ریخت و پاش زوج پزشک برای دست‌گیری از مردم

خسته از درگیری‌ها و بگومگو‌های روز گذشته با چشمان بسته به صندلی تکیه داده بودم انگار خواب شبانه نیز نتوانسته بود رخت خستگی را از تنم دربیاورد خیال تعطیل کردن امروز دفتر را بار‌ها از ذهنم گذراندم، اما نمی‌توانستم، به مردم قول داده بودم. خانم جعفرزاده منشی دفتر هم چند روزی به دلیل بیماری مادرش به مرخصی رفته بود و همه کار‌ها به دوش خودم افتاده بود گاهی به این فکر می‌کنم کاش عطای شغل پدری را به لقایش بخشیده بودم.

همه خواهر‌ها و برادرهایم به دنبال تحقق آروز‌های خود رفته بودند، اما من از همان ابتدا به دلیل علاقه شدید به پدرم، وردست او شدم حتی تحصیلات دانشگاهیم نیز مطابق میل او بود، قبل از رفتن تنها وصیتش به من این بود که درب این دفتر بسته نماند، همیشه به من می‌گفت گاهی یک اتفاق هر چند کوچک مسیرت را خواهد ساخت بار‌ها از آن روز‌های خوش خودش می‌گفت از آن خنده‌ها و شادی‌ها، خطبه عقد خیلی از آدم‌های سرشناس شهر در این دفتر و توسط پدرم خوانده شده بود برخی را نیز پدرم به خانه‌هایشان می‌رفت و خطبه را همان‌جا جاری می‌کرد.

در اتاق بغلی سفره عقدی برپا کرده بود سفره‌ای که با مروارید‌های صورتی و سفید آراسته شده بود، ظرفی پر از بادام و گردو و نقل در سفره چشم‌نوازی می‌کرد، آیینه و شمعدان که مهمان همیشه سفره بود، پدرم همیشه میوه و شیرینی را از جیب خودش برای مهمان‌ها داخل سفره می‌گذاشت همیشه می‌گفت این خرج کردن‌ها برای زندگی‌ام برکت دارد.

دست پدرم برای همه خوش‌یُمن است

این را مردم شهر هم می‌گفتند خیلی‌ها اعتقاد داشتند دست پدرم برای شروع زندگی‌شان خوش‌یُمن است و برکت را سرازیر خانه‌هایشان می‌کند، برای پدرم هم افتخار بود که از تمام خطبه‌های عقدی که خوانده هیچ‌کدام به جدایی ختم نشده بود و این رکوردی عالی برای پدرم محسوب می‌شد و برایش افتخاری همانند چندین قهرمانی در المپیک داشت.

تا وقتی هم که بود همین بود شاید فقط محرم و صفر سرمان خلوت می‌شد بقیه روز‌های سال روزی حداقل ۲ خطبه عقد را می‌خواند زمان اعیاد و جشن‌ها که خیلی بیشتر.

الان دیگر ذائقه مردم تغییر کرده است بعد از رفتن پدر من هم منتظر آن اتقاق هر چند کوچک بودم آن جرقه‌ای که پدر از آن سخن می‌گفت و قرار بود مانند فانوسی ادامه راه من را روشن کند، اما انگار خبری نبود و همین باعث می‌شد من هر روز دلسرد شوم و فکر کار دیگری برای امرار معاش به سرم بزند.

همین چندوقت پیش قرار بود خطبه عقدی در دفتر خوانده شود از قضا از آشنایان دور پدر هم بودند طبق قانون همیشگی از روز قبل، دفتر عقد را نوشته بودم فقط خواندن خطبه و امضا‌ها مانده بود.

انگار همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه به قسمت مهریه رسیدم بلافاصله بگومگو‌ها شروع شد نمی‌دانم کدام‌یک از اقوام داماد بود که با صدای بلندی گفت چه خبر است، «مگه دخترتون شاهزاده است» حرفش روی هوا مانده بود که یکی از فامیل عروس جوابش را داد، «مگر نامه فدایت‌شم برایتان فرستاده بودیم». بگومگو‌ها بالا گرفت دیگر مجبور شدیم دست به دامان پلیس شویم و در آخر بعد از کلی خسارت دفتر را ترک کردند و عقدی هم انجام نشد هر چند که خسارت ما را پرداخت کردند، اما دیگر خطبه‌ای بینشان خوانده نشد.

برخی خانواده‌ها روز عقد قرار را کنسل می‌کنند

گاهی هم برخی از خانواده‌ها بعد از چند روز که نوبت عقد می‌گیرند تلفنی کنسل می‌کنند، حتی چندین نفر هم در این اواخر برای گرفتن بیعانه خود هم نیامدند، بعضی وقت‌ها از حس کنکاوی علت بهم خوردن مراسمشان را می‌پرسم که اغلب به توافق نرسیدن بر سر مهریه و شیرب‌ها را بیان می‌کنند و این بسیار دردناک است که پیوند ۲ نفر به خاطر این طور چیز‌ها بهم بخورد.

صدای بلند کوبیده شدن در و خنده‌های ریزی که می‌شنیدم من را از عالم خیالاتم بیرون کشید.

ـ آقای ابراهیمیان تشریف دارید؟ به نظر مؤدب می‌رسیدند با خودم تصمیم گرفته بودم که همان اول کاری اتمام حجت کنم که نکند دوباره بلوایی در دفتر به پا شود و آبروی چندین ساله پدرم برود و میگرن همیشگی مهمان چندروزه بدنم شود هر چند که در این میان کسانی هم بودند که به خوبی و خوشی می‌آمدند و می‌رفتند.

ـ بفرمایید در باز است

سرم را از روی دفتر بلند نکردم عینکم را کمی جابجا کردم و بلافاصله گفتم عروس و داماد باید خودشان بیایند تا نامه آزمایش را بدهم، مدارک شناسایی‌تان را آورده‌اید؟

صدای جوانی را شنیدم که گفت ما قبلا نامه را گرفته‌ایم حالا جواب را آورده‌ایم تا زمان عقد را مشخص کنیم.

از جایم بلند شدم بدون اینکه نگاهی به آن‌ها که معلوم بود ۲ نفر هستند بکنم چند پرونده را داخل کمد گذاشتم و پرسیدم سر مهریه و این جور چیز‌ها به توافق رسیده‌اید؟ نیایند اینجا بلوا به پا کنید، همین چند روز پیش خانواده‌ای اینجا را بهم ریختند.

صدای بَم جوانی در میان هوا حرفم را نیمه‌تمام گذاشت، خیالتان راحت هیچ مشکلی پیش نمیاد.

با دستم اشاره کردم که مدارکتان را بدهید شروع به نوشتن کردم تقویم را برانداز کردم و گفتم فلان روز ساعت فلان خالی است یادش بخیر پدرم همیشه می‌گفت خوش‌وقت هست باز فرو رفتم در خیالم در یادگاری‌های پدرم در روز‌های خوشی که برایم ساخته بود...

ـ باشه حاج‌آقا ما مشکلی نداریم... این صدا، نهیب نبودن پدرم را برای هزارمین بار در گوش‌هایم فریاد زد... مدارک را روی میز بگذارید و بروید خبرتان می‌کنم.

بلافاصله مدارکشان را زیرورو کردم پاکتی که میزان مهریه در آن ثبت شده بود را باز کردم، یک جلد کلام الله مجید، یک جام آئینه و شمعدان، یک شاخه نبات...

مهریه عجیبی که همه را انگشت به دهان کرد

چشم‌هایم را گاهی ریز و گاهی درشت می‌کردم که شاید ایراد از چشم‌هایم باشد.

یک سکه طلای تمام بهار آزادی به نیت یکانگی خداوند و عشق، ۲ روز در ماه ویزیت رایگان بیماران کم‌بضاعت و ۱۰ درصد از درآمد ماهانه و تشخیصی پزشک جهت ادامه درمان.

تامین کمک‌هزینه تحصیلی ۲۰ کودک بی‌سرپرست نیازمند تا زمان ورود به دانشگاه.

آزادسازی ۲۰ زندانی جرائم غیرعمد بدون سابقه کیفری.

نمی‌دانم از کجایش به بعد دیگر چشمانم نمناک شده بود بلافاصله مانند پرنده‌ای که تازه از قفس آزاد شده باشد پر گشودم به سمت حیاط از خوش‌اقبالی من بود که هنوز در میان بوته‌های گل نجوای عاشقانه داشتند صدایشان کردم زوج جوانی را می‌دیدم که قرار بود مسیری پُر از نور را انتخاب کنند و همسفر شوند در این وادی عشق.

ببخشید عروس خانم لحظه‌ای تشریف بیاورند داخل، تاکید کردم فقط عروس خانم...

دختر جوانی به نام ریحانه آل‌رسول یک دخترخانم دهه هفتادی شاید به نظر بسیار جوان می‌رسید، اما تفکراتش بسیار پخته و سنجیده بود.

ـ خانم آل‌رسول این مهریه که اینجا نوشتید به درخواست خود شما بوده؟ اجباری که در آن نبوده؟ حرف دلم نبود، اما بی‌رحمانه گفتم نکند فردا بیایند اینجا و دعوا راه بیندازید من حوصله این چیز‌ها را ندارم...

با لبخندی که نشان از اطمینان قلبی داشت گفت نه حاج‌آقا من و همسرم این مسیر را خودمان انتخاب کرده‌ایم و قرار نیست کسی تنها در این مسیر قدم بردارد هر دو با هم در طول زندگی‌مان این کار‌ها را انجام خواهیم داد.

قرار است این کار‌های خوب برکت زندگی‌مان باشد قرار است عشق شود و برکت ببارد از در و دیوار زندگی‌مان.

انگار جان تازه‌ای دمیده باشد زیر پوستم انگار همان جرقه‌ای که پدر می‌گفت زده باشد و آتش دلگرم کننده‌ای انداخته باشد به جانم.

ریحانه خانم و همسرش چراغ امید را در دل خیلی‌ها روشن کردند

خودم را به پشت پرده رساندم ریحانه خانم و همسرش شانه به شانه هم راه می‌رفتند و با قدمی که برمی‌داشتند امید و شوق زندگی را در دل کسانی روشن می‌کردند که مدت‌هاست به تاریکی خو گرفته‌اند.

خودم را به پشت میز رساندم برای چندمین‌بار آن برگه را خواندم، این بار دیگر اشک‌هایم راه خودشان را پیدا کرده بودند.

زندگی همین است گاهی در میان تمام ناامیدی‌ها و دل‌کندن‌ها یک نفر می‌شود ناجی‌ات و دست تو را می‌گیرد و می‌شود شوق زندگی‌ات؛ و من بعد از پدرم خوش‌شانس‌ترین عاقد شهر بودم که قرار بود خطبه عقد خانم و آقای دکتری را بخوانم که قرار است دست انسان‌های زیادی را بگیرند و هر چند کم، اما من هم در این مسیر پُرنور سهمی داشتم.

منبع: فارس

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

منبع خبر: باشگاه خبرنگاران

اخبار مرتبط: ریخت و پاش زوج پزشک برای دست‌گیری از مردم