سرانجام بلبل آستان ولایت به صدا درآمد - Gooya News
علیرضا نوریزاده - ایندیپندنت فارسی
سرانجام بلبل آستان ولایت به صدا درآمد منتها به جای صدای روح نواز، بانگ کفتاری به گوش آمد که به قول لبنانیها زی البلبل به تن دارد و چون جامه ناهماهنگ با شکل و اطوار حسن آقا است، برای من که نمائی نفرتانگیز داشت.
بعد از مرگ خمینی که حسن نصرالله به لبنان بازگشت، درست مثل عروسک کوکی روزی به آهنگ ولی فقیه رقصید و زمانی به بانگ چنگ علیاکبر محتشمیپور که حزبالله را از طریق سزارین از رحم جنبش امل بیرون آورده بود و روزی دوزانو در برابر رحیم صفوی عرض ادب میکرد و زمانی دست محمدحسن اختری را میبوسید (تعجب نکردم که در ردیف نخست مستمعان سخنرانی حسن نصر الشیطان، آن هم بر پرده تلویزیون ۱۲۰ اینچی، او را مشاهده کردم. ظاهرا ولی فقیه او را فرستاده بود تا فرزندی را دلداری دهد و اطمینان بخشد که نگران نباش، شیر شرزه ولایت حامی تو است. شیوه مرضیه ایشان را پیش بگیر و دهان به شعار بگشای و از شعور دوری کن).
من سه بار سخنان حسن خان را شنیدم. طی این سالها که رفتار و اطوار او را پاییدهام، تقریبا با احوالات و زیروبم احوال او آشنایم و میدانم این سبزیفروش باهوش لبنانی کی میل جنگ دارد و چه زمانی برق جنگ در دیده و شیون و روضه بر لب.
نگاهی به زندگی شاطر حسن آشکار میکند که این موجود دستآموز ولایت که سیواندی سال است لبنان را به گروگان گرفته و به جای آوای آسمانی فیروز و ماجده و ودیع الصافی، عرعر خمینی ای امام و قائدنا سیدعلی را در شارع الحمراء دانشگاه آمریکایی بیروت و آثار رومی بعلبک، طنینانداز کرده است. لبنان، نورچشم منطقه، کشوری ثروتمند با دموکراسی و احزاب سیاسی و دهها دانشگاه را که آموزشگاههای بزرگان سیاست و فرهنگ و اقتصاد و هنر منطقه بودند، به اسیری سرشکسته بدل کرده است و بزرگانش را یکبهیک از حریری تا جبران توینی در خون نشانده و طبیعی است که امروز بکوشد خون از عبا و عمامه اربابش که به او لقب «سیدالمقاومة» داده پاک کند.
من در تمام طول هفته پیش علیرغم جنجالی که شبکههای خبری غربی و عربی و جمهوری ولایت فقیه راه انداخته بودند که وای جمعه چه شود و امپراتور شر چهها خواهد گفت، بارها تاکید کردم خبری نیست و جستوجوگر سوراخموش مثل سید علی بهدنبال توجیه سکوت شرمآور خویش و «او» است.
بچه سبزیفروش چه گفت
حسن عبدالكريم نصرالله مردی است از روستایی به نام البازوريه در شرق بيروت كه در دوران كودكی به همراه پدر و مادر و برادران و خواهرانش مثل بسياری از خانوادههای شيعه فقير راهی بيروت شد تا در شهرِ پول و نور و زيبایی لقمه نانی برای خانواده بزرگ خود پيدا كند. عبدالكريم، پدر حسن، ميوهفروش دورهگرد بود و توانست در منطقه كرنتينا (قرنطينه) در نزديكی اردوگاه آوارگان فلسطينی و محلات سن الفيل و برج البراجنه (اردوگاه ديگری از فلسطينیها) كوخی اجاره كند.
مدتی بعد، با كمک يكی از ثروتمندان شيعه از خانواده «الخليل» كه همسر عبدالكريم با او نسبتی داشت، توانست دكان ميوهفروشی كوچكی به راه اندازد. حسن و برادر بزرگترش، حسين، همهروزه بعد از مدرسه به دكان پدر میرفتند و به او کمک میكردند. در اين دكان، دو تصوير بر ديوار بود: عبدالناصر و امام موسی صدر.
حسن آن گونه كه خودش میگويد، سخت دلبسته امام موسی صدر بود، اما چون در مدرسه با فلسطينیها و بچهشيعهها و سنیهایی همكلاس بود كه عبدالناصر را خدای روی زمين میدانستند، او نيز بهمرور جزو بچههای «ناصر»ی شد. محيط زندگی سيد حسن در جنوب بيروت، هر بچهای را با شعارهای انقلابی پيوند میداد. اما او چنان كه خود در گفتوگويش با فيگارو در سال ۱۹۹۷ میگويد، خيلی زود از جمع بچههای ناصری به گروه عاشقان امام موسی صدر پيوست. شبها در سنالفيل و نبعه به مساجد و حسينيههایی میرفت كه سخنرانانش همه واژگان خود را با نام سيد موسای ايرانی لبنانیشده آغاز میكردند.
مدرسه ابتدایی را در دبستان «نجاح» به پايان رساند و به دبيرستان دولتی سنالفيل رفت. بچهای درسخوان و متدين بود كه معلمانش بسيار عزيزش میداشتند و فقر او را مايه فخرش میدانستند. هنوز وارد پانزدهمين سال زندگيش نشده بود كه با كشتهشدن شماری از فلسطينیها در اتوبوسی در «عين الرمانه» در شرق بيروت جنگهای داخلی لبنان شعلهور شد. پدر بعد از مدتی زيستن در زير باران گلوله بساط برچيد و همراه خانواده به جنوب رفت و در دهكده زادگاهش «نسوريه» مستقر شد و حسن و برادرانش نيز در مدرسه دولتی صور ثبت نام كردند، شهری كه خاستگاه حركت محرومين امام موسی صدر بود و حسن خيلی زود به اين حركت پيوست كه بعدها به جنبش امل تغيير نام داد. در شهر صور چند ايرانی بودند كه با سيد موسی صدر روابط نزديكی داشتند از جمله آنها مصطفی چمران خيلی زود سيدحسن را جذب كرد. مصطفی به علت دانستن زبان انگليسی و رفتار انسانی و آرامشی كه در ذاتش بود، به معلمی برای همه جوانان جنوبی تبديل شده بود.
مصطفی چمران با كمکهای سابق دولت شاه، در جنوب لبنان هنرستانی برپا كرده بود كه دو تن از برادران سيدحسن در آن درس میخواندند. بعضی شبها نيز مصطفی برای جوانانی كه مشتاق شنيدن بحثهای دينی به شیوه تازهای بودند در حسينيه صور سخنرانی میكرد. در يكی از اين شبها وقتی سيدحسن به حسينيه رفت، سيدی را ديد متفاوت از ديگران، بسيار خوشرو و از آن برتر، خطيب. او قبل از مصطفی سخن گفت و در پايان شب سيدحسن نزد او رفت. استاد بزرگ نام شما چيست؟ نام من سيدمحمد الغروی است. سيدحسن آرزویی را كه مدتی در دل داشت، با سيدمحمد در ميان گذاشت. دوست دارم به نجف بروم و مثل سيدموسی مجتهد شوم. محمد الغروی كه خانواده سيدحسن را میشناخت، همانجا در حسينيه نامهای به يكی از شاگردانش، عباس الموسوی كه از لبنان چند سالی بود به نجف رفته بود، نوشت. «اين جوان بچه صادق و بااستعدادی است. او را نزد استاد بزرگمان سيد محمد باقرالصدر ببر تا از محضرش بياموزد. خودت نيز مواظب او باش و اجازه نده طلبههای پاكستانی و افغانی از راه بهدرش كنند. همينطور مواظب باش گير بچهطلبههای عراقی شاذ ـ منحرف ـ نيفتد، او خوش برورو است و بايد خيلی مراقبش باشی. به سيدمصطفی ـ خمينی ـ بگو از پدرش ماهی چند دينار برای اين بچه بگيرد. چون محمدباقر ـ الصدر ـ خيلی محتاط است و وجوهات را فقط بين طلبهها و مدرسينی پخش میكند كه مطيع و منقاد او باشند، اما از خمينی حرفشنوی دارد.»
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
سيدحسن با اين نامه در پانزدهسالگی با مبلغی معادل ۵۰ دلار راهی نجف شد. سه روز بعد، پس از پيمودن سوريه و اردن، سيدحسن به همراه عدهای از زوار شيعه وارد نجف شد و از گاراژ بابالسلام پرسانپرسان خود را به حرم حضرت علی رساند و آنطور كه سيد محمد الغروی او را راهنمایی كرده بود، به دفتر سيد حيدر كليدار رفت (همان مردی كه مقتدی صدر قصد كشتن او را كرد و چون زندهياد عبدالمجيد خویی به دفاع از حيدر برخاست، دستور داد عبدالمجيد و حيدر را باهم بكشند.) و از او سراغ عباس الموسوی را گرفت. عباس كه از شاگردان سيدمحمدباقر الصدر و روحالله الخمينی بود، در طبقه دوم مغازه قبادوزی حاج ابوجعفر الغروی، خواهرزاده سيدمحمد الغروی، خانه داشت. حيدر سيدحسن را به خانه او برد و معرفیاش كرد. سيدعباس مطابق توصيه سيدمحمد الغروی، سرپرستی سيدحسن را عهدهدار شد و در اتاق خود گوشهای را به او داد. سيدحسن صبحها به درس سيدمحمد روحانی میرفت (مرحوم آيتالله سيدمحمد روحانی، برادر آيتالله سيدمحمدصادق روحانی )
با انقلاب ایران و کشتهشدن مرحوم باقر صدر به دست صدام حسین، پیدا بود سراغ او هم میآیند.
منبع خبر: گویا
اخبار مرتبط: سرانجام بلبل آستان ولایت به صدا درآمد - Gooya News
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران