پابه‌پای آوارگان

خیره می‌مانم به برف‌های رقصان در هوا. گویی از جهان پرتاب شده‌ام بیرون. به کجا؟ نمی‌دانم. هنوز نامی برای آن بیرون پیدا نکرده‌ام. بعد او برای بار هزارم می‌پرسد:

“what’s going on?”

 و من دوباره برمی‌گردم به این جهان بی‌آنکه پاسخ سوال تکراری او را بدانم.

ناگهان یادم افتاد به آن زن عرب که چند ماه پیش در کمپ مُرد. زن هلندی که مسئول اتاق موسیقی است یک روز آمد و با ناراحتی گفت امروز زن میانسالی در اتاقش در کمپ مرد. و من جنازه خودم را تصور کردم در آن تخت کوچک در اتاقی کوچک که همه شبیه به هم هستند و پتوهای زبر آبی رنگ دارند. بعد هزاران سوال در سرم معلق شد. چه کسی تن آن زن مسلمان را خواهد شست؟ آیا جنازه‌اش را دفن می‌کنند؟ چه بلایی سر جنازه‌هایی که بی‌اس‌ان نامبر* ندارند می‌آید؟ چه کسی بر مزار او زاری خواهد کرد؟ آیا مرگ او به راستی مرگ است؟

چه اندوه بزرگی‌ست که از شهر و کشورت رانده شوی، به یک سرزمین به اصطلاح امن برسی اما در کمپ پناهجویی هرگز احساس امنیت نکنی، در همه ایستگاه‌ها سفیدپوستان فاصله‌شان را با تن رنگین تو حفظ کنند، ساعت‌ها منتظر اتوبوس در باد بی‌امان بایستی تا به بازار بروی، از خانواده و دوستانت بی‌خبر و دور باشی، پله‌های اداره مهاجرت را بارها بالا و پایین بروی، گردنت را جلوی یک مشت آدم نژادپرست کج کنی، در سینه‌ات نفست حبس باشد از ترس، در دلت رخت بشویند از اضطراب، همیشه منتظر یک خبر خوش باشی و در همین حین، در این انتظار ابدی، در اضطراب و غربت ناگهان در اتاق کوچکت در کمپ بمیری. از این فکر تنم لرزید.

“what’s going on?”

دوباره می‌پرسد. نگاه خیره‌ام را از پنجره می‌گیرم و به چشم‌های آبی و بی‌خبر او می‌دوزم. چه جور می‌شود اضطراب غریب و منتظر یک جنازه‌ی بی‌صاحب را به چشم‌هایی همیشه آسوده منتقل کرد؟

و یادم افتاد به ر که تنها نوزده سال داشت و با مادرش به هلند آمده بود. مادرش پیر بود اما همیشه می‌خندید. می‌خندید اما نمی‌توانستم به چشمان‌ش نگاه کنم. چشمان مورب‌ش که چهار بار غیرقانونی از مرزها گذر کرده بود. چشم‌هایی عاصی و بلعنده که چهار بار از تیغ مرگ رد شده بود. یک‌بار در جوانی از افغانستان به ایران کوچیده بود و بار بعد در کهن‌سالی از ایران به ترکیه، چند صباحی در ترکیه مانده بود و بعد به یونان رفته بود و بعد از دو سال آوارگی در یونان آمده بود این‌جا. یک شب خاکستری و بارانی که دل‌مان در اتاق‌های سه متری تنگ شده بود با ر و مادرش در جاده کنار کمپ قدم زدیم. برایم گفت که دختر دیگرش سال‌ها در ترکیه پناهنده بود و از سرگردانی و غربت خسته شد و خودش را کشت. برایم گفت که شوهرش او را به خاطر زن جوان‌تری در فامیل ترک کرد و رفت. برایم گفت که حالا در این سن و سال نمی‌داند باید در کمپ در یک کشور غریب چه بکند. همه این‌ها را با خند‌ه‌های شیطنت‌آمیزی می‌گفت. در دلم او را ستایش می‌کردم اما ترس استخوان‌هایم را می‌جوید. ترس از پیری در کمپ، ترس از مرگ در کمپ.

او بی‌وقفه سوال می‌پرسد. می‌پرسد، می‌پرسد، می‌پرسد و من نمی‌دانم در جواب او که همواره بر زمینی هموار گام برداشته چه بگویم. که از کجا آمده‌ام، چگونه آمده‌ام و این زخم‌ها بر تنم نشانه چیست؟ چگونه بگویم تیغ آفتاب را و جنون آب را؟ تنها نگاه می‌کنم و او اگر خوب ببیند جواب همه آن‌جاست.

چشم می‌بندم پس از دقیقه‌ای چرا که تیغ نگاهم دیوارهای اتاق را دریده است، زمین و سقف را دریده است و حالا من و او تنها نیستیم. اتاق کوچک‌مان متصل است به هزار زندگی بی‌سامان در کمپ‌های پناهجویی‌. در رختخواب ما هرگز تنها نخوابیدیم. چرا که سلاله‌ی خون‌آلود من با من بود و پرسش‌های بی‌جواب او با او. بر میز شام هر شب تمامی گرسنگان جهان گرد می‌آیند و من هرچه می‌جوم تهی‌تر می‌شوم. در لیوان آب من لب تشنگان جنوبی غوطه‌ورند و من هرچه می‌نوشم تشنه‌تر می‌شوم.

دوباره می‌پرسد: «برایم قصه بگو. زندگی ما در کشورهای شمالی سرد و خالی از زندگی‌ست.» می‌خندم. کدام قصه؟ این‌ها قصه نیست. آنچه گذشت و آنچه هرگز نمی‌گذرد. ردِّ سرخِ مرز به مرز در هم شکستن و ویران شدن. مرگ را سرودن در اتاق‌هایی بیگانه، در قطارها، در قایق‌ها، در کانتینرها، در زیرزمین‌ها. جراحت نفس کشیدنی غیرقانونی زیر سایه پلیس مهاجرت. جراحت عشق‌ورزیدن در شب‌های بی‌پایان انتظار، انتظاری مرگ‌بار.

غ در کمپ جوری زندگی می‌کرد که گویی کمپ وجود ندارد. رقص بی‌وقفه او انکار رنج آوارگی بود. راه نمی‌رفت، می‌جهید. آن‌جور قهقهه می‌زد که اندوه خاکستری کمپ مقابل دندان‌هایش سر خم می‌کرد. او را اول بار چه‌طور ملاقات کردم؟ در اتاقم را کوبید و پرسید: «تو تهران هستی؟» بعد کارت شناسایی موقتم را که دو روز پیش گم کرده بودم نشانم داد. روی آن نام من بود و نام شهرم. خندیدم و گفتم: «نیلوفر هستم. تهران نام شهری است که از آنجا می‌آیم.» خندید.

ما با هم قهوه نوشیدیم و من او را به اتاق موسیقی که گریزگاه کوچک کمپ درانتن است دعوت کردم. آمد و آواز خواند. غ با همه سلول‌های تنش آواز می‌خواند. می‌رقصد و می‌خواند. پرواز می‌کند و می‌خواند. دور می‌شود از آوارگی و کمپ و می‌خواند. حدود یک سال با هم در بند موسیقی آواز خواندیم و رقصیدیم. یک‌باره غیب‌ش زد. دیگر ندیدم‌ش. همین هفته پیش در اتاق موسیقی حال‌ش را از رفیق‌ش پرسیدم. گفت به کمپ دیگری در آمستردام فرستادندش. اخمی کرد و گفت: «نشنیدی برای غ چه اتفاقی افتاده؟» بعد عکس غ را نشانم داد که از پیشانی تا زیر چانه‌اش چاک خورده بود و بخیه‌ها به زحمت زخم‌هایش را پوشانیده بودند.

یک روز که مثل همیشه می‌جهیده و می‌رقصیده و آواز می‌خوانده یک پسری در کمپ دست می‌گذارد روی دست‌هایش و غ دستش را با غیظ پس می‌کشد. پسر می‌خواهد لمس‌ش کند، بغل‌ش کند و غ مقاومت می‌کند. بعد آن پسر که هم او رانده و مطرود و آواره است کاردی از جیب‌ش بیرون می‌کشد و صورت زیبای غ را می‌درد. عجبا که رنج‌کشان جز دریدن یکدیگر دست‌شان به جایی نمی‌رسد.

کمپ پناهجویی کجاست؟ همه می‌دانند یکسری کمپ پناهجویی در دنیا هست که جای خوبی نیست. کسی چیز بیشتری درباره کمپ پناهجویی نمی‌گوید. کسانی که آنجا زندگی می‌کنند سعی دارند آن را انکار کنند. بعد که کمپ را ترک می‌کنند ترجیح می‌دهند پشت سرشان را نگاه نکنند و از آن سال‌های طاعونی حرفی نزنند. اگر از آن‌ها بپرسی کجا زندگی می‌کنند؟ جوری جواب را می‌پیچانند. کسی نمی‌خواهد درباره کمپ‌های پناهجویی چیزی بداند. آن اول‌ها که رسیده بودم همه جا هر وقت می‌پرسیدند کجا زندگی می‌کنی؟ سرم را بالا می‌گرفتم و می‌گفتم: «یک‌ کمپ پناهجویی در شمال هلند.» و بعد می‌دیدم که سایه‌ی ترحم و ترس چه‌طور هم‌صحبتم را می‌‌بلعد و او به بهانه‌ای مرا ترک می‌کند.

چندین بار در برنامه‌های آنلاین دوست‌یابی بعد از آن‌که گفتم در کمپ زندگی می‌کنم مخاطب بلاکم کرد. نه یک بار نه دو بار.. بیشتر. ساکنان کمپ خودشان هم از ساکنان کمپ بیزارند. می‌خواهند سر به تن همسایه‌ی بیگانه‌شان نباشد. انگار همسایه‌ی او آینه‌ای‌ست که او در او بدبختی و آوارگی خودش را می‌بیند. در این مدتی که در کمپ ساکن هستم بارها دوستان و آشنایانم را به کمپ دعوت کرده‌ام. کسانی که ادعای فعالیت سیاسی دارند و به نظر من این ضروری‌ست که به عنوان یک فعال سیاسی-اجتماعی از کمپ‌های پناهجویی با خبر باشند. اما کسی به دیدن کمپ نمی‌آید. کمپ‌های پناهجویی، خانه‌های سالمندان، کمپ‌های ترک اعتیاد، خانه‌های معلولین و ناتوانان، خانه‌ی جزامیان و دیوانه‌خانه‌ها. این مکان‌های نفرین‌شده و سرد تنها از آن اخبار و دیگران است. کسی به این مکان‌ها نزدیک نمی‌شود. این مکان‌های سرد یادآور مرگ و فراموشی‌اند،  هر آوارگی و جنون مرگ تو را دوباره به یادت می‌آورد. آنچه تمام زندگی‌ات سعی در فراموشی‌اش داشته‌ای. به یادت می‌آورد که هیچ بعید نیست روزی از این مکان نفرین‌شده سردربیاوری. تو ترجیح می‌دهی از دور چیزهایی درباره‌ی این مکان‌ها بخوانی یا بشنوی، از دور. اما به راستی در کمپ‌های پناهجویی چه می‌گذرد؟ دست بر قضا من ساکن یکی از بهترین کمپ‌های هلند هستم. اما خبرش را دارم که کمپ‌هایی در آمستردام حکم زندان را دارند. کمپی که در یک کشتی معلق بر اسکله است. اتاق‌هایی کوچک و بدون پنجره. برای هر بار خروج باید اجازه بگیری و برای هر ورود باید از هفت‌خوان رستم بگذری. کمپ‌هایی در روستاهای دور افتاده که قطاری از آنجا نمی‌گذرد. تنها یک اتوبوس در هر ساعت.

آفتاب غروب کرده است. برفی سبک و نرم می‌بارد. هم‌صحبتم دیگر سوالی نمی‌پرسد. شاید پاسخ را در نگاه‌های گنگ و بی‌قرارم بر دانه‌های برف خوانده است.

*شماره‌ای که در شهرداری هلند به ثبت می‌رسد تا ثابت کند تو وجود داری.

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: پابه‌پای آوارگان