هفت‌خوان بی‌پایان مام وطن

هفت‌ خان اسفندیار نمایش اقتباسی وزین و فاخری است از یکی از داستان‌های کمتر روایت‌شده‌ شاهنامه فردوسی، کتاب حماسی تاریخ ایران. دکور و صحنه جذابی دارد که ما را از توران به ایران و از سریر پادشاهی شاه گشتاسب به حضیض سیاهچال‌های آن و اسفندیار در بند می‌برد. بازیگران مطرح و قدرتمند تئاتر با کلام و حرکت بیننده‌ها را مسحور خود می‌کنند. و درنهایت، متن قوی و متمایز نویسنده آن محمدرضا کوهستانی که نشان از سواد و تسلط او بر ادبیات و نمایشنامه‌نویسی دارد، از جذابیت‌های این نمایش به‌شمار می‌آید.

همه موارد گفته‌شده حرف‌ها و تعریف‌هایی بوده که در این مدت اجرای نمایش مطرح‌شده است. نمایشی که همزمان درد داشت و غرور. درد کشیدیم از ظلم پدر تاجدار در حق فرزند برومند و غیور خود که حاضر شده بود او را به سیاهچال فراموشی بسپارد اما از تاج و قدرتش دست نکشد. غصه دختران شاه یا همان ناموس ایران را خوردیم که اسیر دست گوژپشت بی‌دین تورانی شده بود؛ همان که با خنده مستانه روی پیکر بی‌سر سربازان جانفشان ایران راه می‌رفت و می‌گفت این دختران را به کنیزی خواهد داد. غم داشتیم از راه دشوار مقابل اسفندیار برای اعاده حیثیت و نجات ناموسش اما پس از آزادی اسفندیار، همراهی برادرش پشوتن و سپاه ایران با او در مسیر سخت و غیرقابل عبور پیش روی او، پیشروی اسفندیار از تک‌تک خان‌ها و پیروزی‌اش که منجر به شکست ارجاسب و نجات خواهران بود، غریو شادی و غرور مانده در گلوی تماشاچیان بود که با پایان نمایش به تشویقی بلند تبدیل شد. حتی نویسنده پایان داستان را عوض کرده بود و در انتها گشتاسب تصمیم می‌گیرد دست از تاج بکشد و قدرت را به اسفندیار، قهرمان غیرتمند نگاهبان دین بهی واگذارد. که اگر در شاهنامه فردوسی هم همین عاقبت بود، دو قهرمان و پهلوان محبوب این کتاب و دیار، رستم و اسفندیار مقابل هم قرار نمی‌گرفتند و یکی از تراژدی‌های ادبیات فارسی رخ نمی‌داد. شاید کوهستانی خواسته بود با این دستبرد به شاهنامه برای لحظاتی از تراژدی‌های زندگی‌مان کم کند. هرچند تفاوت‌های عدیده این اقتباس با اصل داستان باعث اعتراض بسیاری از بینندگان بود اما این مقاله برای بررسی درستی و نادرستی این تغییرها نیست.

آن جنبه از این نمایش که برای نگارنده برجسته‌تر و شیرین‌تر بود، نه به صحنه‌پردازی و طراحی حرکات و بازی‌ها ربط داشت و نه به ترکیب شاهنامه با اشعار عطار و مولوی و اخوان ثالث. شخصیتی در این داستان بود که با هر لحظه حضورش، حس دلگرمی در صحنه متبلور می‌شد. هر صحنه که حرفی از اسفندیار بود، گشتاسب در کنار کتایون، مادر این یل ایران ایستاده بود. هنگام مویه برای از دست دادن همای و به‌آفرید، هنگام شور و مشورت گشتاسب و پشوتن برای چگونگی نجات دختران، هنگام مراجعه به سیاهچال و درخواست بخشش از افراسیاب، همه این گاه‌های مهم، کتایون حضور داشت اما نه حضوری معمولی یا حتی تزیینی؛ بلکه حضوری پررنگ و تاثیرگذار! قصد واکاوی نقش زن در شاهنامه را در این مقال ندارم که جایش هم نیست. از طرفی، نمایش هفت‌خان اسفندیار غیر از این‌که برخاسته از شاهنامه و همه ویژگی‌های حماسی آن است، روح لطیف عرفان مولوی و عطار را هم از دست نداده و ذوق خوش نویسنده، در تمام نمایشنامه دیده می‌شود. پس شاید بتوان گفت، این کتایون، زن ایرانی مطلوب نویسنده است که بسیار هم خوش درخشیده است. پس از این‌که اسفندیار، خان اول را رد می‌کند و گرگ‌ها را از بین می‌برد، نمایش به قصر برمی‌گردد. گشتاسب و کتایون و منجم پیر از ماجرای رویین‌تنی اسفندیار یاد می‌کنند. کتایون از پسرش می‌گوید و از بدن نفوذناپذیرش و از فره‌ای که این فرزندش را در آغوش گرفته است. آن هنگام که اسفندیار باید از دریا بگذرد و اژدها را درهم شکند و به گفته خود از «خانی در خان دگر» بگذرد باز به قصر برمی‌گردیم و کتایون را می‌بینیم که در کنار گشتاسب بر بلندای ایوان قصر ایستاده و گردنبندی زمردین به پسرش می‌دهد تا از او در برابر بلایا مراقبت کند. گرگسار، همان نیم انسان و نیم گرگ که در این داستان هم پیک ارجاسب و هم راهنمای اسفندیار و درواقع راوی و قصه‌گوی ماست، در این میانه حرفی قابل تامل می‌زند که این گردنبند بهانه است، آن مهر مادری در پس آن است که حافظ اسفندیار است.

در خانی دیگر، اسفندیار و سپاهیانش در زمهریری کشنده پاگیر می‌شوند. سرمایی که هیچ سپاه و یلی را یارای مقاومت در برابر آن نیست و اسفندیار در آن یخستان، در حالی که تلاش می‌کند از کوه یخ‌زده عبور کند، با صدایی لرزان رجز می‌خواند که هیچ‌چیز مانع او از نجات خواهرانش نیست... اما حتی این گفته خود را هم نمی‌تواند به پایان برساند از شدت سرمایی که همه وجودش را فراگرفته است. در این غوغای خاموش و یخناک است که کتایون در کنار سپاهیان یخ‌کوب‌شده ظاهر می‌شود و برای پسر پهلوانش لالایی می‌خواند. معجزه لالایی با صدای مادر سپاهیان را از مجسمه‌های به‌خواب‌رفته بیرون می‌کشد و اسفندیار را از خواب‌مرگی نجات می‌دهد. همین‌جاست که اسفندیارِ نیرویافته از نیروی مادر به بلندای قاف می‌رود و به جنگ سیمرغ. سیمرغی که پرنده غول‌پیکر فردوسی نیست، بلکه سیمرغ عطار است. ندا می‌آید برای اسفندیار که تو خود فدا کردی تا از هفت‌خان بگذری و از هفت‌خان عشق گذشتی. اسفندیار پرورده در دامان عشق مادر بوده و از عشق مادر به عشق وطن و ناموس می‌رسد. در راه این عشق و برای حفاظت از آن هم از هیچ گذشتی دریغ نمی‌کند. مادر و وطن دو مفهوم والایی هستند که هر انسان آزاده و اهل تعقلی می‌داند چقدر با ارزش و پرقیمت است و برای آن هیچ جایگزینی نیست. پس حتی اگر از مادر دور باشد و در سیاهچال وطن اسیر، باز به وقت یورش غیر و غریبه، می‌داند که باید طرف که باشد و جان در راه کدام فدا کند.

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: هفت‌خوان بی‌پایان مام وطن