اشک‌ها و لبخند‌های نجات یک سرباز از کمین عراقی‌ها

اشک‌ها و لبخند‌های نجات یک سرباز از کمین عراقی‌ها
خبرگزاری دانشجو

 به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سرباز وظیفه عبدالله مرادی جمعی تیپ ۳ لشکر ۱۶ زرهی قزوین با بیان خاطراتی از نجات معجزه آسای یکی از همرزمانش در دوران جنگ تحمیلی روایت می‌کند: زمستان سال ۶۲ بود که فرمانده با انتخاب ۹ نفر از بچه ها، از آنهاخواست برای گشتی شناسایی به سمت مقر نیرو‌های عراقی اعزام شوند. ساعت دو بعد از نیمه شب گشتی‌ها با وجود سرمای شدید هوا به راه افتادند، اما هنوز زمان زیادی از اعزام آن‌ها نگذشته بود که با بیسیم به نیرو‌های پشتیبان خبر دادند که عراقی‌ها در مسیر گشتی کمین کرده‌اند و آن‌ها در محاصره افتاده‌اند.

با شنیدن این خبر ما بلافاصله با خمپاره ۸۱ بر روی مواضع دشمن آتش ریختیم که در نهایت ۶ نفر از گشتی‌ها توانستند زیر آتش ما از محاصره خارج شوند و به مواضع خودی بازگردند. از گروه ۹ نفری اعزامی یک بیسیمچی زخمی شده بود که در آن شرایط نیرو‌ها نتوانستند او را به عقب بیاورند و فقط بیسیم را از او گرفته و به عقب برگشتند. دو نفر دیگر هم اصلاً معلوم نشد که چه شدند و چه بلایی سرشان آمده است.

بیسیم‌چی گشتی، سربازی بود به نام قاسم‌پور که در آن شرایط با وجود جراحات فراوان، وقتی نتوانست به عقب برگرد ود اول به مداوای اولیه خود پرداخت؛ بعد هم برای اینکه در آن منطقه به دست نیرو‌های عراقی اسیر نشود به اختفای موقتی خود پرداخت و با کلاه آهنی‌اش آرام آرام خاک‌ها را کنار زد و سنگری برای خودش درست کرد سپس یک شبانه روز در همان سنگر ماند.

با تاریک شدن هوا قاسم پور از سنگرش خارج شد و با وجود مصدومیت فراوان به سمت مواضع خودی حرکت کرد. او بعد از یک راهپیمایی طولانی وقتی احساس کرد از تیررس عراقی‌ها خارج و به سربازان ایرانی نزدیک شده است، در گوشه‌ای پنهان شد و برای اینکه نگهبان‌ها او را در آن تاریکی با نیرو‌های عراقی اشتباه نگیرند و به سمت او شلیک نکنند با تمام توان فریاد زد: «من قاسم پور هستم بیایید مرا ببرید.»

ما که در تمام این مدت نگران وضعیت قاسم پور بودیم و نمی‌دانستیم چه بلایی سرش آمده است. با شنیدن صدای او که آن طور بی‌تاب فریاد می‌زد، طوری از خود بیخود شده بودیم و می‌خواستیم همان طور با وضعیت ناقص به بیرون سنگر‌ها بدویم و او را در آغوش بگیریم، اما فرمانده خیلی سریع جلوی ما را گرفت و گفت: «صبر کنید شاید عراقی‌ها قاسم پور را آورده باشند جلو و گفته باشند فریاد بزن تا ما بیرون برویم و آن وقت ما را هدف قرار بدهند.»

درایت و نکته سنجی فرمانده در آن شرایط که اتفاقاً بیشتر از همه نگران قاسم پور بود درسی به من داد که سعی کردم به عنوان یک قانون در زندگی‌ام آن را به کار بگیرم.

از آن طرف قاسم پور هم دائم فریاد می‌زد و، چون کسی به کمکش نمی‌رفت، مستأصل شده بود و بچه‌ها را به خدا و پیغمبر قسم می‌داد. اما گوش کسی بدهکار فریادهایش نبود. به دستور فرمانده قرار شد ۹ نفر به سمت قاسم پور بروند و یک گروه ۲۵ نفری هم وظیفه تأمین (حفاظت از نیروها) آن ۹ نفر را بر عهده بگیرند.

در این بین قاسم پور به حالت التماس همچنان داد می‌زد و کمک می‌خواست. آن ۹ نفر با حفظ نکات ایمنی و در پناه نیرو‌های تأمین خودشان را به قاسم پور رساندند و او را که از ضعف و ناتوانی تقریباً بیهوش شده بود، به عقب آوردند. مأموریت انجام شد و خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط زمزمه‌های آرام قاسم پور که هنوز تکرار می‌کرد: «به خدا من خودی‌ام، چرا گوش نمی‌کنید؟!» بچه‌ها را به خنده انداخته بود بعد فرمانده، همان شب قاسم پور را که از ناحیه دست و پا مجروح شده بود در میان شادی بچه‌ها به بهداری اعزام کرد.

منبع:

سرباز و خاطرات دفاع مقدس، جلد دوم، صدیقی سیامک، انتشارات ایران سبز.

منبع خبر: خبرگزاری دانشجو

اخبار مرتبط: اشک‌ها و لبخند‌های نجات یک سرباز از کمین عراقی‌ها