«چریک» خستگی ناپذیر
او در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه آمریکا –برکلی- با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.
چمران به کمک امام موسیصدر، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی در لبنان پی ریزی نمود.
پس از پیروزی انقلاب تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه های پاسداران انقلاب در سعدآباد نمود و مقطعی معاونت نخست وزیر در امور انقلاب بر عهده داشت. وزارت دفاع، نماینده مردم تهران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی، حضور جدی در غائله پاوه و کردستان و تشکیل ستاد جنگ های نامنظم در خوزستان از مهمترین فعالیت این چریک خستگی ناپذیر بود. «محمد نخستین» از همراهان دکتر چمران در خوزستان بود که به ذکر خاطرات از این شهید نستوه پرداخته است.
آشنایی شما با دکتر مصطفی چمران از چه زمانی آغاز شد؟
به واسطه اتفاقاتی که در مرداد 1358 رخ داد و شهر پاوه به محاصره گروههای ضدانقلاب افتاد، نقش و چهره آقای چمران در اذهان مردم ایران ثبت و ضبط شد. من از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیتههای انقلاب درآمدم و پس از مدتی که کردستان دچار اغتشاش شد به آن منطقه اعزام شدم. به همین دلیل همان روزها که جریانات پاوه رخ داد، من در سنندج حضور داشتم. به دلیل حفاظت از فرودگاه شهر سنندج، ما در همان شهر ماندیم. اما در رفت و آمدهایی که آقای چمران به سنندج داشت، ایشان را از نزدیک میدیدم. در همان مواجه ابتدایی با ایشان، متوجه شخصیت باوقار و مبارز آقای چمران شدم. حالا در کردستان خیلی کمتر اما بعدها در طول جنگ تحمیلی زمانی که در خوزستان کنار ایشان بودم به غیر از شجاعت از آقای چمران چیزی ندیدم. یعنی در تمام لحظاتی که به همراه ایشان بودیم، آقای چمران جلوتر از همه نیروها در خط مقدم حضور داشت و علنا خودشان را به خطر میانداختند.
چگونه وارد خوزستان شدید؟
در یک ماه ابتدایی جنگ تحمیلی در کردستان حضور داشتم. یک روز برای اولین بار، روزنامهای به دستمان رسید که در آن خبر محاصره شهر خرمشهر به چاپ رسیده بود. من و چند نفر از همراهان به سختی از مسئولین نظامی غرب کشور اجازه گرفتیم تا به خوزستان برویم. اواخر مهرماه 59 به خرمشهر رسیدیم. جادههای منتهی به خرمشهر کاملا در اختیار رژیم بعث بود. به دنبال راهی بودیم تا بتوانیم وارد شهر بشویم. متوجه شدیم مرکزی زیر نظر آقای چمران به نام «ستاد جنگهای نامنظم» وجود دارد که به آنجا نیرو اعزام میکند، به آن مرکز مراجعه و ثبت نام کردیم. برای گذراندن دوره آموزشی به اردوگاه رفتیم. اوایل آبان بود که مطلع شدیم متاسفانه خرمشهر سقوط کرده است. کمکم مشخص شد که نیروهای عراقی در نبرد اهواز هستند و این شهر در خطر سقوط قرار دارد. در ستاد ما را زیر نظر گروهی از برادران ارتشی قرار دادند که از تیپ نوهد ارتش مامور شده بود تا در اختیار شهید چمران عمل کنند. فرمانده این گروه [شهید]سروان معصومی بود. نزدیکترین منطقه به اهواز که نیروها با دشمن درگیر بودند، دب حردان بود. ما هر شب تحت فرماندهی شهید معصومی به منطقه میرفتیم و به دشمن ضربه میزدیم.
مقداری در مورد نقش ستاد جنگ های نامنظم برایمان بگویید.
ما زمانی که از کردستان به خرمشهر آمدیم، 14 نفر بودیم که 14 سلاح ژه3 داشتیم. وقتی به اهواز رفتیم مقداری امکاناتمان بیشتر شد. نیروها حتی پوتین نداشتند و با کتانی در میدان نبرد حاضر میشدند. برای تامین غذای نیروها هم یک تعدادی از بازاریان تهرانی مواد غذایی و آشپز به منطقه اعزام کرده بودند که آنها برای نیروهایی که در دسترس بودند پخت میکردند و مابقی نیروها که دسترسی به آنها سخت بود با کنسرو روز خودشان را سپری میکردند. البته کنسرو هم اکثرا تاریخ گذشته بود و از طریق ارتش به ستاد میرسید.
خب عراقیها برای تجهیز ارتش خود سالها تلاش کرده بودند و زمانی که به ایران حمله کرد کاملا آماده بودند اما از این طرف پس از پیروزی انقلاب اسلامی ارتش لطمههای زیادی دیده بود، آقای چمران همان سالها به این موضوع اشاراتی داشت. از یک سو افراد وابسته به رژیم طاغوت از ارتش تسویه شدند، برخی نیز خود را بازنشسته کردند. آن روزها این ارتش حتی نیروی خوبش هم روحیه جنگیدن نداشت. ما آنجا از نزدیک با این دوستان زندگی میکردیم و میدیدیم که روحیه ندارند. از دیگر سو سپاه پاسداران هم نیروی باتجربه آنچنانی نداشت، چند پایگاه داشت با 30 الی 40 نیرو که باید مقابل ضدانقلاب هم میایستاد و از سوی ضدانقلاب هم نیروهای سپاه ترور میشدند. قبل از آغاز دفاع مقدس بیشتر نیروهای سپاه در کردستان حضور داشتند و تعداد محدودی در خرمشهر و مناطق جنوب فعال بودند که کم کم آنها هم در خوزستان گسترش پیدا کردند.
به همین دلیل ستاد جنگهای نامنظم میتوانست خلع ایجاد شده در جنوب را به فرماندهی دکتر مصطفی چمران تا حدود زیادی جبران کند.
در این مقطع آقای چمران بیشتر در کدام منطقه حضور داشتند؟
ایشان در این مقطع همیشه جنوب بودند. یادم هست آقای چمران گزارش عملکرد ستاد را خدمت امام خمینی ارسال میکردند، حضرت امام هم هر بار که گزارش خدمتشان میرسید سراغ دکتر چمران را میگرفتند و دوست داشتند که ایشان را ملاقات کنند اما دکتر آنچنان درگیر ستاد شده بود که نمیتوانست به تهران بیاید.
نحوه جذب نیرو در ستاد جنگهای نامنظم چگونه بود؟
هر فردی میتوانست به ستاد مراجعه و ثبت نام کند اما هر کسی را به جبهه و خط مقدم راه نمیدادند. مثلا من زمانی که از غرب میخواستم به جبهه جنوب بروم، فرماندار ایلام معرفی نامهای صادر کرد و مرا به عنوان فرمانده محور یکی خطوط غرب معرفی نمود. یعنی مرا به عنوان مامور از غرب به جنوب فرستادند و مسلح بودم. با این حال زمانی که وارد ستاد جنگهای نامنظم شدم، ابتدا مرا به اردوگاهی فرستادند جهت گزینش. همانجا متوجه میشدم که توسط فرماندهان ستاد مورد نظر و توجه هستم و میزان نظامی بودن افراد کاملا مشخص میشد. بعد از گذراندن این دوران به من اجازه داده شد تا به گروهی از برادران ارتشی که از تیپ نوهد آمده بودند، ملحق شوم.
یکی از مهمترین عملیاتهای ستاد جنگهای نامنظم نبرد سوسنگرد است. لطفا در مورد این عملیات توضیحاتی را بفرمایید.
زمانی که به سمت سوسنگرد اعزام شدیم، اعلام کردند که بعثیها اطراف شهر را محاصره کردهاند؛ لذا ما از کنار رودخانه کرخه (سمت راست حمیدیه) تا سوسنگرد، حدود ۲۰ تا ۲۵ کیلومتر را بهصورت پیاده حرکت کردیم؛ وقتی به سوسنگرد رسیدیم بعثیها جلوی ما را گرفتند و با همدیگر درگیر شده و تا آخر شب چند شهید دادیم. فرماندار نظامی سوسنگرد در آن زمان سرگرد «فرتاش» از رزمندگان نیروی زمینی ارتش بود که آیتالله خامنهای او را از پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در مشهد میشناختند و او را به عنوان فرماندار نظامی شهر سوسنگرد منصوب کرده بودند. بعد از این که با بعثیها درگیر شده و چند شهید دادیم، برای این که دشمن نتواند عقبه ما را ببندد، به حمیدیه برگشتیم، در آنجا تیپ ۲ لشکر ۹۲ زرهی اهواز مستقر بود تا این که شب شهید چمران آمد و به ما سر زد و در آنجا سرگرد «فرتاش» گفت که فردا صبح به سمت سوسنگرد میرویم. صبح که شد، با پای پیاده به همراه نزدیک به ۲۰ تانک عازم سوسنگرد شدیم. در نزدیکی سوسنگرد به دهکدهای بهنام «ابوحمیظه» رسیدم که بعد از آن یک دشت صاف و سپس سوسنگرد است. از «ابوحمیظه» که عبور کردیم، دیدیم که بعثیها پشت سوسنگرد از همانجایی که ما ۲ روز قبل درگیر شده بودیم، تانکها و نفربرهای خود را تا منتهیعلیه سوسنگرد چیدهاند. وقتی تعداد آنها را شمردم، دیدم که حدوداً ۲۰۰ تانک، نفربر و خودروی زرهی دشمن روبهروی ما مستقر بودند.
تانکهای ما مجبور شدند که «ابوحمیظه» را از سمت «جلالیه» دور بزنند، در حالی که بعثیها در آنجا نیز حضور داشتند و یکی از نفربرهای ما را هدف قرار دادند. وقتی میخواستم به همراه نیروهای پیاده بهسمت سوسنگرد بروم، سروان معصومی گفت که ما نمیتوانیم جلو برویم؛ چرا که فرمانده تیپ ۲ دزفول گفته است که اگر نیروهای من از اینجا عبور کنند و بعثیها از سمت جلالیه عقبه ما را ببندد، محاصره خواهیم شد؛ بنابراین شهید چمران قول داده است که ما اینجا نیرو مستقر میکنیم تا اگر بعثیها خواستند عقبه آنها را ببندند، جلویشان را بگیرند؛ لذا ما را مأمور کرده است که اینجا بمانیم.
یادم میآید که عدهای از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم، در ارتش آموزش استفاده از موشک «تاو» را فرا میگرفتند و شبها میآمدند و در اردوگاهی که من آنجا بودم، استراحت میکردند؛ لذا در آنجا که مستقر بودیم، آنها با موشک تاو و توپ ۱۰۶ میلیمتری آمدند و شروع کردند به سمت تانکهای عراقی شلیک کردن و با هر موشکی که شلیک میکردند، یک تانک بعثیها منهدم میشد.
وقتی تانکهای ما رسیدند، نیروهای پیاده ما به بعثیها رسیده و با آر. پی. جی و... به آنها حمله کرده بودند؛ این درحالی است که بعثیها منتظر بودند تا تانکهای ما برسند و دقیقاً هم میدانست که ما ۲۰ تانک بیشتر نداریم؛ لذا آن همه نیروی زرهی جلوی ما چیده و فکر میکردند که پیروز میشوند؛ اما دیدند که بهیکباره نیروهای پیاده ایرانی روبهرویشان رسیدند و با موشک تاو، توپ ۱۰۶، آر.پی.جی و... به آنها حمله کردند.
وقتی در «ابوحمیظه» مستقر بودیم، شنیدیم دکتر چمران زخمی و اسیر شده است؛ لذا معاون تدارکی دکتر چمران به سروان معصومی گفت که «با نیروهای خود، دنبال دکتر چمران بروید و او را از دست عراقیها پس بگیرید حتی اگر مجبور شدید تا بغداد بروید» سروان معصومی گفت که «دکتر چمران به ما ماموریت داده است که ما اینجا بمانیم تا بعثیها عقبه تیپ ۲ لشکر دزفول را نبندد»؛ اما معاون دکتر چمران به سروان معصومی گفت که «تعدادی از نیروهای خود را اینجا بگذارید و خودتان به دنبال دکتر چمران بروید»؛ بالاخره سروان معصومی بهدنبال دکتر چمران رفت و من بههمراه تعدادی دیگر نیز همراه او رفتیم.
چند نفر آمدند و گفتند که دکتر چمران با بعثیها درگیر و زخمی شده و یک خودرو را به غنیمت گرفته و به عقب برگشته است؛ بنابراین ما هم گفتیم که محل مأموریت اصلی خود بازگردیم، در میان همین صحبتها بود که یک گلوله به سر سروان معصومی اصابت کرد و او به شهادت رسید؛ لذا پیکر سروان معصومی را پشت وانت گذاشتند و به عقب بردند و من به سوسنگرد رفتم.
وقتی به سوسنگرد رسیدیم، من تا شب آنجا بودم و شب را هم کنار همان رودخانه خوابیدم. صبح که شد، نزد سرگرد «فرتاش» فرماندار نظامی شهر سوسنگرد رفتم. سرگرد «فرتاش» گفت که شما و دیگر نیروها چرا به آنطرف رودخانه نمیروید؟ گفتم که عراقیها روبهروی پل در انتهای سوسنگرد، ۲ عدد تانک گذاشته و از آنجا، از شب تا صبح با تیربار شلیک میکنند. شما مقداری گونی به ما بدهید تا یک دیوار مقابل آن ایجاد کنیم و نیروها بتوانند از پل عبور کنند. مقداری گونی گرفتم و با کمک گروهی از رزمندگان که از خرمآباد آمده بودند، گونیها را به آنطرف رودخانه بردیم و یک دیوار ضخیم و محکم به عرض ۲ متر، ارتفاع یک و نیم متر و طول ۳۰ متر ایجاد کردیم؛ لذا بعد از اینکه دیوار ساخته شد و رزمندگان دیدند که میشود از روی پل عبور کرد، به آنطرف پل رفتند و اسلحههایی که در ژاندارمری بود را برداشتند. بعثیها هم که دیدند نیروهای ایرانی به این طرف رودخانه آمدهاند، به انتهای سوسنگرد رفتتند و آنجا سنگربندی کردند.
در خاطرات رزمندگان پیرامون ابتکارات شهید چمران مطالبی عنوان شده است. شما از نزدیک با این ماجرا آشنا هستید؟
زمانی که ماجرای سوسنگرد به پایان رسید، دکتر چمران از ناحیه پا مجروح شده بود. اما با همین وضعیت در ستاد حضور داشت و نیروها را فرماندهی میکرد. دشمن هنوز در دب حردان حضور داشت. یک روز ما را به «کوهه» بردند. شهید چمران به دلیل کمبود نیرو میخواست با آب جلوی بعثیها را بگیرد؛ بنابراین روی رودخانه «کرخه کور» سد احداث کرد که مسئولیت آن بر عهده مهندس شریفی بود. ما را به عنوان نگهبان از این سد به منطقه بردند. سپس آب را پمپاژ کرد که تعدادی از تانکهای بعثیها غرق شدند؛ لذا آنها حدوداً چند کیلومتر عقب نشینی کردند و یک خاکریز بلند به ارتفاع شش متر احداث کرده و پشت آن پدافند کردند. این خاکریز آن قدر قطور و بزرگ بود که بالای آن به صورت جاده بود و از نزدیکی سوسنگرد تا جاده خرمشهر اهواز امتداد داشت و با میدان مین، تیربار و... از آن حفاظت میشد. همین خاکریز از پیشروی ارتش بعث هم جلوگیری میکرد.
نوع تعامل بنی صدر با ستاد جنگهای نامنظم وشهید چمران چگونه بود؟
آقای چمران مقطعی وزیر دفاع بود و حتی به عنوان نماینده در دوره اول مجلس شورای اسلامی حضور داشت. به همین دلیل ارتباطات خود را در سیستم کاملا حفظ کرده بود و ارتباط خوبی با ارتش داشت به صورتی که ستاد جنگهای نامنظم دارای 4 رکن بود که فرمانده همه آنها از ارتش آمده بودند. اتفاقاتی در این میان افتاد که قابل تامل بود، مثلا به دستور رئیس جمهور از ارتش برای ستاد سلاح ارسال میشد اما چه سلاحی؟ برنو و ام یک، سلاحی که در جنگ جهانی از آن استفاده میشد.
از سوی دیگر چون برای همه مسجل شده بود که بنیصدر رابطه خوبی با سپاه پاسداران ندارد، شهید چمران به نیروهایش دستور داده بود که هر چه نیروهای سپاه امکانات میخواهند به آنها بدهید. بعد از مدتی بنی صدر متوجه همکاری ستاد با نیروهای سپاه شد، به همین دلیل دیگر به ما هم سلاح نمیداد. دکتر چمران با تاملاتی که با فرماندهان ارتش داشت، از آنها سلاح میگرفت. من یادم هست شهید چمران برای نیروهای ستاد جنگهای نامنظم سخنرانی کرد و آنجا گفت: ارتش به دلیل مسائلی که برایش در انقلاب شکل گرفته، چند مرتبه زیر و رو شده، از طرفی هم سپاه چون تازه شکل گرفته است تجربه آنچنانی ندارد به همین دلیل نیروهای ستاد جنگهای نامنظم آنقدر باید بجنگند تا این دو نیرو قوای اصلی خود را پیدا کنند. در اصل شهید چمران هم برای ارتش و هم سپاه یک فرجه یک ساله ایجاد کرد تا این دو نیرو قوای اصلی خود را بازسازی کنند.
دکتر چمران به عنوان یک همکار چه روحیاتی داشت؟
مهمترین خصوصیت دکتر چمران، پرورش دادن و ارتقاع ذهن اطرافیانش بود. مثلا بارها به نیروها میگفت زمانی که در یک زمان حساس قرار میگیرید، منتظر دستور من نباشید. خودتان فکر کنید و به عقلتان اعتماد داشته باشید و وارد عمل بشوید. این باعث شده بود تا نیروهای صفرکلیومتر و بیتجربه وقتی مدتی در ستاد که میماندند تبدیل به افراد شجاع و باتجربه میشدند. شهید چمران فردی بود که از هر عنصری وسیله میساخت. او به ما میگفت منتظر سلاح نباشید، خودتان سلاح بسازید. همین مسئله باعث شده بود که نیروهای ستاد بعدها که به سپاه پیوستند، جزو چهرههای تاثیرگذار جنگ بشوند. از طرف دیگر اگر برای زندگی شخصی یکی از نیروها مشکلی ایجاد میشد، زمانی که دکتر چمران متوجه این مشکل میشد تمام تلاشش را برای حل مشکل به کار میگرفت. یعنی نوع رفتار دکتر با نیروهایش کاملا پدرانه بود. هر فردی را که میدید، در آغوش میگرفت و سه مرتبه او را بوسه میزد. با افراد به گونهای صحبت میکرد که شما به عنوان ناظر فکر میکردید این فرد نزدیکترین دوست و رفیق دکتر چمران است.
در جمع نیروها در مورد امام خمینی هم صحبت میکردند؟
من چون در بخش ادوات ستاد جنگهای نامنظم مشغول بودم، همیشه التماس دعا داشتیم که تجهیزات به ما نمیرسد. هر بار هم که آقای چمران را میدیدیم به ایشان میگفتیم چرا در گزارشهایتان به امام خمینی این مشکلات را منعکس نمیکنید؟ دکتر در پاسخ میگفت: ما اینجا آمدهایم که مشکلات کشور و امام را حل کنیم نه اینکه یک بار بر دوش امام اضافه کنیم.
خاطره خوب از شهید چمران (ماجرای یک عکس)
یک عکسی از دکتر چمران هست که شاید دیده باشید، خندان میدود و دو سه نفر پشت سرش هستند. اینجا درست جایی بود که من و آقای کاظم اخوان به همراه دکتر چمران و سروان رستمی با هم رفتیم و به یک جایی رسیدیم، از قایق پیاده شدیم. یک کانال آبی بود، عراق ما را دید و با توپ و تانک و هر چه داشت ما را میزد. رستمی و دکتر چمران دوتایی رفتند و اصلاً خم هم نشدند. اما من و کاظم اخوان تا خواستیم بلند شویم، عراق مرتب میزد و هر کاری کردیم نتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. دکتر چمران و رستمی رفتند شناسایی و برگشتند و بعد وقتی به آن محل که ما آنجا نشسته بودیم، رسیدند، دوباره عراق بیشتر شلیک کرد. دیدم ایشان دارد خندان زیر آن همه گلوله به سمت ما میدود. این عکس را کاظم اخوان از شهید چمران گرفته است. او در حالت نشسته یا خوابیده این عکس را از دکتر گرفت. دکتر در آن لحظات که زیر گلوله میدوید با خوشحالی میگفت: «اینها این جا هستن». فکر میکرد یا گم شدیم یا تیر خورده و جایی افتادهایم. دکتر چنین شجاعتی داشت که در جایی که به خاطر آن همه گلوله مجبور شدیم بخوابیم، سرپا میدوید و از دیدن ما که سالم هستیم خوشحال بود و میخندید.
ماجرای شهادت دکتر چمران
دو روز قبل از شهادت دکتر چمران، نماز صبح را خواندم و بعد خوابیدم. حدود ۹ صبح روز بعد بود که بلند شدم. با خط مقدم با بی سیم تماس گرفتم. به جای سیروس شخص دیگری که بعداً فهمیدم یکی از بچههای ستاد جنگهای نامنظم بود، جواب داد. گفتم: خبری در خط نیست؟ گفت نه، خبری نیست و بچهها استراحت کنند. با اطمینان از آرام بودن خط به بچهها گفتم به عقب و سوسنگرد میروم تا رستمی را قبل از انتقال از سوسنگرد ببینم. در این فاصله بچهها از شهادت سروان رستمی باخبر شده بودند ولی نمیدانستیم که در همان زمان دکتر چمران به خط مقدم آمده و بعد از سخنرانی برای بچهها، هدف خمپاره قرار گرفته است. او را زخمی به سمت سوسنگرد برده بودند. من از سمت سبحانیه به اهواز رفتم. در همان زمان دکتر چمران را از سمت دیگر یعنی جاده دهلاویه به سوسنگرد برده بودند. دکتر چمران در همان زمان شهید شده بود و او را به اهواز بردند.
بچهها گفته بودند که رستمی را به اهواز انتقال دادهاند و به خاطر خستگی شب قبل، آن قدر گیج بودم که متوجه نشدم مسأله مهمتری نیز پیش آمده و دکتر چمران نیز شهید شده است. از آنجا با ماشینِ خراب به سمت اهواز رفتم. به ستاد رفتم. در راهروی ستاد با حاج آقا علی اکبری مسؤول قبلی تدارکات مواجه شدم که گریه میکرد. من که هنوز از شهادت دکتر چمران خبر نداشتم؛ گفتم: چرا گریه میکنی؟ مگر رستمی همیشه نمیگفت این راه ما سرانجامش شهادت است و اگر کسی زنده بماند فقط تصادف محض است و عمرش باقیست. چرا گریه میکنی؟
اینجا بود که متوجه شد من از شهادت دکتر چمران خبر ندارم. گفت که مسألهای بزرگتر پیش آمده و دکتر چمران شهید شده است. من ناباورانه به او نگاه کردم. سرم گیج رفت و روی زمین نشستم. خبر داشتم دکتر چمران روز قبل، بعد از رفتن از خط به تهران رفته بود ولی خبر نداشتم که ساعت ۲ نیمه شب از تهران با هواپیما برگشته و صبح بعد از شنیدن خبر شهادت سروان رستمی، مقدم را از طراح خواسته بود و به اتفاق به خط آمدهاند. ساعت ۹ که من با بی سیم از خط راجع به چگونگی خط پرسیده بودم، کسی که جواب داده بود «اقارب پرست» از همراهان دکتر چمران بوده که گفته بود «خبری نیست». یعنی زمانی که من با آهوی خراب به سمت سوسنگرد میرفتم، دکتر چمران در دهلاویه ترکش خورده و به اتفاق حداد و مقدم به سوسنگرد و بلافاصله از آنجا به اهواز منتقل شده بود. وقتی من به اهواز رسیدم هنوز همسر دکتر چمران هم از شهادت او خبر نداشت. من گیج و منگ از بار سنگین این غم، در کنج آشپزخانه ستاد نشسته و زانوی غم به بغل گرفته بودم. حاج رضا عبداللَّه زاده آمد و گفت که زمان نشستن نیست؛ خانم دکتر چمران خبر ندارد که دکتر شهید شده است؛ بیا برویم و او را به بیمارستان ببریم تا جنازه دکتر را ببیند چون ممکن است صبح برای تشییع جنازه دیگر فرصتی برای دیدن دکتر چمران نباشد.
نمیتوانستم کاری کنم. رفتیم و همسر دکتر چمران را به بهانه زخمی شدن دکتر به سمت بیمارستان بردیم. در بیمارستان وقتی او را از در اصلی نبردیم و از در عقب به سمت سردخانه وارد شدیم، همه چیز را فهمید. پرسنل بیمارستان تابوت پیکر شهید چمران را بیرون آوردند. من پلاستیک روی آن را باز کردم و خانم دکتر صورت دکتر را دید.
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: «چریک» خستگی ناپذیر
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران