شهامتی که لیدر تحصنکنندگان بیمارستان شاهرضا به خرج داد
با رسیدن خبر حمله اوباش و ماموران شهربانی به بیمارستان شاهرضای مشهد در سیزدهمین روز محرم ۱۳۵۷ به حضرت آیتالله خامنهای و جمعی از علما و مراجع، آنان منزل پیرغلام اهل بیت را به طرف بیمارستان ترک کردند و راهپیمایی بزرگ سکوت در خیابانهای منتهی به بیمارستان شکل گرفت. علمای مشهد با پایمردی سد گارد شهربانی مشهد را شکستند و دانشجویان، پرستاران، اطبا، کودکان و نوزادان بستری در بیمارستان را از محاصره سربازان نجات دادند.
به گزارش ایسنا، ۲۳ آذر چهل و پنجمین سالروز حمله ارادل و اوباش و ماموران شهربانی مشهد به بیمارستان شاهرضای مشهد در سال ۱۳۵۷ است.
در منزل آقای قمی پیرغلام اهل بیت علاوه بر حضرت آیتالله سید علی خامنهای، آیات عظام سید کاظم مرعشی، شیخ ابوالحسن شیرازی، واعظی طبسی، سید حسین نبوی، حسنعلی مروارید، میرزا جواد تهرانی و حجج اسلام سید عبدالکریم هاشمینژاد و سید رضا کامیاب نیز حضور داشتند.
به پیشنهاد آیتالله عباس واعظ طبسی، علما درباره جنایت حمله به بیمارستان شاهرضا وارد مشورت شدند و جلسه آنان طولانی شد. در این اثنا خبرهای ثانوی ناگواری از محاصره دانشجویان دانشکده پزشکی و کادر درمان بیمارستان میرسید که حکایت از وضعیت بحرانی بیمارستان داشت. زمان زیادی برای مشورت نبود به همین دلیل حضرت آیتالله خامنهای بحث آقایان را قطع کرد و گفت: «گفتم من و آقای طبسی به بیمارستان میرویم، شما بزرگان چه بیایید و چه نیایید. همه آنان که بعضا کهنسال هم بودند، راهی شدند.»
روایت رهبر انقلاب از جنایت
ماجرای حمله اوباش و ماموران شهربانی مشهد به بیمارستان شاهرضای مشهد که اکنون به نام امام رضا (ع) نامگذاری شده را از زبان حضرت آیتالله خامنهای بخوانید: «وقتی که خبر به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پای تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم، دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست آشنا و غیر آشنا از آن طرف با کمال دستپاچگی و سراسیمگی میگویند: «حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید.» بچههای شیرخوار را زده بودند، من آمدم آقای طبرسی را صدا زدم، آمدیم این اتاق.
عدهای از علما هم در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معارف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل یکی از معاریف علمای مشهد بود. من رو کردم به این آقایان گفتم که وضع در بیمارستان اینجوری است و رفتن ما به این صحنه احتمال زیاد دارد که مانع از ادامه تهاجم و حمله به بیماران، اطبا و پرستاران بشود و من قطعاً خواهم رفت. آقای طبسی هم قطعاً خواهند آمد. ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم اما خب میدانستم که آقای طبسی میآیند. پهلوی هم نشسته بودیم. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت اگر آقایان هم بیایند خیلی بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند ما به هر حال میرویم.
لحنِ توام با عزم و تصمیمی که ما داشتیم، موجب شد که چند نفر از علمای معروف و محترم مشهد گفتند که «ما هم میآییم» از جمله آقای حاج میرزا جواد آقای تهرانی و آقای مروارید و بعضی دیگر. ما گفتیم پس حرکت کنیم، حرکت کردیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. گفتیم پیاده هم میرویم وقتی که ما از آن منزل آمدیم بیرون جمعیت زیادی هم در کوچه، خیابان، بازار و اینها جمع بودند. دیدند که ما داریم میرویم. گفتیم به افراد که به مردم اطلاع بدهند ما میرویم بیمارستان و همین کار را کردند.
مردم افتادن پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود، پیاده طی کردیم هر چه میرفتیم، جمعیت بیشتر با ما میآمد و هیچ تظاهرات یعنی شعار و کارهای هیجانانگیز هم نبود فقط حرکت میکردیم به طرف یک مقصدی، تا اینکه رسیدیم نزدیک بیمارستان.
بیمارستان امام رضای مشهد یک فلکهای جلویش هست، یک میدانی هست جلویش، که حالا اسمش فلکه امام رضاست و یک خیابانی است که منتهی میشود به آن فلکه. سه تا خیابان به آن فلک منتهی میشود ما از خیابانی که آن وقت اسمش جهانبانی بود، نمیدانم حالا اسمش چیست، داشتیم میآمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را سد کردند یعنی یک صف کامل، و تفنگها هم دستشان، ایستادهاند و ممکن نیست از اینها عبور کنیم.
من دیدم که جمعیت یک مقداری احساس اضطراب کردند، آهسته به برادرهای اهل علمی که بودند گفتم که ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچ گونه تغییری در وضع آن پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم. سرها را انداختیم پایین بدون اینکه به رو بیاوریم که اصلاً سربازی و مسلحی وجود دارد در مقابل ما، رفتیم نزدیک. به مجرد اینکه مثلاً به یک متری این سربازها رسیدیم من ناگهان دیدم مثل اینکه بیاختیار این سربازها از جلو، پس رفتند و یک راهی به قدر عبور سه چهار نفر باز شد و ما رفتیم.
فکر آنها این بود که ما برویم بعد راه را ببندند اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد اینکه ما از این خط عبور کردیم جمعیت ریختند و اینها نتوانستند کنترل کنند. شاید در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم درِ بیمارستان آمدند، بعد هم گفتیم که درِ بیمارستان را باز کنند طفلکها بچههای دانشجو، پرستار، طبیب و اینها که توی بیمارستان بودند با دیدن ما جان گرفتند.
گفتیم درِ بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم. رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان یک جایگاهی بود آنجا و یک مجسمهای چیزی هم به نظرم بود که بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شکستند. به نظرم مجسمه هنوز بود به مجرد اینکه رسیدیم آنجا ناگهان جای رگبار گلولهها را دیدیم که پوکههایش را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر ۵۰ بود. چقدر واقعاً اینها گستاخی در مقابل مردم به خرج میدادند.
در حالی که برای متفرق کردن مردم یا کشتن یک عده مردم، کالیبرهای کوچک مثلاً ژ ۳ یا این چیزها هم کافی بود اما کالیبر ۵۰ یک سلاح بسیار خطرناکی است و برای کارهای دیگری به درد میخورد، اینها به کار بردند. بعدها که در آن بیمارستان متحصل شدیم من آن پوکهها را جمع کرده بودم، خبرنگارهای خارجی که آمده بودند این پوکهها را نشان دادم گفتم که این یادگاریهای ماست ببرید به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار کردند.
به هر حال رفتیم آنجا یک ساعتی آنجا بودیم خب معلوم نبود که چه کار میخواهیم بکنیم. رفتیم توی یک اتاقی ما چند نفر از معممین و چند نفر از افراد بیمارستان که ببینیم حالا چه باید کرد چون هیچ معلوم نبود، معلوم شد تهاجم ادامه دارد. حتی ماها را و مردم را و همه را گلولهباران کردند.
من آنجا پیشنهاد کردم که ما اینجا متحصن بشویم، یعنی اعلام کنیم که همین جا خواهیم ماند تا خواستههایی برآورده بشود و خواستهها را مشخص کنیم. توی جلسه هشت نه نفر یا شاید ۱۰ نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضا کنندگان زیر اعلان میکنیم که در اینجا خواهیم بود تا این کارها انجام بگیرد.
یادم نیست حالا همه این کارها چه بود یکی دوتایش را یادم است. یکی اینکه فرماندار نظامی مشهد عوض بشود و یکی اینکه عامل گلولهباران بیمارستان محاکمه بشود یا دستگیر بشود. یک چنین چیزهایی را نوشتیم و اعلان تحصن کردیم. این تحصن عجیب اثر مهمی بخشید، هم در مشهد و هم در خارج از مشهد، یعنی بعد معلوم شد که آوازه آن، جاهای دیگر هم گَشته و این یکی از مسائل یا یکی از آن نقطه عطفهای مبارزات مشهد بود.
آن وقت آن هیجانهای بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد به دنبال این بود و کشتار عمومی که بعد از آن در مشهد نمیدانند یازدهم یا دوازدهم دی اتفاق افتاد، جلوی استداری که مردم را زدند و بعد هم توی خیابانها راه افتادند و صفهای نفت و نان و اینها را گلولهباران کردند، با تانک و ماشین میرفتند.»
خاطره همراه
در روز واقعه محمد خجسته نیز همراه آیتالله سید علی خامنهای به بیمارستان شاهرضای مشهد رفت.
وی سالها بعد ماجرای حمله به بیمارستان را اینگونه تعریف کرد: «با یک وانت نیسان به طرف بیمارستان امام رضا(ع) آمده بودند؛ یک عده چماقدار که شهربانی مشهد استخدامشان کرده بود؛ بهشان پول داده بود تا حدود ساعت ۸:۳۰ از خیابان شهربانی (عدل خمینی) راه بیافتند و به بیمارستان حمله کنند. بیمارستان هم آنوقتها خیلی فعال بود، هم دانشجوهایش، هم دکترهایش. اعلامیه پخش میکردند و ... درگیر مسائل مبارزه بودند.
چماقدارها از خیابان بهار وارد بیمارستان شدند. ریختند توی بخش کودکان بیمارستان که نزدیک خیابان بهار است و جنایتهای عجیبی کردند. سُرمها را از دست بچهها کشیدند، بچهای را پرت کردند و کشتند و ... این جریانها مربوط به حدود ساعت ۹ تا ۱۰ صبح بود.
حدود ۱۰:۳۰ تا ۱۱ خبر در مشهد پیچید و شایع شد که چنین کاری انجام گرفته است. آقا منزل آقای قمی بودند. دقیقا یادم نیست کدام آقایان با ایشان بودند اما آنهایی که من یادم هست، مرحوم آقای مرعشی بود که همهجا بود، آقا شیخ ابوالحسن شیرازی و آقای سید حسین نبوی هم بودند. این گروه از همان کوچه محل منزل آقای قمی راه افتادند و جمعیت همینطور داشت به آنها اضافه میشد.
بالاخره جمعیت وارد بیمارستان شد. اول یک مقدار تیراندازی شد. چماقدارها آن طرف بودند و شعار «جاوید شاه» میدادند. مبارزان هم این طرف، البته شعار «مرگ بر شاه» نمیدادند ولی بقیه شعارهای انقلابی را میگفتند. ابتدا درگیری و تیراندازی شد؛ اما بعد کمی فروکش کرد.
آقایان در بیمارستان اعلام تحصن کردند. بخش رادیولوژی، شد مرکز تحصن. کمکم بخشهای دیگر را هم گرفتیم. یک بخش را هم فرش کردیم. خدا مرحوم حاجی چراغچی، حاج عباس رمضانی و آقای حسنزاده را بیامرزد اینها مسؤول چای، غذا و تشکیلات برای متحصنان شدند.
فکر میکنم همانجا از خبرگزاری کانادا آمدند و با آقا مصاحبهی کوتاهی کردند. این گفتوگو، نزدیک ظهر بود.
شب، علمای مشهد همه آمدند از جمله میرزا جوادآقای تهرانی، حاج آقا حسین شاهرودی و آقای مروارید. همه تکتک به بیمارستان آمدند. بعد یکی از آقایان جلو رفت و متحصنان توی صحن بیمارستان نماز خواندند. در همین حال یکدفعه از دَم در بیمارستان، صدای شعار آمد. یکی از افسران گارد بود که به طرف بیمارستان میآمد اما دور بیمارستان، جمعیت فراوانی از مردم بودند که این افسر، در تاریکی متوجه آنها نشده بود. مردم هم یکدفعه سرهنگ را دیدند و با چوب، آنقدر به ماشینش زدند که سقف خوابید و او مُرد؛ همانجا مرد.
یک ساعت، بیشتر از مغرب نگذشته بود اما بیمارستان مملو از جمعیت بود. خیابان هم همهاش پر از نور و روشن بود. یکدفعه به ما اعلام کردند که مردم «حکیمی شاهرودی» را گرفتند. روحانیِ سید و قدبلندی بود که در مشهد، معمولا برای هر مسئلهای که مربوط به دربار بود، دَمِ ایشان را میدیدند. در حقیقت کارگزار بود.
من و آقا، دو تایی دویدیم. آقا گفتند: «فلانی بدو که اگر این سید یک طوریش بشود، بعد دیگر نمیشود جمعش کرد.» دست همدیگر را گرفتیم و بهسرعت به طرف درِ بیمارستان دویدیم. من یک بلندگو دستم بود.
آقا گفتند: «فلانی بلندگو را بده.» من بلندگو را به دست ایشان دادم و دست آقا را با فشار گرفتم. آقا روی کاپوت ماشین رفتند و روی سقف نشستند، ماشین پیکان بود. جمعیت فراوانی هم پشت این ماشین و دور و بر آن بود. آقا با این تعبیر (شاید خودشان خاطرشان نباشد) گفتند: «من میدانم که شما مرا دوست دارید و میدانید که من هم شما را خیلی دوست دارم. من میخواهم خواهش کنم که بگذارید این آقا برود.»
بالأخره ما ایشان را از توی بیمارستان رد کردیم و از درِ خیابان بهار بیرون بردیم؛ جمعیت هم پشت ما میآمدند اما وقتی دیدند که ما با ماشین هستیم، دیگر نیامدند. سید را از در بیرون بردیم و ماجرا تمام شد. این جریان گذشت. قطعنامه صادر کردند و تحصن دیگر تمام شد. بعد از آن، تحصنهای دیگر بود.
سالگرد این حادثه شد؛ بعد از پیروزی انقلاب. من خانهام خیابان عدل خمینی، روبهروی شهربانی بود. آقا به من تلفن کردند که من به مشهد میآیم. آقای دکتر شیبانی، وزیر کشاورزی هم با من است. من به فرودگاه رفتم.
آقا آن موقع عضو شورای انقلاب بودند، فکر میکنم هنوز شورای عالی دفاع تشکیل نشده بود. همان وقتهایی بود که آقا، نماینده امام در وزارت دفاع و نمایندهی مخصوص ایشان در استان سیستان و بلوچستان بودند. انگار هنوز امام جمعه نبودند. به هر حال به من تلفن کردند و من به دنبال ایشان به فرودگاه رفتم. آخر شب بود و شب به خانه ما آمدند.
صبح ایشان را برداشتم و به خانهی خودشان بردم و از خانهی ایشان راه افتادیم. آقای دکتر شیبانی، یک قابلمهی غذا دستش بود و داخل ماشین من نشسته بود. به خیابان جم که رسیدیم، به آقا گفتم: «حاج آقا! با ماشین دیگری نمیشود رفت؟ آن تکه را که مردم دارند راهپیمایی میکنند و به طرف بیمارستان میروند، ما هم برویم داخل جمعیت.» بالأخره، ما هم با جمعیت به طرف بیمارستان رفتیم. داشتند برنامههایی را اجرا میکردند. در بیمارستان امام رضا(ع)، یک تختگاهی بلند، با پله درست کرده بودند. همه تشکیلات و بند و بساط خبرگزاریها و... آنجا بود. پایین جایگاه نشستیم. آقایانی که آنجا بودند هم خیلی دقت داشتند؛ میدانستند که غیر از اعلامیه امام، هیچ اعلامیهای نباید خوانده بشود. قرآن خواندند و آقای دکتر شیبانی رفت سخنرانی کرد.
جمعیت خیلی برایش فرقی نمیکرد که چه کسی سخنرانی میکند؛ چون بعدش آقا میخواست سخنرانی کند ... آقا اصلاً برای سخنرانی در سالگرد آمده بودند. وقتی میخواستند از پلهها بالا بروند، من به به ایشان گفتم: «اسامی آقایان را فراموش نکنید!» آقایان علما آمده بودند و کلاً در یک محوطه نشسته بودند. یکدفعه پسرو و پیشرو کردند و زیر بغلهای مرحوم آقا سیدعبدالله شیرازی را گرفتند و او را آوردند. حاج آقای قدسی، آدم درشتی بود و شال سبزی به سرش میبست؛ قد بلندی هم داشت. بدنش را که تکان میداد، پنجاه نفر آدم، عقب و جلو میآمدند! سیدمحمدعلی چون آدم باکیاستی بود، آقا سیدعبدالله را توی جمعیت علما نشاند. بعد از چند دقیقه، دیدیم یک بی. ام. و زرد رنگ هم آمد که آقای قمی داخلش بود و ایشان هم پیاده شد.
بالأخره آقای خامنهای رفتند و سخنرانی را شروع کردند. دو سه دقیقه که از اول سخنرانیشان گذشت، گفتند: «این آقایی را که قبل از من صحبت میکرد، شما نشناختید. ایشان آقای دکتر شیبانی، وزیر کشاورزی است. آنقدر زندان بوده است...» آقای دکتر شیبانی هم زیر جایگاه، مظلومانه نشسته بود. فرش هم نبود؛ همهجا خاک بود. آنهایی که دور آقای شیبانی نشسته بودند، همه دست و پایشان را جمع کردند. مثلاً اگر یکی کج نشسته بود، دیگر راست نشست. آقا ادامه دادند: «خوب مجلسی است، همه شرکت کردهاند. علمای اعلام، حضرت آیتالله العظمی شیرازی و حضرت آیتالله العظمی قمی هستند. ...» یعنی اسم آقا سید عبدالله شیرازی را اول بردند و آقای قمی را دوم. این حرف ممکن بود، یک مصیبت باشد! ما حواسمان جمع بود؛ خود آقا هم بیشتر. یک مقداری که صحبت کردند و گذشت، باز گفتند: «خوب؛ مجلس باشکوه و باعظمتی است. همهی علما و مراجع نیز تشریف دارند؛ من جمله حضرت آیتالله العظمی قمی و حضرت آیتالله العظمی شیرازی ...» دیگر سخنرانی تمام شد. قطعنامه را هم خواندند؛ تمام شد و آقا از پلهها پایین آمدند.»
فرجام تحصن
دانشجویان دانشکده پزشکی مشهد با مشاهده جدیت تحصن بزرگان دینی و دانشگاهی مشهد خواسته خود را از عزل سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرماندار نظامی مشهد به عذرخواهی ارتشبد غلامرضا ازهاری، نخستوزیر وقت محمدرضا شاه ارتقا دادند.
طی ۱۴ روز تحصن علما و مردم در بیمارستان شاهرضا، آیات عظام سید عبدالله شیرازی و سید حسن طباطبایی قمی با صدور اعلامیههای جداگانهای از تحصن علما و مردم در بیمارستان حمایت کردند علاوه بر آن کارکنان سازمان نظام پزشکی مشهد، جامعه پزشکان مشهد، شورای دانشگاه فردوسی، کارکنان دانشگاه فردوسی دست به اعتصاب زدند. همچنین مجمع عمومی سازمان ملی پزشکان ایران و جامعه پزشکان شهرهای مختلف ایران با صدور بیانیههای جداگانه با تحصن کنندگان اعلام همبستگی کردند.
در طول روزهای تحصن اعلامیههای متعددی دیگری به رهبری حضرت آیتالله خامنهای نوشته و به صورت گسترده در شهر مشهد توزیع شد.
منابع:
مشهد از مقاومت تا پیروزی، موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی
خاطرات و حکایتها، خاطرات رهبر معظم انقلاب در مصاحبه با مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سالهای ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲، بیجا، موسسه فرهنگی قدر ولایت، ۱۳۷۴، جلد ۲، صفحه ۱۱
انتهای پیام
منبع خبر: ایسنا
اخبار مرتبط: شهامتی که لیدر تحصنکنندگان بیمارستان شاهرضا به خرج داد
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران