ماجرای درام اعدام آیشمن/ من هرگز یک یهودی را هم نکشتهام
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، همسر آیشمن در این گفتوگو همسر خود را بیگناه خواند، و گفت که حتی آزار او به مورچه هم نمیرسید! مشروح این گفتوگو را که روزنامهی کیهان روز دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۴۰ به نقل از دیلیاکسپرس منتشر کرد، در ادامه میخوانید:
همسر آدولف آیشمن، مردی که به جرم قتل شش میلیون یهودی محکوم به مرگ شده است، امروز داستان زندگیاش را برای من بازگفت. من اولین روزنامهنگاری هستم که توانستهام با خانم ورونیکا آیشمن مصاحبه کنم. او به من گفت: «یقین دارم که آدولف من بیگناه است. متهم ساختن او به این کشتارها خندهاور است. من کاملا مطمئنم که او نزد من و بچهها برمیگردد.»
من همسر آیشمن را در یک میعادگاه مخفی ملاقات کردم، پس از ربوده شد آیشمن در آرژانتین، او و پسر ششسالهی آیشمن، ریکاردو، به آلمان آمدهاند و اکنون در قلب جنگلهای باواریا زندگی میکنند. وعدهگاه ما در شهر مونیخ در یک آپارتمان طبقهی چهارم بود. همراه خانم آیشمن مردی به نام «هانس» آمده بود که وظیفهدار حفظ جان همسر آیشمن جنایتکار محکوم به اعدام است.
ما دو ساعت سخن گفتیم. ایمان ورونیکا به شوهرش راسخ بود و پیوسته تکرار میکرد:
آدولف مقصر نیست، همین دیروز بود که ریکاردو گفت: «مامان! بابانوئل بابا را برای ما عیدی میآورد و پاپا هم چیزهای خوب برایم میآورد.» البته ریکاردو از جریان محاکمهی اسرائیل بیخبر است. شوهرم عشق شدیدی به ویولون زدن دارد، آخرین باری که صدای ویولونش را شنیدم روز هشتم مه ۱۹۶۰ [۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۹] سه روز قبل از گرفتاری او در بوینسآیرس بود. صبح یکشنبهی زیبایی بود، شوهرم در آشپزخانه نشسته بود و آهنگ «محبوبم، مرا فراموش نکن» را میزد. شما این آهنگ را شنیدهاید؟ داستان یک پارتیزان اتریشی را در زندان فرانسویها بازمیگوید. هنگامی که شوهرم اشعار آن را میخواند با انگشتان او سیمهای ویلن را به لرزه درمیآورد.
نخستین دیدار
بعد، صحبت از نخستین دیدارِ او و آیشمن کردیم. خانم آیشمن گفت:در شهر لینتس در اتریش بود، شبی به کنسرت رفته بودم، بعد به آن طرف سالن نگریستم و او را دیدم. عشق با نگاه اول بود. چهار سال بعد در ۱۹۳۵ در شهر پاساو ازدواج کردیم. آدولف به آلمان برگشت. او میگفت باید به میهنش برگردد و همانجا کار کند. یکی از دوستانش به او گفت: «تو شایستهی سربازی هستی» [کار] در گارد حزبی را انتخاب کرد.
آن وقت هنوز تجدید تسلیحات در آلمان شروع نشده بود و آدولف فقط میتوانست در یک دستگاه نیمهنظامی وارد شود. او اساس... به یاد دارم که در دورهی تعلیماتی زیردست درجهداران سختگیر چه مشقاتی کشید. در حملههای تمرینی پیادهنظام بنا بود مسافتهای زیادی را سینهخیز بپیماید و بعد که دورهی تعلیماتش به پایان رسید خوشحال و سربلند بود که کار را تمام کرده است. کلاوس پسر ارشد ما در سال ۱۹۳۶ در شهر وین به دنیا آمد. در این وقت آدولف افسر شده بود. خیلی خوشبخت بودیم.
یهودیان
من از خانم آیشمن پرسیدم: «آیا شوهر شما هیچوقت صحبت از جمعآوری یهودیان برای اخراج و از بین بردن آنها نمیکرد؟» خانم آیشمن گفت: در منزل هرگز از کار شوهرم صحبت نمیکردیم، سیاست در خانهی ما راه نداشت. ولی چقدر ما خوشبخت بودیم. هر وقت شوهرم در خلال مسافرتهایش در اروپا فراغتی پیدا میکرد به خانه میآمد. در آوریل ۱۹۴۵ هرمان فرانک (فرمانداری نازی چکاسلواکی) به ما دستور داد پراگ را ترک کنیم و به آلمان برگردیم. جنگ با شکست آلمان به پایان میرسید. من به اتریش به آلتآوسزه [!] رفتم و شوهرم در جستوجوی هیملر به آلمان رفت.
آخرین بار
آخرین باری که شوهرم را قبل از عزیمتش از اروپا دیدم روز هشتم مه ۱۹۴۵ [۱۸ اردیبهشت ۱۳۲۴] بود. یک سبد نخودفرنگی برایم آورد و چند سرباز آلمانی مقداری مربا و یک کیسه آرد به من دادند. شوهرم برای اطمینان خاطر من گفت: «جنگ ما تمام شده. جای نگرانی نیست. آمریکاییها میآیند.»
هنوز برف قله کوهستان آب نشده بود، لحظهی وداع که فرا رسید هر دو گریه کردیم. یادم میآید که دیتر پسر سوممان در آب افتاد و شوهرم گوش او را پیجانید و به او گفت: «دیگر نزدیک آب نرو. و بعد به من نصیحت کرد که شجاع باشم و از بچهها مواظبت کنم.»
پس از آن زندگی مشکل شد. پدرشوهرم عضو حزب نازی بود و همهی اموالش را ضبط کردند ولی به هر طور بود به کمک سه پسرم چرخ معاش را میگرداندیم. من دوباره نام پدریام را به کار میبردم و خود را خانم لیبل از اهالی اتریش معرفی میکردم. من هرگز تصور نمیکردم که در صدد دستگیری شوهرم هستند. خیال میکردم که شوهرم مرده و یا اسیر شده است.
سفر به آرژانتین
خانم آیشمن دربارهی چگونگی اطلاع یافتنش از زنده بودن و محل شوهرش بهصراحت سخن نگفت ولی به اجمال تعریف کرد که: در نیمهی سال ۱۹۵۲ مردی به خانهی ما آمد و پیغامی برایم آورد که «شوهر شما منتظر شماست، باید برای تهیهی گذرنامه اقدام کنید و به او ملحق شوید.» دستورهای دیگری هم داد که من اجرا کردم و گذرنامهای به اسم آیشمن گرفتم. نام دو تن از بچهها در گذرنامهی من نوشته شده بود. پسر بزرگمان کلاوس گذرنامهی جداگانه داشت. با قطار به بندر ژن در ایتالیا رفتیم و در آنجا بلیط کشتی به ما دادند و سوار کشتی آرژانتینی «سالتا» شدیم.
عمو ریکاردو
وقتی به بویسآیرس رسیدیم باران شدیدی میبارید. آدولف تنها کنار اسکله ایستاده بود. من از شوق گریه کردم و به بچهها گفتم: «این عمو ریکاردو است» چون شوهرم به اسم ریکاردو کلمنت به آرژانتین رفته بود. من چون نمیخواستم بچهها ناراحت شوند خبر پدرشان را به آنها نداده بودم. پنج روز در هتلی به سر بردیم و بعد به «توکومان» در مرکز آرژانتین که محل کار شوهرم بود رفتیم. شوهرم در آنجا مساحی میکرد. آخر هر هفته دستمزدی را که به او پرداخته بودند به خانه میآورد و برای پرداخت کرایه خانه و خرید خوراک و غیره تقسیم میکرد. وقتی که ریکاردو، آخرین فرزندمان به دنیا آمد به بچهها گفتیم که عمو ریکاردو عموی آنها نیست بلکه در حقیقت پدرشان آدولف آیشمن است. شوهرم به آنها گفت که دلش نمیخواهد آنها وارد کار نظام شوند. بهتر است آدم کارگر ساده باشد و افسر نباشد. همچنین میگفت آدم نباید وارد احزاب سیاسی گردد.
حتی یک یهودی
من از خانم آیشمن پرسیدم: «ولی چطور شوهر شما از کارهایش در دستگاه اساس صحبت نمیکرد؟» خانم آیشمن پاسخ داد: او میگفت کارش محرمانه و اداری است و نمیشود در خانه از آن صحبت کرد. من در روزنامهها اتهامات وحشتناکی را که به او وارد میکردند خوانده بودم و بعضی از مقالهها را از روزنامه چیده و با خود به آرژانتین بردم. وقتی آنها را به او نشان دادم از شدت خشم منفجر شد. من هرگز او را تا این حد غضبناک ندیده بودم. گفت: «ورونیکا! من هرگز یک یهودی را هم نکشتهام و دستور قتل حتی یک یهودی را هم صادر نکردهام.»
پیراهن سفید خونین
خانم آیشمن اضافه کرد که:وجدان من آسوده است، غیرممکن است که آدولف عزیز من آدم کشته باشد.
بعد به روزی رسیدیم که کماندوهای اسرائیلی آیشمن را ربودند.
شب پیش از آن روز من خواب دیدم که آدولف پیراهن سفیدی به تن دارد. ناگهان دیدم پیراهنش غرق خون است. صبح آن روز پیش از آنکه از خانه برود مرا بوسید و من به او گفتم: «عزیزم! مراقب خود باش.» او گفت: «نگران نباش.» ولی عصر دیگر به خانه نیامد.
من از خانم آیشمن پرسیدم، پس چرا شوهرش از ترس به آرژانتین فرار کرده بود، همسر او پاسخ داد: در محاکمهی نورنبرگ اسم شوهرم به میان آمد. ما البته میتوانستیم در آلمان بمانیم ولی به نظر من برای به دست آوردن آزادی بود که شوهرم به آرژانتین رفت. آدولف آزادی فردی را دوست دارد. متهم ساختن او به این کشتارها مسخره است. شوهرم هیچوقت آدم نکشته است. او حتی آزارش به مورچه هم نمیرسد.
هنگامی که مصاحبهی ما به پایان رسید، پیش از آنکه سوار اتومبیل سیاهرنگی که او را آورده بود بشود و به محل پنهانی اقامتش برود، بیست دقیقه در خیابانها گردش کرد و به تماشای ویترین مغازهها پرداخت. بعد در خانه بود که از رادیو خبر محکومیت شوهرش را شنید و زار زار گریست. «غیرممکن است حقیقت داشته باشد، آدولف بیگناه است.»
۳۱۱۳۱۱
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: ماجرای درام اعدام آیشمن/ من هرگز یک یهودی را هم نکشتهام
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران