«کوچه آخر»: پاورقی با محتوای سیاسی
داریوش کریمی
داریوش کریمی در کرمانشاه به دنیا آمد. در نوجوانی که مصادف شد با انقلاب ایران کتابخوانی مشغلهی اصلی او شد. در تهران ادبیات انگلیسی خواند. ترجمهی کتابی در مورد آرای میخائیل باختین در نقد ادبی تحت عنوان «منطق گفتوشنودی» از تزوتان تودورف محصول همین دوره است. دو سه سالی در دانشگاه ادبیات انگلیسی و نظریهی ادبی تدریس کرد تا اینکه برای ادامهی تحصیل به استرالیا رفت. در سال ۱۳۷۸ به بیبیسی پیوست و راهی لندن شد. برای مدتی برنامهی ادبی روزنه را در رادیو تهیه و اجرا کرد. ده سال بعد یکی از چند سردبیری بود که در کار راهاندازی تلویزیون فارسی بیبیسی نقش داشتند. دو سال مسئول کار گزارشگران بیبیسی بود و پس از آن برنامهی پرگار را تدارک دید و اجرای آن را هم به عهده گرفت.
[در این یادداشت احتمال فاش شدن داستان هست، اگر داستان را نخواندهاید این متن را با احتیاط بخوانید. ]
رمان «کوچه آخر» نوشته داریوش کریمی داستانی است در ژانر معمایی- پلیسی با درونمایه سیاسی که بهتازگی در انتشارات «خانه نیکان» منتشر شده است. داستان از همان اولین سطر خواننده را درگیر موضوع میکند؛ برخورد دو نفر، بازجو- با نام مخفف شدهی ناصر حاتم- و رفیق سابق زندانی سیاسی پیشین، به نام سعید، در شهر وینچستر. نقطهی اتصال این دو نفر، دو نام است؛ نام یک مکان و یک شخص: فرهاد در زندان دیزلآباد کرمانشاه در سالهای دور.
مواجههی سعید با ناصر حاتمبیگی که حالا به اختصار خود را حاتم مینامد، تصادفی نیست. داستان به شیوه اول شخص مفرد و از زبان راوی (سعید) و با زاویه دید او روایت میشود. شیوهای مناسب برای طرح ابهام و معما در داستان که خواننده همانقدر میداند که راوی. در طول داستان سعید تعریف میکند که از طریق دوستش عبدی -که متخصص امور هک و رایانه است- عکسی از بازجوی قدیم را، خیلی تصادفی، پیدا کرده است و برای سعید میفرستد که رفیق قدیمی فرهاد است و گویا در قضیهی لو رفتن او در همان سالها خود را گناهکار میداند. سعید که زندگی پرملال و سردی را با سگش در آپارتمانی میگذارند، بلافاصله سروقت بازجوی سابق میرود تا هم راز مرگ رفیقش را در زندان کشف کند و هم، بعدتر و در ادامه، تکلیفش را با خودش و گذشتهاش روشن کند و به معشوق قدیمیاش که حتی دوست داشتن او را باور ندارد برسد.
تصادف یکی از راههای حل معما
زندان انفرادی؛ اتاق مسخ کافکاداستان کوچه آخر در روایت سعی دارد بر ژانر معمایی پایبند بماند و محتوای سیاسی- اطلاعاتی درونمایه داستان را با تهمایهای از عشق گمشده جوانی پیش برد. شاید همین موضوع و محتوای داستان است که خواننده را از ابتدا به اشتباه میاندازد که باید با داستانی قرص و محکم در ساختار مواجه باشد اما هر چه بیشتر پیش میرود داستان بیشتر رنگ و بوی پاورقی به خود میگیرد و حوادث آن – هرجا که نویسنده به دستانداز گرههای داستانی بربخورد- بر دوش تصادف و شانس سوار میشود. عنصر تصادف گرچه در زندگی معمول هم وجود دارد و نویسندگان هم به تناسب از آن در داستانها و رمانهایشان استفاده میکنند اما در داستانی معمایی- نیمهپلیسی نویسنده ناچار است یا بهطور کلی دور این عنصر غیرمعمول را خط بکشد تا به باورپذیری حل معما خدشه وارد نکند و اگر هم قرار است از این عنصر بهره ببرد خیلی محتاطانه و معدود سراغ آن برود. داستان معمایی همانطور که کشش خوبی برای خواننده ایجاد میکند، ماندن خواننده پای آن، به چگونگی و راههای رسیدن به حل معما نیز بستگی دارد. در هنر «داستان نویسی» نوشته دیوید لاج (به ترجمه رضا رضایی) میخوانیم:
در داستاننویسی، همیشه میان رعایت کردن ساختار و الگو و به نتیجه رساندن قضایا از یک سو و تبعیت کردن از تصادفها و گسستگیها و بینتیجه ماندن امور زندگی از سوی دیگر، باید نوعی موازنه و تناسب وجود داشته باشد. تصادف که با قراین غیرمنتظرهاش در زندگی واقعی ما را به شگفتی میاندازد، شگردی ساختاری در داستاننویسی به شمار میآید و این مطلبی است بسیار بدیهی اما تکیه کردن بیش از حد به این شگرد ممکن است به جنبهی حقیقتمانندی روایت لطمه وارد کند.»
ص ۲۵۹زمانی که راوی متوجه میشود از دوستش-عبدی- رودست خورده است و او نه فردی قابل اعتماد بلکه یکی از افراد امنیتی اطلاعاتی فرامرزی است که برای حذف افراد سابق سازمان مامور شده است تازه یادش میآید که اصلا او را نمیشناخته است و اینکه عبدی تنها زندگی میکرده است و هیچ حلقهی اتصالی بین او و اطرفیانش نیست. تا اینجای کار همه چیز درست است مگر اینکه به اول داستان برگردیم و زمانی که عبدی عکس بازجوی قبلی فرهاد را برای راوی میفرستد و راوی را راهی تونلِ معما میکند که خود عبدی- با اطلاعاتی که از آن فرد و زندان دیزلآباد کرمانشاه داشت- به راحتی میتوانست حل کند، چون همانطور که حاتم بیگی عبدی را نمیشناسد، سعید را هم نمیشناخت و رفتن سر وقت او توسط سعید کمکی به حذف امنیتی آن فرد توسط عبدی نمیکند همانطور که برای رسیدن به فرهاد نیز نیازی به کمک سعید نیست. راوی فقط حضور دارد تا نقش نقال ماجرا و در بهترین حالت، نقش یکی از مهرههای پیاده شطرنج را بازی کند و از این روی است که خلق شخصیت در داستان اهمیتی حیاتی دارد.
هر شخصیت با بار حوادثی که بر دوش دارد تعریف میشود نه حوادثی که بر او تلنبار میشود. شاید نویسنده میتوانست شگردی طرح کند که سعید- به عنوان راوی ماجرا- خودبه خود پایش به قضیه باز شود به خصوص که نام بازجو برایش آشنا بوده است و او هم در مهاجرت با عبدی دوست شده بوده است. حتی میتوانست به تصادف، (تصادف در چنین موقعیتی محتمل است)، بازجوی سابق را ببیند و موی دماغ عبدی شود اما نه از طریق عبدی.
خواننده احتمال میدهد وابستگی راوی و عبدی آنقدر بوده است که سعید (راوی) از او خواسته باشد درباره فرهاد رفیقش و بازجوی قدیمی او کنکاش کند ولی اینکه چرا عبدی کاری را که خودش میتواند انجام دهد به دوش او محول میکند از رازهای حلناشده داستان است.
«کوچه آخر» خوشخوان و پرکشش است. نویسنده به خوبی توانسته است خواننده را تا حل گرههای موجود پای داستان بنشاند. داستان از آغاز و پایان خوبی برخوردار است. بهخصوص در پایان که نویسنده فاجعه را بدون هیچ شرح و توضیح اضافهای جلوی چشم میگذارد.
داستان از همان اول خیلی عادی میگوید عبدی عکس بازجوی فرهاد را در وینچستر پیدا کرده است تا ما را برساند به آخر داستان که این دو (سعید و عبدی) کمترین آشنایی با هم نداشتهاند؛ انگار بخواهد به خواننده رودست بزند.
راوی در ایران عشق گمشدهای دارد به نام صنم که خواهر فرهاد است. توصیف دلهرهی این عشق در واگویههای راوی از دید زدن ساق پای صنم در روزگار جوانی و در جلسات خانگی حزبی فراتر نمیرود و طبیعی است که چنین عشقی که از قضا برای راوی جدی است برای خواننده جدی گرفته نشود. خواهر فرهاد یا معشوق قدیمی که مدتهای مدید است خبری از او در دست نیست، خیلی آسانتر از چیزی که باید در دسترس است و به آسانی با ترفند ساختمانهای سازمانی- اداری پیدا میشود و حتی با همان خانهها محل کارش نه تنها کشف میشود که راوی یکراست به اتاق کارش میرسد؛ تصادفی قابل اغماض که گاه در واقعیت زندگی هم پیش میآید. یافتن خواهر فرهاد عنصر تصادف را در رمان به چشم نمیزند بلکه یافتن زنی به نام اسرا -همسر فرهاد- در استانبول است که بیمعنایی عنصر تصادف را در داستان برای رسیدن به راهحل نشان میدهد. راوی و صنم نام فامیلی اسرا را نمیدانند. حتی اول نمیدانند کجا کار میکند و فقط میدانند در استانبول است. یافتن اسرا در استانبول بدون داشتن نام خانوادگی و بدون آشنایی و دیدارهای قبلی به راحتی آب خوردن انجام میشود و حتی اسرا آنها را به مخفیگاهی که نباید میرساند تا فاجعه بر سر راوی خراب شود و برای همیشه هم رفیق، هم معشوق را از دست بدهد و خود برای خودش غریبهای شود با بار گناهی که هرگز از آن رهایی نخواهد داشت.
پیچیدگی روابط امنیتی اطلاعاتی
چرا عبدی که اطلاعاتی کار کارکشتهای است نباید بتواند بدون کمک آنها به اسرا دست یابد؟ شاید از این رو که مطمئن نبوده است اسرا او را به فرهاد برساند. داستان گره در گره میاندازد و پس از حل هر کدام معلوم میشود هیچ نیازی به آن گرهها نبوده است چون حل گره اولیه بسیار در دسترس و ساده بوده است و نویسنده با اینکار فقط به کشش کور خواندن دامن زده است تا به شیوه داستانهای قدیمی پاورقی که خوانندگانِ منتظرِ قسمتهای بعدی داستان، جزئیات اتفاقات اول داستان را فراموش میکنند و بدون اینکه مو از ماست بکشند راضی و خشنود از حل معما میشدند. با پایان کتاب، پرسش نهایی پیش روی خواننده این است که آیا این نیروی کارکشتهی امنیتی نمیتوانست با یک تهدید ساده -که کارشان هم از این طریق میچرخد- حاتم را وادار کند که حقیقت را درباره فرهاد بگوید بدون اینکه نیازی به تهدیدهای دم دستی سعید باشد؟
درگذشت ر. اعتمادی: عامهپسند یا ادبی؟این مسائل و مسائلی از این دست باعث شده است که نویسنده به قول گلشیری خواننده را دست کم بگیرد اما طبیعتا قصد نویسنده از نوشتن چنین داستانی، خلق رمانی با تمام ساختارهای درست ادبی نبوده است. داستان با این چینش و پیچش معمایی میخواهد پیچیدگی روابط امنیتی اطلاعاتی را بگوید بدون اینکه از پیچ و خم این روابط اطلاع داشته باشد. به عبارت دیگر، داستان را میتوان در رده داستانهای جاسوسی ولی نه با موضوع جاسوسی و نه با پیچیدگیهای چنین داستانهایی ردهبندی کرد. تنها موقعیت تنهای فرد است که به دنبال یافتن گذشته و زندگی خود است بدون اینکه بداند خود حلقهای از یک فریب امنیتی است که تنها وجود و پرسشگریهایش میتواند دیگرانی را به کام مرگ بکشاند.
شخصیت و زبان
داستان با دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی محدود روایت میشود. شخصیتهای اصلی عبارتاند از راوی و دوستش عبدی و شخصیتهای دیگر که در داستان رفت و آمد دارند از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر است. شخصیتها چندان ارتباط ارگانیکی با هم ندارند و وجود یا عدم یک شخصیت فرعی پیشبرد داستان را ناممکن نمیکند و تاثیر چندانی در داستان ندارند. نمونه بارز آن شخصیتی است به نام محمد که حضور او فقط در ایمیلها و تلفنهایی است که با راوی دارد و نیز همسرش که بود و نبود این دو هیچ توفیری در داستان ندارد.
زبان در این داستان بیویرایش است. زبان گفتاری و توصیفی این داستان، بر دوش گرتهبرداری از انگلیسی استوار شده است و عبارات و جملات گرته کم نیستند. اما اینها تنها مسالهی زبان رمان نیست. زبان در این داستان تنها به کار پیشبرد روایت میآید. تمام چند شخصیت موجود از عبدی گرفته، تا راوی و معشوقهاش و حتی بازجو و دوستی که فقط حضور تلفنی در داستان دارد، محمد، یک شکل حرف میزنند، با همان غلطهای دستوری موجود در داستان و با لحنی یکسان و خنثی. تنها شخصیتی که کمی در لحن جلب توجه میکند صنم است که بیشتر حالات و خندههایش تغییر لحن ایجاد میکند و نه نحوهی بیانش.
خوشخوان و پرکشش
داستان کوچه آخر یکی از داستانهای خوشخوان و پرکشش است. نویسنده به خوبی توانسته است خواننده را تا حل گرههای موجود پای داستان بنشاند. داستان از آغاز و پایان خوبی برخوردار است. بهخصوص در پایان که نویسنده فاجعه را بدون هیچ شرح و توضیح اضافهای جلوی چشم میگذارد، خواننده بهراحتی با سعید همدردی میکند بدون اینکه بر او دل بسوزاند و از همه مهمتر اینکه نویسنده قصهگویی بلد است. بیشک اگر این داستان به شیوه مجلات قدیم، قرار بود به شکل پاورقی و بخش بخش منتشر شود، خوانندگان با کمال میل صبر میکردند تا ادامه آن در ماه یا هفته بعد برسد و داستان را پی بگیرند اما در حالتی که خواننده کتاب را یکجا میخواند، اشکالات داستانی و پرشهای حل معما بیش از انتشار به شکل پاورقی مشهود میشود و این البته در رمان امروزی که از حکایت فراتر رفته است و به دل شخصیتها و رفتارشان نقب میزند و حوادث اتفاق نمیافتند مگر در اثر واقعیات داستانی و نه با تصادف و شانس، نقطه ضعف کمی نیست:
مردی که پشت فرمان بود بالا را نگاه کرد و نگاهش از روی من گذشت. آن سمت راننده مرد ریشویی بود ک انگار میشناختم. قدمهایم سستتر میشود. میایستم. عبدی بود. برمیگردم سمت ماشین را نگاه میکنم. صدای موتور ماشین میآید. تکانی میخورد. عقب بعد جلو. قدمی به سمت ماشین برمیدارم. دوباره تکانی به سمت عقب میخورد. دارد از پارک درمیآید. قدمهایم را تندتر میکنم. قبل از اینکه برسم از پارک خارج شده. صدای زوزه موتور ماشین میآید. دود سیاهی از پشت آن بلند میشود. قدمهایم را تندتر میکنم. ماشین سرعت میگیرد. میدوم. ماشین دور میشود. پایینتر از هتل به نبش خیابان بزرگ که میرسد ترمز میکند. تندتر میدوم. ماشینهای دیگر که عبور میکنند مانع شدهاند داخل خیابان بپیچد. هنوز به ورودی هتل نرسیدهام که میپیچد داخل خیابان اصلی و ناپدید میشود. به نبش خیابان که میرسم میان ماشینهای دیگر گم شده. برمیگردم روی پلهی جلوی هتل مینشینم. عبدی بود. خودش بود. ریش گذاشته بود.
(صص ۲۵۱-۲۵۲)منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: «کوچه آخر»: پاورقی با محتوای سیاسی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران