لحظه‌نگاری‌های یک زن از «ژن، ژیان، ئازادی»

لحظه‌نگاری‌های یک زن از «ژن، ژیان، ئازادی»
رادیو زمانه

همه‌ زنانی که ۲۶ شهریور ۱۴۰۱ در آرامستان آیچی سقز، روسری‌هایشان را درآورده بودند و بالای سرشان تکان می‌دادند زنانی بودند خسته. خسته اما خشمگین و مصمم. زنانی که سال‌های طولانی برای حقوق بدیهی و مسلمی که از آنها دریغ شده بود جنگیده بودند، و حالا داشتند پیکر یکی از خودشان را به خاک می‌سپردند، پیکر زن جوانی که زخمی شدیدترین تبعیض‌ها و مهیب‌ترین ستم‌ها بود. ژینا امینی کشته شده بود، و مردم زیادی از همه‌ مناطق سقز و حتی شهرهای دیگر برای تشییع پیکر او به همدیگر می‌پیوستند. به شهادت کسانی که در نزدیکی‌های آرامستان زندگی می‌کنند و به شهادت همه‌ عکس‌ها و فیلم‌های به جا مانده، آن روز ترافیک و ازدحام سنگینی در آن منطقه دیده می‌شد.

پدر ژینا داشت صحبت می‌کرد و شعری از شیرکو بیکس می‌خواند به نام «تهران برای هیچ‌کس نمی‌خندد.» سکوت چند هزار نفری آیچی را در برگرفته بود و همه گوش سپرده بودند به صدای مردی که روز پیش در بیمارستان کسری تهران، پشت درهای بسته اتاقی که از آن خبر رفتن ژینا را به او داده بودند همسرش را در آغوش گرفته، گریسته بود و تصویرش جهانی شده بود. صحبت‌های پدر ژینا هنوز تمام نشده بود که یک زن جوان روسری‌اش را درآورد و گفت: «به خاطر این ژینا را کشتند، گه بیاید به این روسری.» و آن لحظه تاریخی اتفاق افتاد. دومین دستی که روسری از سر برداشت و در هوا چرخاند مادر همان زن جوان بود، و بعد زن‌ها یکی پس از دیگری روسری‌ها را از سر برداشتند. فضای آرامگاه پر از پارچه‌هایی شد که بالای سر زنان می‌چرخیدند و دیگر هیچ‌کس روسری‌اش را بر سر نگذاشت. همان وقت مردها شعار «ژن، ژیان، ئازادی» را سر دادند.

ساناز کریمی‌آذر

ساناز کریمی‌آذر از همه این اتفاق‌ها فیلم گرفته، با دست‌های لرزان. حتی در فیلم‌ها هم لرزش دست او دیده می‌شود. زنی ۳۱ ساله، ساکن سقز، معلم مدرسه ابتدایی پسرانه که همزمان نقاشی و مجسمه‌سازی هم می‌کرد و خانه‌اش دو خیابان پایین‌تر از آرامگاهی بود که ژینا را در آن به خاک سپردند. خانه‌اش را بعدها و تنها چند ماه بعد از شروع جنبش زن، زندگی، آزادی مجبور شد ترک کند. ساناز، از اولین زنان جنبش بود، از اولین زنانی که با شنیدن خبر کشته شدن ژینا خشمگین شده بود و گفته بود: فقط این مانده بود که ما را به خاطر روسری بکشند!

روزی که شنیدیم ژینا به کما رفته، اول نگفتند اهل سقز است، گفتند گشت ارشاد به یک دختر سنندجی گیر داده. ما یک روز قبل از خاکسپاری فهمیدیم که پیکر او را قرار است به سقز بیاورند. قرار گذاشتیم به خاکسپاری برویم. همه عصبانی بودیم از اینکه یک دختر کرد به خاطر «کامل نبودن حجابش» کشته شده. همه عصبانی بودیم به خاطر اینکه یک زن کشته شده بود، عصبانی بودیم به خاطر سرکوب شدن ما که حجاب فقط یک بخشی از آن سرکوب بود، به خاطر ظلم‌هایی که به ما زنان می‌شود. من آن روز به خیلی‌ها فکر می‌کردم. به ژینا، به مونا و حتی زنهایی که قربانی قتل ناموسی شده بودند.

روز خاکسپاری ژینا برای ساناز و بسیاری از زنان، آن «اولین بار» تاریخی بود؛ اولین‌باری که روسری‌شان را در خیابان از سر برداشتند و از شعار «ژن، ژیان، ئازادی» به «مرگ بر دیکتاتور» رسیدند. ساناز می‌گوید:

من تنها کاری که به سرم زد بکنم این بود که فیلم بگیرم. لباس شخصی‌ها زیاد بودند بین جمعیت، و من دستم می‌لرزید. خیلی صحنه‌ عجیبی بود.

ساناز ، روز خاکسپاری، اول صبحانه پسرش را آماده می‌کند و بعد به سمت آرامگاه به راه می‌افتد و نزدیکی‌های ساعت هشت صبح به آنجا می‌رسد. و مبارزه و همراهی او با جنبش زن، زندگی، آزادی از همان روز شکل روشن و عریان به خود می‌گیرد؛ مبارزه‌ای که او را به خیابان‌های سقز می‌کشاند، به جایی که ساناز آن را یک «جنگ» می‌نامد:

ما دیگر بحث‌مان روسری و یا اینکه موهایمان را باز بگذاریم نبود. ما هر روز برای جنگیدن بیرون می‌رفتیم.

برای جنگیدن با کسانی که برایشان مهم نبود تو چه شکلی هستی، حجاب داری یا نه، پیر هستی یا جوان. ساناز می‌گوید:

آنها فقط می‌زدند. یک‌بار از سر کار رفته بودم به تجمعات و مقنعه بر سر داشتم. فکر می‌کردم شاید به خاطر ظاهرم کاری با من نداشته باشند که همان‌وقت یک سمند جلوی پای من نگه داشت و من برق اسلحه‌ای را که به سمتم دراز شده بود دیدم.

چند روز بعد از خاکسپاری ژینا، در یکی از روزهای اعتراضات، ساناز هدف تیراندازی یگان ویژه قرار می‌گیرد و با ۱۸ ساچمه در بدن خودش را به خانه یکی از دوستانش می‌رساند. ساچمه‌ها را دوستانش از بدنش خارج می‌کنند، برخی را با دست و برخی دیگر را که عمیق‌تر بودند با سوزن. می‌ماند یکی در ناحیه پشت زانو که به خاطر درد فراوان هنوز از بدن زن جوان خارج نشده است. ساچمه‌ها،  گلوله‌های سربی کوچک، وقتی بر تن ساناز می‌نشینند که او به گفته خودش «بدنش داغ بوده» و چیزی از جراحت ناشی از گلوله‌ها نمی‌فهمد:

آن روزهای اول اعتراضات هنوز دکترها می‌ترسیدند و نمی‌شد برای مداوای زخم‌ها از آنها کمک بگیریم. وقتی به من شلیک کردند بدنم داغ بود و نفهمیده بودم، کمی بعد از خون زیادی که روی شلوارم به راه افتاده بود فهمیدیم در بدنم ساچمه هست. فعلا هم مشکلی با این ساچمه مانده در پشت زانو ندارم ولی چون در نزدیکی رگ پایم قرار گرفته باید جراحی شود.

از خشم و تاریکی تا مقاومت و امید

خیابان کریم‌آباد (که‌ریماوا) سقز، اصلی‌ترین محل اعتراضات این شهر و مرکز شدیدترین سرکوب‌ها بود. نیروهای یگان ویژه در حیاط فرمانداری و یکی دو مدرسه دخترانه‌ نزدیک آن مستقر بودند و هر شب با شروع اعتراضات به سمت خیابان کریم‌آباد حرکت می‌کردند. ساناز حتی صدای حرکت مهیب موتورسیکلت‌های یگان ویژه را از خانه‌اش که در نزدیکی‌های فرمانداری سقز بود می‌شنید. او می‌گوید:

هربار که کریم‌آباد شلوغ می‌شد نزدیک به صد موتورسیکلت از فرمانداری و آن مدرسه‌ها به سمت محل اعتراضات می‌رفتند، همزمان سوت هم می‌زدند، گاهی هم تیر هوایی می‌انداختند تا مردم را بترسانند. و این برای من به خاطره‌ای وحشتناک بدل شده بود. هربار که صدایشان را می‌شنیدم می‌دویدم پسرم را بغل می‌کردم، بعد فوری از دوستانم خبر می‌گرفتم تا ببینم در چه حالند.

در کریم‌آباد همه در تاریکی تجمع می‌کردند. برق آن منطقه کلا خاموش می‌شد، یگان ویژه با لباس سیاه در کمین می‌نشست و همه‌جا آنقدر تاریک بود که نمی‌شد فهمید چه کسی روبه‌روی مردم ایستاده است. گاه نور اتومبیلی که می‌افتاد، معترضان می‌توانستند ماموران یگان ویژه را یکی یکی تشخیص بدهند. «در آن تاریکی ممتد شهید هم می‌دادیم.» این را ساناز می‌گوید. 

صدای تیر می‌آمد و روز بعد عکس کسی در گوشی‌های موبایل دست به دست می‌چرخید که دیگر همه می‌دانستند آن تیر به سینه او اصابت کرده است؛ اما در آن تاریکی‌ ممتد کسی ندیده بود. پسر ۱۶ ساله‌ای که یک تکه از روده‌اش افتاده بود روی زمین، تنها یکی از کسانی بود که در خیابان کریم‌آباد تیر خورد، درست وقتی که ساناز و دوستانش ایستاده بودند تا آتشی در تاریکی روشن کنند. ساناز می‌گوید:

من او را دیدم، و دیگر نتوانستم جلو بروم. اما خشم ما اصلا کم نشد، حتی یک درصد. ناامید نمی‌شدیم. من هربار به قدری امیدوار بودم که به دوستانم در خارج از ایران می‌گفتم شما تا عید در خانه‌تان هستید.

به شهادت ساناز، بسیاری از کسانی که از آغاز در جنبش ژینا مشارکت داشتند وقتی با هم حرف می‌زدند و خداحافظی می‌کردند این ترس را داشتند که «آیا دفعه بعدی هم در کار خواهد بود که با هم حرف بزنیم.» خیلی از زنانی که در آرامگاه آیچی سقز، ژینا را به خاک سپرده بودند زندگی‌شان تغییر کرد و دیگر به عقب برنگشتند. برخی از دوستان صمیمی ساناز  جراحت‌های عمیق برداشتند که دیگر درمان نمی‌شود، برخی بدن‌شان هنوز پر از ساچمه است، برخی از آنها دست‌کم یکی از اعضای بدن‌شان را از دست دادند، از انجام امور روزمره و ساده‌ای مثل شانه کردن موهایشان هم ناتوان شده‌اند، و برخی مثل ساناز مجبور شدند از سقز خارج شوند و زندگی مخفی در تهران یا شهر دیگری را در پیش بگیرند. ساناز یک ماه زندگی مخفی در تهران را تجربه می‌کند و برای آینده برنامه می‌ریزد. برای اینکه بعد از تمام شدن تهدیدهای تلفنی از سوی اطلاعات، بتواند به امور روزمره برگردد. اما این اتفاق هرگز نمی‌افتد و ساناز چند ماه پس از شهریور تاریخی آن سال از ایران خارج می‌شود. خودش می‌گوید:

به فکر بیرون آمدن نبودم. اما اینجا(شهری که امروز در آن سکونت دارد) شهری بود که من را آزاد کرد.

اینجا پس از مهاجرت، خودش را آدم تنهایی می‌داند که قبولش کرده‌اند. با صبری شگفت‌انگیز از روزهای نخست زندگی در این شهر می‌گوید، از روزهایی که پولی در بساط نداشته، از نگرانی‌ها برای پسر ۱۱ ساله‌اش که در سقز انتظار دیدار او را می‌کشد، از خشمی که هنوز کم نشده، تمام نشده. دلش پیش سقز است و می‌گوید اگر از امنیت پسرش مطمئن بود خودش را برای سالگرد ژینا به آنجا می‌رساند. اما حالا روزها به کافه‌ای می‌رود که بر دیوارهایش عکس‌هایی از زنان کرد تابوشکن نقش بسته، زنانی که اسم و رد و نشانی از آنها در تاریخ‌های نوشته شده‌ رسمی نیامده است. کتاب می‌خواند، فیلم می‌بیند، در یک دوره آنلاین آموزش عکاسی شرکت کرده، و نقاشی می‌کند؛ پرتره یک زن، نقاشی تازه‌ی اوست که آن را برای کافه می‌کشد. اما مهمترین هدفش این است که خبرنگار شود و بنویسد. می‌گوید:

کار خبری و روایت کردن ادامه همان کارهایی است که در ایران انجام می‌دادم.

و شب‌ها به پسرش فکر می‌کند؛ به اینکه چه خواهد شد. ساناز ناامید نشده، زنانی مثل او نمی‌توانند ناامید شده باشند. او از روزی حرف می‌زند که با پسرش در خیابانی در سقز قدم می‌زد درحالی‌که حتی روسری هم با خودش نبرده بود:

از پسرم پرسیدم چه حسی داری مامانت بدون روسری باهات راه می‌ره؟چشم‌هایش برق می زد از خوشحالی، با افتخار دست من را گرفته بود، می‌خندید و می‌گفت: من هم هستم مامان، تو تنها نیستی.

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: لحظه‌نگاری‌های یک زن از «ژن، ژیان، ئازادی»