«هستی ما»، قتل حکومتی هستی نارویی به روایت سودابه. ر

«هستی ما»، قتل حکومتی هستی نارویی به روایت سودابه. ر
رادیو زمانه

تا ۱۱ آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
هستی نارویی از کودکان کشته‌شده در جمعه خونین زاهدان، ۸ مهر ۱۴۰۱ به‌همراه مادربزرگ خود به مصلی زاهدان رفته بود که در جریان حمله و شلیک به معترضان بر اثر ضربه به سر و استنشاق گازهای سمی اشک‌آور کشته شد. او قرار بود یک هفته بعد به مدرسه برود.
نویسنده در بازآفرینی قتل حکومتی هستی، بر گفته‌های مستند مادربزرگ او تمرکز کرده و در یک روایت نفس‌گیر و تأثیرگذار گستره ستم در  بلوچستان را در فاصله بین سه نسل  آشکار می‌کند.

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی هستی نارویی را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.  

من همه چیز را گفتم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم. «مخم اندازه یک بچه کوچک شده بود»، گفتم که، به حال خودم نبودم که حالا خاطره‌اش را تعریف کنم. حالا هم که در را باز کرده‌ام و شما هم آمده‌اید و مهمان هستید. ما رسم نداریم مهمان را بیرون کنیم اما بروید از همان‌هایی که شما را فرستاده‌اند بپرسید که من همه چیز را گفته‌ام. به بچه‌های دیگرم رحم کنید. ما بی‌بضاعت‌ایم. پسرم کارگر است. بله، پدر هستی را می‌گویم، بلال، کارگر است. آن روز نبود. شمال بود. قبلاً گفته‌ام. خودش هم گفته. همه را به تلویزیون گفته‌ام. شما از طرف تلویزیون مگر نیامده‌اید؟! اسم خوبی داشت؛ «همشهری»؟! شما که همشهری ما نیستید. حالا این را فهمیده‌ام. که این‌طور. نمی‌دانستم. گفتند از طرف «همشهری» آمده‌اند یا برای همشهری می‌خواهند. همچین حرفی! یادم که نیست چه گفتند. چند نفر بودند با دوربین و ضبط. چه می‌دانم! همشهری ما که نبودند. نه زبان ما را بلد بودند و نه نشست و برخاستشان مثل ما بود. بعدتر فامیل‌ها گفتند همشهری تهران است. گفتند روزنامه است. می‌دانم فرقی ندارد با تلویزیون. همه را به آنها گفتم. هم خودم، هم پسرم که آن روز نبود.

آمد نشست جلوی دوربین و گفت. گفت که «روی دخترش حساس است». گوششان کر بود. می‌خواستند حرف خودشان را بزند. زد. دیگر چه می‌خواهید؟ چرا نمی‌روید؟ چای‌تان را که خوردید از همین‌جا مستقیم بروید فرودگاه، یکراست می‌رسید تهران. همان فیلم‌ها را که قبلا ضبط کرده‌اند بردارید ببرید. هرجا می‌خواهید ببرید. نه مادر جان، ما نه اهل خارج رفتنیم. «نه می‌خواهیم برویم آمریکا». همین‌ها را آنجا هم گفتم. سال تا سال کسی سراغی از ما نمی‌گرفت. ما در خوشی این «همشهری»‌ها شریک نیستیم. اصلاً رنگ خوشی‌شان را ندیده‌ایم. حالا که بچه‌ام، هستی‌ام، مرده، پاشنه در خانه‌مان را از جا درآورده‌اید که بگویم بچه‌ام در ازدحام مرد؟ تقصیر خودش بود که رفته بود داخل ازدحام یا تقصیر من لابد؟ خب گفتم که.

حتی پدرش گفت که… جوری گفت که انگار عیبی ندارد گاز اشک‌آور زده‌اند. گفت که عیبی ندارد بچه‌اش زیر دست و پا له شده ‌است. کسی تقصیرکار نیست. انگار تقصیر خودش بوده که رفته بوده زیر دست و پا. یا تقصیر من. بله، بله می‌دانم همه‌تان همین را می‌گویید که چرا بچه را بردم نماز جمعه. مگر نماز جمعه جای بچه است؟ شما که از تهران آمده‌اید به من بگویید اگر نماز جمعه جای بچه نیست، قبرستان جای بچه است؟ از تهران نیامده‌اید؟ خب پس، لابد خبر دارید که هر عصر پنجشنبه مردم تهران دست زن و بچه‌شان را می‌گیرند می‌برند قبرستان بهشت زهرا. هم زیارت قبور می‌کنند هم بچه‌هایشان با تاب و سرسره مجانی در آنجا بازی می‌کنند. از بازار همانجا خرید می‌کنند. گل یا نمی‌دانم هر چه که هست از خنزرپنزر نه جنس‌هایی مثل بوتیک لته‌ی ما. چیزهای نو… بوتیک لته؟ نمی‌دانم شما چه می‌گویید. همین لباس‌های دست دوم خارجی. بله، فقط هم گل نمی‌خرند. می‌روند تفریح کنند در آنجا. می‌گویند حتی بساط کباب و جگر هم هست که هی باد می‌زنند و هی باد می‌زنند و روی قبرهای مرده‌ها تکه‌های جگر را به نیش می‌کشند و بچه‌هایشان سیر و پر که بازی کردند برمی‌گردند. با فامیل وهمسایه‌شان هم همانجا دید و بازدید می‌کنند. کی حالا کسی را رو می‌دهد که پایش را بگذارد در خانه‌اش؟ خانه‌های ماست که درش چهارطاق باز است و هر کسی دلش بخواهد سرش را می‌اندازد پایین می‌آید داخل. یک دوربین و ضبط هم دستش می‌گیرد که همین را بگو. چه می‌دانم. شما هم غلط نمی‌گویید، تهران شهر بزرگی است.

شنیده‌ام خیلی بزرگ است. لابد هم که همه‌شان عصر روز تعطیل آنجا نمی‌روند. من چه می‌دانم شاید به قبرستان‌های دیگری می‌روند. بالاخره وسعشان لابد به همانجا می‌رسد که بچه‌هایشان را ببرند. ولی من می‌گویم این اگر تفریح نیست پس چیست؟ چطور رفتن به قبرستان کراهت ندارد ولی حالا دیگر بردن بچه به نماز کراهت دارد؟ دست تنها بودم. باید چه کارش می‌کردم بچه را؟… بله، درست می‌گویید. خب بچه تفریح می‌خواهد. بازی می‌خواهد. جنب و جوش می‌خواهد. باید با مردم بجوشد. دلش معاشرت می‌خواهد. دفعه‌ی اولم هم نبود؛ همیشه او را با خودم می‌بردم. چه پدر مادرش خانه بودند چه نبودند. نوه بزرگم است. بچه بزرگ پس‌ام بود؛ تنها دخترش. خواهری نداشت که با او بازی کند. بچه‌های دیگر پسرانه‌اند. دخترم – قربون اون مظلومیتش برم- هیچ‌وقت از من جدا نمی‌شد. جمعه‌ها مصلی برای ما از آن قبرستان بهشت زهرای شما باصفاتر است. من می‌روم نماز می‌خوانم. می‌رفتم… حالا که چند وقت است از پا و کمر افتاده‌ام. یکدفعه زمین‌گیرم کردید. کردند. من از کجا بدانم شما کی هستید و برای چی آمده‌اید. اگر هم بگویید من که اسم‌ها را نمی‌دانم. بعد خبردار می‌شوم فیلمم در همشهری درآمده. حالا کدام همشهری و همشهری کیست؟ معلوم می‌شود همان‌ها بودند که آمدند. نشستند. خوردند. دوربینشان را گذاشتند و گفتند بگو. ما هم گفتیم. برای خاطر دیگر خردینه‌هایمان. مگر ضبط نمی‌کنید؟ من از کجا بدانم که زیر مانتویتان یا توی کیفتان دوربینی چیزی ندارید؟ مگر دل‌خوشی برایم مانده است که همین‌جور اله‌بختکی به کسی اعتماد کنم با این داغی که بر دلم مانده؟ نه!… نه که بترسم. از من دیگر گذشته. برای پسرم و عروسم می‌گویم که باز برایشان بد نشود. برای این دو تا طفل خردوکشان که هنوز چشم باز نکرده بود‌ند، داغ خواهرشان را دیدند. من اگر با آنها حرف زدم برای این بود. نگفتند درست که کی هستند و برای کجا می‌خواهند. یا چه می‌دانم! برای چه زهرماری در تهران بلند شده‌اند آمده‌اند این سر دنیا تا حرف توی دهان من بگذارند بعد بروند رد کارشان. شاید هم از تلویزیون همین‌جا بودند. فرقی هم مگر به حال من دارد که شما مته را به خشخاش می‌گذارید. خودشان می‌دانند و خدایشان.

هستی مامادربزرگ هستیاضطرابخردینه دخترمطفل معصوممجمعه خونیننکند تو هم داغ عزیزی

بله، فقط همین حرف‌های ما را می‌خواستند و خلاص؛ تمو[1]! پس‌ام گفت که لازم است بگوییم تا کاری به کارمان نگیرند. من پیش خودم فکر کردم شاید کمکی چیزی بکنند. بالاخره هر چه باشند ما علف که زیر خاک نکرده بودیم. پاره‌ی تنمان بود. گفتم شاید به این پسر کمکی بکنند، اقلا دلجویی که می‌شد بکنند. نه که تا هر چه خواسته بودند گفتیم، چای و خرماشان را خوردند و انگار که دنبالشان می‌کنند رفتند. هیچ، هیچ، هیچ. حتی نپرسیدند بچه دفتر و مداد داشت که می‌خواست مدرسه برود؟ حالا شاید هم اسمشان چیز دیگری بود، چیزی که یادم نمی‌ماند. چه می‌دانم. از آن هشتم تموزی که بچه‌ام کنار مصلی جان داد مغزم دیگر نمی‌کشد. مثل چراغی بی‌نفت پت‌پتی می‌کند، شعله که بلند نمی‌شود. از صبح جمعه تلواس[2] داشتم؛ انگار آل به خانه افتاده باشد، می‌ترسیدم بچه یک قدم از من دور شود. توی خانه! بله… از توی خانه این تلواس را گرفته بودم. بعد هم که یک آن نبود که دست بچه را از دست خودم جدا کنم. خانم جان چرا همه چیز را قاطی می‌کنید؟ چرا خیال می‌کنید ما عقل نداریم؟ نخیر! من با آن النگوها بچه‌ام را برنداشتم ببرم مصلی. بله، النگو دوست داشت. همه زن و دخترهای اینجا دوست دارند. خودتان که اهل کمالاتید شکر خدا لابد می‌دانید آن النگوها و زیور آلات جزء لباسمان است. همان لباسی که در عکس می‌بینید به تن بچه است. می‌خواستیم از او عکس بگیریم. مادرش لباس محلی قشنگش را تنش کرد. شالش را برایش انداخت. من النگوهایش را دستش کردم و بعد – قربان قدش بروم- می‌بینید چقدر مثل خانم‌ها توی عکس ایستاده. کنار همین نخل که در حیاط، لابد، دیدید ایستاد و پدرش عکسش را گرفت. خوب شد همان یک عکس را از او داشتیم.

بله، خبر دارم بچه‌ی من خونش کمتر رنگین بود که تازه عکسش بعد از پنجاه و سه روز درآمد. بله، حساب تک‌تک ساعت‌ها و دقیقه‌هایی که بچه‌ام را زیر خاک کرده‌ام دارم چه برسد به حساب روز و ماه. جایی را نداریم. به جایی دسترسی نداریم ما. نه خبری، نه چیزی. این زن جوان همسایه‌مان، همین انسیه خانم که در را برای شما باز کرد، کلید خانه مرا دارد. بلال کلیدش داده که به من سربزند. می‌ترسد تنهایی دق کنم بچه‌ام. چه بگویم. بفرمایید چایی‌تان را نوش‌جان کنید. بله؟! بله، می‌گفتم. انسیه می‌گوید اینترنت اینجا هر روز قطع است. آن روزها که دیگر بدتر. از کجا می‌دانستیم باید عکسش را نشان بدهیم. ما به درد خودمان بودیم. چای‌تان پاک سرد شد. بگذارید ببرم عوضش کنم. گفتید ضبط نمی‌کنید اینها را؟ … نه؟ از نظر من اشکالی ندارد ضبط کنید. درددلم هم اگر جایی ضبط شود لااقل وقتی مردم مردم می‌فهمند من آن‌روز که هستی‌ام را بی‌جان دیدم، چند بار مردم. دیگر چه می‌خواهم از زندگی؟ کجا سنی ندارم خانم جان؟ شاید برای شماها شصت سال و هفتاد سال عمر زیادی نباشد. برای ماها هست. می‌بینید که بچه‌هایمان در هفت سالگی می‌روند زیر خاک. این هم نباشد، هر روز زندگی‌مان یک عمر است از بس که به محنت می‌گذرد. ماها به پنجاه نرسیده درد و مرض است که می‌ریزد سرمان. خردینه دخترم، دردانه‌ام، هستی‌ام،

می‌گفت می‌رود درس می‌خواند دکتر می‌شود تا دردهای مرا خوب کند. حالا درد خودش هم اضافه شد. داغ خودش… نه خانم جان! هنوز هفت سالش نشده بود. می‌خواست از هفته بعدش برود مدرسه. این یک هفته را که نرفت برای این بود که هنوز نتوانسته بودیم برایش کتاب دفتر بگیریم. چه غصه‌ای می‌خورد طفلم مبادا بی‌روپوش بماند. مبادا کتاب دفترش جور نشود. چند ماهی تا هفت سالگی داشت. رنگ مدرسه را ندید بچه‌ام. هستی‌ام. دلم خوش بود عصای دستم می‌شود چند صباح دیگر که از آب و گل درآمد. بروم این چای را عوض کنم بیاورم. زانوهایم خشک شده. اینجور که می‌نشینم پاک خشک می‌شود. دکتر می‌گوید نباید روی زمین بنشینم. نباید در نماز خم و راست شوم. باید روی صندلی نماز بخوانم. نماز خواندن روی صندلی را نشنیده بودم تا حالا. بله، این مبل هست؛ همین یکی را دارم. پسرم آورده که روی آن بنشینم تا زانوهایم خشک نشود ولی جلوی مهمان که نمی‌شود خودت بالا بلندی بنشینی و بقیه پایین‌تر. بعله، آقابالاها می‌نشینند و از آن بالا به مردم نگاه می کنند. از ماها برنمی‌آید. نه، خودم می‌توانم! می‌توانم بلند شوم اگر یک دم امان پیدا کنم. کف دستهایم را که اینطور زمین می‌گذارم راحت‌تر بلند می‌شوم. حالا شد. هنوز آنقدر از کار افتاده نشده‌ام که کسی دستم را بگیرد. ما سختیم خانم جان. مردمان سختی هستیم.

گفتید از یزد آمده‌اید؟ بله، می‌دانم کجاست. شماها هم آدم‌های سختی هستید. ما مردم بلوچ صبور و آرام و سازگاریم اما صبرمان هم حدی دارد. وقتی از آن حد گذشت دیگر گذشته. نمی‌دانم پس چرا صبر ما سر نمی‌آید! صبر پسرم هنوز سر نیامده. من و مادر هستی که دیگر روزگار نداریم. عروسم طفل معصوم حتی نتوانست جنازه‌ی بچه‌اش را ببیند. شما خیال می‌کنید کم چیزی است که آدم برود مسافرت برگردد ببیند بچه‌اش زیر خاک است؟ آن‌هم مادر؟ آن‌هم عروس من؟ پسرم؟ دلشان می‌رفت برای این دختر یکی یک دانه. بله، زود. زود خاکش کردند. من بودم و سه تای دیگر. یادم نیست کی بودند. غریبه بودند. بردیم توی روستایی بچه را دادیمش زیر خاک برگشتیم. ولی مگر به همین راحتی‌هاست که خون را زیر خاک کنی و تمام شود؟ نه! اینجور نیست. خون شتک می‌زند، هی خاک را کنار می‌زند و بیدار می‌شود. مثل همین که شما را از یزد کشانده تا اینجا که ببینید چه خبر بوده. گفتید از طرف جایی نیامده‌اید؟ تلویزیونی؟ دولتی؟ چیزی؟ … نه؟!… صدایتان را از آشپزخانه نمی‌شنوم. الان این چای را گرم کنم برمی‌گردم. آن پرده‌ها را بی‌زحمت بزنید کنار، پنجره را باز کنید. هوا امروز نسیمی دارد. نمی‌دانم چرا اول خیال کردم از تهران آمده‌اید.

محمد سعیدی ابواسحاقی، معلم اهل لردگان در چهارمحال و بختیاری، تصنیف گریه کن را به یاد کیان پیرفلک و هستی نارویی می‌خواند

هر نسیمی برای من بوی دخترم هستی را دارد. از سمت گور او می‌وزد این نسیم. بفرمایید این هم چای. تازه است ها… نه فکر کنید چای شب مانده گذاشته‌ام پیش شما. پس چرا نمی‌خورید؟ ما بد می‌دانیم مهمان به چای و تنقلات میزبان لب نزند. نمک‌ ندارد این چای مثل دست ما مردم اینجا بی‌نمک است. دست شما درد نکند. حالا بهتر شد. نفس آدم بالا نمی‌آید در هوای خانه. انگار یک چیزی بیخ گلوی آدم را می‌گیرد، مثل چنگک گلوی آدم را فشار می‌دهد و در همان حال از تو می‌خواهد حرف هم بزنی! بله، منظورم به همان‌هاست که آمدند. آمدند اینجا نشستند. دوربین و ضبطشان را هم گذاشتند و گفتند چه بگوییم و چه نه. اخم و تخم هم داشتند. سگرمه‌هایشان اینجور توی هم بود؛ انگار که پدرشان را کشته باشیم. انگشت اشاره‌شان هم دراز که چنین می‌کنیم و چنان. بیشتر می‌خواستند پسرم حرف بزند. مرا نشاندند آن‌جا برای نمایش. ما زن‌ها را که آدم حساب نمی‌کنند. هیچکدامشان نمی‌کنند. همین پسرم هم… چه بگویم؟

او که نبود. من آنجا بودم. ولی خودش قبول کرد هر چه می‌خواهند بگوید به شرط اینکه دیگر به ما کار نگیرند. نگرفتند. نه. چه بگویم. اگر هم چیزی هست پسرم می‌داند و زنش. من که دیگر خبر ندارم. این در و پنجره را بسته‌ام که دیگر هیچ صدایی نشنوم. صدای بازی بچه‌ها را که می‌شنوم باز مثل همان صبح جمعه‌ای می‌شوم که کاشکی قلم پایم می‌شکست از خانه بیرون نمی‌رفتم. چیزی توی دلم ریش ریش می‌شود، بعد رمق از جانم می‌رود. پاهایم دیگر گیر ندارد و هر جا باشم زمین می‌خورم. عرق سردی به جانم می‌نشیند و یک ساعت، دو ساعت همینجور چارچنگولی می‌مانم. نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. انسیه برای همین سر می‌زند. خدا خیرش بدهد. مثل خواهر است برای هستی‌ام که حالا دیگر نیست. داغش به دل همه همسایه‌ها مانده. بله، رفتم. پسرم کشان کشان مرا برد همین دکتر درمانگاه. دکتر هم با یک نگاه فهمید. گفت از اعصاب است. آشوب دلم را فهمید که گفت دوا ندارد. بدتر اینکه از وقتی اینها آمدند و ضبط کردند و رفتند، انگار یک تکه سنگ، همینجا، درست همینجا راه گلویم را بسته است. از اینکه نگفتم. نگفتم که بچه‌ی من توی شلوغی‌ها نبود. بچه‌ام پیش خودم بود توی مصلی. مگر وقتی آدم به نماز می‌ایستد بچه را ول می‌کند برود این‌ور آن‌ور بازی کند؟ شماها مگر بچه‌هایتان را ول می‌کنید؟ نمی‌دانم چرا فکر می‌کنند ما آدمیزاد نیستیم و جان بچه‌هایمان ارزش ندارد؟ نه، خانم جان! من که تا حالا ندیده‌ام کسی بچه‌اش را با خودش ببرد جایی شلوغ مثل مصلی یا بازار یا مجلس عزا یا مجلس عروسی و بگذارد او برود به امان خدا برای خودش بازی کند؟ کجا بازی کند؟ مگر مصلی زاهدان مثل بهشت زهرای تهران آباد است که تاب و سرسره و الاکلنگ برای بچه‌ها داشته باشد؟ اصلا بچه‌ای را که می‌برید به نماز مگر برای بازی برده‌ای؟

نماز برای ماها شوخی و بازی نیست. بچه‌هایمان هم نماز می‌خوانند، اگر بخواهند. اگر نه، همان جا یک گوشه پیش خودم می‌نشیند تا خطبه‌ها و نماز تمام شود. بعد هم دستش را از دست من ول نمی‌کند تا خود خانه. دستش را ول نمی‌کرد طفل معصومم. اگر این بچه رفته بود بازی و زیر دست و پا افتاده بود چرا دو هفته طول دادند که اسمش به زبانشان بیاید. تازه همین را هم اگر همسایه‌ها، همین انسیه که گوشی دارد، همت نکرده بود و در اینترنت نگذاشته بود نه اسمی از او بود نه از ما تا بلند شوند بیایند به خانه‌مان بعد دو هفته یادشان بیفتد از ما. انگار نه انگار که ما هم وجودی داریم. جان عزیزی را از دست داده‌ایم. بله دو هفته طول کشید که تازه اسمش درآمد، یک ماه بیشتر، اندازه پنجاه و سه روز هم، عکسش. بعدش هی آمدند و آمدند. منظورم به شما نیست. به شما برنخورد یک وقت. آدمیزاد است دیگر. دلش که از غریبه‌ها خون بشود، از هر غریبه‌ای رم می‌کند. شما هم مثل دخترهای خودم. مثل عروسم، زن بلال، بابای هستی. چه بگویم دیگر؟ حرفی هم مانده؟ قربان دستت، همان قند را به من بده، دستم باز بی‌رمق شد. نمی‌توانم تکانش بدهم. این عرق سرد هم از پی همین بی‌رمقی می‌آید. هر وقت از این طفل معصوم حرف میزنم همینجور می‌شوم. الان خوب میشوم. دارم نفس میکشم دیگر، نفس عمیق می‌کشم. آه!… ازین بیشتر نفس پایین…. نمی…رود. کار… من از این حرف‌ها… گذشته مادر. دستت درد نکنه، همین مالشی که دادی بهتر شدم. نفس تا راه گلویم بالا می‌آید و بعد همانجا می‌ماند و بالاتر نمی‌رسد. اگر یک ذره بیرون بیاید که خفه نمی‌شوم. مثل هستی عزیزم، دختر غریبم که گاز اشک آور را درست بالای سر او منفجر کرد خدا زده، الهی خدا بزندش هر جا هست، الهی داغ عزیزش را ببیند که داغ گذاشت روی دل ما.

بچه افتاد. از همان ضرب شلیک افتاد. بچه پوست و استخوان مگر چقدر وزن دارد؟ بعد گفتند بگوییم به او ضربه وارد آمده. بله، این را که خودمان دیدیم . در آن دود و دم بچه را گم کردم. افتاده بود. تا پیدایش کنم و بردارم ببرمش جایی که بتواند نفس بکشد، اشک‌آور راه نفسش را بسته بود. بچه‌ام خفه شد و آخرین حرف توی دهنش ماند. ندیدمش که بفهمم دم آخری میخواسته حرفی بزند یا نه؟ نگاهم می‌کرد اگر روبه‌رویش بودم یا نه؟ در فکر دفتر و کتاب‌های مدرسه‌اش بود که هنوز پدرش نتوانسته بود برایش جور کند و بچه هی غصه می‌خورد و می‌ترسید از مدرسه جا بماند یا نه؟ هیچی.. هیچی… ندیدم. وقتی برداشتمش و از معرکه بیرونش کشیدم دیگر جان نداشت. بعد هم گفتند باید زود خاکش کنیم. نگذاشتند پدر مادرش برسند. مادر بدبختش یگانه دخترش را دم آخر ندید. غصه‌دار؟ دیوانه شده. اصلاً با کسی حرف نمی‌زند. مدام بیت می‌خواند و گریه می‌کند. داغ به یک طرف، دردی که بعدش هم می‌آید یک طرف دیگر. خبر ندارید همین داغ‌ها چه اختلافاتی بین خانواده‌ها می‌اندازد که کسی هنوز جرات نمی‌کند بگوید. یکی مثل خود ما. یکی میترسد میخواهد هر چه آنها میخواهند بگوید و جان خانواده‌اش را درببرد. یکی دیگر غمباد می‌گیرد. یکی خشم می‌گیرد که چرا خون عزیزش را پایمال کرده و قبول کرده که آن حرف‌ها را بزند. هر روز هین بگو مگوها. هر روز همین بغض و گریه‌ها که تمامی هم ندارد. دلم برای این دو پسرک معصوم- برادرهای هستی- میسوزد. از وقتی هستی‌مان را از دست دادیم، یک روز مادرشان را خوش ندیده‌اند. یک روز ندیده‌اند که زن و مرد مثل گذشته‌ها با هم گپ بزنند و اختلاط کنند. حق دارند. کم چیزی است مگر داغ؟ الهی که تو داغ نبینی دخترجان، هیچ آدم بی‌گناهی داغ نبیند ولی کسانی که اینکار را با بچه من کردند، بچه‌های ما را کشتند. داغ عزیزشان را ببینند. یا خودشان در جهنم خدا بسوزند. من چه می‌دانم شاید عزیزشان مثل خودشان نباشد. خودشان روز خوش نبینند. آدم از کجا عالم است. من چه می‌کنم؟ می‌بینی که؟ در و پیکر را بسته‌ام و دیگر نمی‌خواهم رنگ احدی را ببینم. حتی همین پنجره را هم به زور باز می‌کنم وقتی می‌دانم کسی در کوچه و خیابان نیست. تحمل شنیدن صدای آدمیزاد را ندارم. حالا شما آمدی.

خودت در زدی و همسایه در را برایت باز کرد. نه پسرم را هم نمی‌خواهم زیاد بیاید. بیاید. بچه‌ام است. اما دیگر دل و دماغ ندارم. در که باز بود آمدی دیگر. چطور میشود مهمان را گفت نیا. یادم رفت بپرسم برای چی سیاه پوشیده‌ای تو دخترجان؟… نکند تو هم داغ عزیزی … ای ننه‌ام … هی!… بیا جلوتر من نمی‌توانم تکان بخورم. بگذار صورتت را ببوسم. اینقدر به داغ خودم گرفتار بودم که داغ تو را نفهمیدم… بگذار سرم را بگذارم روی شانه‌ات. هی.. . هرای… حالا یکی هست که روی شانه‌هایش گریه کنم و نترسم که بچه‌ها بشنوند. که عروسم بشنود و تش بیفتد به جانش که پسرم غمباد بگیرد. بگذار سیر دل گریه کنیم مادرجان. شاید این گره بالاخره از راه گلویمان بالا بیاید. بیا… بیا… عزیزکم… چای‌ات را بخور و این روسری سیاه را از سرت دربیاور. تو جوانی. گریه نکن. من هم درمیارم… اصلا گره همین روسری است که راه گلوی ما را گرفته. نه حالا و با این داغ که هزار سال… هزار سال… گریه نکن عزیزکم… دخترکم! هستی تو چند سال داشت؟!

   پانویس‌ها

[1] پسرم در زبان سیستانی

[2] تمام. پایان

[3] دلشوره

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: «هستی ما»، قتل حکومتی هستی نارویی به روایت سودابه. ر