویس دادستانی سلطنتی (C.P.S.) به او گفتند که درخواست او باید از طریق وزارت خارجه ارسال شود. چند هفته بعد، او شنید که اجازه رد شده است.
خبر عصبانیکنندهای بود، با اینحال بِک به من گفت که انتظار نصف آن اتفاقات را داشته. او گفت: «از آنجایی که شما فردی ثروتمند و قدرتمند هستید، میتوانید در کشور ما هر قانونی را که بخواهید بهطور کارآمدی زیر پا بگذارید. بن گان، پاسبان ارشد پلیس کمبریج شایر در آن زمان، به من گفت که بِک «شواهد مشخصی» را جمعآوری کرده که نشان میدهند شمسه «از کف خیابان ربوده شده است»، اما پرونده متوقف شد. او مشکوک بود که «سیاست مداخله کرده است.»
وزارت خارجه همیشه تاکید کرده است که در اجرای قانون مداخله نمیکند. یک سخنگو اما از پاسخ دادن به سوالات مشخص در مورد پرونده شمسه خودداری کرد. مقامها هم از ارائه پروندههای مربوط به تحقیقات خودداری کردند و استدلال میکنند که انجام این کار «توانایی دولت برای حفاظت و ارتقای منافع بریتانیا را کاهش میدهد.»
راج جُوشی، که بخش رسیدگی به تعقیب بینالمللی سرویس دادستانی سلطنتی (C.P.S.) را در زمان مطرحشدن درخواست بِک هدایت میکرد، گفت که کار او به طور معمول توسط وزارت خارجه با مانع مواجه میشود. او به من گفت: «آنها تقریباً هر ماه خودشان را در کار اینجا دخالت میدهند». گرچه جُوشی در پرونده شمسه دخالتی نداشت، اما مسدود کردن راه تحقیقات بِک را «توهین به عدالت» میدانست. او به من گفت: «این واقعاً تلخ است که ما اجازه میدهیم منافع اقتصادی و منافع دیگر بر آنچه که درست است، غلبه کنند.»
من اکتبر گذشته از طریق زوم (Zoom) با بِک صحبت کردم. او مدتها پیش بازنشسته شده و با همسرش در یک شهر ساحلی در یورکشایر آرام زندگی میکند. به من گفت: «قدرتهایی که خارج از کنترل من بودند، روی روند جریانی که اتفاق افتاد تأثیر گذاشتند.» با این حال او هیچوقت سعی نکرد با دو مظنونی که شمسه از آنها نام برده بود یعنی گرانت آزبورن و دیوید والش، که هر دو در بریتانیا زندگی میکردند، صحبت کند و بدون اعتراض نتیجه را پذیرفت. شانههایش را بالا انداخت و گفت: «اینها تصمیمهایی هستند که از رقم حقوقی که من میگیرم فراتر میروند. فقط باید با آن کنار بیایید.»
در سالهای بعد، رابطه بریتانیا با دبی همچنان نزدیک و نزدیکتر شد. شیخ محمد صدها میلیون پوند را وارد مسابقات اسبدوانی بریتانیا کرد. اغلب در زمین مسابقه آسکوت (Ascot) کنار ملکه دیده میشد، با او در جایگاه ویژه (Royal Box) مینشست و حتی با کالسکه ملکه به محل مسابقه سفر میکرد، آنهم در رأس صفوف سلطنتی.
نیکسون، سفیر سابق به من گفت: «اگر بخواهم خیلی ساده بگویم، شیخ محمد بن راشد به دلیل ارتباطات نیومارکت، همه چیز را تحت کنترل داشت. او افزود: «پول است که حرف [اول و آخر را] میزند. هر چیزی که بخواهد بهدست میآورد».
***
سال ۲۰۰۱ یکی از شنبههای ماه ژوئن کارآگاه کالین ساتون، بازرس ارشد در خانهاش در سارِی بود که از بخش اعزام با او تماس گرفتند. در املاک لانگکراس شیخ محمد یک جرم سنگین اتفاق افتاده بود: یک زن کارگر جنسی ۲۰ ساله گزارش داده بود که رانندهای در لندن او را سوار کرده و به ملک لانگکراس برده و ادعا کرده بود که آنجا در اسارت بوده و یکی از اعضای خانواده سلطنتی دبی بارها به او تجاوز جنسی کرده است.
ساتون تحقیقاتش را به جریان انداخت، اما تماس دومی از یکی از همکارانش در شعبه ویژه دریافت کرد. ساتون گفت که همکارش به او گفته که موضوع بهشکل «دولت به دولت» حل شده است: «ما این زن را داشتیم که بالاخره بعد از اینکه روزهای متوالی در آن خانه تحت همه نوع آزار و سوءاستفاده قرار گرفته بود، آزاد شده بود و بعد فقط به نوعی به ما گفتند “نگران نباشید، به اندازه وقتش به او پول پرداخت شده و ورزش محبوب اعلیحضرت در این کشور ادامه خواهد داشت”».
پلیس سارِی میگوید مامورانش برای تحقیق به لانگکراس اعزام شدند و با کمک شعبه ویژه اجازه ورود به ملک به آنها داده شد، اما نتوانستند هویت متجاوز مورد ادعا را تأیید کنند و هیچ اتهامی مطرح نشد. یکی از سخنگویان گفت که تحقیقات کامل و بدون هیچ مدرکی دال بر مداخله دولت انجام شده است. اما چندین مقام ارشد سابق وزارت خارجه به من گفتند که شکایات جنایی در مورد خانواده سلطنتی خلیج فارس در بریتانیا اغلب خارج از انظار عمومی مدیریت میشد.
سه راننده که سالها برای خانواده سلطنتی دبی کار میکردند، به من گفتند که زمانی که شیخ محمد و همراهانش در آنجا بودند، مرتباً آنها را برای آوردن کارگران جنسی از سراسر لندن به دالهام هال، به لندن میفرستادند. آنها گفتند که زنها را به صورت گروهی از هتل برج کارلتون لندن که متعلق به حاکم دبی است سوار میکردند. بعضی از آنها تنفروشهای با تجربهای بودند که این حرفهشان بود اما بقیه دخترهای نوجوان یا حداکثر بیست و چندساله بودند که مامورها آنها را از کلوپهای شبانه «استخدام» میکردند یا دخترهایی که میخواستند هزینه تحصیلشان را در بیاورند. به آنها گفته نشده بود که کجا میروند و قبل از اینکه به داخل عمارت برده شوند تلفنشان را گرفته بودند. رانن
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: شاهزادههای فراری دُبی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران