ظرافت‌های‌ زندگی با یک نظامیِ هنرمند

هر دختری معیارهایی برای ازدواج دارد؛ آقا سعید چه معیارهایی داشت که شما ایشان را قبول کردید؟
من خواستگار راه نمی‌دادم و چون معلم بودم عشق به کارم داشتم. وقتی آقا سعید آمد و شروع به صحبت کردیم تازه جرقه ازدواج در من شکل گرفت. تقوا، ایمان، صداقت‌، کنار خانواده بودن، توجه به نماز و اهمیت دادن به واجبات معیارهایی بود که در آن زمان دخترها بیشتر به آنها توجه داشتند. درواقع معیارهای وجودی ایشان خیلی بالاتر از آن بود که در نظر داشتم و خدا را شاکرم که هر چند کوتاه ایشان در کنارم بودند. مردی که برای خانواده وقت بگذارد و برای آینده برنامه‌ریزی داشته باشد، چیزهایی که من حتی فکرش را نمی‌کردم در وجودش دیدم.

از خاطرات شما دریافتیم که حاج سعید جان بزرگی قبل از آمدن به خواستگاری هدف داشت و حتی برای انتقال آن به شما روش خاصی را در پیش گرفته بود.
قبل از این‌که مسائل مرسوم ازدواج بخواهد مطرح شود ایشان کتابی به من معرفی کرد به اسم «نامه‌های فهیمه» و از من خواست آن را بخوانم و نظرم را بگویم و ببینم چقدر می‌توانم به این خانم شباهت داشته باشم و در این راه بیشتر قدم بگذارم. کتاب را خواندم و نظرم را گفتم و خواستم موفق باشم و بعد ادامه صحبت‌های ما شکل گرفت. ما به هم قول دادیم با ازدواج باعث تکامل همدیگر باشیم. آن زمان مشاوره در کنارمان نبود ولی آقا سعید آدم عاقلی بود و پخته بود چون در جنگ حضور داشت. او پیشنهاد می‌داد و من هم با جان و دل می‌پذیرفتم. قبل از محرمیت، چند جلسه در زمینه‌های مختلف صحبت کردیم. آقا سعید برگه کوچکی همراهش بود که روی آن همه موارد مد نظرش را نوشته بود که چه چیزهایی را در زندگی پیش ببریم و در آن نمونه‌های مختلف را مثال می‌زد؛ از دوستان و کسانی که اطرافش دیده بود به خصوص دوستان زمان جنگش. حتی در مورد اسراف نکردن و پس‌انداز کردن و خرید خانه در آینده هم صحبت کردیم.اول آبان صیغه محرمیت ما جاری شد و مهمانی نامزدی ساده‌ای با تعداد محدودی از دو خانواده‌مان انجام شد. وقتی می‌خواست برود کتابی از آقای قرائتی با نام پرتوی از اسرار نماز را به من هدیه داد و نوشته بود تقدیم به همسر موحدم با دیدن این کلمه موحد، دنیایی از انرژی به وجودم وارد شد و از خدا خواستم نمازی را که در حد او هست بتوانم بخوانم و استعانت بگیرم.

جریان دفتر مشترکی که در آن می‌نوشتید چه بود و آیا به شناخت و تفاهم شما کمک می‌کرد؟ آن دفتر را تا چه زمانی می‌نوشتید؟
قرار شد دفترچه‌ای برای ثبت یادداشت‌های مفید داشته باشیم و به هم بدهیم. مطالبی از احادیث، روایات، خاطرات شهدا و هر چیزی که بهره معنوی برایمان داشت بنویسیم. من چند تا دفترچه خاطره زیبا تهیه کردم. دفترچه را به ایشان دادم و او با نام خانم حضرت زهرا اولش را طراحی و تزیین کرد. هر بار که دفترچه‌ها بین ما رد و بدل می‌شد او آنها را طراحی، حاشیه‌کشی و رنگ‌آمیزی می‌کرد. ذوق و سلیقه آقا سعید را که دیدم من هم شروع کردم به گل کشیدن‌. اولین دفترمان توی هیات گم شد‌، ولی دوباره خریدم و با هم درست کردیم و نیت کردیم هرکسی دفتر را پیدا کند، بهره می‌برد. تا چند ماه بعد ازدواج هم می‌نوشتیم. سعید پیشنهادهایش عالی بود؛ شب خاطره حوزه هنری، نمایشگاه کتاب، نمایشگاه عکس و بهشت زهرا می‌رفتیم و از زمان‌مان استفاده می‌کردیم.

آقا سعید آرزو داشت حضرت آقا عقد شما را بخواند؛ در نهایت چه شد؟ 
بله، به خاطر همین ۱۴ هزار صلوات نذر کرده بود. مهریه من هم ۱۴ سکه بود‌. او می‌گفت ان‌شاءا... لیاقت داشته باشیم آقا عقدمان کند‌. وقتی پیشنهاد داد چیزی که اصلا در فکرم نبود همین مساله بود. ۲۴ آذر ۷۱ عقدمان جاری شد. یک روز بارانی که به سفارش سعید، صبح غسل شهادت کرده بودم تا با معنویت محضر حضرت آقا باشیم. او گفت: زمان خطبه دعا کن چون دعا مستجاب می‌شود. برای خودمان دعا کن که روز به روز به معنویت‌مان اضافه شود‌. از بین ۱۱ عروس و داماد ما اولین نفراتی بودیم که خطبه عقدمان خوانده شد و حضرت آقا قبل از آن صحبت‌ها و نصیحت‌هایی را برای‌مان بیان کردند.

همراهی شما در کارهای آقا سعید چطور بود؟
قرار گذاشتیم خریدهای خانه را با هم انجام بدهیم چون پدرم زمان خواستگاری گفته بود دخترم بیرون خرید نمی‌کند. جمعه‌ها صله ارحام داشتیم و پنجشنبه‌ها بهشت‌زهرا می‌رفتیم و بیشتر نماز جماعت مسجد را دونفری می‌‌رفتیم. پایان‌نامه‌اش را باید می‌نوشت در این کار همراهش بودم و شغل معلمی را هم کنار گذاشتم، اما کنار خانم‌های دیگر که در کلاس‌های مختلف شرکت می‌کردند در مسجد و بسیج فعال بودم تا این‌که هدیه الهی وجود فرزند اولمان محمد صادق نصیب‌مان شد. سعید کارش عکاسی بود و حضور در تفحص یکی از جاهایی بود که همراهش رفتم و عکس‌های حلبچه او یادگار ماندگار دوران دفاعش بود‌. در حج هم عکاس قابلی بود و مرا هم تشویق می‌کرد. او از هرچه که بهر‌ه‌مند می‌شد مرا هم شریک می‌کرد یا با گفتار یا با همراهی. حتی زمانی که تازه خانه خریده بودیم و در فشار مالی بودیم‌، مرا به حج عمره فرستاد و بسیار در زیارت با معرفت کمکم بود‌. کتاب خرید تا بخوانم و نامه می‌فرستاد. محمد صادق را هم نگه داشت. به بچه‌ها توجه داشت. تربیت بچه‌ها برایش رکن مهم زندگی بود. در بازی کردن و آموزش هم بسیار همراه بود. حتی در سفر حج نامه خصوصی برای پسرمان می‌نوشت.

حریم خانه و خانواده را چطور رعایت می‌کرد و تعریفش از خانه چه بود؟
دوست داشت فضای خانه طوری باشد که وقتی وارد می‌شود خستگی از تنش بیرون برود و همیشه با طراوت باشد. می‌گفت دوست دارم هر کسی وارد این خانه می‌شود رنگ و بوی خدا را در آن احساس کند. مهمان‌نواز بود برنامه‌ریزی دقیقی برای روز و هفته‌اش داشت و طبق همان عمل می‌کرد. هفته یک بار به مدت دو ساعت به خانه پدرم می‌رفتیم. شام نمی‌ماند و می‌گفت خجالت می‌کشم مادرت شام و میوه برای پذیرایی می‌آورد اصلا حاضر نبود موجب زحمت کسی شود. برای خانواده‌ام احترام خاصی قائل بود طوری که اگر پدرم ۱۰ بار هم از اتاق بیرون می‌رفت و می‌آمد سعید هر ۱۰بار به احترامش بلند می‌شد. هنوز هم بعد از شهادت سایه محبت و توجهش برای ما هست و وجود دارد. همان طور که ماموریت می‌رفت و همه‌چیز را تهیه می‌کرد و می‌گذاشت، الان هم زنده است و حواسش به ما هست. ان‌شاءا... بتوانیم ما هم همچنان ادامه‌دهنده راهش باشیم. 

کارت‌تبریک دست‌ساز با ربع ‌سکه بهارآزادی
یک روز تعطیل، آقا سعید آمدند منزل ما و یک بسته بزرگ دست‌شان بود. گفتم هدیه چی هست؟ گفت: ماه‌گرد عقدمان. عکس زیبایی از حضرت آقا که قاب شده بود. با توجه به روحیات هنری‌اش کارهای متفاوتی انجام می‌داد. ۲۱ آذر روز تولدم آمد منزل ما. او یک به یک هدیه در می‌آورد و می‌گفت: این از طرف مادرم، این از طرف پدرم، این از طرف خواهرم و بعد نوبت به هدیه خودش رسید؛ کارتی درست کرده بود که وقتی باز می‌کردی آهنگ می‌زد. کنارش یک ربع سکه بهار آزادی چسبانده بود با روایتی از امیرالمومنین علیه‌السلام نوشته بود؛ وقتی وارد خانه می‌شوم و زهرا را می‌بینم تمام غم‌هایم برطرف می‌شود. آن زمان این کارت‌ها مد نبود و سعید با گذاشتن باتری و سیم خودش ساخته بود. واقعا خیلی زحمت کشیده بود‌. روحیه هنری او برای همه ما مفید بود و وقتی خواهرش بافتنی می‌بافت، برای ترکیب رنگ‌ها و مدل‌ها یا تزیین غذاها و چیدمان سفره نظر می‌داد. این چیزی بود که مردها زیاد در قید و بند آن نبودند ولی سعید از بچگی هنر در وجودش نمایان بود. با کارهای عکاسی و طراحی روی دیوار. مادرش می‌گفت از نظرات سعید در خانه راهنمایی می‌گرفتیم حتی رنگ لباس و تزیین داخل منزل. آقا سعید با یک سری رسم و رسومات مخالف بود و می‌گفت دیگران وارد کرده‌اند. بعد از عقد یک روز با یک هدیه آمد؛ عکسی از خودش و عکس محجبه من که زیرش فرمایش حضرت آقا را نوشته بود:  «زن و شوهر اصل هستند و دیگران فرع. رضایت همدیگر را به دست آورید» بعد اسم زهرا و سعید را به حالت مهر درست کرده بود و زده بود. شب چله یکی از رسوماتی بود که قرار بود آقا سعید بیاید. برف شدیدی بود و سعید نیامد. شام را خوردیم و سفره را جمع کردیم. نگران بودم چون همیشه در قرارهای‌مان سرساعت حاضر می‌شد‌. تا این‌که آمد. اما ناراحت بودم و خودم را با کارهای مدرسه سرگرم کردم. برادرش را در بیمارستان بستری کرده بود. با این‌که عذرش موجه بود ولی عذرخواهی کرد. سعید دو تا ماشین سوار می‌شد تا به خانه‌شان برسد ولی راضی نبود پدر و عمویم به زحمت بیفتند و او را برسانند. به همین دلیل پشت تیر چراغ برق مخفی شده بود تا او را پیدا نکنند. دوست نداشت برای کسی زحمتی داشته باشد، حتی زمانی که با آمبولانس به بیمارستان برده می‌شد می‌گفت آژیر نزنید. منزل پدر سعید جایی داشت که او به عنوان اتاق کار و محل خواب استفاده می‌کرد و قرار شد زندگی را در همان جا شروع کنیم. تالارهای پذیرایی همه پر بودند و ما ظهر ۱۲ فروردین عروسی گرفتیم. اسم‌مان روی کارت عروسی را هم خودش طراحی کرد‌. یک روز قبل از مراسم به من گفت: می‌خواهم روایتی که شستن پای عروس توسط داماد هست و ریختن آب چند طرف خانه را برای شما انجام بدهم. شما هم مشکلی نداشته باش و دیگران را هم توجیه کن و این کار را انجام داد. عصر هم پیشنهاد داد به نماز جماعت مغرب و عشای مسجد دورتر از خانه برویم دو روز بعد هم به پابوس امام رضا(ع) رفتیم.

 

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: ظرافت‌های‌ زندگی با یک نظامیِ هنرمند