کابوس های یک وکیل
پس از پیشنهاد بازپرس به سمت دفتر راهی شدم که حضور موتورسوارهایی در سمت چپ و راست خودرو توجه ام را جلب کرد.چندصد متری مماس با خودرو مشایعتم کردند و یکدفعه با سرعت از کنار خودرو رد شدند.
از باب اطمینان، مسیر منتهی به دفتر را تغییر داده جلوی سوپر مارکتی ایستادم تا از عدم حضور موتور سوارها مطمئن بشوم و اگر جایی در انتظارم هستند کمی خسته و گیج شوند، پس از چند دقیقه که مطمئن شدم تعقیبم نمیکنند،با خیال راحت راهی دفتر شدم.
تعطیلی آخر هفته فرصت مناسبی است برای مرور اتفاقات هفته ی گذشته و برنامه ریزی روزهای آتی و بررسی پیشنهاد بازپرس.
پرونده ها و مدارک مورد نیاز کارهای هفته ی آینده را از دفتر برداشتم تا راهی خانه شوم .
یادداشت زیر برف پاک کن ماشین همراه با صدای پُرگاز موتورسوارها تهدیدی بود به این معنا که راکبین موتورسیکلتها برخلاف تصورم در تعقیبم بوده اند و دوست ندارند من در پرونده اعلام وکالت کنم و....
دو روز فرصت داشتم تا با توجه به تهدید موتورسوارها و حوادث احتمالی ناشی از پذیرش یا عدم پذیرش وکالت پرونده،پیشنهاد بازپرس را بررسی کرده،عواقب احتمالی هر تصمیمی را برآورد کنم.
شباهت رفتارو نگاه های موتورسوارها که حضورشان را مدام حس می کردم، به بر و بچه های محله ی دوران کودکی سبب شد تا عقبگردی کنم به آن زمان و محله ای که در آن بزرگ شده بودم.همان کوچه پس کوچه های قدیمی شیراز که برایم حکم آینه تمام نمای لمس اولین پارادوکس های زندگی ام داشت.اینکه به محض بلند شدن صدای موذن،تمام اهالی محل از ساقی های مواد و مشروب تا دانشجوها و بچه مثبت های محل پشت سر حاج احمدی راهی مسجد می شدند و صفوف نماز جای سوزن انداختن نبود و یا پارادوکس ناشی از سرنوشت دوستان دوران کودکی ،دسته ای راه دانشگاه و کسب و کار پیش گرفته و به قولی برای خودشان سری در سرها داشتند و دسته ی دیگر محبوس خلاف و مواد شده بودند.
اگرچه هر از گاهی به محل قدیمی سر می زنم و از دوستان دوران کودکی سراغی می گیرم اما اینکه در چنین وضعیتی ذهن و فکرم به سمت و سوی محله قدیمی رفت حتما حکمتی داشت ،از بین دوستان دوران بچگی نام مجید مشهور به مجید پلنگ به ذهنم خطور کرد و بلافاصله با ارسال پیامکی جویای حال و احوالش شدم.چند دقیقه بعد صدای گرم و باحرارت مجید با همان لحن ساده و صادقانه ی دوران کودکی برای لحظاتی تمام دلهرهها و نگرانی های چند ساعت گذشته را شُست و با خودش بُرد.
هنوز مختصات پرونده و اتفاقات رخ داده در دادسرا بازگو نشده بود که ادامه ی موضوع را طوری با جزییات نقل کرد که گویی مجید هم درمحل حادثه حضور داشته!آمار دقیق و بی نقص مجید از قتلِ متهم به قاچاق شیشه و شناخت طرف های درگیرِ موضوع سبب شد تا با وی قرار ملاقاتی در محله ی قدیمی بگذارم.کسب اطلاعات مفصل از خانوادهی متهم که حالا مقتول نام گرفته بود و قولِ کمک و همراهی بچه محل ها ، ارمغان ملاقات با مجید و دوستان دوران کودکی بود.
دونکته ی مهم در مختصات خانواده مقتول حادثه خودنمایی می کرد، فوت مادر ،زمانی که رسول(متهمی که به قتل رسیده بود) پنج ساله بوده وساقی بودن زن بابایی که به خونخواهی رسول نفیر عربده هایش در دادسرا هنوز در گوشم زنگ می زند،مجید می گفت درصد بالایی از موادِ محل را زن بابای رسول معروف به ننه ساقی پخش میکنه و رسول علیرغم اصرار زن بابا هیچ همکاری و همراهی با وی نداشته تا همین هفتهی گذشته که یکدفعه خبر دستگیری رسول پیچید توی محل. کل ساقی ها و خلافکارهای محل می گفتند،ننه ساقی رسول را تهدید کرده که اگر کمک حالش نباشه و جنس جابهجا نکنه باید برای خودش فکر جا و مکان باشه...
بنا به آمار و اطلاعاتی که مجید برایم جمع آوری کرده بود،قضیه کشته شدن رسول بی ارتباط با لورفتن محموله شیشه نبوده.ننه ساقی که سال ها به قاچاق مواد مشغول بوده و هیچگاه گرفتار نشده،لو رفتن محموله را به حضور رسول ربط داده،ممکن است خواسته با یک تیر چند نشان بزند هم برای همیشه از شَر رسول راحت بشود هم اینکه با کشتن رسول زهر چشمی از سایر متهمین بگیرد که یک وقت هوای لو دادن ننهساقی به سرشان نزند!
مختصات اعلامی مجید با آنچه رخ داده بود قابل تطبیق بود اما تنها نقطه ی ابهام قضیه چگونگی ارتکاب قتل توسط ننه ساقی آنهم در مسیر دادسرا و شاکی شدن ننهساقی از ابواب جمعی دادسرا ومامورین بدرقه!!
در همان حال و احوال بنا به قول و وعده ای که به بازپرس داده بودم تصمیم گرفتم راهی دادسرا شوم...
هنوز پارک نکرده بودم که موتورسوارها سر رسیدند!طوری مماس با درِ سمت راننده ایستاده بودند که برای پیاده شدن ناچار به مکالمه با ایشان بودم،با یک ببخشید ساده دعوتشان کردم به باز کردن مسیر که نگاه غضب آلود و کنایه های لاتی ایشان وادارم کرد تا چند دقیقه ای با ایشان چشم به چشم شوم که تصور نکنند ترسیده ام،البته ناگفته نماند دلم به حضور مجید پلنگ که آنطرف خیابان دادسرا حسب هماهنگی پیشین ایستاده بود گرم بود.نقشه ام گرفت و همین چشم به چشم شدن سبب ترک محل و راحتی راه نفسم شد.با اشاره به مجید فهماندم که منتظر باشد تا در صورت لزوم به حضورِ وی، خبرش کنم.اطلاعات دریافتی از مجید را به بازپرس منتقل کردم تا در صورت موافقتِ ایشان ،متهمین پرونده ی شیشه را ملاقات کنم بلکه با توجه به آمار و اطلاعاتی که مجید در اختیارم گذاشته بتوانم با وعده ی رفع اتهام از ایشان در پرونده ی قتلِ رسول، ترغیبشان کنم به ارائه آمار و اطلاعات ننه ساقی!
تا اینجا مشخص شده بود؛تنها مظنون قتلِ رسول، ننه ساقی است اما نکته ی مبهم پرونده،شناسایی مسببین درگیری و چگونگی درگیر شدن مامورین بدرقه در دعوای ساختگی ننه ساقی بود.همینطور که ذهنم درگیر این چالش بود با سر درد از خواب پریدم و از خدا خواستم،کاش هرچه دیده و شنیدهام کابوسی بیش نبوده و هیچگاه در واقعیت با چنین پرونده ای روبهرو نشوم.
وکیل دادگستری - شیراز
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: کابوس های یک وکیل
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران