ماموریت غیرممکن: تغییر واقعیت

بندتو وککی نویسنده‌ی چپ‌گرای ایتالیایی از دست‌اندرکاران نشریه‌ی معروف «ایل مانیفستو» بود که در سال ۲۰۲۰ درگذشت. وککی بخاطر تحقیقاتش در مورد رابطه‌ی بین اینترنت و سرمایه‌داری شناخته می‌شود. مهم‌ترین کتاب او «شبکه، از آرمان‌شهر تا بازار» است که در آن به پرسش‌های مهمی مانند اینکه شبکه‌ی مجازی قلمرو مشارکت سیاسی آزاد و خودمختار انسان‌هاست یا سرزمین فتح شده‌ی شرکت‌های بزرگ دیجیتالی، می‌پردازد. او از طریق بررسی آرای طیفی از جامعه‌شناسان، فیلسوفان، متخصصان و فعالان رسانه‌ای تنش‌ها و تضادهای تاریخ دنیای مجازی را بررسی می‌کند. آرای او در مورد رابطه‌ی بین دنیای مجازی و واقعی و نیز عدم تمایز درون و برون و ارتباط آن با فرهنگ، سبک زندگی و شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری معاصر تاثیرگذار بوده است. به زعم او مرزهای بین آنچه در صفحه نمایش می‌گذرد با دنیای اطراف ما روز به روز نامشخص می‌شود.

نظریه‌پردازان زیادی تزهای مخاطره‌آمیز و تحریک‌کننده‌ای در مورد حرکت میان پیوستگی و گسستگی تاریخی مطرح کرده‌اند. هدف این تاملات اغلب توضیح پیکان زمانی است که گذشته را به حال وصل کرده و شرایط را برای آینده مهیا می‌کند. این پیکان زمانی جهت‌مند مبنای موعودگرایی مارکسیستی ارنست بلوخ یا تکنوتوپیاها [آرمان‌شهرگرایی‌های فناورانه] است که همچون ویروسی برای ریشه‌کن کردن آن از بدنِ اجتماعی عمل می‌کند. در مقابل، والتر بنیامین در «تزهایی درباره تاریخ»، ویژگی‌های بارز یک سوسیال‌دموکراسی را در تاریخی‌گری تشخیص می‌دهد که در آغاز قرن بیستم دست از واژگونی زمان حال برداشته و آینده را به زمانی نامعلوم موکول کرده است؛ نگرشی که در عین حال به معنای باور به روندی تکاملی بدون ویژگی‌های امروزی استثمار و سرکوب است.

با این حال، تا آنجایی که موضوع مورد مناقشه،‌ سرمایه‌داری، شیوه‌ی وجود آن، تمایلش به انقلابی کردن دائم روابط اجتماعی تولید و حفاظت از تصاحب خشونت‌آمیزِ ارزش اضافی یعنی تداوم رژیم استثمار نیروی کار زنده است، آن‌گاه تصویر مورد نظر کمتر از آنچه والتر بنیامین با توسل به نقاشی «فرشته‌ی نو» می‌پندارد قطعی می‌نماید. در واقع،‌ مناطق تاریک و البته عناصر شفاف زیادی وجود دارند که این تصویرِ کلی را غیرقابل فهم ساخته و از آن گریزان هستند.

شاید این یک تمرین ذهنی باشد که سال ۱۹۷۳ میلادی را نقطه‌ی عطفی در تاریخ سرمایه‌داری بدانیم. به زغم مورخان، جهانی‌شدن از همین جا آغاز شد: با بحرانِ انرژی، بحران اضافه تولید، فرسودگی نیروی محرکه‌ی تولید انبوهِ فوردیستی و سیاسی‌شدن رادیکال نبردهای طبقاتی و اجتماعی که دموکراسی صوری را زیر سوال بُرد. از همین زمان، ایده‌ها و عملکرد اقتصادی- سیاسی کینزی متلاشی شده و با دستورالعمل‌های ماشینی جایگزین شدند که در طول زمان تکامل یافته اند و با نامِ [نو]لیبرالیسم شناخته می‌شوند. از آن زمان، تلاش در جهت محدود ساختن ریشه‌ای فضاهای دموکراسی و سازمان‌دهی‌های سیاسی‌ای است که می‌توانند بدیل سرمایه‌داری باشند.

انقلاب‌های ارتجاعی

برای لیبرال‌ها فروپاشی «سوسیالیسم واقعا موجود» مانند بلعیدن آخرین تکه‌ی باقی‌مانده از یک کیک، لذت‌بخش بود. آنها پس از پاکسازی عرصه از باقی‌مانده‌های قرن بیستم، روابط قدرت و مناسبات طبقاتی را برای استفاده و مصرف خود تغییر دادند و دست‌کاری کردند. آنچه رخ داد یک انقلاب واقعی اما با ماهیتی محافظه‌کارانه و ارتجاعی بود (بهتر است بگوییم یک ضد انقلاب). 

سال‌ها بعد محقق معاصر مارک فیشر در تحلیل دردآور خود از «رئالیسم سرمایه‌داری»، این انقلاب ارتجاعی را به شکل‌گیری یک مولوخ [i] غیرقابل نفوذ تعبیر کرد که نافی امکان تغییر در بنیادهای سرمایه‌داری است، و از این پس درست مثل جزر و مد دریا پدیده‌ای طبیعی تلقی می‌شود. تزهای فیشر که بیانگر رنج دردناک و تنهایی اندیشه‌ی انتقادیِ آنگلوساکسونی در ماتریس هگلی- مارکسیستی است، نوعی منطق شکست را درونی می‌کند که به سرمایه قدرتی تقریبا فراطبیعی برای شکل دادن به زندگی‌ها، جوامع و سوژه‌ها نسبت می‌دهد. کارِ زنده در دیدگاه فیشر به اندازه‌ی سرمایه تغییرناپذیر می‌نماید. این یک اشتباه غیرقابل توجیه در چشم‌انداز نظری و سیاسی کار فیشر است. برای درک بهتر تنش و قطب‌بندی بین پیوستگی و گسستگی تاریخی، دیدگاه، مشاهدات و تحلیل‌‌ ما باید  دقیقا از دگرگونی‌هایی آغاز کند که توسط طبقه‌ی کارگر و تضادهای اجتماعی ایجاد شده است.

ضرورت براندازی زمان حال در پیچ تند دهه‌ی هفتاد حک شده بود، هم در سطح محلی و هم در سطح جهانی. امانوئل والرشتاین دقیقا از سال ۱۹۶۸ به‌عنوان نقطه‌ی پیشرویِ یک انقلاب جهانیِ در حال شکل‌گیری یاد می‌کند.

آخرین کورسوهای مدرن: کار، فناوری و جنبش در آزمایشگاه «قدرت کارگری»

بسیاری از محققان بارها بر سهم ضروری فناوری اطلاعات در سازماندهی مجدد تولید تاکید کرده‌اند و بر ظرفیت آن برای تبدیل شدن به ابزاری برای هماهنگی فرآیند کار انگشت گذاشته‌اند؛ فرایند کاری که قطعه قطعه از هم جدا و بدل به توالی‌ای از قطعات پراکنده در سراسر جهان شده که توسط کامپیوترها  و یک شبکه ــ در حال حاضر اینترنت ــ به یکدیگر متصل می‌شوند. این شبکه خود را تا جایی ارتقا داده که به سازمانی مرکزی و زیربنای فناوری در رژیم انباشت سرمایه‌داری بدل شده است.

ذرات مولد توسط سیستمی مستحکم از ماشین‌ها، مونتاژ می‌شوند و روش‌های استفاده از آن‌ها را تابع شرایط خود می‌کنند و درون چارچوبی از کدهای سفت و سخت و سازگار با شرایط اقتصادی و سیاسی به نیروی کار تبدیل می‌کنند. ژیلبر سیموندون فیلسوف فرانسوی به‌درستی به بُعد غیرقابل انکار روانی- اجتماعی فناوری در سرمایه‌داری متاخر اشاره می‌کند. اما اگر نوآوری به همین جا ختم می‌شود، باز می‌شود اولویت را در تحلیل  به پیوستگی تاریخی داد و نه گسست.

قطعه‌قطعه‌شدن

آنچه در درون کارگاه‌های تولید اتفاق می‌افتد چیزی خورَنده‌تر و بی‌ثبات‌کننده‌تر است. کارل مارکس در کتاب گروندریسه از خرد عمومی، از دانش به‌مثابه نیروی مولد و از زیر سوال رفتن سرمایه‌دارانه‌یِ نظریه‌ی ارزش کار نوشت، این چیزی است که اتفاق افتاده است. خرد عمومیِ مورو [نام دیگر کارل مارکس] اساسا دانشی فنی- علمی بود، در حالی که در دنیای معاصر شایسته است تا از دانش به‌طور کلی، یعنی از دانش صوری صحبت کنیم (که علمی و به‌صورت نهادی و آکادمیک، مدون شده است)؛ از دانشی که حاصل تجربه، یادگیری، مبادله‌ی روزانه‌ی اطلاعات و پردازش شخصی است و دسترسی به دانش فردی و در عین حال عملی جمعی را ممکن می‌سازد چرا که به اشتراک‌گذاری، مستلزم رابطه، ادغام و بسط همان تجربه‌ی یادگیری است.

اما در چهار دهه‌ی اخیر این طبقه بوده که قطعه قطعه و ویران شده است، و البته بدون اینکه تناظرات، هم‌آوایی‌ها و اشتراک‌گذاری‌ها بر پایه همان کار زنده؛ چرا که این  شرط لازم برای غلبه بر همگونی اجتماعی و رفتاری خفقان‌آور و بازدارنده (خلاقیت و تجربه‌گری) سبک زندگی کارگر قرن بیستم است.

طبقه دقیقا به این دلیل که دانش‌ها، روابط، عواطف، دانش ضمنی یا فنی- علمی را به میدان می‌آورد،  از فرهنگ واژگان سیاسیِ مطالباتِ مربوط به دستمزد یا ساعات کار یا سلامت و ریتم‌های مربوط به فرایند تولید، صرف نظر می‌کند تا اهرم دیگری را به‌کار گیرد: تاکید بر حق به رسمیت شناختن فرم‌های زندگی و شیوه‌های مختلف وجود داشتن. 

بدین‌ترتیب، رابطه‌ی بین کار و سرمایه با اصل غیرقابل انکار ‌فردیت‌یابی و سیاست‌‌ عدم دسترسی شرکت‌ها به فرآیندهای استانداردسازی مشخص می‌شود.

بنابراین موضوعات اصلی، در نیمه‌ی راه هزاره، مالکیت معنوی، کپی‌رایت، ثبت اختراع و علائم تجاری مربوط هستند. برای سرمایه، این به معنای حفاظت از فرآیند غارت و تخصیص خصوصی دانشِ مشترک، و همچنین تعریف نوعی «ده فرمان» امر مجاز و غیر مجاز کار زنده در خصوص وفاداری به شرکت است. 

روند ارزش‌زدایی از کار انسانی کامل شده و در عوض ظرفیتِ خلاقیت و ضرورت همکاری‌های اجتماعی را افزایش داده است. نتیجه نهایی دیستوپیاهای تکنولوژیک، کاهش سهم اثرگذار انسان در نسبت با ماشین بوده است. بدون ماشین‌ها، بدون سیلیکون ولی، بدون هوش مصنوعی، سرمایه‌داری در حدفاصل اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام، محکوم به افولی آهسته و رکودی دیرینه اما غیر قابل توقف است، جایی‌که در آن فقر، بیکاری و بی‌پولی حاکم خواهد بود.

در مقابل، برای نیروی کار زنده، شکستن کدهای اختصاصی مالکیت معنوی به فرایندهای همیشگی اما ناقصِ خودارزش‌گذاری اشاره دارد. فهرست مضامین خاص – غیرمعمول و انتزاعی – که ظاهرا فاصله‌ی بسیار زیادی با پروسه‌ی تولید ثروت دارند اما به آن مربوط می‌شوند، طولانی است. نظریه‌ی پست مدرن در مورد تفاوت‌ها، در مورد هویت‌های متکثر، ضعیف اما همچنان سازگار با واقعیت است، هنوز فهرست لزج بازشناسی و تایید هویت‌ها – هگل در ارتجاعی‌ترین چاشنی خود – در ورودی بسیاری از دانشگاه‌های امروز خودنمایی می‌کند؛ دانشگاه‌هایی که به کارخانه‌های دانش یعنی به شرکت‌های تولیدی همتراز با جنرال موتورز تبدیل شده‌اند.

Ad placeholder

انبوه خلق

معضل جنبش‌های اجتماعی، کوچک شمردن خطر و یا بی‌تفاوتی نسبت به مشکلاتِ پیش‌آمده است. اغلب استفاده‌ی شرورانه‌ای از مفهومِ انبوه خلق شده است. انبوه خلق بالقوگی یک سیاست بدیل احتمالی در برابر حاکمیت ملی و علیه ساخت مردم ارگانیک زیر ردای تصمیمات انحصاری سیاسی است، اما دعوت به دقت تحلیلی از سوی کسانی‌که پتانسیل چنین مفهومی را می‌سنجند، فایده‌ی چندانی نداشته است. انبوه خلق در عوض به مقوله‌ای جامعه‌شناختی و تصویری آینه‌ای از تکه‌تکه شدن طبقات اجتماعی تقلیل یافته است. مشکل فقط فاصله بین تصور صحیح از این مفهوم و بی‌اهمیت شدن آن نیست بلکه لفاظی غیرسیاسی و چشم‌پوشی از گره‌گشایی است. گره کار چگونگی توسعه‌ی یک سازمان سیاسی مناسب برای انبوه خلق است. عمده‌ی فعالیت‌های سندیکالیستی یا شورش‌های اجتماعی بیشتر از سازمان‌دهی صرف رویاپردازی برای قدرتی برانداز می‌شود که ظرفیت مقاومت در برابر هرگونه همکاری با قدرت مستقر را داشته باشد. 

اما تاریخ چنین تصوراتی را نقش بر آب می‌کند. بحران همه چیز را بهم ریخته و از نو بهم زده است. سرمایه‌داری مالی از عهده‌ی وظایفِ خود برای جبران بسیاری از محدودیت‌های رژیم انباشت برآمده است. از سوی دیگر، این طور به نظر می‌رسد که همه چیز از هم پاشیده و عمر دوران جهانی‌سازی به‌سر آمده است. ندای بازگشت به نسخه‌هایی از حاکمیت ملی به منزله‌ی گذری اجباری به یک نظام بینا-دولتی به گوش می‌رسد که قابل مدیریت است و نسبت به جهانی‌سازیْ بی‌نظمی کمتری دارد؛ اما با وجود این، همچنان تغییرات و جهش سوژگی از جمله تشخص فردی بر مبنای ترکیب‌بندی اجتماعی (و سیاسی) کار زنده ادامه پیدا کرده است. 

سرآخر، روند ارزش‌زدایی از کار انسانی کامل شده و در عوض ظرفیتِ خلاقیت و ضرورت همکاری‌های اجتماعی را افزایش داده است. نتیجه نهایی دیستوپیاهای تکنولوژیک، کاهش سهم اثرگذار انسان در نسبت با ماشین بوده است. بدون ماشین‌ها، بدون سیلیکون ولی، بدون هوش مصنوعی، سرمایه‌داری در حدفاصل اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام، محکوم به افولی آهسته و رکودی دیرینه اما غیر قابل توقف است، جایی‌که در آن فقر، بیکاری و بی‌پولی حاکم خواهد بود.

Ad placeholder

گام‌های پرخطر

برای انبوهی از گرسنگان، درآمد پایه توشه‌ای ضروری است برای گذر از چشم‌انداز انسانی به بُعد فراانسانی، یعنی جایی‌که ماشین‌ها عصای شهریار جدید را در اختیار دارند. فرقی نمی‌کند مارک زاکربرگ برای مدیریت یک انتقال طولانی و خطرناک از انسان به پساانسان، بر روبات‌ها یا بر سودهای نجومی، هرچند اندک، مالیات ببندد یا بیل گیتس، تیم کوک و یا ایلان ماسک. واقعیت این است که صحبت از ماهیت کاری که تغییر کرده، به معنی پذیرش بی‌ربطی و عدم استفاده از هوش انسان و کنار آمدن با اوقات مرده‌ای است که بدن انسان به ضرورت محاسبات سریع و پیچیده‌ واکنش نشان می‌دهد. محاسباتی که با هدف مدیریت علم، دانش، داده‌های کلان و سیستم‌های حرفه‌ای صورت می‌گیرد. این‌ها اما همگی سلسله‌مراتب و قوانین قلمروهای کار زنده را از بین نمی‌برند؛ قوانینی که محل عمل خطوط رنگ، جنسیت، سبک زندگی، عدم‌تحرک و جابه‌جایی‌ای است که روابط فرمانبردانه‌ی شرکتی را تعریف می‌کنند. در واقع، چیزی که در خطر قرار گرفته توانایی بازترکیب‌بندی – و نه سنتز- قلمروهای ائتلاف، اشتراک‌گذاری و تعامل یا به اختصار فرهنگ سیاسیِ طبقاتی برای کار زنده است.

پنهان کردن مشکلات فایده‌ای ندارد. و ناگفته نماند که سازماندهی همه‌ی‌ این‌ها می‌تواند ماموریتی غیرممکن به نظر می‌رسد. اما این شاید تنها آزمایشگاه نظری و سیاسی‌ای باشد که ارزش گشایش و تجربه داشته باشد. در این سالگرد مارکسیستی – دویست سال از تولد مارکس می گذرد  (ویرایش و انتشار مقاله در ۲۰۱۸) – چیزهای زیادی نوشته و تأیید شده است. تنها موردی که جلوی چشم‌مان بوده اما گم شده ساده ترین آن‌ها است: تفسیر واقعیت با هدفِ تغییر آن. این رویکرد، غایب بزرگ عصر ماست.

منبع: یورونوماد  

پانویس‌ها: 

[i] مولوک یا مولوخ از خدایان باستانی کنعان است. در عهد عتیق گفته می‌شود کودکان توسط آتش در پیشگاه مولوخ قربانی می‌شدند. محل قربانی شدن سمبلی از پلیدی و آتش جهنم بود. در فیلم «متروپلیس» به کارگردانی فریتز لانگ تصویر مولوخ نمایش داده می‌شود. کارگران در اعماق زمین ماشین‌شان خراب و خودشان مصدوم شده‌اند، ناگهان ماشین به هیبت مولوخ درآمده و کارگران مانند بردگان دوران مصر باستان به درون آن بلعیده می‌شوند. 

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: ماموریت غیرممکن: تغییر واقعیت