داروی بیهوشی باشد برای کسانی که زخم عمیق تر دارند

داروی بیهوشی باشد برای کسانی که زخم عمیق تر دارند
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ و ادب_ فاطمه میرزاجعفری: فرمانده احمد متوسلیان فروردین ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. تحصیل را تا دو سال از دانشگاه در رشته برق دانشگاه علم و صنعت ادامه داد. پیش از انقلاب خوی ظلم‌ستیزی‌اش آشکار بود و همیشه پناهگاهی برای محرومان به شمار می‌رفت. طبیعی بود که چنین شخصیتی به صف مبارزان بپیوندد و هراسی از نیروی شیطانی ساواک نداشته باشد، حتی اگر در فلک الافلاک زندانی‌اش کنند.

پس از پیروزی انقلاب و به قدرت رسیدن محرومان، فرمانده مسئول تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در یکی از محلات جنوبی تهران که محل زندگی‌شان بود، شد و پس از شکل‌گیری سپاه پاسداران به خدمت سپاه درآمد. پس از شکل‌گیری ماجراهای شرورانه ضدانقلاب در کردستان داوطلبانه به این منطقه رفت. انقلابیون کُرد و علاقه‌مندان به انقلاب و اسلام در این منطقه خدمات او را فراموش نخواهند کرد. او در تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان، سقز و بانه و در نهایت آزادسازی این مناطق درخشان عمل کرد. خرداد ۵۹ نیز توانست شهرستان مریوان را از تصرف نیروهای ضدانقلاب خارج کند. او نقش مهمی در تسکین دردهای مردم غیور کرد داشت و به همین دلایل نیز مسئولیت سپاه مریوان را بر عهده او گذاشتند.

فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله و نقش بی‌بدیلش در عملیات بیت‌المقدس که به آزادسازی خرمشهر انجامید، از دیگر مجاهدت‌های حاج احمد متوسلیان است. پس از آن بود که به مأموریت سوریه و لبنان رفت و ماجراهایی که منجر به ربودنش توسط اسرائیل در بیروت شد، در صورتی که در اتومبیل سفارت بود و کاردار سفارت ایران در لبنان در اتومبیل حضور داشت. ماجرای حضور فرمانده در سوریه و بیروت و ماجرای ربودنش و در نهایت خبرهای پیرامون شهادتش که دیر به مردم و دوست‌دارانش رسید، هنوز هم یکی از نقاط تاریک تاریخ معاصر ایران است و هنوز هم همه حرف‌ها درباره این جریان زده نشده و این غبار ۳۸ سال است که چهاردهمین روز تابستان را برای ایرانیان تلخ می‌کند.

با ساخته شدن فیلم «ایستاده در غبار» ظرفیت‌های زیاد فرمانده جوان دوران جنگ برای همه روشن شد. کتاب «در هاله‌ای از غبار» نوشته گلعلی بابایی یکی از کتاب‌هایی است که «ایستاده در غبار» آینه دار سینمایی آن هاست. خبرگزاری مهر نیز در گزارشی با عنوان «مردی که در هاله‌ای از غبار ایستاد / تفاوت‌ها و شباهت‌های دو روایت» به بررسی این فیلم و کتاب به صورت مفصل پرداخته است.

اما یکی دیگر از کتاب‌هایی که فیلم «ایستاده در غبار» اقتباسی از مطالب آن است کتاب «می خواهم با تو باشم» نوشته علی اکبری است. این کتاب شامل خاطرات کوتاهی از افراد مختلفی است که در دوران دفاع مقدس و فرماندهی شهید احمد متوسلیان در کنار او بودند و توسط انتشارات یا زهرا (س) منتشر و روانه بازار نشر شده است. اگرچه این کتاب حجم زیادی ندارد اما خاطراتی که از این فرمانده جوان بیان شده است مخاطب را تا پایان کتاب با خود همراه می‌کند.

در ادامه این گزارش به مطالعه و مرور بخش‌هایی از این کتاب که در فیلم «ایستاده در غبار» مشاهده می‌شود پرداخته ایم.

مشروح این گزارش را در ادامه می‌خوانید:

* این جا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستم

مجتبی عسگری روایت می‌کند: نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذاخوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقانی سراغم آمد و گفت: «بلند شو! برو توی بخش، برادر احمد با تو کار داره.» رفتم داخل بخش، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.

تا مرا دید، پرسید: «کجا بودی؟» گفتم: «داشتم ناهار می‌خوردم.» دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی از بسیجی‌ها. به دست‌های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید: «روی این دست چیه؟» باندهای دست او حسابی سرخ بود، گفتم: «خون!» بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می‌گفت: «من یه هفته اس اینجام، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست‌های خونی منو بشورین، اما کسی به حرفم گوش نداد و من با همین دست‌ها غذا می خوردم…»

حاج احمد رو کرد به من و گفت:

این تشکیلات بخوره توی سرت! بیمارستانو روی سرت خراب می‌کنم. این جا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستم، این جا یه خودی داره ضربه می زنه. دیدم دنبال چیزی می‌گردد. ناگهان چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. او چنگال روی میز را برایم حواله کرده بود _ مگه روز اول که تو رو فرستادم این جا، نگفتم چه مسئولیتی داری؟

_ برادر احمد! این جا مدیریت تشکیلاتی داره، شما نباید از من بازخواست کنین. بیمارستان مدیر داخلی داره، ایشون باید توضیح بده.

تا این حرف را شنید گفت:

_ این تشکیلات بخوره توی سرت! بیمارستانو روی سرت خراب می‌کنم. این جا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستم، این جا یه خودی داره ضربه می زنه. دیدم دنبال چیزی می‌گردد. ناگهان چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. او چنگال روی میز را برایم حواله کرده بود...

این گذشت و بعد از چند ساعت مجدداً مرا احضار کرد. تا مرا دید دوباره شروع کرد به فریاد زدن و گفت:

_شما خائنین! در رابطه با رسیدگی به بچه‌های مجروح خیانت کردین. تو امین من توی بیمارستان بودی. امانتی رو که دستت بود رعایت نکردی.تو می دونی اون بسیجی مجروح رو مادرش با چه امیدی، با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و به دست من و تو سپرده؟

بعد هم شروع کرد مثل ابر بهاری، های های گریه کردن. ما هم به طبع او گریه کردیم. گفت:

_نه برادر جان! این جوری فایده نداره. با این وضع کلاهت پس معرکه اس. اگر نمی تونی و عرضه نداری این کارو انجام بدی، خیلی رک بگو. به درک! ول کن، بذار کس دیگه ای اونو انجام بده.

دیدم جای گلایه نیست. چون من مسئول بودم و باید رسیدگی می‌کردم. والا می‌دانستم که حاج احمد قلبی داشت به صافی شبنمی که روی گلبرگ‌ها می‌نشیند. اما در برابر کم توجهی به بسیجیان، کوتاه نمی‌آمد و به شدت برخورد می‌کرد.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: داروی بیهوشی باشد برای کسانی که زخم عمیق تر دارند