یک روز با توانیابان هنرمند/ اتاقهایی از آنِ آنها
صدای تیز کوبیدن چکش بر فلز، از پشت دیوار سمت راستی به گوش میرسد. صدایی منظم، فضای داخلی اتاق را فرا گرفته و گاه قطع و بعد از چند ثانیه دوباره با ضربآهنگ قبلی ادامه پیدا میکند. ریتم زندگی با هر ضربه در حال تنظیم است؛ صدای چکش با ریتمی تندتر از صدای عقربه ثانیه شمار ساعت به گوش میرسد. طنین صدای زیرین ساعت میناکاری شده روی دیوار و صدای بالای چکش قلمزنی در یکدیگر بازتابی آهنگین دارد. این انعکاس صدای سخت و تیز زندگیست که در دستان توانیابان به هنر و مهارت دگرگون شده است.
به گزارش ایسنا، اینجا اتاقیست در میان یک مجتمع ساختمانی نسبتا بزرگ که بخشهایی از آن البته هنوز نیمهکاره یا نیمه فعال است؛ یک موسسه نیکوکاری در کاشان که موجب حضور توانیابانِ کارآفرین صنایع دستی در کنار یکدیگر شده است.
قسمتهای فعال این مجتمع دارای محیطی پویاست و رفت و آمد توانیابان در محوطهاش امری عادی محسوب میشود. گرچه در سطح جامعه، تعداد توانیابانی که اینچنین سرزنده باشند به نسبت تعداد کل جامعه توانیابان زیاد نیست، اما چشمان آنها که امروز در این مرکز حضور دارند برق میزند.
پسری توانیاب با ویلچر وارد فضای ورودی ساختمان میشود. قامتش کوتاه است و دستش به چرخهای کنار ویلچر نمیرسد، پاهایش نیز کمی بلندتر از نشیمن صندلی است. استخوانهای صورت و تنش کمی به همریخته و لبخندِ دفرمهاش گشاده است. لبخند که میزند چشمانش با فشار بسته میشود، پرههای بینیاش کمی باز و صورتش با همه آن بهمریختگی و فشار اما میخندد.
کمکیاش، دستههای ویلچر را گرفته و با گذر از رمپ جلوی ساختمان، واردش میکند. از کنار تابلوی نقاشی روی دیوار که یکی از توانیابان کشیده میگذرند و به سوی دیگر توانیابانی که آن طرف سالن ورودی ایستادند روانه میشوند. آنجا سه توانیاب دیگر، هر کدام با شرح حالی و با شدت معلولیت متفاوت در کنار دیوار ایستادهاند.
با یکدیگر آشنا هستند و به همین سبب، ورود پسرک بیست و چند ساله روی ویلچر با استقبال آنان و گپ و گفتی درباره ساعت حضورشان در یکی از کلاسهای توانیابی و مراجعه به بخش کاردرمانی روبهرو میشود. اینجا توانیابان در چهار بخش آموزش، توانبخشی و درمان، کارگاهها و مشاوره و مددکاری شرکت میکنند.
آنطور که پیداست برخی صبح را اینجا آغاز کرده و گاه تا بدرقه آفتاب در مرکز میمانند.
توانیابان در ساعات بین ورود و خروجشان، در دنیایی خودساخته، صنایع دستی میسازند؛ در دنیایی دستساخت ذهن که بین توانیابان خصوصی است و بهجز معدودی از اساتید و کارکنان این موسسه کسی در آن راه پیدا نمیکند؛ در این دنیایی که خود ساختهاند و حاشیههای روزمره دنیای بیرون از این ساختمان را به آن راه نمیدهند، روزهایشان را با خیاطی، قلمزنی، میناکاری، طراحی فرش، ساخت کاردستیهای خلاقانه و ... میگذرانند.
در دنیایِ دست ساختِ توانیابان، خبری از ناتوانی نیست؛ با هر آنچه که در توانشان است میسازند و دستسازهشان بهترین اثر دنیاست. دلسوزی و ترحم، اینجا به شدت پس زده میشود؛ باید بی هیچ پیش زمینهای وارد این دنیا شد و کاری واقعی انجام داد برای کمک به گذران این دنیا.
در یکی از آرامترین اتاقهای این موسسه تنها صدای عقربه ثانیه شمار ساعت به گوش میرسد. ناگاه صدای ضربه چکش بر روی فلز میپیچد. صدا از پشت دیوار سمت راست به گوش میرسد؛ پیچیده در سکوت این اتاق، ریتمی منظم ایجاد میکند.
عقربههای ساعت میناکاری شده روی دیوار، کُندتر از ریتم ضربات چکش حرکت میکند؛ گویی زمان کُند شده؛ مانند حرکت آهسته قلموی زنی روی رنگ ریخته بر پالت. زن، نشسته روی ویلچر و عینکی را روی قسمت میانی تیغه بینیاش قرار داده است؛ بشقابی در دستش گرفته و از بالای عینک به خطوط محو روی بشقاب فلزی نگاه میکند.
بشقاب را از پیش برای انجام میناکاری آماده کرده است؛ رنگهای شفاف و رقیق را روی ظرف کشیده و محدوده بیرونی و داخلی را با دو رنگ آبی متفاوت مشخص کرده است؛ با نوک یک مَحوکُن، خطوطی را به شکل گُلهای لالهعباسی روی ظرف خراش داده و به این ترتیب خطوط اولیه طرح میناکاری نمایان میشود.
قلمو را کمی خیس کرده و نوک آنرا به رنگ ماتی که بر پالت ریخته میکشد؛ آنقدر ظریف و آرام قلم را بر رنگ میزند که حرکات لطیفش بر کُپهای کوچک از رنگ، صدای ضربات چکش را محو میکند.
رنگ آبی ایرانی یا آبی لاجوردی بر قلم رسوخ میکند، مات است و گیرا؛ رنگ کناری آن، قرمزی است به رنگِ دانههای انار، ایرانی و پرحرارت که نشانههایی از رنگ نارنجی را هم در خود دارد.
زن بعد از کشیدن چند خط سرش را کمی عقب کشید و نگاهی بر خطوط انداخت؛ بار دیگر نقش زدن را آغاز کرد و گُلی کوچک از ترکیب خطوط شکل گرفت.
زن نگاهی به گل انداخت و آنچنان که گویی تمام دقایق جهان را در اختیارش دارد، بیعجله قلمو را گوشهای گذاشت و گردنش را به سمت دخترکی که از ناکجا در کنارش ظاهر شده بود، چرخاند.
دخترک، شاید حدودا هجده ساله یا نهایتا در ابتدای دهه دوم زندگیاش بود. چهرهاش سبزه بود و موهایی تیره داشت؛ شالی به رنگ سفیدگچی بر سر انداخته بود و گُل سری نسبتا دُرُشت هم بر سر زلفش زده بود. نگاهش کنجکاو بود و چشمانش از سر کنجکاوی، دُرُشتتر از آنچه که بود مینمود؛ یک دست را بر میز کار زن گذاشته و به گوشهای تکیه زده بود. جملات را با لکنت ادا و بعضی کلمات را با فشاری بیش از اندازه به بیرون پرتاب میکرد.
زن به آرامی و با تأمل جواب سوالات پراکنده دخترک را میداد؛ انگار پاسخ به سوالات بعضا بیهدفش مهمترین وظیفه او در این لحظه بود. سرانجام دخترک که پاسخ تمام سوالات را گرفته بود، تکیهاش را از روی میز برداشت و با لحنی تیز و گویی بی تفاوت گفت: «من برم کاردرمانی!»
بعد دخترک با قدمهایی که کمی کج مینمود، اتاق را ترک کرد.
دوباره صدای ضربات چکش اتاق کناری به این اتاق راه پیدا کرده بود. زن خندید و با نگاه به دیوار سمت راستی گفت: «من تازه چند وقتیه اومدم اینجا؛ زود میشه به صدای چکششون عادت کرد.» بعد هم ادامه داد: «تازه میناکاری رو شروع کردم، بعد از بازنشستگی اومدم اینجا. قبلش تو بیمارستان کار میکردم؛ بهیار بودم.» لبخند زد و ادامه داد: «آره ... تو بیمارستان هم با ویلچر کار میکردم. نشستن توی خونه افسردم میکرد. بعد از بازنشستگی هم به خودم گفتم باید کاری بکنم، اینطوری نمیشه. نباید نشست و دست روی دست گذاشت وگرنه افسردگی میاد سراغ آدم. انقدر مشکلات توی دنیا هست که اگه آدم هر بار با هر مشکلی بخواد سر جایی که هست بشینه و از جاش بلند نشه، یه جایی طاقتش تاب میشه.»
چشمهای زن از پشت پنجره کنار میزش، از پس خانههای کم ارتفاع کاشان دوردست را نگاه میکرد؛ هنوز سر جایش نشسته بود؛ واقعیت هم این بود که قرار هم نبود از روی این صندلی چرخدار جای دوری برود؛ اما در ذهنش از جا بلند میشد، گلهای لاله عباسی سرخ و آبی را به دست میگرفت تا به دنیا نشان دهد قرار نیست دست روی دست بگذارد. او آخر سر هم گفت: «میناکاری رو که کامل یاد گرفتم، شاید یه کسب و کاری راه انداختم.»
صدای ضربات چکش، موسیقی متنی است که توانیابان برای خود نوشتهاند؛ صدایی ممتد که این بار از اتاق دیگری به گوش میرسید. منبع صدا در اتاق دیگر جا گرفته بود؛ صدایش تیز و نافذ بود و منبع آن در ضمیر ناخودآگاه به نظر زمخت میآمد. در، نیمه باز بود و گوشه سمت راست میز از دید پنهان مانده بود. در گوشه دیگر میز اما مردی که استاد این کلاس به نظر میرسید نشسته بود و چای مینوشید؛ قندی از گوشه پنهان میز در هوا به سمت استاد پرتاب شد و صدایی مردانه اما ظریف و تقریبا تودماغی، گفت: «بگیرش! ببخشید» و صدایی دیگر که متعلق به شخص سومی بود خندید و با لحنی کمی آرامتر از صدای اول گفت: «بچهها دارن با اینایی که اومدن برای بازدید عکس میگیرن، ما چیکار کنیم؟ بریم یا نریم؟» مرد که چاییاش تقریبا داشت تمام میشد گفت: «برین عکس بگیرین شما هم.» دومین صدا جواب داد: «آقا یعنی تو نمیای؟»
مشخص بود ارتباط میانشان از رابطه شاگرد و استادی گذر کرده و شکلی از رفاقت را به خود گرفته است. مرد جواب داد: «نه؛ تو و عباس برید عکس یادگاری بگیرید.»
پسرک دست و پا و گردنی کوتاه و دفرمه داشت و به نظر میرسید دچار یک بیماری استخوانی است. چند تکان به خود داد و از روی صندلی پایه بلند با حرکتی سریع پرید روی ویلچرش که کنار صندلی قرار گرفته بود.
درست بعد از پریدن پسر، توانیاب دیگر که نامش عباس بود خندید و با نگاهی شیطنتآمیز گفت: «نه من نمیام! نشستم دارم کارمو میکنم حوصله اینچیزا رو هم ندارم. عکس بگیریم؟! عکس بگیریم که چی بشه؟» بعد هم یک قلوپ از چایی تازه دمی را که استاد برایش ریخته بود خورد و دوباره چکش و قلمش را برداشت. شروع کرد به زدن ضربههای منظم چکش به انتهای قلم؛ مسیر ضربهاش منتهی میشد روی یک صفحه فلزی که طرح اولیه گل و مرغ روی آن انداخته شده بود.
قامت او نیز کوتاه اما شرایط جسمانیاش با توانیاب دیگر متفاوت بود. صورتش بیهدف میخندید و تمرکزش را بر هماهنگی ضربههای چکش گذاشته بود. تعداد زیادی از آثار قلمزنی شده روی دیوار را او خلق کرده بود. آثار اغلب بر روی فلز مس، یا نقره نقش گرفته بودند و جلوه نقشهای سیاه بر روی فلز نقرهای رنگ گیرا بود.
در کنار آثار، پرترهای سیاه و سفید از او در گوشهای از اتاق نصب شده بود. در عکس هم قلمزنی میکرد و البته آن لبخند شیطنتآمیز و سرزنده را بر لب نداشت. مشخص بود در کار قلمزنی صاحب تجربه است. بدون نیاز به قطع کارش، مکالمه کوتاه با دو نفر دیگر داخل اتاق را از سر گرفت؛ گاه نگاهش را از روی کار بلند میکرد، نیمنگاهی به اطراف میانداخت و با چشمانی گرد و خندان پاسخهای کوتاه میداد.
توانیاب دیگر به نقشی که عباس به تازگی روی یک سینی انداخته بود اشاره کرد و گفت: «سینی رو میبینین؟ آدمایی که عباس نقش زده همه چشماشون چپه. میدونین چرا؟» بعد هم خندید و ادامه داد: «جامهای توی دستشونو ببینین! برای این چشماشون چپ شده.»
عباس خندید و گفت: «حالا هی گیر بده به این سینی ما؛ به این خوبی شده.»
عباس راست میگفت؛ هنر دستش زیبا بود. هنر قلمکاری در دستانش از مرز ناتوانی گذر کرده بود و آنجا رسیده بود که خنده را بر لبانش بنشاند.
منبع خبر: ایسنا
اخبار مرتبط: یک روز با توانیابان هنرمند/ اتاقهایی از آنِ آنها
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران