نامش ژینا بود؛ مربی شنا که می خواست دکتر شود

نامش ژینا بود؛ مربی شنا که می‌خواست دکتر شود 

 


دیاکو علوی، روزنامه‌نگار اهل سقز و دوست خانوادگی مهسا امینی است.

یک سال است که نامش رمز شده است؛ رمزی برای مقاومت زنان و همه ایرانی‌ها در مبارزه با ظلم و خشونت حکومتی که با دیکتاتوری مذهبی سال‌هاست انسان می‌کشد. اما وقتی ژینا (مهسا) را کشتند، ناگهان طوفانی برخاست که امید، خشم، درد، مقاومت و مبارزه را رنگی دیگر بخشید. شاید مهسا برای خیلی‌ها در حد یک تصویر یا دانسته‌هایی پراکنده باشد. اما برای من، برای اهالی سقز، دوستان و نزدیکانش، پر است از خاطراتی که هنوز هم همراهی‌مان می‌کند. می‌خواستم ژینا نه‌فقط اسم و عکس و خبر باشد، خواستم او را شما هم بشناسید. دختر جوانی که مملو از زندگی بود، به آرامی پیش می‌رفت و آرزوهایش را می‌جست؛ از آرزوی دکتر شدن، تا وقتی مدرک مربیگری شنا گرفت و زمانی که به فکر تحصیل در رشته میکروبیولوژی افتاد.

***

نامش «ژینا» بود. اسم شناسنامه را «مهسا» گرفتند تا مبادا به شیوه‌ مرسوم بیست‌واندی سال پیش، یک اسم کردی در شناسنامه، در اداره یا ارگانی دردسرساز شود. ورق اگرچه برگشت و اسامی کردی همه‌جا محبوب شدند، اما هم نام ژینا بر او ماند، هم مهسا. مهسا همچو ماه روشن، و ژینا به رسم «ژیان» و زندگی، گرم و شورمند. این را شاید پیش از همه، خانم «محمدی» در او دید. معلم ادبیات مدرسه نمونه «حجاب»، جایی که ژینا دوره تحصیلات راهنمایی را گذراند. خانم محمدی یک بار به مادر ژینا گفته بود: «مژگان، هوای این بچه را داشته باش. خیلی خانم است.» ژینا هم تعریف کرده بود: «خانم محمدی، صندلی‌ام را یک روز برده گذاشته کنار میز خودش.» همان روز که سر کلاس بی‌طاقتی کرده بود.

معلم‌ها می‌گفتند دختر آرامی است. باید بیشتر شیطنت کند. همه‌ شیطنت ژینا اما در عروسک‌بازی خلاصه می‌شد. «اشکان» برادرش، وروجک‌تر بود و ژینا مظلوم‌تر، اما با وجود فاصله سنی کم، به‌ندرت پیش می‌آمد طوری دعوا کنند که قهرشان بگیرد.

ژینا دلش می‌خواست دکتر شود. بچه که بود یک‌بار دست باباش را گرفت رفت بازار که برایش روپوش سفید بخرد. پیدا نکرد. پارچه‌ سفید خرید که مادر برایش بدوزد. گوشی هم خرید، از این‌ها که به آن می‌گویند «گوشی دکتری.» عروسک‌ها را توی اتاق ردیف می‌کرد، معاینه‌شان می‌کرد و برایشان دوا و درمان تجویز می‌کرد. مژگان در اتاق را می‌زد و می‌گفت: «اجازه هست خانم دکتر؟ من هم مریض شما شوم دردت به جانم؟»

مادر، سه سال هم در دبستان «شهرک»، هم در راهنمایی نمونه «حجاب»، و هم در دبیرستان «طالقانی»، عضو «انجمن اولیا و مربیان» بود. ژینا، هم در مدرسه عزیز هم‌کلاسی‌ها بود، و هم شاگرد نمونه‌ معلم‌ها. درسش خوب بود همیشه. آرام بود و بی‌سروصدا. زنگ ورزش همه‌ آرامش زنگ‌های دیگر را با بالا و پایین پریدن و والیبال جبران می‌کرد. آخر هفته‌ها گاهی با خانواده در پارک کوثر یا پارک شهر به سیاحت می‌‌رفتند، یا بر می‌گشتند ده «سه‌ی ئاوا»، جایی که موهایش توی باد می‌پیچید و شریک بازی والیبالش بیشتر از همیشه «دایی صفا» بود. همان‌جا که پدربزرگ می‌گفت: «این دختر من را ژینا صدا نزنید، بهش بگویید شنه.» به معنای نسیم.

دل کوچک ژینا قد یک گنجشک بود. با صدای پارس یک سگ پشت برادر کوچک قایم می‌شد، اما حیوانات را دوست داشت. خیلی کوچکتر که بود، صفا که فاصله سنی زیادی با ژینا نداشت، سنگی پرت کرد سمت سگی که به سمت‌شان نزدیک‌ می‌شد. «ژینا فریاد زده بود که نزن صفا! خواهرزاده‌ من را نزن!» تا همین سال‌ها هم سگ که می‌دیدند، می‌گفتند: «خواهرزاده ژینا را ببین.» و دخترک ریز می‌خندید. ژینا وقتی خیلی کودک‌ بود، به سگ می‌گفت: «خواهرزاده.»

ژینا ورزشکار بود. به‌جز والیبال، عاشق شنا هم بود، مدرک مربیگری شنا داشت. دوست داشت به مسابقات حرفه‌ای برود. یک‌بار گفته بود اول بروم دانشگاه. دو سال ماند پشت کنکور. حسرت دکتر شدن را گذاشت که اول برود ارومیه، «میکروبیولوژی» بخواند. می‌گفت: «حتما روزی پزشک می‌شوم.»

مثل خیلی از هم‌سن‌و‌سال‌هایش دوست داشت بازیگر شود. دوست داشت گویندگی کند و هنر و زیبایی‌اش دیده شود. در کلاس‌های بازیگری و تئاتر مجموعه ارشاد سقز شرکت می‌کرد، اما بعد از مدت کوتاهی بیرون آمد. بعدها برای حضور در چند فیلم تست بازیگری داد، اما به جایی نرسید. در این‌باره «کاک امجد» و «دادا مژگان»، همراه و همدل بودند و محدودیتی برایش ایجاد نمی‌کردند.

ژینا از بین اقلام آرایشی هم‌سن‌و‌سال‌هایش دو چیز را دوست داشت، رژ قرمز برای لب‌هایش و هزار لاک رنگی برای ناخن‌هایش. نه امجد و نه مژگان، اهل نکن و نزن و نرو نبودند. خانواده‌ای تا حدی مذهبی و طبقه متوسط، که فرزندان‌شان را دوست داشتند و از دیدن شادی ژینا و اشکان، گل از گل‌شان می‌شکفت.

همه‌ این‌ها را چه چیزی از هم پاشاند؟ این دختر ساده‌ پر آرزو را چه کسی متوقف کرد؟ این زندگی ساده‌ بی‌آلایش را، این آرزوی دکتر شدن در بازی با عروسک‌ها را، این «دردت به جانم‌ها من مریضت می‌شوم‌»ها را چه کسی از بین برد؟ دختر شناگر و والیبالیستی که دلش می‌خواست بازیگر شود، رژ قرمز می‎زد و در انتخاب یکی از لاک‌های اکلیلی دو دل بود را، چه کسی از چرخه‌ زندگی بیرون انداخت؟ مژگان یک بار گفت: «به خدا قسم، به جان خودش اگر دروغ بگویم، اگر جمله‌هایش را جابه‌جا کنم، بچه‌م می‌گفت می‌خواهم به بشر خدمت کنم.» این دختر ساده‌ عزیز معلم ادبیات که می‌خواست به بشر خدمت کند را، چه چیزی از زندگی ساقط کرد؟

ژینا رفته بود سفر. دریا و جنگل دید. در تهران با دخترخاله‌ها رفتند بازار. شب با بچه‌ها و اشکان بازی کردند. خندیدند. تا دم صبح حرف زدند. او هنوز پیش اشکان و بچه‌های فامیل غریب نبود، اما سایه‌ سیاه غربت در مقابل متروی «حقانی» در نزدیکی میدان «ونک»، جایی که احتمالا مسافران پیاده می‌شوند بروند «پل طبیعت» را ببیند و جوان‌ترها برای صفحه اینستاگرام‌شان چند عکس قشنگ بگیرند، روی سر ژینا افتاد.

«عثمان اسماعیلی»، فعال کارگری، در روز خاکسپاری ژینا کسی بود که در میان جمعیت فریاد زد: «می‌توانست دختر من باشد، می‌توانست دختر شما باشد.»

از مسجد که بیرون آمدم، دلم می‌خواست دستانی آن‌قدر بزرگ می‌داشتم که پل طبیعت را میان انگشتانم مچاله می‌کردم. بعد فکر کردم اگر آن دست‌ها قرار است آن‌قدر قوی باشند، باید بتوانند چیزهای دیگری را، نیروهای دیگری را و سیستم‌های بزرگ دیگری را مچاله کنند.

حالا به دستان بزرگ دیگری فکر می‌کنم که در ظاهر کوچکند، اما مانند دست‌های مادر «محمد حسن‌زاده»، گورهای خالی منتهی به مزار پسرش را پر می‌کنند و به دستان کوچک ژینا فکر می‌کنم وقتی گوشی دکتری‌اش را روی سینه‌ عروسکش می‌گذاشت و صدای قلبش را می‌شنید و با خودش زمزمه می‌کرد که دلش می‌خواهد به بشریت خدمت کند.

دیاکو علوی - ايران واير


فیلمها و خبرهای بیشتر در کانال تلگرام پیک ایران

منبع خبر: پیک ایران

اخبار مرتبط: نامش ژینا بود؛ مربی شنا که می خواست دکتر شود