چهره‌ همیشه جنجالی!

چهره‌ همیشه جنجالی!
ایسنا

جلال آل احمد نویسنده‌ای است که همیشه نوشته‌ها و شخصیتش محل منازعه بوده است و نوشتن و گفتن درباره او سهل و ممتنع است.

به گزارش ایسنا، امروز سالگرد تولد صدسالگی جلال آل احمد است؛ نویسنده‌ای که به گفته منتقدان بیشترین فحش‌ها را خورده، کسی که ۴۶ سال بیشتر عمر نکرد  اما کارنامه پربار و پربحثی از خود به جا گذاشت. 

جلال آل احمد که بود؟

جلال‌الدین سادات آل احمد معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی دوم آذرماه ۱۳۰۲ در محله سیدنصرالدین از محله‌های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. او در دوم آذرماه سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده‎ای مذهبی بود. البته مطابق اسناد او متولد ۱۱ آذرماه ۱۳۰۲ است.

«وقتی دوران دبستان جلال تمام شد، پدر برایش همان استادی را برگزید که زمانی خودش شاگرد او بود یعنی «مرحوم سیدهادی طالقانی». در سال ۱۳۲۲ هـ. ش، جلال سفری به نجف داشت. برای گذراندن دوره طلبگی اما سه ماه بیشتر دوام نیاورد و به ایران بازگشت. او در سال ۱۳۲۵ هـ.ش لیسانس ادبیات را از دانش‌سرای عالی اخذ کرد و دوره دکتری را در همان‌جا آغاز کرد. ایرج افشار در «نادره کاران» نوشته است: «آل‌احمد زبان و ادبیات فارسی خوانده بود و  رساله دکتری خود را درباره هزار و یک شب انتخاب کرد، ولی هرگز آن را با ذوق و شوق دنبال نکرد و  عاقبت هم در پی کسب درجه دانشگاهی برنیامد. اگرچه کار را به مراحل انتهایی رسانیده بود اعتقاد راسخ داشت که کار خودش از درجات دانشگاهی برتر است و عالمگیرتر. در این پهنه هم داستان بلند نوشت و هم داستان کوتاه. قصه‌های نخستین که از او نشر شد و شهرت گرفت آن‌هاست که در مجلۀ سخن انتشار یافت.»

 پیوستن و جدایی از حزب توده

جلال تنها یک نویسنده نبود، بلکه چهره‌ای سیاسی نیز بود؛  او در جوانی به حزب توده پیوست و در چهار سال از یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران و نمایندگی کنگره رسید. اما او و دوستانش به رهبری خلیل ملکی و به دلیل اختلاف نظر با حزب توده انشعابی را پدید آوردند که چندان تاب نیاورد و منحل شد. خود درباره این برهه از زندگی‌اش می‌نویسد: «سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال‌های آخر دبیرستان با حرف و سخن‌های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه‌دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه انتظام، امیریه. و شب‌ها در کلاس‌هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می‌دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند، هر کدام مأمور یکی‌شان بودیم و سرکشی می‌کردیم به حوزه‌ها و میتینگ‌هاشان... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه‌ها بالای پس قلعه و کلک‌چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدام‌شان خادم‌اند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته‌جمعی به حزب توده بپیوندیم، جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال ۱۳۲۳.

دیگر اعضای آن انجمن «امیرحسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه‌ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری‌های نامشروع» که سال ۲۲ چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دوروزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری‌های مذهبی همه‌اش را چکی خریده‌اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه تجدید نظرهای مذهبی که چاپ‌نشده ماند و رها شد.

در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گرداننده‌اش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلی‌اش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه‌ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز ۲۴. که آن وقت‌ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می‌شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه آن‌چه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال ۲۵ مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب، ۱۸ شماره‌اش را درآوردم. حتا شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم، چاپخانه «شعله‌ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه‌ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه‌ «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه‌ای که در اختیارشان بود، «از رنجی که می‌بریم» درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه‌های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز ۱۳۲۶ اتفاق افتاد.

به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پای‌شان نبود. و به همین علت سخت دنباله‌رو سیاست استالینی بودند که می‌دیدیم که به چه می‌انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.

در این دوره‌ سکوت است که مقداری ترجمه می‌کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یاد گرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه‌تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می‌گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه‌ای می‌سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود، چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر درنیامده؟) ...

جلال و سیمین

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: چهره‌ همیشه جنجالی!