زیر درختان باغ محتشم

سایه با عمر بلندی که کرد و با حضور در متن بسیاری از رویداد‌های ادبی و موسیقیایی چند دهه و نیز با اقبالی که هم مخاطبان عادی و هم اهل موسیقی و هنر به آثارش کردند، جایی ثابت در خاطرات بسیاری از ایرانیان در قرن ۱۴ و البته احتمالا ۱۵ هجری خواهد داشت.  به همین دلیل سخن گفتن از او، اندیشیدن در این باره است که چگونه شاعری ورای خط و ربط‌های سیاسی و اعتقادی می‌تواند محبوب مخاطبان بسیاری شود و حتی بعد از مرگ هم محبوبیت او سیر صعودی  داشته باشد.

اگر بخواهیم کمی‌از زندگی امیرهوشنگ ابتهاج بگوییم، باید گفت که او در اولین سال‌های قرن ۱۴ هجری یعنی زمانی که تازه رضاشاه زمام امور کشور را به دست گرفته بود، در شهر رشت به دنیا آمد و در آنجا درس خواند و برای تحصیل در دوره متوسطه به تهران آمد. دو اتفاق در آن سال‌ها در زندگی شخصی‌اش افتاد که باعث شکل‌‌‌گیری شخصیت او شد. نخست این‌که رشت به واسطه نزدیکی به شوروی و سابقه‌ای که کمونیست‌ها در نهضت جنگل داشتند، محیط مناسبی برای گرایش به افکار چپ داشت و سایه هم که سری پرشور داشت از این گرایش در امان نماند اما هنوز چندان به سیاست آلوده نشده بود که عشق ناکام دختری به نام گالیا، زبان او را به شعر باز کرد و در شعری که بسیار مشهور شد، دغدغه‌های ذهنی و اجتماعی خود را چنین سرود:

دیرست گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان
عشق من تو؟ آه...
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

البته خود سایه هم حرفش را جدی نگرفت و با وجود همه شعرهایی که رنگ و بوی سیاست داشتند، همیشه شاعر عشق ماند و اتفاقا همین شعرهایش هم در دل و زبان مردم جای گرفت و هنوز هم مانند ضرب المثل بر زبان مردم کو چه و بازار جاری است که:

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست

این تضاد و رفت و آمد میان شاعری که دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی دارد و شاعری که همزمان عاشقانه سرایی قهار است، بخشی از شخصیت شاعری سایه باقی ماند و اتفاقا به محبوبیت او در میان اقشار اجتماعی وسیعی هم کمک کرد، چراکه او هم برای آنان که برای رفع دلتنگی‌ها و بیان غصه‌های شخصی‌شان به‌دنبال شعر بودند، حرف داشت و «ارغوان شاخه همخون جدا مانده من» می‌سرود و هم برای آنان که شعر را برای بیان دیدگاه‌های انقلابی و سیاسی و ملی می‌خواستند، «ایران، ای سرای امید» سروده بود.اما اگر بخواهیم وجوه مهم شخصیت ادبی و فرهنگی ابتهاج را تشریح کنیم، باید روی سه کلمه کلیدی دست بگذاریم: ایران، رفیق و نوجویی!
   
طنین عشق سوزان به ایران
چنان که گفتیم سایه با  این‌که هیچ وقت به عضویت حزب توده درنیامد اما از چهره‌های مشهور روشنفکری چپگرا در ایران بود. با وجود این، اگر راستش را بخواهید او هرگز سوسیالیست خوبی نبود. سوسیالیستی که گرایش‌های عرفانی و مذهبی از شعرش بیرون بزند و از آن بدتر، پشیزی برای اینترناسیونالیسم و جهان وطنی طبقه کارگر ارزش قائل نباشد، به چه دردی می‌خورد؟ از جای جای زندگی، شعر و شخصیت سایه، فریاد ایران ایران بیرون می‌زند و با این حساب او را باید به قول امروزیان یک راستگرای درست و حسابی محسوب کرد. سایه با همه وجود شیفته ایران نه به‌عنوان کشوری با مرزهای مشخص فعلی بلکه به‌عنوان یک موجودیت فرهنگی و تمدنی چندهزارساله بود و همه مظاهر آن را از جان دوست داشت، موسیقی و شعر در این میان جای خود را داشت. به همین دلیل بود که او تا پایان عمر غزل‌سرا ماند، چراکه غزل از نگاه او چکیده تاریخ تطور و تحول شعر فارسی بود و سمبل و نمادش نیز حافظ؛ شاعری که او سعی کرد تصحیحی قابل اتکا از دیوان او به دست دهد.طنین همین عشق سوزان به ایران است که باعث شده سروده‌های ملی و وطنی سایه چنین همه‌گیر و ماندگار شود.
   
که کیمیای سعادت، رفیق بود، رفیق
شاید خیلی‌ها معتقد باشند سایه را دوستانش بزرگ کرده‌اند و او به اندازه‌ای که بزرگ شده و بر صدر مجالس نشسته، مستحق نبوده است. با این حرف موافق نیستیم. به‌راستی سایه در رشته و رسته خود یعنی در سرودن غزل سنتی، مثنوی و تصنیف شاعر قابلی است و کمتر شاعری در سده اخیر در این سه حوزه، به گرد پای او می‌رسد. استقبال مخاطبان هم نشان می‌دهد که تنها دوست‌ورفیق‌بازی او را بزرگ نکرده است، با رفیق‌بازی نمی‌توان مردم را مجاب کرد که چندین نسل شیفته «تو ای پری کجایی» شوند اما باید بپذیریم که در زندگی سایه، رفیق و دوست جایگاه بزرگ و سنگینی دارد و او به‌راستی عاشق دوستانش بود و جانش برای‌شان می‌رفت. او در زندگی بارها مرگ دوستانش را دید و از شدت اندوه، زبانش بسته ماند. خودش گفته است: «وقتی شاملو مرد من در مراسمش گریه کردم. یکی از دوستان به من گفت سایه گریه می‌کنی؟ فکر می‌کرد من نباید برای شاملو گریه کنم! گفتم این چه حرفی است؟ من برای کدام‌یک از رفقایم مرثیه ساخته‌ام؟ مهدی اخوان، شاملو، کسرایی، شهریار؟ درد نبودن اینها چنان برای من عظیم است که اصلا کلمه پیدا نمی‌کنم.» البته در مقابل هم دوستان سایه، او را همیشه دوست داشتند و در لحظاتی به دادش رسیدند. چنآن‌که می‌دانیم رهایی سایه از زندان، نتیجه نامه پرسوزی بود که شهریار برای آیت‌ا... خامنه‌ای نوشت و خواستار آزادی سایه شد. سایه، دوستان بزرگ و محترمی ‌داشت و توانست در بزنگاه‌های مهمی ‌از این دوستی، به سود ادبیات و موسیقی بهره ببرد. گردآمدن دوستان سایه بعد از خروج از رادیو و تشکیل گروه چاووش، نمونه‌ای مجسم از نقش محوری او در گردآوردن دوستانی است که شاید اگر او نبود، هیچ‌وقت کنار هم نمی‌نشستند و اگر نمی‌نشستند امروز ما از مجموعه‌ای از بهترین آثار موسیقیایی دهه ۵۰ و ۶۰ محروم بودیم.
   
ارغوانم دارد می‌گرید
شاید تعجب کنید از این‌که بگویم سایه آدم نوجویی هم بود. اتفاقا خیلی از پیروان نیما هم با این نظر مخالفند و معتقدند سایه به اندازه لازم «مدرن» نبوده است. معیاری برای میزان مدرن‌بودن افراد نداریم اما براساس آنچه از سایه به‌عنوان آثارش برجای مانده، او برخلاف خیلی از پیرمردهای غزلسرای هم‌سن‌وسال خودش که هنوز در قافیه‌کردن دال و ذال شک دارند، هنرمندی نوجو بوده است. به یاد داشته باشیم که او با وجود این‌که به‌عنوان یکی از مشهورترین شاعران سنت‌گرای ایران شناخته می‌شود، چند شعر نیمایی مشهور دارد و از جمله «ارغوان» که قطعا یکی از ماندگارترین شعرهای سروده‌شده در قالب نیمایی است:

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون‌‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

همین نوجویی او بود که باعث شد در زمانی که دیگر برنامه رادیویی «گل‌ها» از نفس افتاده بود، در زمانی که موسیقی پاپ در حال جولان‌دادن بود و عرصه برای هنروری‌های سنت‌گرایان ارکستر گل‌ها تنگ و تنگ‌تر می‌شد، حال‌وهوایی تازه در دل این برنامه دمیده شود. البته برخی هنرمندان عرصه موسیقی به مدیریت ابتهاج بر واحد موسیقی رادیو خرده گرفته و می‌گیرند. باب بحث‌های تاریخی باز است ولی باید قبول کرد که دیگر ادامه برنامه گل‌ها به شکلی که مرحوم پیرنیا آن را اداره می‌کرد، در زمانه موسیقی پاپ و تلویزیون و برنامه‌های رنگارنگ و شوهای پرطرفدار ممکن نبود.این روحیه نوجویی ابتهاج گاهی به‌شدت باعث شگفتی می‌شد. اگر به یاد داشته باشید در دوره‌ای، شعرهای خانم جوان نابینایی به‌نام مریم حیدرزاده مورد توجه غالب مردم قرار گرفته بود. طبیعی بود که چهره‌های استخوان‌قورت‌داده و استادان کلاسیک‌سرا از شعرهای ساده و روان او به زبان محاوره خوش‌شان نیاید اما همان زمان، نظر سایه درباره شعر مریم حیدرزاده باعث شگفتی خیلی‌ها شد. او بنا به نقل کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» گفته بود: «این (اقبال عام) علت دارد. این دختر (مریم حیدرزاده) حرف‌های خیلی ساده قشنگی دارد. زبان خیلی ساده و بعضی جاها هم هنرمندانه. من با رغبت به نوارهایش گوش می‌کنم. بعضی جاها خیلی با قدرت این زبان عامه را به کار می‌برد. حرف‌های ساده نرم و نازکی هست که جامعه از آنها خوشش می‌آید. بعضی جاها قافیه‌هایی که اختراع می‌کند فوق‌العاده است.» این‌که می‌گویم سایه، شاعر نوجویی بود به همین دلیل است. شاعری ۸۰ ساله که خیلی‌ها برخی غزل‌های استوار و فاخرش را با غزل حافظ اشتباه می‌گیرند، با رغبت به نوارهای شعر محاوره و ساده دختری گوش می‌دهد به این خاطر که در او بارقه‌هایی از نوآوری و نوجویی هم می‌بیند. البته او جاهایی که نوآوری‌های تصعنی، بازی‌های روشنفکرانه و خودنمایانه را می‌دید، در برابرش می‌ایستاد و به هر ادعایی برای نوآوری اعتنا نداشت. از زبان خودش خاطره‌ای از او را در برخوردش با رضا براهنی نقل کنیم که شاهدی است بر این بحث ما: «‌یه بار یه شعری از براهنی خوندم. به نادرپور گفتم: اِ... این شعر به براهنی نمی‌خوره! یعنی یه سرو‌سامانی داره، گذرا این حرف رو زدم. چند وقت بعد نادرپور اومد و گفت سایه! براهنی کچل کرد منو... می‌گه منو ببر پیش سایه. حرف منو برای براهنی نقل کرده بود... شاید گفت که سایه گفته که شعر براهنی خوب شده. گفتم: اصلا به وساطت تو احتیاج نیست که... آقای براهنی هر وقت می‌خواد بیاد. بالاخره یک روز اومد پیش من... من گاهی وقت‌ها مثل بچه‌ها میشم و این لجبازی‌ام گل میکنه و در عین حال خیلی بی‌رحم هم میشم. خب من می‌دونستم براهنی برای چی اومده. براهنی دو ساعت تو خونه من موند... چه تعریف‌هایی از من کرد و هی منو برد تا لب اون چشمه تا ببینه من درباره شعرش چی میگم... حالا من هیچ به‌روی خودم نمیارم! براهنی از هر دری زد تا این حرفو از من بشنوه، من هم نمی‌گفتم و اصلا به روی خودم نمی‌آوردم. آخر، بیچاره به من گفت: شنیدم شما از شعر من بدتون نیومده... من هی شوخی می‌کردم که مگه شما شعر می‌گین، کدوم شعر؟ هر‌کی گفته شوخی کرده، تا آخر بهش گفتم که آقای دکتر من کسی هستم که خوش اومدن و بد اومدن من تاثیری تو خوبی و بدی شعر کسی نمی‌تونه داشته باشه. من یک روز از یک غزل حافظ رد میشم، یه روز از یک شعر خوشم میاد، یه روز نمی‌آد... بالاخره چیزی نشد و پا شد رفت... این آدما برای من کوچیک‌اند... این هم یک نوع گداییه دیگه. بدتر از گدایی معموله. انسانیت رو حقیر می‌کنه.»

سایه از زبان خودش
شناختن من کار مشکلی نیست. ما آدم‌های صاف و ساده‌ای هستیم که به معنای واقعی از پشت‌کوه آمده‌ایم. این کوه بلند البرز ولایت مرا از ولایت خیلی‌ها جدا می‌کند. آدم‌های ساده شناختن‌شان هم ساده است. بعضی‌ها بی‌خود زحمت می‌کشند که نکته‌هایی پیدا بکنند و بگویند. نگفته هم معلوم است. چیز مهمی ‌نیست؛ ولی خب من موافقم‌ و این روزها هر چه گفتم، از باور خودم گفتم و با صداقت خواهم گفت. هیچ‌چیز را به خودم نبستم. هیچ ادایی درنیاوردم. این تنها توفیق من است و تنها چیزی است که می‌توانم به آن ببالم. باقی فرع قضیه است. مهارت‌هایی هست که آدم‌ها در طول زمان کسب می‌کنند و هر مهارت هم در جای خودش قیمتش بالاتر از بقیه مهارت‌هاست. مهارت‌ها قابل کسب است و آن چیزی که گوهر اصلی است، آن قیمت دارد. خوش به‌حال کسانی که می‌توانند این مهارت‌ها را تا آنجا که ممکن است، حفظ یا بیان کنند. مهارت آن موقعی ارزش دارد که در بیان یک چیز باارزش باشد وگرنه چیزی نیست.
 
​​​​​​​سخنرانی در بزرگداشت خود، آبان ۱۳۹۲

 

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: زیر درختان باغ محتشم