کوکتل مولوتوف تمام شد؛ بفرمائید شربت!

کوکتل مولوتوف تمام شد؛ بفرمائید شربت!
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر؛ مجله مهر - زینب رجایی: از آن روزهای آشفته یک سال می‌گذرد. کسانی همان روزها می‌گفتند که این اوضاع حالا حالاها ادامه دارد. شنبه‌ای که گذشت، ۲۵ شهریور ماه، اولین سالگرد «مهسا امینی» بود. گفتند در سقز اعتصاب می‌شود؛ تجمع می‌شود. این بار هم برای روایتی میدانی، مهمان کردستان شدیم تا ثبت کنیم در اولین سالگرد او در سقز، یعنی زادگاهش، چه خبر است. روایت «مجله مهر» از حوادث و التهاب‌های چهلمین روز درگذشت مهسا امینی را در این لینک بخوانید: بفرمائید کوکتل مولوتوف!

شانزدهم؛ اینجا خبری نیست!

اینجا خبری نیست. به معنای واقعی کلمه! من که سال گذشته چهارم آبان ماه برای چهلم مهسا امینی اینجا بودم و حال و هوای مردم را نه از پشت قاب‌های دوربین، بلکه با چشم خودم و در میانشان دیده‌ام و امروز که بعد از حدود یک سال، به وقت ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۲ باز خودم را به کردستان رسانده‌ام، با اطمینان خاطر می‌گویم: «اینجا؛ در سقز خبری نیست!»

می‌گویم خبری نیست، نه برای آنکه شرایط را اینطور جلوه بدهم، نه برای آنکه یک گوشه امن نشسته باشم و در سکوتی که خودم آن را ایجاد کرده‌ام، ادعا کنم که همه‌چیز آرام است! نه… می‌گویم خبری نیست چون سال گذشته همین وقت‌ها تا کتک خوردن از باتون مأمور یگان ویژه فاصله‌ای نداشتم و چیزی نمانده بود لو رفتن هویت خبرنگاری‌ام پیش معترضان، کار دستم بدهد. گاهی دلم برای سرفه‌ها و گلوی خودم و خلق‌الله می‌سوخت که از گاز اشک‌آور گرفته بود و گاهی غصه چشم‌های قرمز شده از فرط نخوابیدن و بی‌حوصله مأموران را می‌خوردم که پیدا بود شب و روز برایشان باقی نمانده است.

می‌گویم خبری نیست چون سال گذشته گاهی شانه به شانه کسانی بودم که اکلیل سرنج و کوکتل‌مولوتوف در دست داشتند و گاهی هم‌قدم آنها می‌شدم که سپر شیشه‌ای همراهشان بود؛ اما امروز و اینجا خبری از تقابل نیست، در واقع خبر خاصی نیست، جز زندگی در یک روز تعطیل! و اصلاً چه چیزی بهتر از این؟!

پانزدهم؛ باید بروم سقز...

از چند روز قبل برای رفتن به کردستان آماده بودم. تعطیلات آخر ماه صفر و آخر تابستان با هم یکی شده و هر جمعی را نگاه می‌کنم برای این چند روز تعطیلی برنامه‌ای چیده‌اند. یکی دو پیشنهاد سفر و تفریحات خانوادگی را رد می‌کنم: «نمی‌توانم! باید بروم سقز!» و در جواب باز چه خبر شده؟ می‌گویم: «سالگرد مهسا امینی است…»

به خیال آنکه آنها که در فضای مجازی یقه چاک می‌دهند و ناله «وا اسفا» سر می‌دهند، احتمالاً در دنیای واقعی هم یک سروصدایی راه می‌اندازند. خیال کردم همان‌طور که من کوله بسته‌ام، آنها هم قید چند روز تعطیلی آخر ماه صفر و انتهای تابستان را می‌زنند و دست کم برای آنکه اینترنتی که با آن در اینستاگرام و توئیتر حرف از براندازی می‌زنند را حلال کنند، می‌آیند.

آماده رفتنم. دروغ چرا؟ گرچه سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم، اما کمی هم استرس دارم. در مسیر ۹ ساعته تا سقز، اتفاقات یک سال گذشته، مثل یک فیلم نسبتاً تند و نامنظم جلوی چشمم پخش می‌شود. تصاویر درگیری‌ها، اخبار دستگیری‌ها، حمله‌های تروریستی، تکذیب‌ها، تائیدها و همه مصداق‌های آنچه که شکاف اجتماعی صدایش می‌کنند!

چهاردهم؛ بر و بچه‌ها رفتند شمال!

دیر و زود نه؛ به موقع رسیدم. آخرین ساعت جمعه شب وارد سقز شدم. سال گذشته که برای چهلم مهسا امینی آمده بودم، از راننده سنندجی شنیدم آنقدر جمعیت به سقز رفته که جای پارک باقی نمانده است. حالا تا چشم کار می‌کند خیابان‌ها خالی است و پرنده پر نمی‌زند.

از این طرف و آن طرف شنیده بودم: «آنچنان خبری نمی‌شود!» اما دل به حرف‌شان خوش نکرده بودم و اصرار داشتم برنامه را طوری بچینم که حتماً شب قبل از سالگرد در سقز باشم تا اگر خبری شد کمیت جمعیت و کیفیت ماجرا را از نزدیک ببینم، حتی خیال کردم که احتمالاً ترافیک می‌شود و بهتر است زودتر از دیگران برسم! اما جاده‌های منتهی به سقز آنچنان خلوت است که از همان ابتدا، آنچه شنیده بودم را نامحسوس تأیید می‌کند.

به راننده می‌گویم: «جاده چقدر خلوت است؛ فکر می‌کردم برای تعطیلات و سفرهای تابستانی هم که شده باید قدری شلوغ باشد…» جواب می‌دهد: «بروبچه‌ها رفته‌اند شمال!» حدود سیصد کیلومتری سقز، گشت متوقف‌مان می‌کند: «کجا می‌روید؟» برای آنکه جنس واکنش را بدانم جواب می‌دهم: «سقز!» نگاهش را از پلاک ماشین می‌گیرد و به ما می‌دوزد: «داشبورد و صندوق عقب را بزنید.» کارت شناسایی و مدارک ماشین را می‌بیند و بعد از یکی دو تا سوال و جواب راهی‌مان می‌کند. این بازرسی‌ها تا سقز یک بار دیگر در ورودی شهر تکرار می‌شود.‌

سیزدهم؛ فردا سقز شلوغ می‌شود

علیرغم بازرسی‌های صبورانه، باز هم ترافیک آن‌چنانی در ورود به شهر ایجاد نشده و بعد از چند دقیقه وارد سقز می‌شویم. حالا یک ساعتی است بی‌هدف در شهر چرخ می‌زنیم، همه‌جا حسابی ساکت و آرام است و غیر از چند مأمور که اطراف میدان‌های اصلی سقز و مسیرهای منتهی به آرامستان «آیچی» ایستاده‌اند، هیچ نشانه‌ای از یک شرایط خاص نیست. نه سطل‌آشغال آتش زده شده‌ای، نه سنگلاخ وسط خیابان ریخته‌ای، نه شیشه شکسته‌ای و نه حتی بوی دود.

خیابان‌ها را چند بار با دقت بالا و پایین می‌روم. تعداد ماشین‌های پارک شده برای یک شهر کوچک کاملاً عادی است و توجه را جلب نمی‌کند. پلاک اکثرشان، «ایران ۶۱» است که برای سقز و شهرهای اطراف است و البته «ایران ۵۱» که پلاک ماشین‌های اهل سنندج است. تک و توک پلاک تهران، اصفهان و مشهد می‌بینم اما تعدادشان آنقدر کم است که نمی‌توانم به حسابشان بیاورم.

یک و نیم نصف شب به محل استقرار می‌رسم. یادم می‌آید سال گذشته تمام آنچه شنیدم و خواندم و دیدم، خبر از آن داشت که سقز برای چهلم مهسا امینی حسابی شلوغ بوده است، گرچه او اهل سنت بوده و مردم اهل سنت، رسمی برای عزاداری در روز چهلم و سالگرد ندارند. با همه اینها به خودم می‌گویم: «بالاخره این همه ساکت نمی‌ماند! لابد فردا سقز شلوغ می‌شود.»

دوازدهم؛ باید شیرینی بدهم!

صبح برای خرید صبحانه در شهر دوری می‌زنم. اغلب مغازه‌ها بسته‌اند. برای تعطیلات یا برای اعتصاب؟ مشخص نیست. شنیده‌ام که اهالی مناطق کرد نشین امروز در سالگرد مهسا امینی کرکره‌هایشان را بالا نمی‌دهند اما اگر روز تعطیل نبود شاید بهتر می‌شد فهمید و سنجید که چند کرکره برای اعتصاب پایین مانده است.

بالاخره یک سوپر مارکت باز پیدا می‌کنم و بعد از یک صبحانه مختصر، گشت‌زنی در شهر به وقت صبح ساعت ده ۲۵ شهریور در سقز را از سر می‌گیرم. خلوت‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم! خلوتی دیشب جاده‌ها بیخود نبوده! نمی‌دانم باید خوشحال باشم از اینکه همه چیز امن و امان است یا ناراحت باشم از اینکه تعطیلاتم را خرج توئیت‌ها و لایک‌هایی کرده‌ام که گفته بودند فلان می‌کنیم و بیسار! اما حالا که من در سقز می‌چرخم آنها در خانه نشسته‌اند و کماکان توئیت لایک می‌کنند.

از راننده می‌خواهم سمت آرامستان «آیچی» برود؛ اما تمام مسیرها بسته است. سر هر خیابان و کوچه و میانبری که به آرامستان راه دارد، مانعی گذاشته‌اند و چند نفری از نیروهای امنیتی ایستاده‌اند. البته از بچه‌های یگان ویژه یا ضد شورش نیستند و لباس سوسکی نپوشیده‌اند! بعضی‌هایشان سپر شیشه‌ای در دست دارند و بعضی‌هایشان باتون. بعضی‌هایشان هم هردو تا دارند.

به هر کدام از گیت‌ها که می‌رسم، کارت خبرنگاری را نشان می‌دهم. چند ماه پیش که کیف پولم از ترک موتور وسط خیابان زمین افتاد و زیر چرخ ماشین‌ها رفت، چند ترک و شکستگی روی کارت‌های شناسایی‌ام افتاد و حالا هر کسی کارت را می‌بیند چپ چپ نگاه می‌کند که «چرا کارتت شبیه جگر زلیخا است؟!» با کارت شکسته شده، از تک تک گیت‌ها برگشت می‌خورم و اجازه عبور نمی‌دهند.

یک سری خیابان‌ها را نیوجرسی گذاشته‌اند و بعضی‌ها را هم فقط با یک نوار زرد رنگ بسته‌اند. کسی اگر بخواهد از آنها رد شود و ماجرا درست کند، راهش نیمه باز است اما تحرکی نیست و هرکس به مسیر بسته می‌خورد، دنده را جابجا و می‌کند و راهش را بی سر و صدا عوض می‌کند.

کلاه منطق را قاضی می‌کنم! باید از اینکه یک صبح امن و آرام در سقز برقرار است، خوشحال بود. باید خوشحال باشم از اینکه درگیری نیست. خودم را شماتت می‌کنم: «حوصله‌ات سر رفته؟ برو شهربازی! کم هزینه دادیم در این یک سال؟ کم خون ریخته شده؟ امروز که به خیر بگذرد فردا اول ربیع است. به شکرانه و بهانه این آرامش، باید همه این شهر را شیرینی بدهی!»

یازدهم؛ نروید؛ راه بسته است!

در خیابان‌هایی که به آرامستان راه دارند، بی‌فایده دور خودمان دور می‌زنیم. وقت معطلی عبور از کنار گیت‌ها، با مأمورها چند بار چشم تو چشم می‌شوم. بعید نیست مشکوک شوند و جلویمان را بگیرند. بالاخره ماشین پلاک تهران با شیشه‌های دودی که مدام می‌رود و برمی‌گردد باید سوال‌برانگیز باشد؛ اما چیزی نمی‌پرسند و فقط با چشم و گوش تیز و برّنده‌ای اطراف را رصد می‌کنند.

دست به دامن نقشه آنلاین می‌شوم. بالاخره باید راهی باشد. از کوچه‌پس کوچه‌ها به یک راه خاکی دو طرفه می‌رسیم و کمی از بافت شهر فاصله می‌گیریم. ماشین‌هایی که از طرف مخالف سمت ما می‌آیند نور بالا می‌دهند و با دست اشاره می‌کنند که: «نروید! جلوتر راه بسته است!» به راننده می‌گویم که ادامه بدهد.

به یک گیت بازرسی دیگر می‌رسیم؛ دو سه نیوجرسی را به صورت زیگزاگی گذاشته‌اند و فقط پنج نفر اطرافش هستند. در اغلب گعده‌ها تعدادشان زیر پنج نفر است و شاید تنها حضور پنجاه نفر از معترضان می‌تواند سدشان را بشکند، اما خبری از یک جمع حتی ده نفره هم نیست!

از راننده می‌خواهم تا جای ممکن جلو برود. جلویمان را می‌گیرند. راننده می‌گوید: «از خبرگزاری آمده‌ایم» و پیاده می‌شود. من هم پیاده می‌شوم. داشبورد و صندوق عقب و مدارک هر دو نفرمان را چک می‌کند. مأمور چند سوال می‌پرسد و اصرار دارد راننده را مخاطب قرار دهد.

خودم را جلو می‌اندازم: «جناب! من پارسال هم اینجا بودم. باید بروم ببینم چه خبر است. این همه راه را برای همین آمده‌ام.» و کارت شکسته را یک بار دیگر نشان می‌دهم: «بگذارید بروم آیچی!» نگاه پرسشگری به من می‌اندازد و با تعجب می‌گوید: «خبرنگار شمایید؟» بعد از چند سوال و جواب، سعی می‌کند جور دیگری از رفتن منصرفمان کند: «جاده خاکی است…» سماجت می‌کنم و بالاخره راهی می‌شویم.

دهم؛ آدم کاش اینجا زندگی کند...

جاده فرعی به آرامستان، انگار از وسط بهشت رد می‌شود. نه که زیادی سرسبز باشد و درخت‌های سر به فلک کشیده داشته باشد. نه؛ ولی یک جاده شبیه نقاشی‌های رویایی است که از میانه چندین زمین زراعی رد شده، زمین‌هایی که به نظر می‌رسد کاشت گندم دارند.

یک سری‌هایشان هم پر از کدوهای بزرگ و رسیده هستند. تپه‌ها تا بالاترین ارتفاع زیر کشت رفته‌اند و محصول می‌دهند. طبیعت اینجا، برای مردمی که در آن زندگی می‌کنند، حسابی بخشنده و دست و دلباز است.

گرچه به نیمروز نزدیک شده‌ایم و آفتاب مستقیم می‌تابد، اما هوا جوری خوب است که راننده کم‌حرف را به حرف می‌آورد: «چه می‌شد هوای همه جا مثل اینجا بود؟ آدم، شلوغی شهر را ول کند بیاید اینجا؛ زندگی کند.» و کلمه «زندگی» را جوری می‌گوید که انگار با هر زندگی دیگری فرق می‌کند.

نهم؛ مرغ مامورها یک پا دارد

به جاده خاکی می‌رسیم. پر از سنگ‌های ریز و درشت است و حسابی سرعت‌مان را می‌گیرد تا بیشتر حسرت آب و هوای پاکیزه و دلچسب کردستان را بخوریم. از کنار یکی دو تا دِه رد می‌شویم که به زحمت تعداد خانه‌هایش از دَه تا تجاوز می‌کند. بعد از یک ربع به پل می‌رسیم که از روی رود پر آبی رد شده است. درخت‌های مجاور رود تا کمر در آب غرق شده‌اند. باز هم از طرف مقابل تک و توک ماشینی راه رفته را برمی‌گردد و سرنشینانش با اشاره دست بال‌بال می‌زنند که: «بیخود نروید!»

از پل روی رود می‌گذریم. کمی بعد، چند نفر دیگر از نیروهای امنیتی با یکی دو تا ماشین و نیوجرسی راه را سد کرده‌اند؛ جوری که به نظر نمی‌رسد تصمیم باز کردنش را برای احدالناسی داشته باشند. پیاده می‌شوم و تمام مراحل گیت‌های قبلی تکرار می‌شود؛ بازرسی ماشین، بررسی کارت‌های شناسایی و البته یک «نه» بزرگ و قاطع از طرف آنها! این بار بزرگ‌تر و قاطع‌تر…

اصرارهایم راه به جایی نمی‌برد. تک‌کلام و بی‌برو برگرد می‌گوید: «نمی‌شود!» به فکر می‌افتم که پیاده بروم. توی مسیر نقشه موبایل را چک کرده بودم. گرچه کمی نزدیک‌تر شده‌ایم، اما راهی که آمده‌ایم پیچ و خم دارد و هنوز از اینجا حدود پنجاه دقیقه تا «آیچی» پیاده راه است.

هوای سقز در آستانه پاییز حسابی مطبوع شده، اما یک ساعت پیاده رفتن و یک ساعت پیاده برگشتن از دل جاده‌ای میان کوه و کمر هم برای خودش حرفی است. با این حال و با منطق «کاچی بِه از هیچی!» اصرارم را ادامه می‌دهم و کوتاه نمی‌آیم: «ماشین نمی‌خواهم. خودم پیاده می‌روم و قبل از غروب آفتاب برمی‌گردم.»

مأمور را کلافه کرده‌ام. زبانش به گلایه باز می‌شود: «کجا می‌خواهی بروی خانم وسط بیابانِ خدا؟ خبری نیست! هیچکس هم قبرستان نرفته! خانواده‌اش هم خانه‌شان هستند. شما می‌خواهی بروی کجا؟ می‌خواهی بروی چه کار؟ برگرد و خودت ببین، این شهر و این جاده، کسی نیامده! تو می‌خواهی این همه راه بروی که چه کنی؟»

می‌پرسم: «فردا چطور؟ فردا هم بسته است» برای اینکه دست به سرم کند می‌گوید: «فردا هم همین است احتمالاً.» از چند متر آن طرف‌تر صدای اعتراض جمعی که زیر آفتاب ظهر، روی زمین خاکی نشسته‌اند، درمی‌آید: «چرا اطلاعات می‌دهی؟ اخبار فردا را از ما می‌خواهند؟ برو به سلامت خانم! راه بسته است…» قانع نمی‌شوم ولی بیخیال چرا! بی‌فایده است. مرغ‌شان یک پا دارد.

هشتم؛ بی‌خبری؛ خوش‌خبری!

دست از پا درازتر، راه خاکی و به زحمت رفته را برمی‌گردیم. به راننده می‌گویم توی شهر دنبال ناهار بچرخد و خودم اخبار را مرور می‌کنم. ایران‌اینترنشنال که از مدت‌ها قبل به استقبال امروز رفته و در این مدت به هر فراستی افتاده که جوری خبر بزند که انگار آتش اعتراضات روشن است، شب گذشته چند ویدئوی گفتگو را با چهره‌های برانداز در کانال تلگرامش گذاشته بود.

فرصت خوبی بود که به دقت گوش کنم. «فرداد فرحزاد» با «حامد اسماعیلیون» حرف می‌زند. فرحزاد از اسماعیلیون می‌پرسد «به علت فضای امنیتی ساعت و مکان مشخصی برای تجمعات مشخص نشده ولی فکر نمی‌کنید در مقطعی نیاز است یک ساعت و محلی مشخص شود برای اینکه حضور معترضان در رسانه‌های بین‌المللی پررنگ‌تر دیده شود؟»

به این ناامیدی بیرون زده از قاب تصویرشان، نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم. به وضوح روی تجمعات در خارج از کشور تکیه کرده‌اند و امیدی ندارند داخل کشور اتفاقی بیفتد. انگار فرحزاد، اسماعیلیون و دیگران‌شان بهتر از من که در سقز هستم می‌دانستند که با فراخوان یا بدون فراخوان، خبری در راه نیست!

به یکی از رفقا زنگ می‌زنم. قرار بود تهران را چرخی بزند و ببیند اوضاع از چه قرار است. می‌گوید: «تا الان که خبری نیست… تهران هم همان داستان سقز است؛ مأمورها هستند ولی جلوی کسی یا چیزی را نگرفته‌اند چون اساساً کسی نیامده. حتی یک جمع پنج نفره ندیدم که مثلاً شعار بدهند. ادمین صفحات توئیتری اگر به خیابان می‌آمدند حداقل دویست نفری جمع می‌شدند؛ ولی نه. اینجا هم خبری نیست.» می‌گویم: «این روزها بهترین جا برای آن ضرب المثل است؛ بی‌خبری؛ خوش خبری!»

هفتم؛ فردا همه‌جا باز می‌شود

بیست دقیقه‌ای دور می‌زنیم. مغازه‌ها در خیابان‌های اصلی بسته است و دکان‌های کوچک در کوچه‌های تو در توی سقز، چیزی ندارند که به عنوان ناهار جلوی خودمان بگذاریم. از یک دکان کوچک چند تخم‌مرغ می‌گیریم؛ اما نان پیدا نمی‌کنیم. گرسنه مانده‌ایم. کار از کیک و بیسکوئیت هم گذشته است.

بعضی کوچه‌های سقز شیب تند و بدی دارند. در عمق محله‌ها که فرو می‌روی، کوچه‌های فرعی بن‌بست هستند و از شدت سربالایی، راه ماشین‌رو ندارند. پلکانی‌اند و تا انتهایشان، چند خانه روی شیب کوچه، بغل به بغل لم داده‌اند. از کنار کوچه‌های می‌گذریم. سر کوچه دو مرد جاافتاده با لباس‌های کردی ایستاده‌اند و گپ می‌زنند. آن انتهای کوچه روی پله‌ها، روبروی خانه یکی مانده به آخر، جمعی از زنان نشسته‌اند.

سر کوچه توقف می‌کنیم. به مردها با صدای رسا سلام می‌کنم و ده دوازده پله را به سمت گعده زن‌ها بالا می‌روم. همه‌شان حجاب دارند. در حد حجاب محلی و کُردی خودشان. لباس‌های بلند رنگی و روسری‌های شاد. سلام می‌کنم و خسته از بالا آمدن از پله‌های قدبلند، لبه سکوی دیوار خانه مجاورشان نشستم. گرم جوابم را می‌دهند. می‌پرسم: «مغازه‌ها بسته‌اند. جایی را نمی‌شناسد باز باشد؟ مسافریم و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنیم…»

همین که جمله‌ام تمام می‌شود زن جوانی که مقابلم نشسته، انگار که برق گرفته باشدش، بلند می‌شود: «بفرمایید! بیایید داخل نهار هست. بفرمایید…» می‌گویم: «نه! قربان این هم محبت شما… مزاحم نمی‌شویم. گفتم شاید شما جایی که باز باشد را می‌شناسید. نانوایی هم پیدا نکردیم؛ صبح باز بود اما حالا کسی نیست.» باز بلافاصله همانجور که به سمت داخل خانه خیز برداشته است، می‌پرسد: «نان برائت بیاورم؟»

زن دیگری از جمع‌شان به او با چشم و ابرو اشاره می‌کند که: «چرا می‌پرسی؟ برو نان بیاور!» و رو به من می‌گوید: «هم تعطیل است هم اعتصاب. سالگرد مهسا امینی است. شما تا کی اینجا هستید؟» جواب می‌دهم: «معلوم نیست…» مصرانه می‌گوید: «امروز را مهمان ما باشید. فردا همه‌جا باز می‌شود…» میان گفتگوی ما زن جوان می‌رود تا برایم نان بیاورد و نمی‌دانم قبول کنم یا قبول نکنم.

می‌پرسم: «من پارسال همین چهلمش سنندج بودم. شنیدم که سقز خیلی شلوغ است. فکر می‌کردم امسال هم شلوغ باشد.» دختر جوانی که تا این لحظه ساکت بوده و صورت زیبایی دارد جوابم را می‌دهد: «پارسال که غلغله بود. از همه شهرها آمده بودند. ولی امسال خبری نیست. البته نیروها نگذاشتند ولی خب… کسی هم نیامده انگار. همه رفتند مسافرت!»

زن جاافتاده‌ای از میان‌شان رشته حرف‌ها درباره اعتصاب و مهسا امینی را پاره می‌کند: «کجا می‌روی؟» به گمانم عمداً حرف را عوض کرده باشد. جواب می‌دهم: «بانه.» می‌پرسد: «برای خرید؟» گفتم: «خرید هم می‌روم.» بلند می‌شود و به سمتم می‌آید و دستش را به سمتم دراز می‌کند.

گرچه به وضوح به من اطمینان ندارد و حق هم دارد ولی باز صمیمانه و گرم می‌گوید: «بلند شو بیا داخل. بانه امروز بسته است. بیا نهار و شام را پیش ما باش و صبح برو بانه.» ده دقیقه‌ای طول می‌کشد تا از دعوتشان تشکر کنم و از جمعشان جدا شوم. زن جوان با بسته‌ای از نان برمی‌گردد و روی آن یک مشمع پر از گوجه‌های کوچک گذاشته است: «تو که قبول نکردی بیایی. اینها را بگیر یک املت برای خودت بزن.»

ششم؛ می‌گفتید ما هم می‌آمدیم شمال!

تماس یکی از دوستان دور و نزدیکم، چرت عصرگاهی را پاره کرد. گرچه سیاست، ریسمان رفاقت‌مان را از هم باز کرده ولی هنوز شکاف اجتماعی بین‌مان را دیوار نکشیده است. هر از گاهی از هم خبر می‌گیریم. خبر داشتم که سال گذشته وسط شلوغی‌ها برو بیایی راه انداخته بود، ولی بعد از دو هفته بچه‌های بالا با «No Caller ID» تماس گرفته بودند. او هم جواب نداده و تذکر لسانی را دریافت نکرده بود ولی بعد از آن، دیگر هرگز پایش را برای اعتراضات بیرون نگذاشت.

حال و احوال کردیم. «کجایی؟» گفتم: «آمدم سقز گزارش بنویسم ولی رفقایتان نیامده‌‎اند…» خندید و تعریف کرد: «باورت نمی‌شود! دوباره با من تماس گرفتند. اصلاً حواسم نبود و جواب دادم. گفت فلانی؟ گفتم بله. گفت شما سال گذشته فلان موقع، فلان جا و فلان جا بودید؟ گفتم بله. گفت زنگ زدیم بگوییم این روزها در خانه باشید بهتر است. گفتم ببخشید من جاده شمال هستم. گفت شما هم شمال هستید؟ یک جوری گفت شما هم که فکر کنم به هرکس زنگ زده شمال بوده…»

اینها را با صدایی می‌گوید که گاهی می‌خندد و گاهی آرام می‌شود. انگار شک دارد که صدایش شنیده می‌شود. یکی دو تا بد و بیراه نصیبش کردم: «شما که می‌خواهید بروید شمال چرا ما را علاف خودتان می‌کنید؟ می‌گفتید ما هم می‌آمدیم شمال! می‌رفتیم مشهد! بالاخره یک تفریح می‌رفتیم…» میان شکاف اجتماعی دست و پا می‌زنیم و می‌خندیم. خدا می‌داند این اختلاف، کی میان ما دیوار بکشد و روی خنده‌های پر از تناقض‌مان خط بزند. مثل همه دیوارهایی که نفهمیدیم کی آجرهایشان چیده شد و خط‌هایی که نفهمیدیم کی کشیده شد...

پنجم؛ تماس‌های از دست رفته از No Caller ID

توی ذهنم چرتکه می‌اندازم که اگر من معترض باشم و از صبح نتوانستم کاری کنم، حالا که شب نزدیک می‌شود، از گوشه و کنار و چند نفر چند نفر جمع را جمع می‌کنم و بالاخره قبل از اینکه روز سالگرد تمام شود یک حرکتی می‌زنم. بچه‌های بالا انگار که ذهنم را می‌خوانند. No Caller ID چند بار تماس می‌گیرد. جواب نمی‌دهم. مطمئنم من هم مثل آنها، اینجا کارم را انجام می‌دهم. نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر.

غروب نزدیک است. راننده را خبر می‌کنم تا باز سراغ خیابان‌های اصلی شهر برویم. اوضاع از صبح هم آرام‌تر است. حتی چند مغازه هم باز شده‌اند. یک مغازه لباس‌فروشی می‌بینم. کوچک است و قدیمی. دو سه زن جلو در نشسته‌اند. مغازه را موکت کرده‌اند. کفش را درمی‌آورم و وارد می‌شوم. دور تا دور لباس‌های محلی کُردی آویزان کرده‌اند. شنیده بودم که لباس محلی کُردی حسابی گران قیمت است. اما قیمت‌های این مغازه به جیب من هم می‌خورد.

سه نفرند و ذوق دارند تا یک لباس یا یک رویه پولک‌دوزی شده باب سلیقه‌ام برایم بیاورند. یک لباس از جنسی شبیه گیپور و قرمز را جلوی همه قفسه‌ها آویزان کرده‌اند: «این قشنگ‌ترین مدلی است که داریم!» یکی دو مدل دیگر هم نشانم می‌دهند، لباس‌های بلند و با آستین‌های بلندتر. زیبایی لباس‌ها حد ندارد اما برای من قطعاً بی‌کاربرد است. دو تکه انتخاب می‌کنم و می‌خرم. می‌گویم: «ظهر ناهار پیدا نمی‌کردم و همه جا بسته بود، همشهری‌هایتان هوایم را داشتند. نان و نمک شهر شما را خوردم. این‌ها را می‌خرم و حتی اگر هرگز نپوشم‌شان با دیدن‌شان یاد شما و آنها و این روز آرام می‌افتم.»

حوالی شهرک دانشگاه هم یک سوپر مارکت بزرگ باز است که فرصت خوبی برای تضمین شام امشب است. شام امشب را می‌خرم و باز در شهر می‌چرخم. جمعیت بیشتر از چهار نفر به چشمم نمی‌خورد. پیرمردها روی صندلی‌های پارک خیابان اصلی نشسته‌اند و حرف می‌زنند. هیچ فعالیت حتی شبه‌اعتراضی توجهم را جلب نمی‌کند.

فکر می‌کنم: «شاید این شهر کم‌جمعیت باشد…» و سراغ اینترنت می‌روم که خدا را شکر، از وقتی آمده‌ام مثل بنز کار می‌کند و هیچ قطع و وصلی هم نداشته است. نتیجه جستجوهایم می‌گوید سقز حدود ۲۵۰ هزار نفر جمعیت دارد. جمعیت کمی هم نیست!

چهارم؛ سقز شلوغ نشد و نمی‌شود!

مأمورهای امنیتی کمتر شده‌اند و آنها که مانده‌اند، تک و توک سر برخی کوچه‌ها نشسته‌اند یا ایستاده میان گعده خودشان حرف می‌زنند. از لهجه و زبان‌شان متوجه می‌شوم اهالی اینجا نیستند و از شهرهای دیگر آمده‌اند. بعید می‌دانم در مجموع به ۵۰۰ یا ۶۰۰ نفر برسند. فقط تعداد نیروهای مستقر اطراف میدان جمهوری اسلامی هنوز به اندازه صبح است. ده دوازده نفر از مأموران یگان ویژه با چند موتور دور میدان ایستاده‌اند.

توی چرخش‌های بی‌هدف باز سر از مسیر جاده‌ای منتهی به آرامستان آیچی درمی‌آوریم. هنوز هم تجمعی از ماشین یا آدم‌ها نیست تا تلاش کنند راهی برای خود باز کنند یا اعتراض خود را نشان دهند. نزدیک مأمورها می‌رسیم. یکی از همان چهره‌های ظهر توی ماشین سرک می‌کشد و با دیدن من کفرش درمی‌آید: «باز هم که شمایی!» خندیدیم: «باور کنید نمی‌خواستیم اینجا بیاییم. اتفاقی شد!»

بی‌حوصله بود: «برگرد خانم. چقدر اینجا تاب می‌خورید! برگرد خدا امواتت را بیامرزد به چه زبانی بگوییم خبری نیست. دنبال چه خبری هستی!» به راننده می‌گویم برگردد و بعد از دو ساعت گشت‌زنی به وقت غروب ذهنم بالاخره تسلیم می‌شود: «سقز شلوغ نشد و نمی‌شود» و این جمله را به انضمام یک «خدا را شکر» برای خانواده که نگرانم هستند و مدام زنگ می‌زنند می‌فرستم. آنها که از تهران گمان می‌کنند اینجا جنگ درون شهری راه افتاده است...

سوم؛ از پارچه‌فروشان بازار اصلی تا مرکز تزریق ژل لب!

شنبه با دو سه خبر یک خطی از سقز، در آرامش تمام شد. مهم‌ترینش این بود که فردی که با تفنگ به سمت نیروهای امنیتی تیراندازی کرده، تیر خورده و در بیمارستان است. صبح یکشنبه است و گرچه شنیده بودم با پایان تعطیلات، کسبه دوباره کرکره‌ها را بالا می‌دهند و رزق و روزی‌شان را درمی‌آورند اما باز برای آنکه مطمئن شوم راهی خیابان‌ها شدم.

هنوز ظهر نشده و جایی نیست که بسته باشد. سوپر مارکت، املاک، آبمیوه‌فروشی، فست‌فود، دفتر بیمه، لباس‌فروشی، کفاشی، کارگاه‌ها و تعمیرگاه‌ها، سیسمونی و اسباب‌بازی فروشی، آجیل‌فروشی، نانوایی، کافه، داروخانه، بانک‌ها، کت و شلوار فروشی، استودیوی فیلم و عکس، پارچه‌سرا، عینک‌سازی، ادکلن فروشی، موبایل‌فروشی، قصابی، خرازی، همه جا باز است! حتی مرکز تزریق ژل لب و دستفروش‌ها و گاری‌ها...

سری به بازار اصلی سقز می‌زنم. درست مثل تمام بازارهای اصیل شهرهای ایران، یک راسته با کوچه‌های تو در تو، مسقف و قدیمی است که پر رفت و آمد است و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد همه‌چیز پیدا می‌شود. وارد بازار که می‌شوم شیب به سمت پایین است و همان نگاه اول پارچه‌فروش‌های اعیانی در دو سمت، چشم را به خود خیره می‌کنند. بعد از چند قدم چند طلا فروشی دیوار به دیوار هم باز هستند تا بگویند: «خیالمان راحت است…» تا انتهای راسته اصلی را یک نفس می‌روم. پارچه‌فروشی اینجا یکی از جدی‌ترین تجارت‌هاست. هر چند قدم یک مغازه پر از طاقه‌های رنگارنگ و پارچه‌های محلی و البته طرح‌های امروزی و مدرن است.

یکی از ردیف‌های اصلی پارچه‌فروش‌ها اینجا، مختص پارچه‌هایی است که در لباس محلی از آن به عنوان شال استفاده می‌کنند. جنس اصلش از پشم خالص است و قیمت بالایی دارد. متری بیش از یک میلیون و دویست تا یک میلیون و چهارصد هزار تومان. البته مدل جایگزین مشابه و ارزان‌تر هم دارد ولی پارچه‌فروشان می‌گویند قابلیت استفاده‌اش در حد یکی دو بار است و جوری چروک می‌شود که دیگر کارایی ندارد. بازار سقز زیبا و چشم‌نواز است و کسبه‌اش حسابی خوش‌برخورد و صبورند.

دوم؛ بانیِ کسادی بازار بانه

از سقز تا بانه راهی نیست. فقط ۶۰ کیلومتر؛ اما چون مسیر از میان کوه‌های کردستان می‌گذرد، یک ساعتی طول می‌کشد. بانه چند سالی است به یکی از قطب‌های تجاری کشور تبدیل شده و یک فرصت خوب برای کسانی است که می‌خواهند لوازم خانگی، صوتی و تصویری‌شان را ارزان‌تر بخرند. به جز این پوشاک و کیف و کفش در بانه زیاد شده و حالا مدتی است که محصولات آرایشی و بهداشتی هم به یکی از مهم‌ترین کالاهای تجاری این شهر تبدیل شده است.

بازار بانه که سال‌ها فرصت خرید ارزان‌تر از دیگر شهرها برای مردم فراهم کرده بود و حتی گاهی قیمت کالاهایی مثل لوازم خانگی و سیستم‌های صوتی و تصویری در این شهر به نصف بقیه جاها می‌رسید، سال گذشته و بعد از فراخوان‌های اعتصابات، تق و لق شد.

حوالی ساعت دو ظهر یکشنبه میان بازارهای بانه رسیده‌ام. ابتدا و انتهایی ندارد و همه مراکز خرید و مغازه‌های ریز و درشت باز هستند. اینجا هم به اندازه سقز زندگی روال عادی‌اش را دنبال می‌کند.

اول هفته است و بازار خلوت به نظر می‌رسد. از قیمت جاروبرقی و علت خلوتی بازار می‌پرسم. مغازه‌داری که لوازم برقی خانه می‌فروشد می‌گوید: «جارو برقی ال جی مرگ ندارد؛ هفت میلیون تومان. همشهری‌هایت هم بردند و راضی هستند. این خلوتی به خاطر دیروز است. دیروز مغازه‌های همه کشور بسته بودند.» می‌پرسم: «همه کشور؟» اصلاح می‌کند: «همه شهرهای کردنشین» امروز چطور؟» می‌گوید: «نه خب! دیگر امروز باز کردیم.»

از یک خواروبار فروشی دو بسته شکلات برای سوغات برمی‌دارم: «چقدر همه چیز گران شده! حتی بانه هم گران است!» می‌گوید: «دلار رفته تا ۵۰ هزار. گران نشود خانم؟» حرفش را تأیید می‌کنم: «ولی شنیدم کسبه کردستان علاوه بر گرانی دلار، قضایای سال گذشته هم کسب و کارشان را اذیت کرد.» با حرفم مخالف است: «بقیه شهرها چرا! ولی شرایط ما در بانه زیاد اینجور نبود!»

اما وقتی حرفش را به مغازه‌دار دیگری گفتم، با او مخالف بود: «خانم من اینجا شکلات و بیسکوئیت نمی‌فروشم. این یخچال را ببین! ۹۷ میلیون تومان است. اگر امروز می‌توانستم یک یخچال بفروشم ولی نفروختم صد میلیون ضرر کرده‌ام! خودت حسابش را بکن!»

اول؛ خدای ما یکی است!

قبل از غروب آفتاب به سقز برمی‌گردم. وسایل را برمی‌دارم تا به سمت تهران راه بیفتم. برای آخرین بار مسیرهای منتهی به آرامستان را بالا و پایین می‌روم. وضعیت با دیروز فرقی نکرده است. لابلای کوچه پس‌کوچه‌ها جمعی از زنان و مردان را می‌بینم که روی زمین پارچه انداخته‌اند و نشسته‌اند. مردان گپ می‌زنند و زنان گندم و یک دانه دیگر شبیه به آن را آسیاب می‌کنند و گردو می‌شکنند.

از راننده می‌خواهم چند دقیقه‌ای پیششان بمانیم. پیاده می‌شوم و سلام می‌دهم و بی آنکه توضیحی بدهم به جمع زنان‌شان اضافه می‌شوم و گوشه‌ای از دایره‌شان روی زمین می‌نشینم. بی‌آنکه در نگاه‌شان اعتراض یا حتی تعجبی باشد من را در جمع‌شان می‌پذیرند.

می‌فهمم آنچه آسیاب می‌کنند چیزی شبیه به برنج است که آن را دم می‌کنند. «سَرگُل» دختر زن و مهربان جمع اصرار دارد برایم دو سه کیلویی جدا کند. زانو به زانوی زن سالخورده نشسته‌ام که مدام آسیاب را می‌چرخاند. فارسی حرف نمی‌زند اما هر از گاهی جمله‌ای می‌گوید که کلمه چای را از آن می‌فهمم. دعوتم می‌کند تا در خانه‌شان چای بخورم.

زن شیرین است و مهربانی از لبخندهایش می‌بارد. تشکر می‌کنم و بی‌اختیار قربان صدقه محبتش می‌روم. زن میانسال دیگری از میان‌شان سن و سالم را می‌پرسد: «اهل کجایی؟ جنوبی هستی؟» می‌گویم: «نه اصالتاً خراسانی هستم. متولد مشهد و بزرگ شده تهران. باید این روزهای حوالی شهادت امام رضا مشهد می‌بودم اما قسمت بود مهمان شهر شما باشم.»

آنقدر غرق صمیمت‌شان شده‌ام که فراموش می‌کنم مذهب‌مان متفاوت است. جمله را ادامه نمی‌دهم ولی زن میانسال اسم اما رضا که می‌آید می‌گوید: «من هم مهمان شما بودم. پارسال دو روز آمدم مشهد؛ زیارت!» چشم‌هایم گرد می‌شود: «شما شیعه هستید؟» خنده پخته‌ای می‌زند: «نه دختر. ولی شیعه و سنی، پیغمبر و کتاب و قبله‌مان یکی است. خدایمان یکی است. خواهریم و برادریم» نگاهش می‌کنم.

بعید است حتی پای برنامه‌ها و همایش‌هایی نشسته باشد که با این ادبیات زیبا از وحدت میان مسلمانان حرف می‌زنند. در چند سفر انگشت‌شمارم به شهرهای سنی‌نشین ایران، به اندازه تمام عمرم از وحدت‌دوستی اهل سنت شنیده و دیده‌ام. پیر و جوان. مرد و زن. تحصیل‌کرده و تحصیل‌نکرده.

صفر؛ کوکتل مولوتوف تمام شد؛ بفرمائید شربت!

اجازه می‌گیرم و از آسیاب کردن گندم‌های و گردو شکستن‌شان فیلم و عکس می‌گیرم. می‌گویم: «وقتی می‌خواستم بیایم، فکر می‌کردم اینجا شلوغ می‌شود و ناامنی است.» زن جوان می‌گوید: «نه خدا را شکر. خبری نبود. ما دیروز هم همین جا آرام و راحت نشسته بودیم و گردو می‌شکستیم!»

با یکدیگر حرف می‌زنند و می‌گویند و می‌خندند. گاهی به خودم می‌گویم: «نکند درباره من چیزی می‌گویند؟» نگاهشان می‌کنم. غرق در آرام‌شان هستند. خودم را به چالش می‌کشم و می‌خواهم بدانم بعد از این یکی دو سفر و هم زبانی با مردم کردستان، چقدر از حرف‌هایشان را می‌فهمم. زیاد فرقی نکرده و هر از گاهی کلمه چای به گوشم آشنا می‌آید.

هر یکی دو دقیقه یک بار یک نفر از میان‌شان اصرار می‌کند و قسم می‌دهد که برای شام به خانه‌شان بروم. نمی‌دانم همسایه‌اند یا قوم و خویش اما هرکدام جداگانه دعوتم می‌کنند. آخرین بار زن سالخورده که گرچه موهایش یک دست سفید شده‌اند اما زیبا و خوش‌رو است، اصرار می‌کند تا مهمانشان شوم. تشکر می‌کنم و توضیح می‌دهم که باید برگردم. به زحمت به فارسی می‌گوید: «غریب، قدرش عزیز است…»

زن میانسال بلند می‌شود لباسش را می‌تکاند و از جمع‌مان می‌رود. زن سالخورده‌ای که کنارش نشسته‌ام دستم را می‌گیرد و مشتی گندم در دستم می‌ریزد و اشاره می‌کند که خودم آن مشت را آسیاب کنم. گندم‌ها را با دست خودم آسیاب می‌کنم. گرم آسیاب کردنم که زن میان‌سال با یک پارچ شربت و دو لیوان برمی‌گردد و به رویم لبخند می‌زند: «شما که نیامدی خانه یک شام یا چای مهمانت کنیم. بفرمائید شربت خنک…»

می‌ایستم و شربت خنک را سر می‌کشم. باید شربت آلبالو باشد. سراسیمه خداحافظی می‌کنم و توی ماشین برمی‌گردم. راننده می‌پرسد: «چیزی شده؟» می‌گویم: «نه! کارم اینجا تمام است. آخرین باری که در کردستان چیزی تعارفم کردند، در خیابان‌های سنندج بودم، یک نفر یک جعبه نوشابه آورد. فکر کردم دلستری چیزی آورده، دیدم کوکتل مولوتوف است. حالا اینجا، برایم شربت آورده‌اند… دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند.» راننده با ادبیات خودش حرفم را کامل می‌کند: «خانم خبرنگار! دیگر کوکتل مولوتوف تمام شد؛ بفرمائید شربت بزنید!»

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: کوکتل مولوتوف تمام شد؛ بفرمائید شربت!