سه‌ روز اعتصاب‌غذا برای گرفتن اجازه رفتن به جبهه

سه‌ روز اعتصاب‌غذا برای گرفتن اجازه رفتن به جبهه
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ الناز رحمت نژاد: نسرین ژولایی سال ۱۳۶۰ تصمیم می‌گیرد راهی جبهه شود اما چون برادر بزرگترش منصور فوت کرده و خانواده داغدار هستند با مخالفت آنها برای اعزام رو به رو می‌شود. نسرین در جایی شنیده بود که اگر می‌خواهید به خواسته‌های خودتان برسید، اعتصاب غذا کنید. با یادآوری این جمله سه روز روزه می‌گیرد و افطار فقط کمی آب می‌خورد! روز سوم بیهوش و راهی بیمارستان می‌شود، دکتر متوجه علت بیهوشی می‌شود و قول مساعدت می‌دهد، به مادرش می‌گوید: «این بچه چند روزه لب به غذا نزده، می خواد بره جبهه کمک کنه و برای اینکه بگه چه قدر مصممه آب و غذا نمی خوره. نسرین نباشد بهتر است یا خدمت به خدا؟ اگه دخترتون می‌مرد چی؟ می دونید که ما الآن تو چه شرایطی هستیم و هرکسی برای این مرز و بوم، آب و خاک و ناموسش گوشه‌ای از کار رو گرفته. دختر شما رو که به خط مقدم اعزام نمی کنن، بلکه در جایی که واقعاً نیاز به حضور شیرزنانی مثل نسرین هست، از حضورش بهره مند می شن.» در نهایت خانواده متقاعد می‌شود و نسرین ژولایی به عنوان امدادگر راهی جبهه می‌شود.

همزمان با چهل و سومین گرامیداشت هفته دفاع مقدس فرصتی دست داد تا با نسرین ژولایی رزمنده زن دوران دفاع مقدس به گفتگو بپردازیم که مشروح آن در ادامه این گزارش می‌آید؛

* خب خانم ژولایی از خودتان شروع کنیم. طبیعتاً این ‌جای گفتگو باید خودتان را معرفی کنید!

نسرین ژولایی هستم. فرزند محمد علی که پدرم هم از ذاکرین اهل بیت (ع) بودند. تحصیلاتم لیسانس ادبیات است و دبیر بازنشسته آموزش وپرورش هستم‌. همسر جانباز شیمیایی ۵۵ درصد می‌باشم. اهواز به دنیا آمدم و بزرگ شدم. به دلیل درمان همسرم و رفت و آمدهایمان به بیمارستان از سال ۱۳۹۸ در کرج ساکن شدیم. ۴ فرزند، سه پسر به نام‌های محمدتقی، محمدعلی، محمد مهدی و یک دختر دارم.

* چه شد با آن سن و سال کم به فکر جبهه رفتن افتادید؟

قبل از انقلاب سال چهارم نظری بودم که زمزمه‌هایی در مدرسه ابوذر غفاری واقع در سربندر خوزستان به گوشم رسید و با تعدادی از دانش آموزان هماهنگی و در مسجد جامع فعالیت‌هایم را شروع کردم، ابتدا روسری به سر کردم و اولین باری که عکس امام خمینی (ره) را دیدم به من آرامشی وصف نشدنی داد و چشمانش با من حرف میزد تصمیم گرفتم راهش را ادامه بدهم.

زمانیکه عراق به ایران تعرض کرد و حضرت امام فرمان جهاد دادند، لبیک گفتم و به اتفاق برادرم مسعود که در کمیته انقلاب اسلامی بودیم کلاسهای عقیدتی، آموزش نظامی، امدادگری را گذراندم، در کلاسهای استاد امین نژاد مبلغ و مدرس بودم. ایشان گفتند چه کسی حاضر است به جبهه برود؟ من تنها کسی بودم که دستم را بلند کردم و رضایت خود را اعلام کردم.

البته ناگفته نماند از سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی در مسجد جامع سربندر کنار سید علی حسینی امام جمعه، در پشت جبهه مشغول تدارکات و جمع آوری وسایل مایحتاج جبهه فعالیت گسترده‌ای داشتم و سال ۱۳۶۰ به جبهه اعزام و در بیمارستان صحرایی نیروی دریایی به صورت امدادگر افتخاری مشغول به خدمت شدم و به مدت یک سال خدمات رسانی داشتم‌؛ از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۱.

* درمدتی که در جبهه حضور داشتید چه کارهایی انجام می‌دادید؟

در بیمارستان به امور زخمی‌ها رسیدگی می‌کردم. هر وقت عملیات می‌شد دیگر نه خواب داشتیم نه وقت خوردن غذا، سر پا با دستهای خونی لقمه‌ای در دهانمان می‌گذاشتیم که ضعف نکنیم. با تمام وجود و توان و عدم امکانات به امورات مجروحین رسیدگی می‌کردیم.‌

وقتی وارد بیمارستان شدم اولین باری بود که این همه خون را یک جا می‌دیدم. آموزش‌های کمک بهیاری را قبلاً گذرانده بودم. ولی تمام مراحل تزریقات و بخیه زدن‌ها و پانسمان‌ها روی ماکت‌های بی جانی که به این منظور تهیه شده، انجام شده بود. ولی حالا در مقابلم انسان‌هایی را می‌دیدم که از جراحتشان خون به بیرون فواره می‌زد و برای التیام زخم شأن فریاد می‌زدند وقتی وارد بیمارستان شدم اولین باری بود که این همه خون را یک جا می‌دیدم. آموزش‌های کمک بهیاری را قبلاً گذرانده بودم. ولی تمام مراحل تزریقات و بخیه زدن‌ها و پانسمان‌ها روی ماکت‌های بی جانی که به این منظور تهیه شده، انجام شده بود. ولی حالا در مقابلم انسان‌هایی را می‌دیدم که از جراحتشان خون به بیرون فواره می‌زد و برای التیام زخم شأن فریاد می‌زدند.

یکی شکمش پاره شده بود و همه بالای سر برانکارد از همان لحظه ورودش تلاش می‌کردند روده‌هایش را به داخل شکمش برگردانند تا اتاق عمل خالی و برای بخیه کردن شکم او آماده شود.

مجروح دیگری یک چشمش از حدقه بیرون زده و با چشمی که روی گونه آویزان بود در انتظار جراحی فریادهای جگرخراش می‌کشید و مدام از درد بیهوش می‌شد و تعدادی از آنها در انتظار قطع عضو سیاه شده بودند. فرقی نمی‌کرد دست یا پا.

یک نفر از پرسنل که لباس‌های سبز رنگ تن او از خون زیادی که روی آن پاشیده به رنگ سبز لجنی درآمده بود بیرون آمد و با چاقوی بزرگی که در دست داشت به اطراف زل زد و با صدای بم و بلندی رو به پرستارها گفت: «دیگه قطع عضو نداریم؟»

* بهترین و بدترین خاطره تان را از آن روزها بگویید!

یک روز وقتی بین زخمی‌هایی که می‌آوردند اسیر عراقی را آوردند که نیاز به خون داشت وخونریزی شدیدی کرده بود، قبول نکرد خون ایرانی بگیرد و فوت کرد.

در بیمارستان، هر روز شاهد قطع عضو عزیزی یا شهادت بودیم. خاطره دیگری که بسیار اندوهگینم کرد، جوانی آذری زبان بود که تمام احشا شکمش بیرون آمده بود، قفسه‌ی سینه‌اش ترکش خورده و عمل شده بود، مدام تقاضای آب داشت وطبق دستورالعمل‌های پزشکی بعد از عمل تا ساعاتی، به بیمار نباید آب داده می‌شد، صدای آب آب گفتن‌هایش در حالی که مشغول کار و امداد رسانی در سالن بودم من را به سویش جلب کرد. رفتم وبا گاز استریل لبانش را خیس کردم، او به من گفت عکس دخترم توی کشو میز است. وقتی عکس را که دختری ۴ ساله با لبخندی نمکین بر لب به دستش دادم عکس را بوسید روی سینه‌اش گذاشت و گفت نامش آلدوز است به او قول داده‌ام که زود برمی‌گردم. آیا من به زودی خوب میشوم.برم پیش آلدوز؟ گفتم چرا که نه، تو رزمنده ی قوی ای هستی… در حالی که شرایط خوبی نداشت جهت خدمت رسانی وتیمار بیماران دیگر مشغول بودم ساعت و زمان از دستم خارج شده بود، لحظه‌ای به فکر پدر آلدوز افتادم سراسیمه به اتاقش رفتم تخت خالی بود! از پرستار پرسیدم کجا بردنش؟ خانم انصاری گفت طاقت نیاورد به شهادت رسید. آنجا روی زمین نشستم وبا تمام وجود گریستم گریه‌های که تمامی نداشت وهق هق می‌کردم...

* با نیروهای دشمن هم برخوردی داشتید؟

بله با نیروهای دشمن در بیمارستان برخورد داشتم. زخمی‌های خودمان را می‌آوردند، زخمی‌های عراق که شامل مصری و کسانی که به انگلیسی حرف می‌زدند و عرب نبودند را هم می‌آوردند. من زخمشان را بخیه می‌کردم و آنان با چشم بد به من نگاه می‌کردند و مرا که مقنعه بلند به سر داشتم مورد تمسخر قرار می‌داند.بسیار وقیح بودند…

* اگر بار دیگر دشمن قصد تجاوز به ایران را داشته باشد باز هم برای دفاع می روید؟

بله از زمانی که چادر خانم حضرت زهرا (س) را سر کردم واز زمانی که خداوند نور الهی را در قلبم دمید و از سال ۱۳۶۰ بنا بر فرموده ی حضرت امام به جبهه اعزام شدم تاکنون در این مسیر گام برداشته‌ام و در جبهه سلامت هم به عنوان واکسیناتور شرکت داشتم، راوی جنگ، نویسنده کتاب ارزشی آلدوز، خادمیار افتخاری امام رضا (ع) ومسئول امور شهدا مسجد امام علی (ع) مهرشهر هستم و در راه خدا و هل بیت (ع) به صورت مستمر گام برداشتم ان شاء الله عَلَم را به دست امام زمان (عج) برسانیم. اطیعوالله واطیعوالرسول واولی الامر منکم.

* به‌نظرتان زنان دوران جنگ با زنان امروزی چه تفاوت‌هایی دارند؟

زنان امروز ما بسیار خوب و محترم هستند، فقط باید طبق فرموده مقام معظم رهبری بصیرت افزایی وروشنگری کرد. بسیاری از جوانان ما مفهوم جنگ را فقط کُشت و کُشتار می‌دانند. جنگ زیبا نیست! به کشور ما تعرض شد و ما می‌بایستی از حریم و ناموس شخصی خود دفاع می‌کردیم. روزی که عراق خرمشهر را به تصرف خود درآورد بدن عریان و بی جان دختر خرمشهری را به تیرک بلندی بستند در آن طرف کارون مقابل چشم دلاور مردان، تک آوران نیروی زمینی با دادن سه شهید بدن را پایین آوردند.

انسان‌ها طبیعتاً پاک و مطهر هستند، سرشتی پاک دارند. اولین نقش پذیری کودک مادرش می‌باشد که نقش به سزایی در تعلیم و تربیت کودک دارد.(التعدیب فی الصغر کالنقش فی الحجر.)

همان مادران بودند که چنین جوانانی در دامنشان پرورده شده که عاشقانه وبا اخلاص در مسیر عشق گام نهادند و به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمدند. پس می‌بایست روشنگری کرد، بصیرت افزایی کرد، احکام دین مبین اسلام را با زیباترین شکل انتشار داد. امر به معروف را که شرایط خاص دارد با زیباترین شکل ممکن انجام داد. غرب در صدد برانداختن نظام اسلامی است یک مسلمان باید زیرک باشد، نگذاریم انقلاب که حاصل خون هزاران هزار شهید است از دست برود. زنان چه قبل از انقلاب چه در زمان انقلاب و چه در زمان جنگ و هم اکنون حماسه‌ها آفریدند.

آنان با حفظ حجاب در تمام عرصه‌های اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و در منزل نقش آفرینی کردند و می‌کنند. در جبهه‌های حق علیه باطل مسئولیت تدارکات، بالا بردن روحیه رزمندگان، امدادرسانی در پشت جبهه و بیمارستانها با زنان بود. وجلوه دیگر ایثار این زنان، با داشتن تعلق خاطر و دلبستگی ها، تشویق همسرانشان برای حضور در میدان جنگ بود. امام خمینی (ره) می‌فرمایند: «خدا می‌داند در طول تاریخ مثل این مادرها نداشتیم.»

* چه شد وارد کار نویسندگی شدید؟

سال ۱۴۰۰ تصمیم به نوشتن خاطراتم گرفتم. خاطرات دفاع مقدس، می‌بایست فرهنگ دفاع مقدس پر رنگ تر شود. از تجارب جانبازان که دُرَّند درونِ صدف و سرشار از تجارب هستند استفاده شود. به خانه شهدا و جانبازان سر بزنیم، از طریقه زندگی و نوع زندگی آنها الهام بگیریم آنان را به عنوان الگوی خود قرار بدهیم.

کتاب الدوز، داستان‌های کوتاه از زندگی خودم است. حکایت دختر ۱۷ ساله خوزستانی است که به دلیل غیرت دینی اش و به اذن خدا و فرمان مقتدایش امام خمینی (ره) لبیک گفته و با تاسی از اهل بیت (ع) حجاب خانم حضرت زهرا (س) را به سر کرده و بی باکانه در عرصه نبرد جنگ حق علیه باطل شرکت کرده و جهت محقق شدن این امر مهم، با مخالفت‌های خانواده در اعزام به جبهه مواجه می‌شود که دست به اعتصاب غذا می‌زند و این اقدام منجر به بستری شدنش در بیمارستان می‌شود. اما در نهایت، رضایت خانواده را جلب کرده و برای امدادگری به جبهه می‌رود. از تعلقات خاطرش می‌گذرد و با عشق، به خدمتگزاری رزمندگان می‌پردازد.

این کتاب حاصل چند داستان از حضور این دختر فداکار و ایثارگر در جبهه‌ها است و حقایقی که در سرزمین تفتیده خوزستان روی داده است. دختری کم سن که با صحنه‌های بی رحم جنگ و دیدن تصاویر تلخ، قطع عضو، جسم بی سر، سینه‌ی شکافته رو به رو می‌شود؛ از خداوند می‌خواهد که در این راه صبوری به او عنایت فرماید تا در راه رسالت عظیمش کم نیاورد و به این امر خطیر بپردازد. اتفاقاتی که در بیمارستان صحرایی خرمشهر به وقوع پیوست، سر منشأ نگارش این مجموعه شد.

* به‌سمت جمع‌بندی بحث برویم. نسل جوان تصویر ذهنی کمرنگی از جنگ تحمیلی و خاطرات مرتبط با آن دوران دارند. اگر با آن‌ها طرف صحبت باشید، چه می‌گوئید؟

توصیه من این است که در دانشگاه‌ها، مدارس و آموزشگاه‌ها برای دیدار با خانواده شهدا برنامه‌هایی انجام شود. همسر شهید با زبان خودش از رفتار و ایثارگری‌های شهیدش بیان کند. خود جانباز از تجارب و جنگ و ایثار و عشق برای جوانان بگوید.

کتابهای دفاع مقدس خصوصاً فرماندهان در مدارس زمان آموزش دفاعی باز گو شود. در هفته زمان محدودی را به آموزش نظامی، دفاعی، کمک‌های اولیه، تخصیص دهند. هم اکنون جهان غرب نوک پیکان را به سوی جوانان برومند مملکت ما گذاشته، کسانی که سرمایه‌های آینده‌ی مملکت هستند با دوستی، الفت، مودت، تشویق جوانان را به این وادی سوق دهیم.

هنر آن نیست که یک تابلو نقاشی بکشی یا اثری به جا بگذاری، هنر آن است که بتوانی با جانبازی که سراسر وجودش درد است وگاها طاقتش سر می‌آید و ناهنجاری می‌کند صبر پیشه کنی و محیط خانه را مدیریت نمایی * کمی هم از همسرتان صحبت کنیم. وقتی جانباز شد با هم ازدواج کردید؟ یا قبلش؟

همسرم… همسرم دنیایی از عاطفه و عشق و ایثار و محبت است. پدری دلسوز است. مسأله حلال و حرام برایش حائز اهمیت است. در دستگاه‌های دولتی هیچ‌گاه برای خود و خانواده اش چیزی نمی‌خواست. شبانه به منازل جانبازان مستمند می‌رود. سرکشی به خانواده شهدا هم برنامه روتین ماست. بسیار با نظم است، حدیث‌های زیادی را حفظ است که به خاطر همین، در جبهه به او آقای حدیث می‌گفتند. در امورات منزل هم خیلی کمک می‌کند.

قبل از ازدواجم زخمی شده بود ولی چنان مخلص بود که چیزی بروز نداد. در عملیات کربلا ۴ در حالی که ۳ فرزند پسر داشتم به جبهه رفت من تازه زایمان کرده بودم ۱۴ روز بود در شهر اهواز استان خوزستان سرمای شدیدی بود ما بخاری علاءالدین داشتیم. نفتی بود. نفت کوپنی بود. بخاری برقی هم نبود، پدرم مرحوم محمد علی آمد منزلم که تنها نباشم وعبدالخالق گفت باید بروم کشور به من نیاز دارد. من هم با وجود عشقی که به او داشتم گفتم برو و بدرقه اش کردم.بچه‌ها را به دستم سپرد، رفت. من ماندم و سه بچه قد و نیم قد در منزل. منزل هم خارج از شهر بود و امکاناتی وجود نداشت. چشمانم که بارانی می شدفدعایش می‌کردم. بعد از مدتی آمد ولی شیمیایی شده بود.

* چه توصیه‌ای به همسران جانبازان دارید؟

همسران جانباز در این عرصه هنرمندند. هنر آن نیست که یک تابلو نقاشی بکشی یا اثری به جا بگذاری، هنر آن است که بتوانی با جانبازی که سراسر وجودش درد است وگاها طاقتش سر می‌آید و ناهنجاری می‌کند صبر پیشه کنی و محیط خانه را مدیریت نمایی‌. همسران جانباز ثواب بسیاری را به خود اختصاص داده‌اند. نزد خدا و خانم حضرت زهرا (س) منزلت و ارزش خاصی دارند.

انقلاب اسلامی ما حاصل خون هزاران هزار شهید می‌باشد، کسانی که جان شیرینشان را در این راه دادند گاهاً اشخاصی که خانواده شأن را هم فدا کردند. ما وظیفه داریم با تمام وجود از این نهال نو پا نگهداری کنیم. در زندگی تان صبر و بردباری و قناعت پیشه کنید که الله یحب الصابرین. ان شاء الله پرچم اسلام در سراسر دنیا به اهتزاز دربیاید.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: سه‌ روز اعتصاب‌غذا برای گرفتن اجازه رفتن به جبهه