دستی که بنا بود بریده شود و حضرت عباس شفایش داد

دستی که بنا بود بریده شود و حضرت عباس شفایش داد
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سه‌بار اخراج از ارتش و بازگشت برای پرواز جنگی، مأموریت بر فراز بغداد و خروج اضطراری از هواپیما، نفوذی‌ها و ضرباتشان به کشور و سرمایه‌های ملی در مقطع آغاز انقلاب و جنگ و … از جمله موضوعاتی بودند که در دو قسمت اول گفتگوی مشروح با امیر جانباز خلبان محمدصدیق قادری مورد بررسی قرار دادیم.

پیش از انتشار قسمت اول گفتگو، برای معرفی مقدماتی این‌خلبان شکاری فانتوم F4 مقاله‌ای براساس کتاب «خلبان صدیق» منتشر کردیم که در این‌پیوند «دیوارآتشی که محموداسکندری از آن گریخت اما فانتوم بعدی را دربرگرفت» قابل دسترسی و مطالعه است. مطالب اولین‌قسمت گفتگو را نیز می‌توانید در این‌پیوند مطالعه کنید: «خلبانی که پس از سه‌بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد» دومین‌قسمت گفتگو نیز در پیوند «محمود اسکندری باعث سقوط و اسارتم شد / نمی‌توانستم شرف مردم ایران را معاوضه کنم» قابل دسترسی و مطالعه است.

قسمت بعدی این‌گفتگو درباره چندخاطره مهم در زندگی این‌جانباز خلبان است؛ خاطره اجکت از هواپیما و شروع اسارت، تاب‌آوری‌هایش و مبارزه با جراحت‌های شدید جسمی در ابتدای اسارت، نجات جان یک‌جوان بسیجی توسط امیر آزاده خلبان خسرو غفاری، شهادت جانباز و آزاده خلبان حسین لشکری روی پای قادری و در نهایت خاطره شفای دستی که بنا بود بریده شود اما حضرت عباس (ع) شفایش داد.

در ادامه مشروح سومین و آخرین‌قسمت گفتگو با امیر قادری را می‌خوانیم؛

* به اجکت‌تان برسیم. اول آقای ازهاری دسته اجکت را کشید و رفت بیرون بعد شما؟ تی هندل را روی چه‌حالتی گذاشته بودید؟

معمولاً خلبان کابین جلو به اوضاع نگاه می‌کند. نمی‌گوید تو سی خودت منم سی خُم! از همان زمین با هم طی می‌کنند چه‌طور بپرند بیرون؛ تنهایی یا دونفره. سیکوئنس نوبتی اجکت این‌گونه است که اول کاناپی کابین جلو می‌رود. چرا؟ چون اگر اول کاناپی کابین عقب برود ممکن است کاناپی‌ها به هم بخورند. پس اول کاناپی کابین جلو می‌رود بعد کاناپی کابین عقب. در مرحله بعد کابین عقب می‌پرد بیرون بعد کابین جلو. چون اگر صندلی کابین جلو خارج شود، آتش‌ش خلبان کابین عقب را می‌سوزاند.

* فکر کردم این‌که پوتین شما آتش گرفته، به‌خاطر این بوده که کابین جلو پریده و راکت‌های زیر صندلی‌اش عمل کرده‌اند...

نه...

* پس آن‌آتش به‌خاطر گلوله‌های دشمن بوده...

آتش مخازن بنزین‌مان بود که داشت منفجر می‌شد. چون دوستمانمان گفتند به محض این‌که ما پریدیم بیرون هواپیما منفجر و پودر شد. من پیش از آن‌آتش، دیدم یک‌آتش بنفش از کنار صورتم گذشت. به همین‌خاطر گفتم «هوشنگ دیگر جا نیست! وقت پریدن است!» بعد دیدم پوتین‌م دارد می‌سوزد. دیگر معطل نکردم و جفت‌مان را پراندم.

* پس شما کشیدید و آقای ازهاری را پراندید.

ایشان هم می‌گوید اجکت را کشیده و می‌دانم که کشیده است. ولی من یک‌میلیونیوم یا یک‌هزارم ثانیه زودتر کشیدم چون اگر معطل می‌کردم توی هوا پودر می‌شدیم. مساله هزارم ثانیه بود. از لحظه‌ای که هواپیما خورد تا لحظه‌ای که بیرون پریدیم، سرجمع شد ۵ ثانیه.

* وقتی پریدید تجربه مواجهه با مرگ را داشتید که بروید و برگردید یا فقط چندثانیه بیهوش شدید؟

هیچ‌خلبانی نیست که در این‌موقعیت چنین‌تجربه‌ای نداشته باشد. چون ۲۰ جی فشار به بدنت وارد می‌شود و تو بلک‌آوت می‌شوی. یعنی خون به مغزت نمی‌رسد و چشمت سیاهی می‌رود. بیهوش می‌شوی و چیزی نمی‌فهمی. وقتی چتر باز می‌شود مثل این است که یک‌وزنه سنگین تو را پایین بکشد. این‌شوک شما را بیدار می‌کند. این‌حالت برای همه خلبان‌هایی که می‌پرند به وجود می‌آید. برای ما هم پیش آمد. برای من فکر نکنم از یکی دو ثانیه بیشتر طول کشیده باشد؛ همان‌سکرات موت که می‌گویند بود.

از شیر سلول اندازه یک دم موش آب می‌آمد. شیر را با دهن باز کردم و با هر بدبختی بود پایم را زیر آب گرفتم. بعد بلند شدم ایستادم. سه روز طول کشید بتوانم نوک پایم را بگذارم روی زمین. بعد دیدم نمی‌توانم نفس بکشم. بینی‌ام بدجور له شده بود. آمدم کنار دیوار. بینی را چسباندم به دیوار و شروع کردم به ضربه‌زدن * یعنی …؟

تمام زندگی‌ام را از توی گهواره تا آن‌لحظه مرور کردم. به خداوندی خدا!

* جناب قادری شما یک‌خاطره جالب دارید که دوست دارم خودتان تعریفش کنید. ماجرای جا انداختن بینی‌تان در زندان استخبارات که ظاهراً آن را بین دو آجر دیوار قرار دادید.

همه‌جایم در گچ بود و یک‌شلنگ هم در بینی‌ام. خرخر می‌کردم و نمی‌توانستم نفس بکشم. اولین‌چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید از پاهایم استفاده کنم. در اسارت کارهایی کردم که بچه‌ها می‌گفتند هیچ فلان‌فلان‌شده‌ای نمی‌کند؛ مثل راه رفتنم. به‌خاطرش گچ پایم را ۴۸ ساعت زیر آب نگه داشتم. از شیر سلول اندازه یک دم موش آب می‌آمد. شیر را با دهن باز کردم و با هر بدبختی بود پایم را زیر آب گرفتم. بعد بلند شدم ایستادم. سه روز طول کشید بتوانم نوک پایم را بگذارم روی زمین. بعد دیدم نمی‌توانم نفس بکشم. بینی‌ام بدجور له شده بود. آمدم کنار دیوار. بینی را چسباندم به دیوار و شروع کردم به ضربه‌زدن. ضربه‌های سختی بودند ولی اهمیت نمی‌دادم. فشار می‌دادم و می‌دیدم جا نمی‌افتد. یک‌قِرِچ می‌کرد ولی جا نمی‌افتاد.

* از چشمانتان خون نمی‌آمد؟

دهانم بود که پر خون بود. به خداوندی خدا اهمیتی نمی‌دادم! می‌گفتم باید درست شوی! باید خودت نفس بکشی! رفتم سراغ طرف دیگر بینی‌ام و از آن‌طرف شروع کردم. چنان ضربه زدم که استخوان شکست و آمد این‌طرف. که با آن‌طرف صافکاری‌اش کردم. وقتی تمام شد یک‌نصفه‌روز گذشته بود ولی دیدم می‌توانم نفس بکشم. بعد هم شلنگ را بیرون کشیدم.

* از درد بیهوش نشدید؟

شاید بیهوش هم شده باشم. ولی هیچ‌کدام از دردهایی که کشیدم، اندازه شکستن بینی‌ام توسط خودم شدید نبودند. البته یک‌بار هم برای این‌که خودم را راحت کنم، مجبور شدم دستم را که در گچ بود بکشنم.

* چرا؟

مدت زیادی بود قضای حاجت نکرده بودم. دستم را گذاشتم زیرم و ضربه‌ای زدم که باعث شد استخوان دستم از گچ بزند بیرون. دستم آزاد شد و توانستم شیاف استفاده کنم. از گفتنش خجالت نمی‌کشم!

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: دستی که بنا بود بریده شود و حضرت عباس شفایش داد