در ضرورت ارتباط معترضان جوان با آرزومندان ۵۷
رمان «سقوط»
معتمد ماهبخشان در رمان «سقوط» آرمانهای انقلاب ۵۷ را به قیام ژینا پیوند میزند – با کمک یک قلب که از شبکه قاچاق اعضای بدن انسان به دست آمده است. شخصیت اصلی داستان او هم معتمد نام دارد: مردی تقریباً سالخورده که به دلیل پیوند قلب در بیمارستان به سرمیبرد. او یک چریک کمونیست قدیمیست که حالا پس از گذشت حدود ۵۰ سال، از مبارزهاش دست کشیده اما هنوز بر باورهای پیشین است با آنکه دیگر نسبت به آنها تعصبی ندارد.
رویدادهای داستان همزمان با قیام ژینا اتفاق میافتد. شیرین، دختر خانواده در جریان حضور در گردهمآییهای خیابانی ناپدید شده و کوشش خانواده برای یافتن ردپایی از او بیسرانجام است. خانوادهی معتمد، از این بیخبری پریشاناند. معتمد هم همچنان درگیر است با اهداکننده قلب. معلوم میشود که اطلاعات دروغین به او دادهاند و کمکم پای ماموران وزارت اطلاعات به ماجرا باز میشود.در ادامه مشخص میشود برخی ماموران وزارت اطلاعات اعضای بدن کشته شدگان جنبش را که مرگ مغزی شدهاند، به این شکل میفروختهاند. شبکهیی که هر لحظه ردپاهای به جا مانده از خود را پاک میکند.
معتمد در این فاصله درمییابد قلبی که در درون سینهی او میتپد، قلب دختر جوانیست که در کف خیابان جان داده. او نمیتواند خودش را مجاب کند که این قلب را بپذیرد. بدنش هم انگار این قلب را پس میزند. معتمد در خواب وبیداری پنجره را باز میکند تا سقوطی کوتاه را تجربه کند. صبح وقتی پرستار به او سرمیزند، قلبش از کار افتاده است.
یک پیرنگ درخشان که دو نسل از معترضان را به هم میپیوندد. نسلی که انقلاب ۵۷ را کرد و نسلی که در قیام ژینا به خیابانها آمد. این داستان اما شاید به ضرورت، نطفه توضیح دارد و از اطناب هم برکنار نمانده. با نویسنده گفتوگو کردهایم:
اسفندیار کوشه: رمان سقوط تم جذاب و تاملبرانگیزی دارد، اما این تم از میانهی داستان به بعد برجسته شده. به عبارتی داستان خیلی دیر آغاز میشود. چرا؟
معتمد ماهبخشان: این داستان چند تم دارد که یکی از آنها و البته مهمترینشان تم جستوجوی هویت یک چهرهی مرموز و ناشناس است و این تم از همان صفحهی اول مطرح است. البته شکل این جستوجو در نیمهی اول کتاب فردی و فقط در ذهن قهرمان داستان است و در نیمهی دوم این جستوجو در خارج از فضای ذهنی او و به عنوان معمای هویت یک قربانی سازمانهای امنیتی پیگیری میشود. طبعا در نیمهی دوم سرعت و جذابیت و کشش داستانی بیشتر است، چون در یک روایت پلیسی فقط رویدادها توصیف میشوند و کمتر به مسائل روانی، انگیزه و ذهنیت آدمهای داستان میپردازیم.
یک چریک پیر با قلب عاریتی یک معترض جانباخته– به نیمهی اول داستان اشاره کردید، بحث میان فتاح و معتمد و مهرداد، در نیمهی نخستِ کتاب، مخاطب را به شیوهی روایت در دههی ۴۰ و ۵۰ پرتاب میکند، آیا تعمدی در این مورد وجود داشته است؟
– در طراحی این داستان” تعمد ” جایگاه خاصی دارد. بله وجود داشته است چون بناست پیامهای سیاسی خاصی را مطرح کند. من ابایی از طرح این مسأله ندارم. عقیدهی شخصیام دربارهی تاثیر ادبیات بهویژه رمان بر آدمها، این است که رمان خوب انسانساز است و به شخصیت خواننده شکل میدهد. یعنی وقتی داستایوفسکی میخوانید بعد از پایان رمان دیگر آدم سابق نیستید. لایهی زیرین آثار نویسندگانی چون داستایوفسکی یا رومن رولان، یا حتی اشتاین بک همین تاثیر شگرفشان بر روح آدمهاست. اما سقوط این کیفیت را ندارد. لایهی زیرین این داستان پیچیدگیهای روح انسان یا اخلاق و فلسفه نیست، حکمرانی درقرن بیست و یک است که آدمها را دور انگشت خود میچرخاند ، زندگیشان را له، و به ناکجاآبادی پرتابشان میکند. آن بحث های طولانی که گذشته را شخم میزند، طبعاً ادبیات آن دوران را هم نیاز دارد. توجه داشته باشید معتمد و فتاح نسل در حال انقراض هستند با ادبیات نسل خود، و «مهرداد» شخصیتِ جوانترِ داستان که از نسل امروز است فرد مطلعیست که برای نقد نسل پیشین ادبیات آنرا بهخوبی مطالعه کرده و مثل همنسلان خود بنیاد نقادیاش، مطالب غالباً بیربط و کم مایهی فضای مجازی نیست.
لایهی زیرین رمان «سقوط» بیانگر پیچیدگیهای روح انسان یا اخلاق و فلسفه نیست، بلکه ساز و کار حکمرانی درقرن بیست و یک را میخواهد نمایان کند که آدمها را دور انگشت خود میچرخاند، زندگیشان را له، و به ناکجاآبادی پرتابشان میکند.
–مخاطبی که در فضاهای مجازی با دنیایی مینیمالیستی روبهروست، شاید حوصلهی خواندن بحثهای سیاسی و مانیفستهای حزبی را ندارد. بر همین اساس خیلی وقت است که نویسندگان دیگر سراغ این ماجراها نمیروند که خیلی آشکار و مستقیم دربارهی اندیشهی سیاسیِ شخصیتهایشان سخن بگویند. به نظر میرسد نویسنده هنوز به ارزشهای حزبی و اندیشههای سیاسی گذشتهاش وفادار است و سعی در تبیین آنها دارد. موافقاید با این داوری؟
-به نظرم در این داستان، نویسنده به عنوان توصیفگر کمتر حضور دارد و عمدهی کار به دوش راویست. بنابراین اندیشهها و داوریها و ارزشهایی که از زبان شخصیتها بیان میشود و غالبا هم تباین و تضاد دارد، ارزشهایی نیست که نویسنده بخواهد از آنها دفاع کند، چون خودش به عنوان مفسر و قاضی وارد داستان نمیشود و زباندرازی نمیکند. اما برداشت شما از شخصیتها نادرست نیست؛ به آنچه ارزشهای حزبی و اندیشههای سیاسیشان هست وفادارند، هرچند تعبیر من این است که به آرمانهایشان وفادارند نه سازمانشان.
-منظور من هم آرمان بود نه سازمان حزب.
-بله. آن آدمها پیرشدهاند، اما آن آرمانهای نیکخواهانه در قلبشان زنده است. آرمان با اندیشهی سیاسی تفاوت دارد.
-اما ممکن است طرح این بحثها در رمان برای برخی خوانندگان ملالآور باشد.
-دربارهی حوصلهی مخاطب امروزی حق با شماست. سرعت زندگی و تربیت شدگی ذهن براساس مطالب کوتاه و غیرتحلیلی فضای مجازی، کمتر به بخش اعظم جامعهی امروز میدان خواندن مطالب بلند و تحلیل سیاسی میدهد. سرعت امروز اینترنت در ایران برای من که در گذشته برای هر تکه از اطلاعات میبایست به چند کتاب و کتابخانه سر میزدم عالیست، ولی نسل امروز میگوید اعصابش از سرعت کم اینترنت داغان شده است و حق هم دارد. با این حال من از نسل جوان خواستهام حوصله کند و گذشتهی این کشور را از نگاه افراد با تجربه هم ببیند. از طرفی امروزه با همگانی شدن مشارکت در بحثهای سیاسی ونگرانی از فرجام کشور، تعداد جوانان پرسشگر جدی به هر حال کم نیست.
-به نظر میرسد میان زمان نوشتن بخش اول رمان که هویت نام دارد و باقی بخشها فاصلهیی معنادار وجود دارد، چون ضرباهنگ این بخش بسیار کند و نامتناسب با ضرباهنگ بقیهی فصلهاست.
-فکر میکنم در پرسش اول به این موضوع اشاره شد. آن بخش طولانیست و استخوانبندی داستان و معرفی شخصیتها را در بر دارد. کمحادثه است و بیشترش توصیف وضعیت درشرف فاجعهی طبقه متوسط است که قهرمان یا سوژهی اصلی رمان است.
–معتمد بیآنکه دریابد آیا شیرین زنده است و برمیگردد، یا اهداکنندهی قلبش کیست، میمیرد، این ابهام برای مخاطب هم وجود دارد. چرا داستان را تمام نکردهاید؟
-در نیمهی دوم سال ۱۴۰۱جوانها سربه نیست میشدند، برنمیگشتند، یا زنده بر نمیگشتند. دورانی تلخ بود و ستمی که بر جوانان رفت ناجوانمردانه بود. امروز هم آنهایی را که برگشتند دوباره میبرند یا خودکشی میکنند. همهی اینها رفتگان ما هستند. قصهی آن دوران تلخ را نمیشد پایانی خوش داد. درمورد هویت صاحب قلب پیوندی هم روشن است که یکی از قربانیان آن حوادث است. گمان نمیکنم ابهامی گذاشته باشم.
-ابهام وجود ندارد اما به نظر میآید با پایانی باز روبهروییم که چندان امیدوارکننده نیست.
مرگ معتمد در این رمان جسمانی است ولی به صورت نمادین مرگ او نشانهی پایان نسل پیشین، به تاریخ پیوستگی یک مرحله در اندیشه و عمل سیاسی، و از اینها مهمتر نابود شدن طبقهی متوسط است. اگر در اینها صراحت نیست عمد هست و هدف من همین بوده و اگر حس نمیشوند و به ذهن مخاطب نمیآیند، قصور و کمکاری من بوده است.
برخی کسان پیر شدهاند، اما آن آرمانهای نیکخواهانه در قلبشان زنده است. آرمان با اندیشهی سیاسی تفاوت دارد. مرگ معتمد در این رمان جسمانی است ولی به صورت نمادین مرگ او نشانهی پایان نسل پیشین، به تاریخ پیوستگی یک مرحله در اندیشه و عمل سیاسی، و از اینها مهمتر نابود شدن طبقهی متوسط است.
-وقایع رخ داده در رمان آیا در واقعیت نمونهی مشابهی دارند؟
– نه. رخدادهای داستان در مورد آن قلب، سوار کردن تخیل بر امکان وقوع است. یعنی واقعا قصه است. اما شخصیتها از نمونههای واقعی در طبقهی متوسط ایران گرفته شدهاند. آنچه معتمد دربارهی خودش میگوید، رخدادهای واقعی زندگی خود من است. چون دوران روزنامهنگاری پر افت وخیزی داشتم. همیشه این پرسش مطرح بود که چرا خاطراتت را نمینویسی. تصمیم گرفتم خاطرات ننویسم، اما آنچه در زندگیام حامل توصیف مناسب از دوران، یا واجد اهمیت بوده در این رمان بیاورم.
-دلیل استفاده از نام مستعار بر روی جلد کتاب چیست؟ گذشته از ممیزی و سانسور آیا بیم تعقیب قانونی امنیتی وجود دارد؟
– دلیل سادهیی دارد. من در ربع قرن اخیر جز در مورد یکی از روزنامهها که باید به عنوان مدیرمسئول اسمم را در گوشهیی مینوشتم، از اسم خودم استفاده نکردهام. البته درمورد ترجمهی کتاب این منع خودخواسته را نداشتم. این رمان مشمول آن عادت گمبودگی درکار روزنامهنویسیست. نگذاشتن نام به خاطر واهمهی امنیتی نیست، چون میدانم اگر کتاب مورد توجه سازمانهای امنیتی قرار گیرد بهقول معروف سه سوته نویسنده و حتی لیست خوانندگانش را هم پیدا میکنند.
–آیا تجربهی مشابهی پیش از این داشتهاید؟ (در مورد سانسور و خودسانسوری اجباری نویسندگان)
-برای ما که در ایران کار میکنیم این امر پیچیدهییست. سانسور حکومتی به کنار، خودسانسوری مهم است که درباره آن ذهنیات غریب غلوآمیزی وجود دارد و گاهی نادرست هم هست. مثلا فرض کنید من در کتابی که ترجمه میکنم و باید به متن آن وفادار باشم به این روایت مستند میرسم که در دوران جنگ هشت ساله، ایران از اسرائیل اسلحه دریافت میکرده . میدانید که در دههی ۶۰ گفتن این حرف سر آدم را که به باد میداد هیچ، کتاب را هم غیرقابل چاپ میکرد. خودسانسوری من میتوانست این باشد که به جای نام ایران مینوشتم یکی از کشورهای خاورمیانه. این کار را میکنیم تا کتاب را نجات بدهیم و خواننده با هوش متوسط هم داستان را میفهمد. این کتاب خاص به خاطر تشخیص اینکه به هر حال در داخل مجوز نمیگیرد در بیرون چاپ شد.
راستش من بخش اعظم این ماجرای خودسانسوری را تبلیغ نویسندگانی میدانم که هنرشان در شعار دادن و نمادگراییهای بچهگانه و ناتوانی از برقراری ارتباط با خواننده در شرایط سخت سلطهی استبداد است. سانسور واقعی، آن کار وحشتناکی است که در قتلگاه کتاب و مطبوعات، در وزارت ارشاد با فرهنگ این کشور صورت میگیرد و باید آن را برانداخت.
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: در ضرورت ارتباط معترضان جوان با آرزومندان ۵۷
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران