روایت خانواده ۱۳ نفره که در سختی روزگار به خودکفایی رسیدند

روايت خانواده ۱۳ نفره كه در سختی روزگار به خودكفايی رسيدند
خبرگزاری دانشجو

به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو به نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی کمیته امداد، روستای گندم آباد، روستایی است از دهستان شال بخش شاهرود از توابع شهرستان خلخال. روستایی که ضریب محرومیت بالایی دارد و یکی از مناطق محروم استان اردبیل محسوب می‌شود. آنچه از گندم آباد به ذهن می‌آید، جایی است با خانه‌های کاهگلی که فرزندان پسر خانواده‌ها برای امرار معاش، روستا را ترک کرده و برای کار راهی شهر‌های بزرگ می‌شوند.

شغل اصلی بسیاری از اهالی، دامپروری است و به خاطر آب و هوای خشک، کمتر سراغ کشاورزی می‌روند و از سویی مراتع با پستی و بلندی همراه است و سخت می‌شود روی زمین کشت کرد. سال ۱۳۷۶، سیدجلال احدزاده، به عنوان مددکار از کمیته امداد شاهرود وارد روستای گندم آباد می‌شود. سه ساعت پیاده روی موجب می‌شود تا شب را در منزل یکی از اهالی بمانند و فردا پس از رفع خستگی به سمت اداره بازگردد. وقتی در بین پرونده‌های مددجویی، به خانواده‌ای ۱۳ نفره رسید با ۱۱ دختر، قلبش لرزید و رفت تا خودش از نزدیک این خانواده را ببیند که شاید بتواند کاری برای آن کودکان انجام دهد.

به در خانه‌ای چوبی و زهوار در رفته رسید. باران زده بود و بوی نم همه‌جا را گرفته بود. خانه‌های کاهگلی خیس شده بودند و چکمه هم یارای مقابله با گِل و لای را نداشت. اولین دختر ۱۱ سال سن داشت و آخرین، یک ساله بود. آن‌ها در اتاقی محقر گرد هم جمع شده بودند و به او چشم داشتند که از شهر آمده بود. چهره تک تک‌شان را نگاه کرد و به کودکی خیره شد که در آغوش مادر، به خوابی عمیق فرو رفته بود. چیزی جز نان و تخم مرغ برای خوردن نداشتند و «عابد» پدر خانواده، سر به زیر انداخته بود پیش اهل و عیالش. مددکار دستش را دراز کرد و بر روی دستان او گذاشت تا بیش از این غم نخورد که پشتوانه‌ای همچون کمیته امداد، آن‌ها را از غم نجات خواهد داد.

عابد به عنوان چوپان از ۱۶ راس دام نگهداری می‌کرد که صاحبش در تهران حضور داشت و ماهانه مبلغ ناچیزی به او پرداخت می‌کرد که می‌توانستند نان، تخم مرغ و سیب‌زمینی تهیه کنند. آن‌ها اجازه داشتند فقط از شیر گوسفندان استفاده کنند و، چون روستا از شهر خیلی دور بود، او نمی‌توانست به کار دیگری مشغول شود. پرونده را تکمیل کرد و از خانه بیرون زد. فردا با امید بیشتری سوی اداره رفت تا بشود به این خانواده کمک کرد و آن‌ها را از فقر رهانید.

طرحی در ذهنش بود که می‌توانست با آن، کمک شایانی به این خانواده کرده باشد و دختران، روز‌های بهتری را سپری کنند. وقتی طرح اشتغال‌زایی برای این خانوار را مطرح کرد، در سال ۱۳۷۶ با پرداخت ۸۰۰ هزار تومان وام خوداشتغالی به این خانوار موافقت شد و با خریداری دام زنده به آن‌ها کمک کردند تا خودشان گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند و محتاج کسی نباشند. شور و نشاط عجیبی به درون خانه آن‌ها راه یافت. عابد سرخوش و شاد، هر روز دام‌ها را بیرون می‌برد و دم غروب باز می‌گشت و کم کم، آن‌ها نیز رنگ خوشبختی را می‌دیدند.
پس از چند ماه، مددکار برای سر زدن به آن‌ها و با خبر شدن از وضعیت‌شان سوی گندم آباد رفت. او چند بسته غذایی با کمک خیران تهیه کرده بود و با موتور به سمت روستای جلال آباد رفت؛ موتور را جایی بست و بسته‌ها را روی دوش گذاشت که سنگین بود، اما چهره دختران که مقابل چشمانش می‌آمد، سنگینی را از یاد می‌برد. پیاده به راه افتاد تا از بالای کوهِ «اوچ قارداش (سه برادر)» به سمت گندم آباد برود. می‌خواست هم دام‌ها را ببیند و هم خوشحالی این خانواده را. راه طولانی بود و سخت. با خودش به گذشته، آینده و حال فکر می‌کرد.

خیالاتش را هر سو می‌گرداند تا راه کوتاه‌تر شود. گاهی ذکر می‌گفت و گاهی با خدا حرف می‌زد. به خانه‌شان رسید. آن خانه، خانه قبل نبود. صدای خوشحالی و خنده می‌آمد و دختران در پی هم، می‌دویدند و بازی می‌کردند. با دلخوشی بسیار از روستا بازگشت و در راه شادی و خوشحالی تک تک افراد خانواده را می‌دید که چقدر شاد بودند و هر از گاهی به عکس امام خمینی (ره) که گوشه طاقچه قرار داشت، اشاره می‌کردند و از ایشان به نیکی یاد می‌کردند.

چندین ماه گذشت. روزی به سیدجلال خبر رسید که این خانواده دارای فرزند ذکور شده است و آنگاه او دست سوی آسمان دراز کرد و امید را زمزمه کرد که خدا، چنان امیدی به دل آن‌ها انداخته بود که زندگی‌شان را علاوه بر رحمت، دارای نعمت هم کرده بود. این خانواده حالا ۱۴ نفره شده بودند و همگی سرخوش از روز‌های شاد. دیگر غمی در زندگی‌شان وجود نداشت و پدر نیز بیمه تامین اجتماعی شد تا پس از بازنشستگی از مستمری این سازمان بهره‌مند شود. شادی سیدجلال وقتی بیشتر به چشم می‌آمد که دختران یکی یکی ازدواج کردند و رفتند خانه بخت.

در کنار پدر، خیران و کمیته امداد نیز به تهیه جهیزیه برای این نوعروسان کمک کردند تا راهی خانه بخت شوند. عابد با اینکه گرد سفید بر موهایش نشسته و دستانِ همسرش هم لرزان شده، همچنان هر صبح دام‌ها را به چراگاه می‌برد و هنگام غروب آفتاب، بازمی‌گرداند. اینک او، بازنشسته شده و از تامین اجتماعی مستمری دریافت می‌کند و هر روز بر تعداد گوسفندانش افزوده شده و از این طریق علاوه بر رفع مشکلات زندگی، کمک حال اقشار نیازمند نیز می‌شود. گندم آباد با همه سختی راه، کمبودها، نبود امکانات و...، برای او جایی بسیار زیباست که هرگز آنجا را ترک نکرد. ماند و در همانجا مشغول به کار شد تا خود و خانواده‌اش همواره شاد و خندان باشند. 

پس از چند ماه، مددکار برای سر زدن به آن‌ها به سمت گندم‌آباد رفت. راه طولانی بود و سخت. با خودش به گذشته، آینده و حال فکر می‌کرد. خیالاتش را هر سو می‌گرداند تا راه کوتاه‌تر شود. به خانه‌شان رسید. آن خانه، خانه قبل نبود. صدای خوشحالی و خنده می‌آمد و دختران در پی هم، می‌دویدند و بازی می‌کردند. با دلخوشی بسیار از روستا بازگشت و در راه شادی و خوشحالی تک تک افراد خانواده را به یاد می‌آورد. چندین ماه گذشت.

روزی به آقای مددکار خبر رسید که آن خانواده صاخب فرزند پسر شده‌اند. خانواده حالا ۱۴ نفره شده بودند و همگی سرخوش از روز‌های شاد. دیگر غمی در زندگی‌شان وجود نداشت و پدر نیز بیمه تامین اجتماعی شد تا پس از بازنشستگی از مستمری بهره‌مند شود. شادی سیدجلال وقتی بیشتر به چشم می‌آمد که دختران یکی یکی ازدواج کردند و رفتند خانه بخت. در کنار پدر، خیران و کمیته امداد نیز به تهیه جهیزیه برای این نوعروسان کمک کردند. عابد با اینکه گرد سفید بر موهایش نشسته و دستانِ همسرش هم لرزان شده، همچنان هر صبح دام‌ها را به چراگاه می‌برد و هنگام غروب آفتاب، بازمی‌گرداند. حالا او، بازنشسته شده و از تامین اجتماعی مستمری دریافت می‌کند و هر روز بر تعداد گوسفندانش افزوده شده و از این طریق علاوه بر رفع مشکلات زندگی، کمک حال اقشار نیازمند نیز می‌شود. گندم آباد با همه سختی راه، کمبودها، نبود امکانات و...، برای او جایی بسیار زیباست که هرگز آنجا را ترک نکرد. ماند و در همانجا مشغول به کار شد تا خود و خانواده‌اش شاد و امیدوار باشند.

منبع خبر: خبرگزاری دانشجو

اخبار مرتبط: روايت خانواده ۱۳ نفره كه در سختی روزگار به خودكفايی رسيدند