تجربیات یک شاعر از فلسطینی‌بودن/خانه‌ام را با یک‌کتاب ترک می‌کنم

تجربیات یک شاعر از فلسطینی‌بودن/خانه‌ام را با یک‌کتاب ترک می‌کنم
خبرگزاری مهر

به گزارش خبرگزاری مهر، مصعب ابوطحه شاعر و ادیب فلسطینی، در نامه‌ای که ۸ ژانویه در مجله چاپی نیویورکر منتشر شد، از مصیبت‌هایی نوشته که در راه ترک خانه‌اش تجربه کرده است.

این‌شاعر نوشته است:

وقتی جنگ به غزه می‌رسد، من و همسرم نمی‌خواهیم آنجا را ترک کنیم. می‌خواهیم درکنار پدر و مادر و برادران و خواهران خود باشیم و می‌دانیم که ترک غزه ترک آنهاست. حتی وقتی مرز با مصر به روی افرادی که پاسپورت خارجی دارند- که پسر ۳ ساله ما مصطفی هم جزو آنهاست، باز می‌شود ما در غزه می‌مانیم. آپارتمان ما در بیت لاهیا، در شمال غزه، در طبقه سوم است. برادرانم طبقات بالا و پایین ما زندگی می‌کنند و پدر و مادرم در طبقه هم‌کف. پدرم در باغ از مرغ‌ها و خرگوش‌ها مراقبت می‌کند و من یک کتابخانه پر از کتاب‌هایی دارم که دوستشان دارم.

بعد اسرائیل بروشورهایی روی محله ما می‌ریزد تا به ما هشدار دهد که باید تخلیه کنیم و ما در یک آپارتمان دو خوابه موقتی در کمپ آوارگان جبالیا جمع می‌شویم. به زودی با خبر می‌شویم که یک بمب خانه‌مان را ویران کرده است. حملات هوایی روی اردوگاه هم می‌بارد و ده ها نفر را در صد متری منزل ما می‌کشد. با گذشت زمان، پدر و مادرمان دیگر به ما نمی‌گویند که بمانیم.

وقتی آپارتمان ما در کمپ پناهندگان دیگر جای امنی محسوب نمی‌شود، به مدرسه سازمان امداد و کار سازمان ملل (unrwa) نقل مکان می‌کنیم. همسرم «مرام» با ده‌ها زن و بچه در کلاس درس می‌خوابد. من بیرون، با مردان، زیر شبنم می‌خوابم. یک بار صدای ترکش در مدرسه را می‌شنوم، انگار یک فنجان چای از روی میز افتاده باشد.

حالا وقتی من و مرام درباره رفتن صحبت می‌کنیم، می‌فهمیم که تصمیم فقط به ما مربوط نیست. مربوط به ۳ فرزند ماست. در غزه، کودک واقعاً کودک نیست. پسر ۸ ساله ما، یزان می‌خواهد اسباب بازی‌هایش را از خرابه‌های خانه‌مان بیاورد. او باید یاد بگیرد که چگونه نقاشی کند، چگونه فوتبال بازی کند، چگونه یک عکس خانوادگی بگیرد، اما به جای آن یاد می‌گیرد چگونه وقتی بمب می‌ریزد، پناه بگیرد.

۴ نوامبر شده و اسامی ما در لیست تایید شده مسافران در گذرگاه مرزی رفح جا می‌گیرد و به ما اجازه می‌دهد تا غزه را ترک کنیم. فردای آن روز پیاده راه افتادیم و به موج فلسطینی‌هایی پیوستیم که مسیر ۳۰ کیلومتری جنوب را طی می‌کردند. کسانی که می‌توانند سریعتر از ما سفر کنند آنهایی هستند که سوار بر الاغ یا توک توک هستند. اما آنها به زودی دوباره دیده می‌شوند که دارند برمی‌گردند. دوستی را می‌بینیم که به ما می‌گوید نیروهای اسرائیلی یک ایست بازرسی در جاده صلاح‌الدین ایجاد کرده‌اند، در بزرگراه شمال به جنوب که قرار است عبور و مرور ایمن فراهم کند. او می‌گوید تیراندازی‌هایی که آنجا دیده متقاعدش کرد که باید برگردد. به مدرسه برمی‌گردیم.

مصطفی و یافا، دختر ۶ ساله ما، آنقدر تب دارند که به سختی می‌توانند راه بروند. خواهرانم هم از ما می‌خواهند نرویم. مرام می‌گوید: بیا آنها را رها نکنیم. ما برای خانواده می‌خواهیم بمانیم و برای خانواده می‌خواهیم برویم.

سپس ۱۵ نوامبر، من در طبقه سوم مدرسه هستم و می‌خواهم چای بنوشم که صدای انفجار و فریادهایی را می‌شنوم. نوعی گلوله که به آن بمب دودزا می‌گوییم بیرون منفجر شده و مردم در تلاشند تا آتش را با شن و ماسه خاموش کنند.

لحظاتی بعد بمب دودزای دیگری در آسمان بالای سرمان منفجر می‌شود و ابر سفیدی از گاز را به هر سو پرت می‌کند. ما سرفه‌کنان می‌أویم تا هر چه زوددتر درها و پنجره ها را ببندیم. مرام تکه‌های پارچه خیس را به ما می‌دهد و ما آنها را جلوی بینی و دهانمان می‌گیریم و سعی می‌کنیم نفس بکشیم.

آن شب صدای بمب و گلوله تانک می‌شنویم و من به سختی می‌خوابم. روزهای بعد گلویم طعم گاز می‌دهد و اسهال دارم. نمی‌توانم یک توالت تمیز پیدا کنم و آبی برای شستشو وجود ندارد. احساس استفراغ دارم.

با خانواده‌ام شوخی کرده بودم که تا سی و یکمین سالگرد تولدم، در ۲۶ آبان، آرامش حاکم می‌شود. آن روز که می‌رسد، خجالت می‌کشم. به مادرم می‌گویم کیک من کجاست؟ می‌گوید وقتی به خانه ویران شده مان برگشتیم، یکی می‌پزد.

۱۸ نوامبر، گلوله‌های تانک اسرائیلی دو کلاس درس را در مدرسه دیگری که پدربزرگ و مادربزرگ و عموی پدری مرام در آنجا اقامت داشتند، ویران کرد. احمد برادر همسرم متوجه می‌شود چند تن از اعضای خانواده‌اش مرده‌اند. پدر و مادرم از ما می‌خواهند پناهگاه را ترک نکنیم، اما وقتی خبر را می‌شنویم وانمود می‌کنیم به دستشویی می‌رویم و می‌رویم تا اقوام را پیدا کنیم.

در جاده غبارآلودی که به مدرسه می‌رسد، صحنه‌ای دلخراش در انتظارمان است. مردم با کپسول گاز، تشک و پتو در حال فرار هستند. تعدادی الاغ و اسب در حال خونریزی هستند. دم یک اسب تقریباً جدا شده است. وقتی مرد جوانی سعی می‌کند آب بخورد، آب از سوراخی که در گلویش ایجاد شده بیرون می‌ریزد. از من می‌پرسد آیا چاقو دارم تا او را از آن بدبختی نجات دهم.

وقتی پدربزرگ و مادربزرگ «مرام» را داخل مدرسه می‌بینیم که روی زمین نشسته‌اند، احساس آرامش می‌کنیم. در حالی که عموهایش وسایل خود را بسته‌بندی می‌کنند، یکی از آنها در مورد فرار به جنوب صحبت می‌کند. پدربزرگ و مادربزرگ مرام التماسش می‌کنند که جایی نرود.

صبح روز بعد، ساعت پنج با آسمان ابری از خواب بیدار می‌شوم. طوفانی در راه است. در حالی که همه خوابند، از سطل یک بطری آب پر می‌کنم، وضو می‌گیرم و نماز سحر می‌خوانم. بعد حدود ساعت ۶:۳۰ صبح، نادر عموی مرام به اتاق ما می‌آید. او در حال آماده شدن برای عزیمت به جنوب با برادرانش است. می‌گوید: اگر کسی بخواهد به ما ملحق شود، در دروازه بیمارستان منتظر می‌مانیم.

این بار وقتی از مرام می‌پرسم می‌خواهی بروی؟ می‌گوید بله. می‌گوید: چمدان‌هایمان بسته است.

مرام از تصمیم ما به پدر و مادرش خبر می‌دهد. در حالی که آنها را در آغوش می‌گیرد، همه گریه می‌کنند. سپس با هم به طبقه سوم می‌رویم که پدر و مادرم در راهرو روی یک تشک نشسته‌اند. آنها در حال نوشیدن قهوه صبح خود با دو تا از خواهران من و شوهرانشان هستند. چمباتمه می‌زنم و با صدای آهسته به پدر و مادرم می‌گویم قصد داریم غزه را ترک کنیم.

رنگ مادرم می‌پرد. به فرزندانم نگاه می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

من نمی‌خواهم کسی را در آغوش بگیرم، زیرا نمی‌خواهم باور کنم دارم ترک‌شان می‌کنم. پدر و مادرم را می‌بوسم و با خواهر و برادرم دست می‌دهم، انگار فقط به یک سفر کوتاه می‌روم. آنچه من احساس می‌کنم گناه نیست بلکه حس بی‌انصافی است. چرا من می‌توانم آنجا را ترک کنم و آنها نمی‌توانند؟ ما خوش شانس هستیم که مصطفی در آمریکا به دنیا آمده است، آیا این باعث می‌شود آنها کمتر انسان باشند، ارزش حمایت نداشته باشند، زیرا فرزندانشان آنجا متولد نشده‌اند؟ به این فکر می‌کنم که وقتی می‌رویم، شاید نتوانم با آنها تماس بگیرم یا حتی بفهمم زنده هستند یا مرده‌اند. هر قدمی که برمی‌داریم ما را از آنها دورتر می‌کند.

قبل از اینکه مرام همسر من باشد، همسایه ما بود. سال ۲۰۰۰ وقتی ۸ ساله بودم، پدرم از زادگاه ما، اردوگاه آوارگان الشطی، نقل مکان کرد و خانه‌ای در بیت لاهیا برای ما ساخت. مرام که یک سال از من کوچکتر بود، در همسایگی زندگی می‌کرد. آنقدر از او خوشم آمد که هر سال تحصیلی، کتاب‌های درسی قدیمی‌ام را به او می‌دادم تا مجبور نباشد کتاب‌های جدید بخرد.

یک روز، مرام من را در طبقه سوم خانه‌مان دید که با یک دوربین دوچشمی جدید به دوردست‌ها نگاه می‌کردم. داشتم از پنجره مرز با اسرائیل را می‌دیدم. او خواهر کوچکترش را فرستاد تا از من بپرسد آیا دختری را دنبال می‌کنم؟

به خواهر مرام گفتم به او ربطی ندارد. اما فهمیدم مرام نسبت به من احساساتی دارد. ما شروع کردیم به رد و بدل کردن پیام از طریق خواهران کوچک‌مان و سال ۲۰۱۵ وقتی من ۲۲ ساله بودم، با هم ازدواج کردیم.

صبح که عازم جنوب شدیم، مرام جلباب می‌پوشد و پتوی یافا را که سری شبیه روباه و دو آستین دارد برمی‌دارد تا مثل شنل بپوشد. یک لیتر آب داریم. وقتی وسایلمان را جمع می‌کنیم و با برادر کوچک مرام، ابراهیم، به سمت دروازه بیمارستان می‌رویم، عموهایش از قبل آنجا هستند.

با نوجوانی که یک گاری با الاغ را می‌راند سلام علیک می‌کنم. «جنوب می‌روی؟»

او نمی‌داند کدام سمت جنوب است. می‌پرسد «چقدر به من می‌دهی؟»

من صد مثقال اسرائیلی، حدود بیست و هفت دلار آمریکا، پیشنهاد می‌کنم. جوان دیگری که مادرش روی ویلچر نشسته هزینه را با ما تقسیم می‌کند.

گاری ما از کنار خانه‌ها و مغازه‌های بمب گذاری شده می‌گذرد. خیابان رودخانه‌ای از مردم است که به سمت جنوب جریان دارد، بسیاری از آنها پرچم‌های سفید حمل می‌کنند تا نشان دهند غیرنظامی هستند. ابراهیم از گاری الاغ می‌پرد و چوبی برمی‌دارد و زیرپیراهن سفیدی به آن می‌بندد.

در میان جمعیت، مردی به نام رامی را می‌بینم که بیش از یک دهه پیش با من فوتبال بازی می‌کرد. او با خوشحالی سلامی می‌دهد و می‌پرسد آیا پدر هفتاد ساله‌اش می‌تواند سوار گاری ما شود؟ کمی جا باز می‌کنیم تا سوار شود.

سیزده کیلومتر بعد از میدان الکویت می‌گذریم. یک ایست بازرسی اسرائیلی از دور نمایان می‌شود. سربازان با یک تانک و ایجاد مانع شنی تردد پیاده‌ها را کنترل می‌کنند. وقتی سربازها می‌خواهند راه را ببندند، تانک را وارد جاده می‌کنند.

صدها نفر پیر و جوانی که در جاده بودند، در برابر تانک جمع می‌شوند. من می‌توانم به صحنه دیگری مانند این فکر کنم: نکبه ۱۹۴۸، زمانی که شبه نظامیان صهیونیست صدها هزار فلسطینی را مجبور به ترک روستاها و شهرهای خود کردند. در عکس‌های مربوط به آن زمان، خانواده‌ها با پای پیاده فرار می‌کنند و سعی دارند تا با بازمانده وسایل‌شان که روی سرشان نگه داشته‌اند، تعادل خود را حفظ کنند.

بچه‌ها می‌ترسند. مصطفی از من می‌پرسد می‌تواند دوباره به شمال پیش مادربزرگش ایمان برود که او را در رختخواب می‌نشاند؟ نمی دانم به او چه بگویم. بالاخره می‌گویم می‌رویم و می‌بینیمش. صبور باش.

همانطور که به تانک نزدیک می‌شویم، مدارک سفرمان را با پاسپورت آبی آمریکایی مصطفی بالای سرم می‌دارم. یکی از سربازان از داخل تانک با بلندگو فریاد می‌زند. دیگری یک مسلسل در دست دارد. من تقریباً تمام عمرم را در غزه زندگی کرده‌ام و این اولین سربازان اسرائیلی هستند که می‌بینم. از آنها نمی ترسم، اما به زودی این اتفاق خواهد افتاد.

ما بسیار خوشحالیم که عموهای «مرام» را جلوتر از خودمان می‌بینیم. ابراهیم فریاد می‌زند. یکی از آنها، امجد، پوزخندی می‌زند و فریاد می‌زند: تو موفق شدی!

خط جمعیت جلو می‌رود. فایض یکی از عموهای مرام، در حال هل دادن ویلچری است که مادربزرگ ۹۰ ساله مرام رویش نشسته است. در کمال تعجب، فایض سربازان را متقاعد می‌کند که بزرگان باید اول از آنجا عبور کنند و یک نفر هم باید آنها را همراهی کند. اما، وقتی دو نفر سعی می‌کنند با ویلچر همراه شوند، سربازی با عصبانیت به آنها دستور می‌دهد بایستند و با اسلحه‌اش به زمین شلیک می‌کند.

بچه‌ها جیغ می‌زنند. وحشت در خط موج می‌زند. باد می‌وزد، انگار می‌خواهد صحنه تئاتر را از نو مرتب کند. تانک به جاده برمی‌گردد و حدود ۲۰ دقیقه طول می‌کشد تا دوباره عقب برود.

ما در آستانه عبور از ایست بازرسی هستیم که سربازی به ظاهر تصادفی شروع به صدا زدن می‌کند.

«مرد جوان با کیسه پلاستیکی آبی و ژاکت زرد، همه چیز را زمین بگذار و بیا اینجا».

بعد از اینکه سربازان اسرائیلی پاسپورت خانواده‌ام را گرفتند، نگرانم که مدارک لازم برای خروج از غزه را نداشته باشیم.

«مرد با موهای سفید و پسری در بغل، همه چیز را رها کن و بیا جلو!»

فکر می‌کنم آنها من را از خط خارج نمی‌کنند. مصطفی را در بغل دارم و پاسپورت آمریکایی‌اش در دستم است. سپس سرباز می‌گوید: «جوانی با کوله پشتی مشکی که پسری مو قرمز را در بغل دارد. پسر را زمین بگذار و به سمت من بیا.» روی صحبت او با من است.

تصمیم ناگهانی می‌گیرم تا پاسپورت‌هایمان را به سربازان نشان دهم. مرام گوشی من و پاسپورتش را نگه می‌دارد. می‌گویم: «درباره خودمان به آنها خواهم گفت که به گذرگاه مرزی رفح می رویم و پسرمان شهروند آمریکایی است». اما تنها چند قدم برداشته‌ام که سرباز دستور توقف به من می‌دهد. آنقدر می‌ترسم که فراموش می‌کنم به مصطفی نگاه کنم. صدای گریه‌اش را دارم می‌شنوم.

من هم به صف طولانی مردان جوانی که زانو زده‌اند ملحق می‌شوم. یک سرباز به دو زن مسن که به نظر می‌رسد منتظر مردان بازداشت شده هستند دستور می‌دهد به راه‌شان ادامه بدهند. سرباز می‌گوید: «حرکت نکنی، شلیک می‌کنیم». پشت سرم مرد جوانی گریه می‌کند: «چرا مرا انتخاب کردند؟ من یک کشاورز هستم». می‌گویم: «نگران نباش، به او می‌گویم. آنها سؤال می‌پرسند و بعد آزادمان می‌کنند».

بعد از نیم ساعت اسم کاملم را می‌شنوم، دوبار: مصعب مصطفی حسن ابوطحه. من متحیر هستم. کارت شناسایی‌ام را وقتی از خط بیرون کشیده شدم به کسی نشان نداده‌ام. اسم من را از کجا می‌دانند؟

به سمت یک جیپ اسرائیلی می‌روم. لوله تفنگ به سمت من نشانه رفته است. وقتی از من شماره ملی‌ام را می‌پرسند، با بلندترین صدایی که می‌توانم جواب می‌دهم.

«باشه، کنار بقیه بنشین.»

حدود ۱۰ نفر از ما اکنون روی شن‌ها زانو زده‌ایم. می‌توانم انبوهی از پول، سیگار، تلفن همراه، ساعت و کیف پول را ببینم. مردی از همسایگی خود را می‌شناسم که کمی از پدرم کوچکتر است. او می گوید: «مهم ترین چیز این است که آنها ما را به عنوان سپر انسانی برای تانک‌های خود نگیرند». این احتمال هرگز به ذهن من خطور نکرده بود و حالا وحشت من بیشتر می‌شود.

ما را، دو به دو، به کنار دیوار می‌برند. سربازی با بلندگو به ما می‌گوید لباس‌هایمان را در بیاوریم. دو نفر دیگر اسلحه را به سمت ما نشانه می‌گیرند. من تا شورتم درمی‌آورم. مرد جوان کناری‌ام هم همین کار را می‌کند.

سرباز دستور می‌دهد ادامه دهیم. ما شوکه به هم نگاه می‌کنیم. فکر می‌کنم یکی از سربازان مسلح حرکتی می‌کند و از جان خود می‌ترسم. آخرین تکه لباسمان را هم در می‌آوریم.

«بچرخ!»

این اولین بار در زندگی‌ام است که غریبه‌ها به من برهنه نگاه می‌کنند. آنها به زبان عبری صحبت می‌کنند و شاد به نظر می‌رسند. آیا موهای بدن من موجب خنده‌شان شده؟ شاید بتوانند زخم‌هایی را ببینند که از اصابت ترکش به پیشانی و گردنم در ۱۶ سالگی به جای مانده است. سربازی مدارک سفرم را می‌خواهد. با لرز می‌گویم: «این ها پاسپورت‌های ما هستند. ما به سمت گذرگاه مرزی رفح می‌رویم».

«خفه شو پسر عوضی».

اجازه پیدا می‌کنم لباسم را بپوشم، اما ژاکتم را نه. کیفم را می‌گیرند و دستانم را با دستبند پلاستیکی از پشت می‌بندند. یکی از سربازها در مورد کارت کارمند unrwa (آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک) من نظر می‌دهد. به او می‌گویم: «من معلم هستم». دوباره به من فحش می‌دهد.

سربازها چشمانم را می‌بندند و یک دستبند شماره دار به یک مچ دستم می‌زنند. فکرمی‌کنم اگر قرار بود اسرائیلی‌ها با یک عدد شناخته شوند چه احساسی می‌داشتند. بعد یکی پشت گردنم را می‌گیرد و به جلو هلم می‌دهد، انگار گوسفندی هستیم در راه ذبح شدن. من مدام می‌خواهم با کسی صحبت کنم، اما کسی پاسخ نمی‌دهد. زمین گل آلود و سرد و پر از آوار است.

من را روی زانوهایم می‌اندازند و سپس مجبور می‌شوم بایستم و بعد دستور داده می‌شود دوباره زانو بزنم. سربازان مدام به زبان عربی می پرسند: «اسم تو چیست؟ شماره ملی تو چیست؟»

مردی خطاب به من به انگلیسی می‌گوید: «فعال هستی. با حماس، درست است؟»

«من؟ قسم می‌خورم، نه. از سال ۲۰۱۰ شروع به تحصیل در دانشگاه کردم و چهار سال گذشته را در آمریکا گذراندم و مدرک M.F.A در نویسندگی خلاق از دانشگاه سیراکیوز گرفته‌ام».

او متعجب به نظر می‌رسد.

می‌گوید: «برخی از اعضای حماس که ما دستگیر کردیم اعتراف کردند که عضو حماس هستی».

«آنها دروغ می‌گویند» و از او دلیلی برای اثبات حرفش می‌خواهم.

به صورتم سیلی می‌زند. «تو به من مدرک بده که عضو حماس نیستی!»

همه چیز اطرافم تاریک و ترسناک است. از خودم می‌پرسم، چطور یک فرد می‌تواند اثبات کند که چیزی نیست؟ دوباره با حالت تهاجمی به جلو می‌روم. «چه کار کردم؟ ما را به کجا خواهند برد؟»

به من می‌گویند کفش‌هایم را در بیاورم و گروهی از ما به جای دیگری هدایت می شوند. باران و باد سرد از پشت به ما می‌زند.

مصعب ابوطحه: خانه‌ام را تنها با یک کتاب ترک می‌کنم: یک نسخه فرسوده از مجموعه شعرم، «چیزهایی که در گوشم پنهان می‌شوی: شعرهایی از غزه».

یکی می‌گوید: «شما به دختران ما تجاوز کردید. شما بچه‌های ما را کشتید». به گردن ما ضربه وارد می‌کند و با چکمه‌های سنگین به پشت ما لگد میزند. در دوردست، صدای تیراندازی توپخانه را می‌شنویم.

یکی یکی به زور سوار کامیون می‌شویم. کسی که حرکتی نمی‌کند توی بغلم فرود می‌آید. می‌ترسم سربازی جسدی را به عنوان شکنجه روی من انداخته باشد، اما از صحبت کردن می‌ترسم. زمزمه می‌کنم: «زنده‌ای؟»

آن شخص می‌گوید: «آره، مرد» و من با خیال راحت آه می‌کشم.

وقتی کامیون می‌ایستد، صدایی شبیه شلیک گلوله می‌شنویم. دیگر بدنم را حس نمی کنم. سربازها بویی می‌دهند که مرا یاد تابوت می اندازد. می‌بینم دارم آرزو می‌کنم که کاش سکته‌ای قلبی مرا بکشد.

در ایستگاه بعدی، دوباره بیرون زانو می‌زنیم. برای من این سوال پیش می‌آید که آیا ارتش اسرائیل دارد با ما نمایش می‌دهد؟ وقتی مرد جوانی در کنار من فریاد می‌زند: «حماس نه، حماس نه!»، صدای لگدهایی را می‌شنوم تا اینکه او ساکت می‌شود.

مرد دیگری که شاید با خودش صحبت می‌کند، به آرامی می‌گوید: «باید کنار دخترم و همسر باردارم باشم. خواهش می‌کنم».

چشمانم پر از اشک می‌شود. مرام و بچه‌هایمان را آن طرف پاسگاه تصور می کنم. آنها پتو یا حتی لباس کافی ندارند. می‌توانم صدای سربازان زن را بشنوم که حرف می‌زنند و می‌خندند.

ناگهان یکی با لگد به شکمم زد. به عقب پرت شدم و بی‌نفس به زمین افتادم. به عربی مادرم را فریاد می‌زنم.

به زور روی زانوهایم برمی‌گردم. وقتی برای احساس ترس وجود ندارد. چکمه‌ای به بینی و دهانم لگد می‌زند. احساس می کنم تقریباً تمام شده ام، اما کابوس تمام نشده است.

پشت در کامیون، بدنم آنقدر درد می‌کند که آرزو می‌کنم کاش دست و شانه نداشتم. بعد از نود دقیقه رانندگی، ما را از کامیون پیاده کرده و از پله‌ها پایین می آورند. سربازی دستبندهای پلاستیکی‌ام را قطع می کند. می‌گوید: «هر دو دست روی حصار».

این بار سرباز دستانم را از جلو می‌بندد. یک نفس راحت. حدود پانزده متر اسکورت می‌شوم. سرانجام، شخصی با من به زبان عربی بومی فلسطینی صحبت می‌کند. انگار همسن پدرم است.

ابتدا از این مرد متنفرم. فکر می‌کنم همکار آنهاست. اما بعد می‌شنوم که او را «شاویش» می‌نامند؛ یک زندانی مثل ما که چاره‌ای جز کار کردن برای زندانبان‌هایش ندارد. او می‌گوید: «بگذار کمکت کنم».

شاویش به من لباس نو می‌پوشاند و مرا به داخل حصار می‌برد. وقتی سرم را با چشم‌بند بالا می‌برم، نگاه‌های مبهمی از سقف فلزی موج‌دار می‌بینم. ما در نوعی بازداشتگاه هستیم. سربازان در اطراف راه می روند و ما را تماشا می کنند. شاویش چیزی شبیه تشک یوگا را باز می کند و من را با یک پتوی نازک می پوشاند. دست‌های بسته ام را به عنوان بالش پشت سرم می گذارم. بازوانم از درد می‌جوشد، اما بدنم کم کم گرم می شود. این پایان روز اول است.

سال ها آرزو داشتم از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کنم و خانه‌ام را از بالا ببینم. در زندگی بزرگسالی‌ام هرگز پرواز غیرنظامی بر فراز غزه ندیدم. فقط هواپیماهای جنگی و پهپادها را دیده‌ام. اسرائیل فرودگاه بین‌المللی غزه را اوایل ۲۰۰۰ و در جریان انتفاضه دوم بمباران کرد و از آن زمان دیگر آنجا فعالیتی نداشته است.

بیشتر دوستان من هرگز غزه را ترک نکرده‌اند. اما در سال‌های اخیر، در حالی که برای یافتن شغل و تغذیه خانواده‌ها تلاش می‌کردند، پرسیده‌اند تا کی باید صبر کرد؟ برخی به ترکیه و سپس به اروپا مهاجرت کرده‌اند. برخی به ۳ سفر من به آمریکا حسادت می‌کنند. هر بار که برمی‌گشتم، با عکس‌هایی که از شهرهای ناآشنا و درختان و برف داشتم، مردم مرا «آمریکایی» صدا می‌کردند و از من می‌پرسیدند چرا برگشتم. می‌گویند غزه که چیزی ندارد. من همیشه به آنها می‌گویم می‌خواهم کنار خانواده و همسایه هایم باشم. من خانه و شغل معلمی و کتاب‌هایم را دارم. می‌توانم با دوستانم فوتبال بازی کنم و برای غذا خوردن بیرون بروم. چرا غزه را ترک کنم؟

با صدای سربازی که با بلندگو فریاد می‌زند از خواب بیدار می شویم. شاویش مطمئن می‌شود که همه روی زمین زانو زده باشند. به ما گفته است که ما در مکانی به نام بیر شوا در صحرای نقب هستیم. این اولین بار است که در اسرائیل هستم.

کوچکترین ما که صدایش را از روی خط تشخیص می‌دهم، ناگهان فریاد می‌زند که بی گناه است. می‌گوید: «باید مادرم را ببینم». پاهایم شروع به بی حس شدن می‌کند.

صدای فریاد و کتک می‌شنوم. او می‌گوید: «اوکی، اوکی، خفه می‌شم. اما لطفاً مرا برگردانید عقب». ضرب و شتم با شدت بیشتر دنبال می‌شود.

نفر کناری من از شاویش آب می‌خواهد. شاویش می‌گوید: «هنوز آب نیست». او ناامید به نظر می‌رسد و من با او همدردی می کنم. بیش از صد زندانی به او وابسته هستند. وقتی مرا به توالت می‌برد - برای اولین بار از صبح قبل- باید به من کمک کند تا در را باز کنم و در حالت مناسب بایستم. بوی تعفن بسیار قوی است.

صبحانه یک تکه نان کوچک، مقداری ماست و یک ذره آب است که مستقیم در دهان ما ریخته می‌شود. گرسنه نیستم، حتی میل خوردن کیک تولد مادرم را هم ندارم. وقتی به توالت برمی‌گردم، حوالی ظهر، شاویش به من می‌گوید دستمال توالت و آب برای شستن وجود ندارد.

بعد یک سرباز به شاویش می‌گوید که ما پیش دکتر می‌رویم. در اتاق احساس آرامش می‌کنم.

من در مورد دیابتم به او خواهم گفت.

«بله، و من در مورد مشکل مثانه‌ام هم به او خواهم گفت».

از درد بینی، فک بالا و گوش راستم که چند سال پیش جراحی کردم به او خواهم گفت. از وقتی به صورتم لگد زدند، شنوایی‌ام ضعیف تر از قبل شده است.

بیرون زانو می‌زنیم و دست هایمان را روی پشت فرد جلویی قرار می‌دهیم. باد به ما می‌زند؛ سنگ ها در زانوهای ما فرو می‌روند. ما را سوار اتوبوس می‌کنند و سربازی سرم را پایین می‌اندازد، حتی باوجود اینکه چیزی نمی‌بینم. شاید آنها نمی‌خواهند به صورت ما نگاه کنند.

وقتی از کامیون خارج می‌شویم و نامم را صدا می کنند و به طور موقت کارت شناسایی‌ام را به من می‌دهند، احساس امید می‌کنم. شاید قرار است ما را آزاد کنند.

در داخل یک ساختمان، چشم بند من را برداشتند. سربازی M-۱۶ را به سمت من نشانه گرفته است. سرباز دیگری پشت کامپیوتر سوال می‌پرسد و از من عکس می گیرد. یک نشان شماره دار دیگر به بازوی چپ من بسته شده است. سپس دکتر را می بینم که می‌پرسد آیا از بیماری‌های مزمن رنج می برم یا احساس بیماری دارم. به نظر می رسد او به درد من علاقه ای ندارد.

به بازداشتگاه برگشته‌ایم، دوباره با چشم‌بند، ساعت‌ها با درد، زانو می‌زنیم. سعی می‌کنم بخوابم. مردی آن نزدیک ناله می‌کند. یکی دیگر امیدوار است که دوباره نزد دکتر برود. اواخر غروب، سربازی نام من را صدا می کند. شاویش مرا به سمت دروازه هدایت می کند و یک جیپ می‌آید تا مرا ببرد.

من را در یک اتاق کوچک به صندلی بسته‌اند. یک افسر اسرائیلی به نام کاپیتان ت وارد می‌شود و می پرسد: «مرحبا، کیفک؟» کلماتی عربی به معنی «سلام، خوبی؟»

به او می گویم به خاطر کارهایی که با من کرده‌اند بسیار ناراحت هستم.

او می گوید: «ناراحت نباش. صحبت خواهیم کرد.»

کاپیتان اتاق را ترک می کند و با قهوه برمی‌گردد. سربازی بازوی راستم را باز می کند تا بتوانم فنجانم را نگه دارم.

من می گویم همه چیز را در مورد خودم به او می گویم، از جمله جایی که در ۷ اکتبر بودم، اما می خواهم او به یک سوال پاسخ دهد.

«حتما. دارم گوش می‌کنم.»

آیا او مرا آزاد می‌کند اگر چیزی به من نچسبد؟

قول می‌دهد که خواهد کرد.

زمانی که من از سفرهایم به آمریکا، کتاب شعرم و دانش آموزان انگلیسی‌ام برایش می‌گویم، یادداشت برداری می کند. به او می گویم صبح روز هفتم اکتبر، زمانی که حماس شروع به پرتاب موشک به سمت اسرائیل کرد، من چند لباس نو پوشیده بودم و همسرم از من عکس می گرفت. صدای موشک یافا را به گریه انداخت، به همین دلیل چند ویدیوی یوتیوب را در گوشی خود به او نشان دادم. پدر و برادرانم در طبقات مختلف خانه بودند و ما از پنجره شروع به گفت و گو کردیم. چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ آیا این نوعی رزمایش است؟

در تلگرام، شروع به یافتن فیلم‌هایی از جنگجویان حماس در داخل اسراییل با جیپ‌ها و موتورسیکلت‌های خود، محاصره خانه‌ها و تیراندازی به سربازان اسرائیلی کردیم. در آغاز، برخی از مردم غزه از این حمله هیجان زده و خوشحال به نظر می رسیدند. اما بسیاری از ما گیج و ترسیده بودیم. اگرچه غزه توسط اشغالگران اسرائیل ویران شده است، اما من نمی توانم جنایات انجام شده علیه غیرنظامیان اسرائیلی را توجیه کنم. هیچ دلیلی برای کشتن کسی وجود ندارد. من همچنین می دانستم که اسرائیل پاسخ خواهد داد. حماس پیش از این هرگز چنین کاری نکرده بود، و من می ترسیدم که انتقام اسرائیل نیز بی سابقه باشد.

کاپیتان ت دو سوال از من می‌پرسد. اول، آیا من از تونل های حماس یا طرح هایی برای کمین اطلاع دارم؟

من می‌گویم بیشتر چهار سال گذشته را در آمریکا گذرانده ام. وقتم را به تدریس، خواندن، نوشتن و بازی فوتبال می گذرانم. من این چیزها را نمی‌دانم و با حماس کاری ندارم.

سپس سروان ت از من نام و سن اعضای خانواده ام را می پرسد. قبل از رفتنم، او به من می گوید که از خانواده ای از یهودیان مراکشی است. او می‌گوید: «چیزهای مشترک زیادی بین ما وجود دارد». سرم را تکان می دهم و لبخند می زنم و سعی می کنم باور کنم منظورش همان چیزی است که می‌گوید.

از او می پرسم چه اتفاقی برای من خواهد افتاد. او می گوید، آنها به آنچه من به او گفته ام نگاه خواهند کرد. ممکن است چند روز طول بکشد.

«و بعد؟»

«ما شما را یا زندانی یا آزاد می کنیم».

من روی تخت، غل و زنجیر شده و منتظر بازگشت به بازداشتگاه هستم. یک نفر می‌آید تا مرا ببرد، اما بعد می ایستد و با دیگری صحبت می‌کند. مدتی مرا رها می کنند و با صدای موسیقی عبری خوابم می برد. من صدای خواننده را دوست دارم.

وقتی از خواب بیدار می شوم، سربازی چیزی به انگلیسی می گوید که باورم نمی شود.

«بابت اشتباه متاسفیم. تو داری میری خونه.»

«جدی میگی؟»

سکوت

«من به غزه برمی‌گردم و با خانواده ام خواهم بود؟»

«چرا من جدی نبودم؟»

صدای دیگری به گوش می‌رسد: «این نویسنده نیست؟»

وقتی به بازداشتگاه برگشتم، وقتی خوابم می‌برد، به این جمله فکر می کنم که «ما از اشتباه متاسفیم». من تعجب می کنم که ارتش اسرائیل چقدر اشتباه کرده است و آیا آنها از بابت دیگران هم متاسف‌اند یا خیر.

روز سه‌شنبه، حدود دو روز بعد از اینکه مدرسه را ترک کردم، مرد بلندگودار به ما یاد می‌دهد که چگونه به زبان عبری صبح بخیر بگوییم. یکصدا می‌گوییم: «بوکر توف، کاپیتان». برخی از بازداشت شدگان جدید به محوطه ای در همان نزدیکی رسیده‌اند و به نظر می رسد سربازانی که بر آنها نظارت می کنند سرگرم خوشگذرانی هستند. آنها بخشی از آهنگ کودکانه عربی «آه گوسفندم!» را می خوانند و به زندانیان دستور می دهند که در پاسخ «بع» بگویند.

حدود یک ساعت بعد، سربازی نام من را صدا می کند و به من دستور می‌دهد نزدیک دروازه بایستم. شاویش به من هشدار می دهد که ممکن است از من بازجویی کنند و دوباره مرا کتک بزنند. او می‌گوید: «قوی باش و دروغ نگو». یک موج وحشت را احساس می‌کنم.

بعد از یک ساعت چند سرباز نزدیک می‌شوند. یکی کارت ملی‌ام را دارد و دیگری یک جفت دمپایی برایم می‌اندازد و می‌گوید راه بیفتم. سپس یکی از آنها می‌گوید: «رها!»

خیلی خوشحالم که از او تشکر می‌کنم. به زن و بچه‌هایم فکر می‌کنم. امیدوارم پدر و مادر و خواهر برادرهایم زنده باشند.

حدود دو ساعت را در محلی که از من بازجویی کردند، با موسیقی عبری می گذرانم. به من مقداری آب و غذا می‌دهند، اما سربازان هرگز پاسپورت خانواده ام را پیدا نمی‌کنند. سوار یک جیپ می شوم، در محاصره سربازان. بعد از دو ساعت می‌توانم از اطراف چشم‌بندم ببینم که داریم به غزه نزدیک می‌شویم.

سربازان بیرون می‌آیند، سیگار می کشند و با جلیقه و کلاه کاملاً مسلح برمی‌گردند. به مردی فکر می‌کنم که در صف درباره سپر انسانی گفت. کم کم دارم آرزو می‌کنم که وقتی کارت شناسایی‌ام را به من دادند بتوانم به بازداشتگاه برگردم.

کنار دیوار ایستاده و به نزدیکترین سرباز می‌گویم که می‌ترسم.

«احساس ترس نداشته باش. به زودی می‌روی.»

دست‌بندم بریده شده و چشم‌بندم برداشته می شود. جایی هستم که مجبور شدم لباس‌هایم را درآورم. وقتی زندانیان جدیدی را می بینم که آنجا منتظرند، غم و اندوه مرا فرا می‌گیرد.

تند راه می روم. به ایست بازرسی برگشتم، در انبوهی از وسایل، کیف دستی‌ام را پیدا کردم، اما نه کوله پشتی یازان را که لباس‌های زمستانی بچه‌هایمان را در آنجا داده بودیم. سربازی با عصبانیت سر من فریاد می‌زند. می گویم: «من تازه آزاد شدم».

در جاده صلاح الدین، ده ها نفر منتظر هستند. مادری گریان می‌پرسد که آیا پسرش را دیده‌ام؟ او می گوید: «او روز دوشنبه ربوده شد». امروز سه شنبه است. من او را ندیده‌ام.

نه پولی دارم و نه تلفنی، اما یک راننده مهربان پیشنهاد می‌کند که مرا در شهر جنوبی دیرالبلاح پیاده کند. می دانم که اقوام همسرم به آنجا پناه برده‌اند و احتمالاً مرام با بچه ها به آنها ملحق شده است. در حالی که مرد رانندگی می‌کند، من می‌پرسم کجا هستیم و او اسامی اردوگاه‌های پناهندگان را می گوید: النصیرات، البریج، المغازی.

در دیرالبلاح، از چند جوانی که بیرون بانک ایستاده‌اند و از وای‌فای آن استفاده می کنند، می‌پرسم آیا از شهر من کسی را می‌شناسند؟ یکی از آنها مرا به سمت مدرسه‌ای راهنمایی می‌کند.

دمپایی هایم را در می‌آورم و شروع به دویدن می کنم. عابران خیره شده اند، اما من اهمیتی نمی دهم. ناگهان یکی از دوستان قدیمی به نام مهدی را می‌بینم که زمانی دروازه بان تیم فوتبال من بود. «مهدی! من گم شده‌ام - به من کمک کن.»

«مصعب!» همدیگر را در آغوش می‌گیریم.

می‌گوید: «همسر و بچه‌هایت در مدرسه کنار دانشکده هستند. فقط به چپ بپیچ و حدود دویست متر راه برو».

در حالی که می‌دوم گریه می کنم. درست وقتی نگران می شوم که راهم را گم کرده ام، صدای یافا را می‌شنوم. «بابا!» او اولین قطعه از پازل من است. سالم به نظر می‌رسد و دارد پرتقال می‌خورد. وقتی می پرسم بقیه خانواده کجا هستند، دستم را می‌گیرد و مثل یک بچه مرا به دنبال خود می‌کشد.

«ساری» عموی مرام با عجله می‌رود تا مرام را پیدا کند. او به او نمی گوید که من رسیده‌ام، فقط به او می گوید که برای شام به مدرسه برگردد. وقتی او مرا می بیند، به نظر می‌رسد ممکن است بیفتد و من به سمت او می‌دوم.

از مرام فهمیدم که چقدر خوش شانس بودم. او از تلفن من برای اطلاع دوستان در سراسر جهان استفاده کرد که خواستار آزادی من شده بودند. من به صدها یا هزاران فلسطینی فکر می‌کنم، که احتمالاً بسیاری از آنها استعداد بیشتری از من دارند و از ایست بازرسی برده شدند و دوستانشان نتوانستند به آنها کمک کنند.

روز بعد، چهارشنبه، به بیمارستان می روم تا جراحاتم را معاینه کنم و بیماران و اجساد را همه جا ببینم - در راهروها، روی پله‌ها، روی میزها. من موفق به گرفتن عکس رادیوگرافی می‌شوم، اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌دهد: رایانه دکتر کار نمی‌کند. من با نسخه یک مسکن آنجا را ترک می‌کنم.

آن جمعه آتش بس موقت آغاز می‌شود. دو تا از عموهای همسرم سعی می کنند به شمال بروند، اما یک ساعت بعد برمی‌گردند. آنها می گویند که تک تیراندازان اسرائیلی دو نفر را به ضرب گلوله کشته اند. در بازار، قیمت لباس از همیشه بیشتر است. پنج ساعت در یک مرکز امدادی unrwa منتظر می‌مانم به امید دریافت مقداری آرد، بدون موفقیت. خط پر کردن مجدد کپسول‌های گاز حدود یک کیلومتر به نظر می‌رسد.

به محض پایان آتش بس، حدود هفتصد فلسطینی در بیست و چهار ساعت کشته می‌شوند. تا همین اواخر، جنوب نسبتاً امن بود، اما اکنون صدای بمب‌ها را در فاصله‌ای نه چندان دور می‌شنویم.

سپس سفارت آمریکا در اورشلیم به ما توصیه می کند که به گذرگاه مرزی رفح برویم.

من تلاش می‌کنم تا یک سواری پیدا کنم. مسافت حدود بیست کیلومتر است و دو راننده اولی که از آنها درخواست می‌کنم ترسیده‌اند. نیروهای اسرائیلی رفح را از شهر نزدیک خان‌یونس منزوی کردند. پس از چند تماس، پسر عموی مرام که راننده تاکسی است، قبول می‌کند ما را ببرد.

در گذرگاه با صدها تن از اهالی غزه چهار ساعت منتظر می‌مانیم. من کارت شناسایی‌ام را دارم که نام فرزندانم در آن درج شده، اما فقط مرام پاسپورت دارد. نگرانم که مدارک مناسبی برای عبور از گذرگاه نداشته باشیم. اما ساعت ۷ بعد از ظهر، مسئولان به ما اجازه عبور از دروازه را می‌دهند و ما به جمع خانواده های خسته در سالن مسافران مصری می‌پیوندیم. احساس می کنم که درمان شده ام. سفارت آمریکا برای مصطفی پاسپورت اضطراری صادر می‌کند و سفارت فلسطین مدارک سفر یک‌بار مصرف به ما می دهد. سپس یک مینی بوس ما را به قاهره می‌برد.

محمود درویش شاعر فلسطینی در «وضعیت محاصره» چیزی می نویسد که ترجمه آن دشوار است. او می گوید: «ما همان کاری را می‌کنیم که افراد بیکار انجام می دهند. ما امید را افزایش می‌دهیم». فعل «نورابی» به معنای بزرگ کردن یا پرورش دادن، کاری است که پدر و مادر برای فرزند انجام می دهند یا کشاورز برای محصول. «امید» برای فلسطینی‌ها کلمه دشواری است. این چیزی نیست که دیگران به ما می دهند، بلکه چیزی است که باید خودمان آن را پرورش دهیم و از آن مراقبت کنیم. ما باید به رشد امید کمک کنیم.

امیدوارم وقتی جنگ تمام شود، بتوانم به غزه برگردم تا به بازسازی خانه خانوادگی‌ام کمک کنم و آنجا را با کتاب پر کنم. اینکه روزی همه اسرائیلی‌ها ما را برابر خود ببینند؛ به عنوان افرادی که باید در سرزمین خودمان، در امنیت و رفاه زندگی کنیم و آینده را بسازیم. اینکه رویای من برای دیدن غزه از هواپیما می‌تواند به واقعیت تبدیل شود و خانه من می تواند رویاهای بسیار بیشتری را رشد دهد. درست است که چیزهای زیادی برای انتقاد از فلسطینی ها وجود دارد. ما تقسیم شده‌ایم. ما از فساد رنج می بریم. بسیاری از رهبران ما نماینده ما نیستند. برخی افراد خشن هستند. اما در نهایت، ما فلسطینی‌ها حداقل در یک چیز با اسرائیلی‌ها مشترکیم: ما باید کشور خود را داشته باشیم یا در یک کشور با هم زندگی کنیم، کشوری که در آن فلسطینیان از حقوق کامل و برابر برخوردار باشند. ما باید فرودگاه و بندر دریایی و اقتصاد خودمان را داشته باشیم - چیزی که هر کشور دیگری دارد.

یک دوست مصری از ما در قاهره استقبال می کند. او در محله زمالک، در جزیره ای در رود نیل زندگی می‌کند. وقتی باغ او را می‌بینم، گل‌هایی را می بینم که پدر و مادرم در بیت لاهیا پرورش داده بودند. در قفسه‌های او، کتاب‌هایی را می‌بینم که پشت سر گذاشته‌ام، زیر آوار. وقتی به او می گویم خانه اش مرا یاد خانه می‌اندازد، شروع به گریه می‌کند.

بعدتر مقاله‌ای در روزنامه اسرائیلی هاآرتص در مورد بازداشتگاهی در بیر شوا پیدا کردم. همان شرایطی که من تجربه کردم را توصیف می‌کند و می گوید چندین زندانی در زندان اسرائیل مرده‌اند. هنگامی که ارتش اسرائیل برای اظهار نظر در مورد داستان من تماس گرفت، یک سخنگو می‌گوید: «با زندانیان مطابق با استانداردهای بین المللی از جمله بررسی های لازم برای سلاح‌های مخفی شده رفتار می‌شود. ارتش اسرائیل کرامت زندانیان را در اولویت قرار می دهد و هرگونه انحراف از پروتکل ها را بررسی می کند». این سخنگو در مورد مرگ زندانیان اظهار نظری نمی کند.

در تلگرام، ویدیویی از مدرسه ابتدایی خلیفه بن زاید، مدرسه unrwa که من، یازان، یافا و همه در آن جمع بودیم، پیدا کردم. دو تن از عموهای مرام به نام‌های نسیم و رمضان که کر و لال به دنیا آمده‌اند، با خانواده‌هایشان در آنجا پناه گرفته‌اند. وقتی بچه ها صدای فیلم را می‌شنوند، اسباب بازی‌هایشان را رها می‌کنند و به من می پیوندند. یافا می گوید: کلاس درس من آنجاست. او چند هفته پیش کلاس اول را شروع کرد. یزان کلاس درسش را هم می بیند. در ویدئو، مدرسه در حال آتش گرفتن است.

من از یکی از بستگان مطلع می شوم که مردان مدرسه به بیمارستان منتقل شده اند و توسط نیروهای اسرائیلی مورد بازجویی قرار گرفته اند. پس از آن، نسیم و رمضان به دنبال فرزندان خود رفتند. خویشاوندم می گوید نزدیک در ورودی مدرسه، یک تک تیرانداز به هر دوی آنها شلیک کرد و نسیم را کشت.

برادر کوچکتر نسیم، ساری، که چند روز پیش او را دیدم، عکسی از نسیم می فرستد که لباس سفید آغشته به خونش را پوشیده است. ساری در واتس‌اپ به من می‌گوید: «این‌ها تنها لباس‌هایی بودند که در بیمارستان پیدا کردند». مرام کنارم می نشیند و گریه می کند.

فردای آن روز مرام در حال پختن مقلوبه، غذایی از برنج و گوشت و سبزی است که دو ماه است نخورده‌ام. دارم با بوی سیب زمینی و گوجه حال می‌کنم که از یک شماره خصوصی با من تماس گرفته می‌شود.

«سلام مصعب. چطورید؟»

این پدرهمسرم، جلیل است. با شنیدن صدایش چشمان مرام پر از اشک شد. او به ما می‌گوید که همه چیز خوب است، حتی اگر بدانیم که احتمالاً نمی تواند درست باشد. بعد مادرش به سمت تلفن می آید.

مرام می‌گوید: «مامان برای آنهایی که از دست دادیم متاسفم». صدای گریه مادرش را می‌شنوم.

«مامان، داروهایت را مصرف می‌کنی؟»

او می گوید: «نگران من نباش». ما هرگز از نگرانی برای آنها دست نمی کشیم.

نمی دانم سفر ما به مصر ختم می‌شود یا به سمت آمریکا ادامه می یابد. فقط می دانم که فرزندانم به دوران کودکی نیاز دارند. آنها باید سفر کنند، تحصیل کنند، و زندگی متفاوتی با زندگی من داشته باشند.

من فقط با یک کتاب به مصر آمده ام، یک نسخه فرسوده از مجموعه شعرم. از آخرین باری که آن را خواندم، شعرهای جدید زیادی زندگی کردم که هنوز باید بنویسم. بعد از هفته‌ها تایپ کردن با تلفنم، در خیابان‌ها و مدارس، عادت ندارم لپ‌تاپم را بدون نگرانی از اینکه چه زمانی می‌توانم شارژ کنم باز کنم. عادت ندارم بتوانم در را ببندم. اما یک روز صبح پشت میز چوبی زیبای دوستم، در اتاقی پر از نور می‌نشینم و شعر می نویسم. خطاب به مادرم است. امیدوارم دفعه بعد که صحبت می کنیم بتوانم آن را برای او بخوانم.

***

این نامه در نسخه چاپی شماره ۸ ژانویه ۲۰۲۴ نیویورکر، با عنوان «گذرگاه ناامن» منتشر شده است.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: تجربیات یک شاعر از فلسطینی‌بودن/خانه‌ام را با یک‌کتاب ترک می‌کنم