روایت ماموریت دوفروندی افپنجهایی که از سلیمانیه برنگشتند
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سرتیپ دوم جانباز خلبان عباس رمضانی، سال ۱۳۹۰ با ۳۸ سال خدمت در نیروی هوایی بازنشسته شد. او یکی از خلبانان شکاری افپنج است که سال ۱۳۶۵ بهواسطه شرکت در یکماموریت بمباران ناچار به خروج اضطراری از هواپیما و رویارویی مستقیم با مرگ شد. او برای لحظاتی از دنیا رفت و سپس دوباره به زندگی برگشت. حضور ۷ ساله در دفتر مطالعات نیروی هوایی بهعنوان مشاور عالی فرمانده نیروی هوایی از دیگر موارد موجود در کارنامه اینخلبان است که اینروزها استاد دانشگاه در گروه معارف جنگ است و خلبانان جوان را تربیت میکند.
تا به حال دو قسمت مشروح از گفتگو با اینامیر خلبان منتشر شده که در آنها، خاطرات آموزش، روزهای پیش از انقلاب، پیروزی انقلاب، تصفیههای ارتش و نیروی هوایی پیش از شروع جنگ، ضربههای ضدانقلاب به بدنه کشور و ارتش، شروع جنگ و خدمات نیروی هوایی در ماههای آغازین دفاع مقدس مرور شدند. سومینقسمت از اینگفتگو روی آخرینماموریت امیرْ رمضانی متمرکز است که منجر به اجکت و جانبازی او شد. او در اینماموریت برای لحظاتی مرگ را تجربه کرده و از دنیا رفت. اما با بازگشت به دنیا توسط کردهای معارض صدام حسین نجات پیدا کرده و به ایران تحویل داده شد.
مطالب دو قسمت پیشین اینگفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «روایت فردای انقلاب وابراز محبت شدیدمردم به خلبانان درحرم امامرضا»
* «خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومینروز جنگ / صدام یکسال دیرتر حمله میکرد به اهدافش میرسید»
در ادامه مشروح سومین و آخرینبخش گفتگو با امیر جانباز خلبان عباس رمضانی را میخوانیم؛
* میرسیم به ۲۳ مرداد ۱۳۶۵ و آخرین ماموریت شما. محل ماموریت حوالیه سلیمانیه و شما بودید و یوسف سمندریان که در همانماموریت اسیر شد. ایشان لیدر پرواز بود؟
بله. من شماره دو پرواز بودم. اینماموریت روز ۲۲ مرداد به پایگاه واگذار شد. ما هم به پست فرماندهی رفتیم و بریف شدیم. اما چون اففورها به منطقه آمدند و با عراقیها درگیر شدند، گفتند نروید. این SM (ماموریت ویژه) ماند برای ۳۰ ساعت بعد؛ یعنی فردایش که شد بعد ازظهر. فکر هم نمیکردیم انجام شود. چون ۶ سال از جنگ گذشته بود. در آنایام فرگ ماموریت به پایگاه ابلاغ و خلبان انتخاب میشد. مثل اول جنگ نبود که پشت سر هم پرواز کنیم.
وقتی میخواستیم وارد خاک عراق بشویم، دیدهبان زمینی ما را دید. قشنگ دیدم که بعد از دیدن ما دوید سمت بیسیماش تا خبر بدهد. سمندریان هم او را دیده بود. از تپه که پایین آمدیم بهسمت سلیمانیه حرکت کردیم. شهر سمت چپ ما بود و هدف سمت راست روز ۲۲ مرداد بچههای اطلاعات عملیات، رادیوی عراق را گرفته بودند و اطلاعاتی به ما دادند. گفتند منطقه به هم ریخته و درست نیست امروز بروید! در نتیجه به خانه برگشتیم. من و آقای سمندریان در یکبلوک بودیم. روز ۲۳ مرداد، پنجشنبه بود. شب هم شام مهمان داشتیم. بعد از ظهر بعد از ناهار ساعت ۱۵ بود که تلفن زنگ خورد و گفتند بیایید! سمندریان طبقه اول بود و من طبقه دوم. لباس پرواز را پوشیدم. پسر بزرگم پنجساله و بزرگ کوچکم ۶ ماهه بود. بچهها و خانمم خواب بودند. تازه از دزفول به تبریز برگشته بودیم و خانه گرفته بودیم. خانمم بیدار شد و گفت کجا میروی؟ گفتم یک پرواز محلی است. میروم سریع انجام میدهم برمیگردم. همین که آمدم از خانه بیرون بروم، گویی کسی من را صدا کرد که هی! کجا میروی؟ احساس کردم ایندفعه کمی فرق میکند. کیفم را خالی کردم. تسبیح و انگشتری را که داشتم گذاشتم روی میز. کلید خانه را هم گذاشتم پشت آینه که اگر آمدم بردارم.
* آینه راه پله ساختمان؟
نه؛ داخل خود اتاق. هیچوقت اینکار را نمیکردم که اسباب و کیفم را به کسی بسپارم که اگر برنگشتم به خانوادهام بدهد! اما آندفعه آخر، همانجا در خانه کیف را خالی کردم. عکس خانمم را هم از کیفم درآوردم. آمدم جلوی ساختمان، دیدم سمندریان نیست. چندثانیه بعد با پیکان از دور رسید. گفتم یوسف کجا بودی؟ گفت رفتم سر و صورتم را اصلاح کردم. رفته بود آرایشگاه کمی ریش بلندش را کوتاه کند. گفت با خانمم هم حساب و کتابهایم را کردم. در پایگاه از زیر قرآن عبور کردیم و رفتیم پای پرواز. زمان غیرمعمولی برای انجام ماموریت بود. چون پایگاه تبریز بعد از ساعت ۳ بعد از ظهر نباید ماموریت انجام میداد. علتش هم این بود که نزدیک غروب بود. همیشه هم کنسل میکردند. در آنمقطع از روز دشمن شما را بهتر میبیند و شما او را خوب نمیبینید.
دوباره مختصاب را با INS را تنظیم کردیم. همهچیز اوکی بود. خیلی قشنگ تیکآف کردیم. من سمت چپ یوسف بودم. وقتی سمت چپ هستی، بهتر پرواز میکنی. اصولاً شماره دو سمت چپ قرار میگیرد. وقتی میخواستیم وارد خاک عراق بشویم، دیدهبان زمینی ما را دید. قشنگ دیدم که بعد از دیدن ما دوید سمت بیسیماش تا خبر بدهد. سمندریان هم او را دیده بود. از تپه که پایین آمدیم بهسمت سلیمانیه حرکت کردیم. شهر سمت چپ ما بود و هدف سمت راست. وقتی در چپ یوسف پرواز میکردم، شهر را نگاه کردم. تقریباً چراغهایش روشن شده بودند و سایهای روی شهر را گرفته بود. آفتاب هم یک ساعت دیگر غروب میکرد. من هدف را دیدم ...
* هدف چه بود؟ پمپبنزین، پایگاه یا …؟
تاسیساتی بود که برای ما اهمیت داشت. کارخانه اسلحهسازی یا هرچه که بود، ساختمان و ساختاری بود که باید آن را میزدیم. چون آفتاب توی چشمم بود، به یوسف اشاره کردم که سمت راستش بروم. یوسف هم علامت داد که بیا. من هم از زیر هواپیمایش رد شدم و خودم را به سمت راستش رساندم. چون منتظرمان بودند، پدافندشان را تقویت کرده بودند. طبق اطلاعاتی که بعداً گرفتم SAM11 و رولند فرانسوی گذاشته بودند. کپهایشان هم بالا بودند. منتظرمان بودند. خلاصه ستون پنجم که همهجا حضور داشت، ماموریت ما را لو داده بود. شهید بابایی به فرمانده پایگاه تلفن کرده بود که اینها نروند. فرمانده پایگاه هم گفته بود رفتهاند! کف زمین هم که رادیو کار نمیکرد به ما بگویند برگردید!
* یکسوال! سال ۶۵ فرمانده پایگاه که بود؟
تیمسار آریاننژاد.
* چون آقای (مرتضی) فرزانه اوایل جنگ فرمانده پایگاه بود و...
ایشان رفت. بله بود ولی رفت. رفت به ستاد و بعد هم کلاً رفت. پیش از جنگ بنا بود آقای ماکویی فرمانده پایگاه تبریز شود و آقای فرزانه هم برود تهران. ولی جنگ شد و ماند. همهچیز به هم ریخت. ایشان ماند و بعد شد فرمانده پایگاه و فرمانده منطقه. خیلی هم زحمت کشید. نمیدانم الان زنده است یا نه!
رفتم طرفش و دیدم اینهواپیما دیگر به درد بخور نیست! داشت سینک میکرد [غرق میشد] و میرفت پایین. با وضع بدی دماغهاش افتاد پایین و با سر به سمت زمین رفت. فریاد زدم یوسف بپر! یوسف بپر! که هواپیما با شدت به زمین خورد و من منقلب شدم بههرصورت منتظرمان بودند. همین که داشتم یوسف را نگاه میکردم و دنبال هدف بودم، مهمات ازجمله بمبها و مسلسل را مسلح کردم. در همانلحظات ناگهان دیدم هواپیمای سمندریان غرق آتش شد.
* یعنی هنوز بمبها را نزده...
بله. دیدم باران گلوله است که از طرف شهر میآید. آسمان قرمز شده بود. گفت من را زدند. گفتم یوسف آتش داری. گفت چهقدر؟ گفتم زیاد! بگرد به راست! میخواست به سمت چپ بگردد. به سمت شهر و دورتر از من! وقتی به سمت راست برگشت، من هم پایین رفتم و از روی سرم رد شد. دیدم هواپیمایش خیلی آتش دارد. من هم گفتم ای داد! حالا چه کنم؟ کجا بروم؟ به یوسف کمک کنم یا بمبهایم را بزنم؟ وزنم هم سنگین بود. تصمیم گرفتم اول هواپیما را سبک کنم و برگردم سمت سمندریان. یکلحظه پادگان شهر سلیمانیه را دیدم که قبلاً در سال ۵۹ با شهید اقبالی رویش رفته بودم. دیدم دارم از روی پادگان رد میشوم، سریع چهاربمبم را زدم. هنگام عبور دیدم عراقیها از نیمتنه به بالا برهنه هستند. شامگاهشان بود، ورزش بود یا استراحت نمیدانم ولی از روی سرشان که رد میشدم، چشمان گشادشده و متعجبشان را دیدم. بمبهای رهاشده به سمتشان میآمد که من سریع گردش کردم. یکی از بمبها خورد به پشت دیوار پادگان و انفجار عظیمی به پا کرد که از بین آتشهایش بیرون آمدم. حالا شروع کردم به دنبال سمندریان گشتن! مرتب در رادیو صدایش کردم. او از من زودتر گردش کرده بود. پس جلوتر از من باید نزدیکتر به ایران میبود.
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: روایت ماموریت دوفروندی افپنجهایی که از سلیمانیه برنگشتند
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۵ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران