روایتی از لحظه آسمانی شدن دو سردار شهید
ایسنا/سمنان دوران هشت ساله دفاع مقدس پر است از سوژههای ناب و جذاب، سوژهها و روایتهایی که هر کدام میتواند الهامبخش نگارش یک کتاب باشد.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، از همان روزهای نخست و یورش عراقیها به خوزستان که پر بود از حماسههای مردمی، تا شبهای عملیات بزرگ و غرورآفرین در نیمه اول دهه ۶۰ و تا مرصاد که پیروزی در آن، نقطه پایانی شد بر جنگی که هشت سال به درازا کشید؛ همه و همه پر است از حکایتهای ناب و روایتهای تلخ و شیرین که گاه برای نسلهای امروزی غریب به نظر میآید.
رزمندگان استان سمنان در عملیات مرصاد نقش ویژهای داشتند. در همین عملیات بود که تعدادی از پاکترین فرزندان این سرزمین در آخرین روزهای جنگ، خود را به قافله همرزمان شهیدشان رساندند.
آنچه در ادامه میآید روایتی از روزهای آخر جنگ است. روایتی که گفتوگوی ایسنا با همسر سردار شهید خالصی بهانهای شد که بکوشم گوشههایی از آن تصاویر حماسی را در قالب کلمات در کتابی گرد آورم، کاری که هنوز به سرانجام نرسیده است. در بخشی از این روایت کوشیدهام یک حادثه را از زاویه دید چند راوی و یادگار به جای مانده از آن ماموریت روایت کنم. آنچه در پی میآید یکی از همین روایتها از زبان مرتضی مطیعی، بسیجی آن روزهاست. بسیجیای که در زمان گفتوگو در کسوت مدیر حوزه و اینک در کسوت نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه سمنان است.
... نماز صبح را که خواندیم، آقا رضا خالصی با یک تویوتا آمد. من و چند تای دیگر از بچهها را صدا کرد و گفت آماده شوید باید برویم. آقا رضا میگفت باید برای شناسایی به منطقه درگیری برویم که اگر ماموریتی به تیپ دادند، شناخت دقیقتری از منطقه و وضعیت خطوط نبرد داشته باشیم باید کم و کیف منطقه و فراز و فرودها و پستی و بلندیهای منطقه، دستمان بیاید که بتوانیم برای غافلگیری دشمن و پاتک زدن از این اطلاعات در طرحها و طراحیهای جنگی استفاده کنیم. آقا رضا گفت باید از باختران تا کرند و قصرشیرین و بعد تا خطوط مرزی عراق را بررسی کنیم، برای همین هم بود که میخواست صبح علیالطلوع راه بیفتیم.
دو شبی از حمله گذشته بود و بخشهای وسیعی از نیروهای مهاجم در حلقهها و تلههای بچهها گیر افتاده بودند، اما هنوز به صورت پراکنده در طول مسیر، درگیریهایی بود.
صبح زود بود و هنوز آفتاب از پشت کوهها سر برنیاورده بود، اما روشنای کمرنگی که بر فراز قلهها و کوههای پیرامونی آن افتاده بود، حکایت از نزدیکی بر آمدن آفتاب داشت.
چند دقیقهای همه آماده شدیم و یکی یکی سوار تویوتا شدیم. آقا رضا خالصی خودش پشت رل نشست، حاج محمود اخلاقی سمت راستش نشست، حاج سیداسماعیل سیادت از بچههای قدیمی تیپ هم کنارشان نشست، بچهها همه لاغر و قوی اندام بودند برای همین هنوز داخل کابین جلو، یکی دیگر هم جا میشد.
تقی مداح سرما خورده بود، برای همین همه اصرار کردیم که جلو بنشید و ما چهار نفر هم پشت تویوتا بنشینیم. من و تقی مداح هممحلهای بودیم و هنرستان را هم با هم خوانده بودیم بعدها هم، هممسجدی بودیم و با هم به پایگاه میرفتیم برای همین من و تقی مداح خیلی با هم رفیق بودیم.
هرچه اصرار کردم تقی قبول نکرد. طلبه بودن من را بهانه کرد و هر طوری بود به حرمت لباس طلبگی ما را به زور داخل کابین جلو تویوتا جا دادند. تقی مداح هم آخرین نفری بود که رفت پشت بار تویوتا نشست قبل از تقی، رضا قنبری، حاج ادب و رضا سلامی هم سوار شده بودند.
چهار نفر جلوی تویوتا، کنار هم، کتابی نشسته بودیم و چهار نفر هم پشت بار تویوتا پشت شیشه و بدنه کابین خود را جمع کرده بودند که کمی از سرمای صبحگاهی در امان باشند.
با اینکه مردادماه بود، اما اون موقع صبح، آن هم پشت بار تویوتایی که به سرعت جاده را بیتوجه به چاله چولهها میتاخت و میرفت، آدم به خود میلرزید.
اولین مقصدمان مقر کرمانشاه بود، رضا خالصی فرمانده طرح و عملیات بود و میخواست به جواد خسروی که معاونش بود سفارشهایی بکند. به مقر که رسیدیم تویوتا یکراست رفت جلوی چادر طرح و عملیات، حاج سیدتقی شاهچراغی جلو چادر بود و مثل کسی که آمدن ما را انتظار کشیده باشد، یکی دو قدم به سمت ما قدم گذاشت، تویوتا که توقف کرد جواد خسروی هم از چادر بیرون آمد. آنها هم مهیای آمدن شده بودند، برای همین رفتند سمت سپر تویوتا که سوار بار تویوتا شوند جواد خسروی یک پایش را هم روی سپر گذاشت که بپرد بالا که رضا خالصی اخمهایش توی هم رفت و با تندی گفت «خب یک دفعهای به بقیه هم بگویید بیایند بالا. اینجا هم که نیازی نیست یک نفر بماند!»
سردار شهید رضا خالصیمنبع خبر: ایسنا
اخبار مرتبط: روایتی از لحظه آسمانی شدن دو سردار شهید
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران