ضدقهرمان‌های عزیز

دشمن مردم ــ جوکر 

او محبوب است‌. حتی وقتی بیمارستان را منفجر می‌کند. دوست داشته می‌شود و حتی وقتی آدم می‌کشد. برای لبخندش سر و دست می‌شکنند آن‌هم به‌جای این‌که بعد از این همه جنایت منتظر شرمساری‌اش باشند. حتی دیالوگ‌هایش آن‌قدر محبوب می‌شود که در هر جای مجاز می‌شود ردی از آن گرفت. درست مثل عکسش که پروفایل مورد علاقه خیلی از نوجوان‌هاست‌. جوکر، شخصیتی که قرار بود منفور‌ترین شخصیت فیلم باشد اما آدم‌ها عاشقش شدند. چرا؟  دشمنی باهوش برای ابر قهرمان ما که رفته‌رفته از دنیای کتاب‌ها به‌خصوص کتاب‌های مصور به دنیای فیلم و سینما رسید‌. در فیلم شوالیه تاریکی، او به هر طریقی که می‌دانست با آن هوش آمیخته با جنون یک جور‌هایی شهر را به‌هم می‌ریزد. از همین‌جا باید فهمید با چه موجودی طرف هستیم. لحظه‌به‌لحظه شخصیت برای ما سیاه و منفی‌تر می‌شود. منطقی‌اش این است که ماهم هرچه جلوتر می‌رویم بیشتر از او متنفر شویم اما نه. او رسما یک مجرم خطرناک است اما خیلی از ما‌ها دوستش داریم. چرا؟ اگر اهل فن باشیم احتمالا قصدشان تحسین بازی هیث لجر در نقش جوکر است، البته که این تنها دلیل نیست. راستش ما ناخودآگاه با برخی بازیگران ــ در حقیقت نقش‌های‌شان ــ همذات‌پنداری می‌کنیم. حتی اگر شخصیت منفی یا ضدقهرمان باشد. ما در زندگی به‌نوعی دست و بال‌مان بسته است. هنجار‌ها، قوانین، اصول اخلاقی و هرچه مانند این، اجازه انجام خیلی از کارهایی را که دوست داریم از ما می‌گیرد. در این صورت تماشای کسی که نترس است و بی‌خیال از هر مجازاتی به هر خلافی دست می‌زند، برای‌مان لذت‌بخش است. پیش خودمان می‌گوییم خوش به‌حالش آزاد است، البته آزادی به چه قیمتی؟

افسار گسیخته ــ والتر وایت 

یک اتفاق غیرمنتظره باعث می‌شود آقای معلم به سیم آخر بزند. سرفه‌های نگران‌کننده‌اش مانع کارش شده بود تا این‌که علتش مشخص شد؛ سرطان. والتر، این معلم بی‌حاشیه حالا می‌بیند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. آن وقت دیگر خطر برایش بی‌معنا می‌شود. حتی کمتر رعایت احوال دیگران را می‌کند دیگر رنجیدن اطرافیانش مهم نیست و تمام ویژگی‌های مثبتش را انگار از دست می‌دهد و فقط بی‌پروایی و بی‌باکی برایش می‌ماند‌. همین است که ناخودآگاه شرور ما دلش می‌خواهد با او همراه شود. والتر که تا پیش از این سر به زیر بود حالا هیچ‌کس نمی‌تواند به او دستور بدهد. انگار چشمش از چیزی نمی‌ترسد. این وقتی ترسناک می‌شود که با شاگرد خلافکارش همدست می‌شود‌. یک تیم درجه یک برای تولید مواد مخدر. از اینجاست که مخاطب دلش نمی‌خواهد حتی یک لحظه از دیدن سریال دست بکشد مخاطب خودش را می‌گذارد به‌جای این معلم افسار گسیخته ــ شخصیتی که می‌دانیم رفتارش خرابی به بار خواهد آورد. اینها را می‌دانیم و با این حال از رفتار‌های او لذت می‌بریم شاید ریشه‌اش برگردد به روان‌شناسی فروید و اید (Id) که می‌شود همان خواسته‌های اولیه ما بی‌آن‌که رعایت هنجار‌ها را کرده باشیم‌. ما قدرت را دوست داریم‌. بی‌حد و مرز بودن را هم همین‌طور اما وقتی جامعه مطرح می‌شود دیگر شرایط فرق می‌کند‌. ما باید رعایت قوانینی را بکنیم که زندگی همه ما با آنها درست‌تر پیش خواهد رفت؛ مسالمت‌آمیز‌تر‌. در این حالت هرکسی رفتاری خارج از اینها انجام بدهد خلاف کرده است و محکوم به مجازات.

من غیر نفرت انگیز ـــ گرو
این‌بار شرایط او را آدم بهتری می‌کند. یک شرور نفرت‌انگیز که به هیچ‌وجه دلش نمی‌خواهد بی‌خیال کارها و شرارت‌هایی که انجام می‌دهد، شود. او در کنار نیروهای بامزه و گوش به فرمانش یعنی مینیون‌ها ـــ هرچند در بیشتر موارد جز خرابکاری فایده دیگری ندارند ـــ کارهای نفرت‌انگیزش را پیش می‌برد. انگار که هیچ کار دیگری در دنیا وجود ندارد تا او را خوشحال کند. به‌نظر، شرارت تنها کاری است که از او برمی‌آید. مردی عبوس با قدی بلند و بینی شبیه داس و موهای سرش که دیگر خبری از آنها نیست. همه اینها از او چهره ترسناک می‌سازد. حتی برای بزرگ‌ترها، بچه‌ها که به جای خود. حداقل آقای گرو قصه ما این‌طور فکر می‌کند. تا این‌که دست بر قضا. بی آن‌که اصلا دلش بخواهد پدر بشود یکهو و بدون قرار قبلی سرپرست سه دختر می‌شود. ممکن نیست هیچ اتفاق دیگری تا این حد او را عصبانی کند. آقای گروی شرور حالا باید سخت‌ترین کار دنیا را انجام دهد، یعنی محبت. کاری که برایش ناممکن است اما دخترهایش به او کمک می‌کنند. آنها از مردی که همیشه ابروهایش اخمویش زمین را جارو می‌کند، یک پدر مهربان می‌سازند. یا نه اصلا مهربانی را در وجود او را بیدار می‌کنند. آن‌قدر که حتی خودش هم م‌یفهمد محبت خیلی هم چیز بدی نیست. دخترها از پدرشان یک قهرمان می‌سازند. از مردی که تا پیش از این ترجیح می‌داد در برابر قهرمان‌ها یا نه در برابر همه انسان‌های درستکار بایستد و آنها را آزار دهد. حالا مثل یک قهرمان سعی می‌کند در مقابل شرارت بایستد و با آن مبارزه کند. 

تولد یک قهرمان ـــ مک مورفی
مک مورفی تصمیم می‌گیرد دیوانه باشد تا یک زندانی. با خودش این‌طور فکر می‌کند که چند روزی را با بیماران تیمارستان سر می‌کند. بعد هم به دلیل مشکلات روانی که به او نسبت می‌دهند، مرخص می‌شود و می‌رود پی زندگی‌اش. زندگی‌اش اما چیزی جز آزار و اذیت دیگران نیست. مردی بدجنس که از هر فرصتی برای آزار دیگران دریغ نمی‌کند. او با همان بدجنسی همیشگی خود وارد تیمارستان می‌شود. حتی بدش نمی‌آید بیماران را هم برنجاند. در مواردی هم از آنها سوءاستفاده می‌کند تا بیشتر به خودش خوش بگذرداما در دل این اتفاقات با فضای سنگین آسایشگاه مواجه می‌شود. به حدی که حتی اجازه ندارد مسابقه مورد علاقه خود را از تلویزیون ببیند. شاید از همان لحظه است که تصمیم می‌گیرد در برابر شرایط پیش آمده بایستد. ممکن است ابتدا به این دلیل باشد که خواسته‌هایش عملی نشده اما این‌طور نمی‌ماند. مک‌مورفی رفته‌رفته به این نتیجه می‌رسد که علاوه بر او بقیه بیماران هم در عذاب هستند. او حالا تصمیم می‌گیرد به‌عنوان یک قهرمان در برابر این ظلم بایستد تا همه از شر پرستاری که آسایشگاه را به یک زندان تبدیل کرده، رها شوند. حتی اگر به قیمت بستری شدن همیشگی او در تیمارستان تمام شود یا حتی بدتر از آن باعث شود جانش به خطر بیفتد. اما مک مورفی به‌گونه‌ای به یک رشد درونی رسیده و مثل یک قهرمان حقیقی از خودش می‌گذرد تا دیگران در آرامش باشند. این‌بار یک ضدقهرمان به یک قهرمان تبدیل می‌شود و دوست داشتنش منطقی است. 

مهیار گل‌محمدی - نوجوانه

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: ضدقهرمان‌های عزیز