سنگ‌های ضد نسیان در ستیز با فراموشی

سنگ‌های ضد نسیان در ستیز با فراموشی
رادیو زمانه

گفت‌وگویی که در ادامه می‌آید در یازدهم نوامبر ۲۰۲۳ با ناصر ابو رحمه صورت گرفت و طیفی از موضوعات مرتبط با مبارزه برای آزادی فلسطین را پوشش می‌دهد: پیامدهای اقتصادی محاصره‌ی کینه‌توزانه‌ی غزه از سوی اسرائیل بر اقتصاد داخلی غزه؛ مفهوم امر نظامی و امر اخلاقی به عنوان دو جبهه‌ی آزادی فلسطین؛ موج جهانی اعلام همبستگی با فلسطین؛ محدودیت‌های ذاتی کاربست آن مفهومی از انقلاب که از چرخه‌های پیشین مبارزه‌ی انقلابی اخذ شده‌اند بر خاورمیانه به طور عام و انقلاب فلسطین به طور خاص؛ سرکوب اعتراضات همبستگی با فلسطین در پردیس‌های دانشگاهی سراسر ایالات متحده؛ امتناع فلسطینیان از پذیرش بیش از ۷۰ سال فراموشکاری ارتجاعی و تاریخ محاصره‌ی جان فلسطینیان از سوی اسرائیل، خواه در بیروت (۱۹۸۲) یا در حال حاضر در نوار غزه. پژوهش‌های دکتر ابو رحمه، در مقام استادیار مطالعات خاورمیانه و شمال آفریقا در کالج بودوین، این دو جنبه را کنار هم می‌نشاند: یکی، بینش‌های نوینی که از پژوهش در زمان‌مندی‌های چندگانه‌ای که ذاتی مفهوم انقلاب‌اند اما تاریخاً مورد غفلت قرار گرفته‌اند، و دو، دغدغه‌های آکادمیک مطالعات منطقه‌ای و خاورمیانه در پرتو اکنون پسااستعماری ما. گفت‌وگویی که در ادامه می‌آید از نسخه‌ی صوتی مکتوب و برای روشنی مطلب، اندکی ویرایش شده است. متن انگلیسی این گفت‌وگو را این‌جا بخوانید.

خوزه روزالس: از همان آغاز کارزار نظامی ارتش اسرائیل علیه غزه، توجه تحلیلگران به خسارات آن بر اقتصاد کشور جلب شد. تا پایان هفته‌ی سوم کارزا، «ارزش بازار سهام و پول ملی اسرائیل کاهش یافت» به نحوی‌که با تعطیل‌ماندن کسب‌وکارها و مدارس، ارزش شِکِل (پول ملی اسرائیل) به پایین‌ترین سطح آن از ۲۰۱۲ رسید. افزون بر این، اسرائیل با آماده‌باش ۳۵۰هزار نیروی ذخیره پیش از آغاز تهاجم زمینی به نوار غزه، حدود هشت درصد نیروی کار کشور را از اقتصاد خارج کرد. ۳۰ اکتبر ۲۰۲۳ / هشتم آبان، الجزیره‌ی انگلیسی گزارش کرد که تولید یک میدان گازی که ۷۰ درصد نیازهای انرژی اسرائیل را تأمین می‌کند، متوقف شده است. این‌ها تنها برخی از عواملی هستند که باعث شده‌اند دولت اسرائیل خواستار «مشوق مالی زمان جنگ» شود. همچنین، به همین دلیل بود که جو بایدن، رئیس جمهوری ایالات متحده درخواست کمک مالی ۱۰۵ میلیارد دلاری در قالب بسته‌ی «امداد و اعانه» را برای پیشبرد کارزار اسرائیل طرح کرد. از ۲۱ نوامبر، اسرائیل بیش از ۱۵هزار و ۵۰۰ فلسطینی را کشته است که بیش از پنج‌هزار و ۸۰۰ نفرشان کودک و دست‌کم سه‌هزار و ۹۰۰ نفرشان زن بوده‌اند. به نظر می‌رسد مهم‌ترین متحدان ژئوپلیتیک اسرائیل (ایالات متحده و اتحادیه‌ی اروپا)، در میانه‌ی این نسل‌کشی در حال وقوع که به طور زنده و مستقیم برای تمام جهان پخش می‌شود تا شاهد باشند، کاملاً با شمار فزاینده‌ی کشتگان فلسطینی احساس راحتی می‌کنند. در پرتو رذالت پاسخ اسرائیل و حمایت بی‌شائبه‌ی متحدانش، تو به‌تازگی گفتی که «هیچ نکته‌ی شگفت‌انگیزی در رویدادهای هفته‌های پیش وجود ندارد.» شاید سوال ناشیانه‌ای باشد، اما به نظر تو چه چیزی لازم است تا حامیان اصلی اسرائیل – از ایالات متحده و کشورهای اصلی اتحادیه‌ی اروپا تا شورای امنیت سازمان ملل – رفته‌رفته از حمایتشان از کارزار نسل‌کشی شتابان اسرائیل دست بکشند؟

ناصر ابو رحمه: نخستین نکته‌ای که باید به آن توجه کرد، و از اشارات مقدماتی خود تو هم نتیجه می‌شود، این است که دولت اسرائیل به عنوان یک پاسگاه استعماری-مهاجرنشین در این قسمت جهان هرگز قادر نبوده بدون این حمایت‌های نظامی، لجستیکی، مالی و ایدئولوژیک از – به طور خلاصه – «غرب» باقی بماند. با این‌حال، مایلم از منظر تاریخی به سوال تو فکر کنم. به بیانی دیگر، «چرا ماهیت این رابطه در طول زمان پایدار و منسجم بوده است؟» و پرسشی حیاتی‌تر در این پرسش نهفته است: «چرا غرب الان این‌قدر سفت‌وسخت به اسرائیل چسبیده است؟» در پرتو مقیاس کشتار و در پرتو اجماع درحال ظهور بر سر ابعاد نسل‌کشانه‌ی کارزار کنونی اسرائیل، چرا غرب همچنان به اسرائیل چسبیده است؟ حال با وجود تفاوت‌های جزئی میان پاسخ‌های گوناگون به این پرسش‌ها، نکته‌ای در بزنگاه تاریخی امروز، که اسرائیل نیز بخشی از آن است، وجود دارد که به شقاوت این حمایت و نزدیکی صفوف متحدان غربی اسرائیل نیرو می‌دهد. به علاوه، پاسخ این پرسش‌ها پیوند نزدیکی با رابطه‌ی تاریخی میان غرب و دولت اسرائیل دارد.

پس چرا اسرائیل، به عنوان یک پروژه، این‌قدر طولانی تحت حمایت بوده است؟ به نظرم ما از نقشی که دولت اسرائیل در نظم‌های امپراتورانه‌ی گسترده‌تر بازی کرده است، تحلیل بسیار منسجمی در دست داریم. افزون بر این، چارچوب‌های امپریالیسم در جذب اسرائیل درون خود بسیار ماهرانه عمل کرده‌اند، به طوری‌که راز چندانی باقی نمانده است. پروژه‌ی صهیونیسم، از نقش آغازینش در امپراتوری بریتانیا، به‌صراحت به عنوان بخشی از شیوه‌ی مدیریت آن قسمت جهان تلقی می‌شد. البته، این پروژه از آن رو این‌قدر با نظم امپراتورانه‌ی بریتانیا متناسب بود که به طور کامل در تخیل نژادگرایانه‌ای جای داشت که جهان را بر مبنای خطوط تفکیک نژادی تصور می‌کرد و برمی‌ساخت. اگر عصر امپریالیسم اروپایی در خاورمیانه و شمال آفریقا را از تجزیه‌ی آرام امپراتوری عثمانی تا ظهور ناسیونالیسم قومی (یا ناسیونالیسم نژادی) در بالکان و آناتولیا رصد کنید، متوجه تحکیم نگرش‌های صراحتاً نژادی به جهان خواهیم شد. بنابراین و در این بستر، حمایت از یک پروژه‌ی استعماری-مهاجرنشین مثل اسرائیل برای «غرب» منطقی می‌نمود، و اگر در آنچه می‌خواستند کاملاً موفق می‌شدند، کل منطقه از این هم بیشتر بر اساس خطوط نژادی و فرقه‌ای تقسیم می‌شد. به علاوه، این چارچوب همیشه فایده‌ای مادی نیز داشته است. این روزها گفته‌ای از رونالد استورس، فرماندار نظامی بریتانیا در اورشلیم در دوره‌ی قیمومیت بریتانیا (۱۹۴۸-۱۹۲۰) زیاد نقل می‌شود. او گفته بود «ما [اروپایی‌ها] داریم یک اولستر یهودی کوچک و وفادار در دریای عرب‌گراییِ بالقوه مخاصمه‌جو درست می‌کنیم.» این فهم از نقش اسرائیل در منطقه در دوره‌ی امپریالیسمِ تحت رهبری آمریکا، به‌ویژه پس از جنگ ۱۹۶۷ عرب و اسرائیل نیز همچنان تا حد خوبی پابرجا بود. آشکارترین نقشی که دولت اسرائیل از این جهت بازی کرده سد کردن بدیل‌های مستحکم چپ در منطقه بوده؛ خواه بدیل‌های پان‌سوسیالیستی یا ناسیونالیسم جهان‌سومی. اسرائیل نقشی اساسی در درهم‌شکستن ظهور ظرفیت‌های نظامی تقویت‌شده‌ی پسا-استعماری در سطح محلی داشت. خواه نقش اسرائیل در گسترش جنگ ایران و عراق در ماجرای «ایران کنترا» را در نظر بگیریم که در جریان آن ایالات متحده هر دو طرف منازعه را مسلح می‌کرد، یا نقش اسرائیل در افول مصر عبدالناصر، یا نقش اسرائیل در سرکوب جنبش‌های چپ‌گرای آمریکای لاتین به دست ایالات متحده – در همه‌ی این موارد، منافع حفظ اسرائیل به عنوان متحدی ژئوپلیتیک «غرب» کاملاً روشن است.

این رابطه بعد دیگری هم دارد که می‌توان آن را ایدئولوژیک یا حتی تمدنی خواند. این بعد به پروژه‌ی «احیای اخلاقی» اروپا پس از هولوکاست و نازیسم برمی‌گردد، که در واقع تلاشی است برای رسیدن به نوعی آمرزش اخلاقی و به این ترتیب، فراهم‌کردن یک موضع اخلاقی جدید برای تمدن اروپایی و سفیدپوست. اما این پروژه یک امر غیرمادی نیست و به همین دلیل، علاقه‌ای به تمایزهای سخت و فوری بین ایدئولوژی و ماتریالیسم ندارم؛ و همین‌جاست که صهیونیسم، با این پروژه‌ی احیا و آمرزش اخلاقی، همچنان نقشی مهم بازی می‌کند، درست به این دلیل که مهر تاییدی است بر از یاد بردن و بستن پرونده‌ی تاریخ استعماری اروپا. اروپا، با نازیسم، خود را در موقعیتی یافت که استعمار به درون چرخیده است. در پاسخ اروپا به این مسئله و همچنین در مواجهه‌ی تکینه‌پندار و استثناگرایانه با هولوکاست که همچون پدیده‌ای سنجش‌ناپذیر تلقی می‌شود، می‌توان نطفه‌گیری صهیونیسم و حواله‌دادن یهودستیزی به مردمان رنگین‌پوست در سراسر جهان را مشاهده کرد. بنابراین، این برخورد دوگانه‌ی اروپا با تاریخ خود است که فکر نکردن و مواجه‌نشدن با هر چیز دیگری درون تاریخ استعمار را توجیه می‌کند. دقیقه‌ای که استعمار اروپایی به درون چرخید از کلیت تاریخ استعمار جدا می‌شود، و اگر هر چیز دیگری با آن مقایسه شود اهمیت و معنای اخلاقیِ خود این مقایسه زیر سوال برده می‌شود. با این‌همه، دست آخر این دو پدیده‌ی تاریخی به هم مرتبطند: نقش کاملاً مستقیمی که رژیم اسرائیل در مدیریت امپراتورانه‌ی این منطقه‌ی ژئواستراتژیک جهان بازی می‌کند، هم‌زمان، در خدمت پروژه‌ی ایدئولوژیک-تمدنی احیای اخلاقی در پرتو اروپای پسا-نازیسم، پسا-هولوکاست و پسا-استعماری است.

این نکته ما را به دومین بخش پرسش رهنمون می‌شود: چرا در حال حاضر «غرب» این‌قدر سرسختانه به رابطه‌اش با اسرائیل چسبیده است؟ در داخل رشته‌ی روابط بین‌الملل، برخی گفته‌اند «غرب» در حمایت بی‌بروبرگرد از اسرائیل زیاده‌روی کرده است تا جایی‌که حالا اسرائیل، وقتی از نظر ژئواستراتژیک در نظر گرفته شود، مهم‌ترین منطقه در جهان نیست. بنابراین، کسی مثل جان میرشایمر دیگر دارد عقلش را از دست می‌دهد، چون به نظر او اسرائیل اولویت استراتژیک نیست؛ مناطق واجد اهمیت استراتژیک عبارتند از اروپا، چین و خلیج فارس. به نظر میرشایمر، تشدید حمایت [ایالات متحده] از اسرائیل زیان‌بار است، زیرا «غرب» با این کار تمرکزش را از تهدید اصلی، که از چین می‌آید، برمی‌دارد. در مقابل، کسی مثل رابرت اف. کندی را دارید که در جریان سفرهای انتخاباتی‌اش، اظهارات و احساسات جو بایدن را بازتاب می‌داد که به‌تازگی دوباره منتشر شده‌اند («اگر اسرائیل وجود نداشت، ایالات متحده باید آن را اختراع می‌کرد») و با این گفته که «اسرائیل سنگر ماست […] چیزی شبیه یک ناو هواپیمابر در دل خاورمیانه» از حمایت مستمر ایالات متحده دفاع می‌کرد. در هر صورت، ماهیت جنگ چنان است که ژئوپلیتیک را وسط می‌کشد و دیگر ملاحظات به همان اندازه مهم را کنار یا در پرانتز می‌گذارد. دقیقاً همین منوط‌کردن ملاحظات دیگر به ملاحظه‌ی ژئوپلیتیک است که از دوره‌ی «استعمارزدایی صوری»، مباحث اساسی را در مسئله‌ی استعمار تعیین کرده است. اما حتی درون همین چشم‌انداز ژئوپلیتیک، چطور می‌توان واکنش نظامی آتشین ایالات متحده به صورت اعزام ناوهای هواپیمابر و زیردریایی‌هایی مسلح به سلاح اتمی و افزای شمار پرسنل در کل منطقه را توضیح داد؟ آیا این واکنش آتشین صرفاً استمرار این فرایند دووجهی کارکردهای امپراتورانه-مادی و ایدئولوژیک-تمدنیِ درخور «غرب» به عنوان یک پروژه‌ی هژمونیک است که کوشیدم در بالا توضیح دهم؟ آیا در حال حاضر، نیازی حتی قوی‌تر به این مسئله هست؟ دست‌کم آنچه روشن است این است که از زمان رسوایی «جنگ‌های همیشگی» و «جنگ علیه ترور»، ایالات متحده در جست‌وجوی عذر و بهانه‌ی تمدنی خود بوده است که در معنایی خاص به داخل چرخیده و به شیوه‌ی خاص خود پیامدهای نامنتظره‌ای داشته است: باتلاق اخلاقی و سیاسی ایالات متحده – صعود ترامپیسم و بحران‌های مستمر کشور – رابطه‌ای ویژه با انسداد «جنگ‌های همیشگی» دارد و به شکل [فاشیستی] نظامی‌گری، مردانگی افراطی، بیگانه‌هراسی و اضطراب‌های مرزی بازگشته است. به نظر می‌رسد همراه با واقعیت آشکار پایان جهان تک‌قطبی، طبقات حاکم به دنبال راه برون‌رفتی از انسداد دهه‌های پیشین می‌گردند. در چارچوب همین جست‌وجوست که صهیونیسم و یهوددوستی به عنوان بخشی از راه‌حل تلقی می‌شوند.

Ad placeholder

روزالس: اقبال احمد در جریان گفت‌وگویی با دیوید بارسامیان در سال ۱۹۸۳ اشاره می‌کند که موفقیت جنبش رهایی‌بخش فلسطین را نه پیروزی نظامی، بلکه پیروزی در «جنگ اخلاقی» است که تعیین می‌کند. ما ۴۰ سال با گفت‌وگوی احمد و بارسامیان فاصله داریم و چه بسا واکنش اسرائیل به حملات هفتم اکتبر به شکل یک نسل‌کشی شتابان و حملات هوایی بی‌رحمانه و کینه‌توزانه ما را به وضعیتی رسانده که مقولات حقوقی (مثل جنایت علیه بشریت و نسل‌کشی) همگی از معنا تهی شده‌اند. تا جایی‌که هر مبارزه‌ی رهایی‌بخشی نیازمند حمایت توده‌های مردم است، پویه‌های ساختاربخشِ مناسب برای «جنگ اخلاقی» کنونی چیست که آن را از بستر سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۹۸۰ متمایز می‌کند؟ با توجه به این نکته و نظر به حمایت یک‌صدای شمال جهانی، آیا می‌توانیم از «جنگ نظامی» و «اخلاق» به عنوان دو جبهه در مبارزه برای رهایی فلسطین صحبت کنیم؟

ابو رحمه: به نظر من، در این رابطه باید به دو نکته اشاره کرد. نخست این‌که باید در یک جنگ اخلاقی-ایدئولوژیک مبارزه کرد و بخشی از این مبارزه در شمال جهانی رخ می‌دهد. اما این جنگ نمی‌تواند بر مبنای نوعی سیاست بازشناسی یا ادغام باشد که در آن فلسطینی‌ها باید بکوشند به تصویری از انسانیت که برای «غرب» قابل فهم است نزدیک شوند: «غرب» هرگز فیگور انسانیتی را که متقابلاً می‌جنگد هرگز به رسمیت نمی‌شناسد و به‌ندرت در مرگ فلسطینیان، فیگور انسانیت را بازمی‌شناسد. این نسخه از انسان‌گراییِ لیبرال و ادغام‌گرا بن‌بست است. شما باید بر اساس اصول و درون چارچوب خودتان بجنگید و پیروزی‌های ایدئولوژیک و اخلاقی از چنین شکل‌هایی از مبارزه ناشی می‌شود.

دوم این‌که، بیش از پیش روشن می‌شود که اسرائیل – به عنوان یک رژیم مطرود منزوی – باز هم مرگبار است. نظر به این‌که سرشت سیاست لیبرال‌دموکراتیکِ آیین‌نامه‌ای در «غرب» به‌راستی نمایندگی‌کننده نیست و نمی‌توان آن را در چارچوب حاکمیت مردم به شکل معنادارش تعریف کرد، ممکن است پیروزی در نبرد اخلاقی-ایدئولوژیک اصلاً با تغییر سیاست‌های این دولت‌ها همراه نشود. ما راجع به این حرف زدیم که راهپیمایی‌ها چطور تفاوت ایجاد می‌کنند، اما بعید می‌دانم سیاستگذاران آمریکایی، به خاطر خشم اخلاقی مردم، از حمایت از رژیم اسرائیل دست بکشند. نظر به ماهیت انحصار دوحزبی در کشوری مثل ایالات متحده و با توجه به قدرت بالای نهادهای ضد دموکراتیک آن، فکر نمی‌کنم تضمینی باشد که سیاست آمریکا در آینده‌ی نزدیک تغییر کند. به تعبیری خاص، رژیم اسرائیل کمتر در معرض آن نوع فشاری است که دست آخر رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی را سرنگون کرد، زیرا «ابرقدرت‌های» امروزی به مراتب طولانی‌تر از آفریقای جنوبی آپارتایدی به رژیم اسرائیل خواهند چسبید. این مسئله دلایل بسیاری دارد، از جمله سرشت سیاست داخلی و قدرت لابی صهیونیستی در ایالات متحده، اما همچنین آن‌طور که در آغاز گفتم، به خاطر این‌که ابرقدرت‌ها ظرفیت‌های جهانی خودشان را خیلی تنیده با منافع دولت اسرائیل می‌بینند؛ مثلاً، با توجه به بعد ایدئولوژیک-تمدنی درخورِ رابطه‌ی بین اسرائیل و «غرب». اگر بخواهیم دست به تشبیه بزنیم، وضعیت بیشتر به رابطه‌ی رودزیا با آفریقای جنوبی شبیه است تا رابطه‌ی آفریقای جنوبی با «غرب»؛ به بیانی دیگر، غرب به اسرائیل خواهد چسبید، حتی اگر اسرائیل اخلاقاً مطرود شود. تأکید من بر شکل‌هایی از مبارزه که بر اصول و چارچوب خود متکی هستند، از این‌روست. البته، این به آن معنا نیست که خشونت ضداستعماری هیچ حد و مرزی ندارد، بلکه به معنای مبارزه بر مبنای اصول و درون چارچوب خود و هشداری علیه این تصور است که پیروزی اخلاقی-ایدئولوژیک، به خودی خود، توازن نیروها را تغییر خواهد داد. پیروزی اخلاقی مهم است، اما کافی نیست.

فلسطینی‌ها ویرانه‌های یک خانه را پس از آن‌که هدف حمله‌ی هوایی اسرائیل قرار گرفت وارسی می‌کنند. عکس از انس-محمد

روزالس: مصادره‌ی دولتی همبستگی با فلسطین بسته به منطقه و بستر فرق می‌کند – در حالی‌که دولت ایالات متحده به قسمی مک‌کارتیسم مدرن‌شده و اسلام‌هراسانه روی آورده، رهبران کشورهای همسایه مثل مصر و سوریه و رژیم‌های اردوغان و خامنه‌ای، بین مدیریت‌کردن نمایش حمایت از فلسطین در سطح جامعه از یک سو و سرمایه‌گذاری بر تمرکز و تراکم فزاینده‌ی ثروت در مقام کارگزاران بورژوازی کمپرادور منطقه‌ای گیر افتاده‌اند. از هفتم اکتبر به این‌سو، مدام به خاطره‌ای برای فراموشی محمود درویش برمی‌گردم، و به ویژه این بخش: «صحنه که به درازا بکشد، دلیری ملال می‌زاید […] رانده به حد ملال، رهبران عرب، در مواجهه با این دلیری، می‌توانند علل فلاکت را اعلام کنند؛ فلسطین مسئول ناپدیدی گندم از مزارع است؛ مسئول شکفتن ساختمانی که گوهرهای تاجش زندان‌هایی […] که دولت را زیر بار بدهی‌هایی می‌برد که برای بازپرداختشان، یک شهروند عادی باید دوبار عمر کند […] آن‌ها [آمریکا] معده‌ی عرب را گروگان گرفته و اعلام جنگ کرده، با سلاح و سکوت، علیه سوژه‌ی دلیری.»

وقتی پیشینه‌ی رهبران خارجی یا داخلی را بررسی می‌کنیم به نظر می‌آید که هر یک از این بازیگران سیاسی منفعتی در آزادی فلسطین دارند اما نه در رهایی واقعی فلسطین. در مقابل، حمایت از مقاومت و دگرگونی در فلسطین بیشتر در میان خودسازماندهی خودِ مردم یافت می‎‌شود. به این ترتیب، آن شکل‌هایی از همبستگی که به نظر تو در پیشبرد مبارزه‌ی فلسطینیان علیه پروژه‌ی استعماری-مهاجرنشین اسرائیل مفید بوده‌اند کدام‌اند؟

ابو رحمه: به دو نکته می‌خواهم اشاره کنم. نخست این‌که ما شاهد بسیج شگفت‌انگیز شکل‌های مختلف همبستگی بوده‌ایم و پایداری راهپیمایی‌ها و دگرگونی آن‌ها به کنش مستقیم حیاتی است – به‌ویژه حالا که شاهد این هستیم که این شکل‌های بسیج به سازماندهی کارگری سرریز می‌کنند و اتحادیه‌های کارگری محموله‌ها و شناورهایی را که مقصدشان اسرائیل است متوقف می‌کنند. این نکته هم از جهت آثار فوری آن بر توقف مسلح‌سازی و کار حیاتی است، هم از جهت دامنه‌ی وسیع‌تر مبارزه که هر قدر هم وضعیت کنونی رنج‌آور باشد، به فراسوی لحظه‌ی کنونی قدم می‌گذارد. به بیانی دیگر، هر دوره‌ی بسیج و راهپیمایی بیش از یک هدف دارد، و بخشی از این مجموعه هدف‌ها سرشتی سازمانی دارند. بنابراین، در حالی‌که شاید همیشه کهبه راهپیمایی می‌روید نتوانید چیزی را متوقف کنید و شاید همیشه نتوانید واقعیتی جدید خلق کنید، اما شرایطی برای سازماندهی بیشتر با رفقای جدید و بر مبنای همدستی‌های تازه کشف‌شده خلق می‌کنید. امروز این مسئله را در مقیاسی بسیار وسیع شاهد هستیم، و در برخی مکان‌ها این فرایند به فرایندی دگرگون‌ساز بدل می‌شود. افزون بر این، مشاهده‌ی سطح رزمندگی‌ای که کنشگران یهودی و کنشگریِ تحت هدایت یهودیان در ایالات متحده به نمایش گذاشته تکان‌دهنده و زیباست، زیرا با گروه‌هایی مثل Jewish Voices for Peace آگاهی فزاینده‌ای پدید آمده که لحظه‌ی کنونی مستلزم شکل مستقیم‌تری از بسیج است. این‌ها جاهایی هستند که می‌توانید طرح‌های کلی شکلی از مبارزه را ببینید که از حد همبستگی و اتحاد فراتر می‌رود و به مبارزه‌ای هم‌پوشان یا مبارزه‌ی مشترک، همراه با حسی از رهایی متقابل، می‌انجامد که به نظر من طنین ایدئولوژیک بسیار عمیقی دارد. نباید از یاد برد که این بسیج‌ها و آنچه خلق می‌کنند دقایق برسازنده‌ای هستند که هر یک به نحو خود تفاوت‌های واقعی می‌آفرینند.

مردم حاضر در میدان در غزه خودشان گفته‌اند که از دیدن تصاویر راهپیمایی‌های همبستگی جهانی، بسیار امیدوار شده‌اند. پس این اعتراضات به خودی خود معنادارند. اما آن‌ها با بی‌واسطگی کشتار، بی‌واسطگی خشونت و بی‌واسطگی صفحه‌ی ژئوپلیتیک مواجهند. این ما را به فحوای ناامیدانه‌ی متن درویش که تو به آن اشاره کردی می‌رساند؛ آن‌جا که اشخاص خودشان را در قلب آن ظرفیت‌های قدرتی می‌بینند که تنها ماشین دولتی یا چیزهایی شبیه ماشین دولتی از آن‌ها برخوردارند. همچنین، در سطحی خاص، اشخاص خودشان را در قید و بند می‌یابند زیرا چارچوب ژئوپلیتیک یک‌جور تله است و هیچ‌کس بهتر از فلسطینیان این را نمی‌داند. مثلاً، پیش از حمله‌ی اسرائیل به بیروت در سال ۱۹۸۲، این رژیم سوریه بود که نه فقط انقلاب فلسطین بلکه کل جنبش ملّی لبنان را، که با برنامه‌ی انتقالی‌اش در شرف یک پیروزی ضد استعماری و ضد سرمایه‌دارانه‌ی خیلی جدی بود، از کار انداخت. در سال ۱۹۷۶ در لبنان، جنبش ملّی لبنان جناح راست را که آن زمان در موضعی بود که مجبور به مذاکره و مصالحه بر سر برنامه‌ی انتقالی بود به طور کامل شکست داده بود؛ این برنامه‌ی انتقالی قرار بود پیوندهای بین فرقه‌گرایی و سیاست طبقاتی در لبنان را محو کند. موفقیت این برنامه لبنان را در مسیر یک رژیم مبتنی بر بازتوزیع اجتماعی قرار می‌داد که فرقه‌گرایی محو می‌کرد و لبنان را در موقعیت مستحکم‌تری بین نیروهای ضد امپریالیستی قرار می‌داد. اما این دولت سوریه – دولت بعثیِ در ظاهر سوسیالیستی – بود که این امکان را در سال ۱۹۷۶ سرکوب و اردوگاه پناهجویان فلسطینی را تصاحب کرد. بنابراین، خیانت و توطئه‌های ژئوپلیتیک نزد فلسطینیان به‌خوبی معلوم‌اند، یا دست‌کم باید به‌خوبی معلوم شده باشند. و هنوز… و هنوز… [خنده] «امروز خود را کجا می‌یابی؟» [همان‌طور که درویش به احتمال زیاد می‌پرسید.]

در حالی‌که نمی‌خواهم اهمیت راهپیمایی‌ها را زیر سوال ببرم، پرسش همچنان باقی است: چه نیروهایی مانع از انهدام کامل فلسطینیان می‌شوند؟ باید خیلی روشن و صادقانه گفت: قوایی که در حال سازماندهی نیرویی نظامی علیه دولت اسرائیل هستند. البته، تناقض‌های بسیاری در رابطه با این امر وجود دارد، اما انکار خود این امر هیچ ممکن نیست – جناح‌های مقاومت در غزه، حزب‌الله، جناح‌های مقاومت در جنوب لبنان، انصارالله در یمن، و واحدهای بسیج مردمی در عراق. و بله، این امر تناقض‌های بسیاری را در منطقه پخش کرده، اما ماهیت لحظه‌ی کنونی همین است.

این دومین نکته‌ی من است. امروز، وقتی نوبت به نبرد علیه صهیونیسم می‌رسد، ضرورت دارد که مسیر مبارزه‌ی ضد استعماری در دو دهه‌ی گذشته را از نو ارزیابی کنیم و ارج نهیم. در این زمینه، باید امتناع کرد از تفکیک انواع «خوب» مبارزه که مردم در «غرب» مایل‌اند با آن همبسته باشند (مبارزه‌ی مدنی و اعتراض غیرخشونت‌آمیز، هرچند «غرب» جنبش «بایکوت، سرمایه‌برداری و تحریم» (BDS) را دوست ندارد) از دیگر شکل‌های مبارزه که مردم در میدان عمل اجرا می‌کنند و «غرب» آن را کمتر خوشایند می‌داند (مثلاً شکل‌های مبارزه‌ی مسلحانه، شکل‌های شورش و قیام). امروز ارج‌گذاری به لحظه‌ی کنونی باید کل حیطه‌ی مبارزه را در نظر بگیرد. باید حدود دو و نیم دهه مبارزات چندجبهه‌ای را که به یکدیگر رسیده‌اند و سپس سر مسائلی خاص از هم جدا شده‌اند، اما به هر حال ما را به نقطه‌ی کنونی، با فرصت‌ها و تهدیدهایش رسانده‌اند، در نظر داشت. مثلاً، همه‌ی این‌ها را نمی‌توان از آزادی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ یا پیروزی حزب‌الله لبنان در جنگ لبنان و اسرائیل در سال ۲۰۰۶ جدا کرد. به همین سان، جناح‌های مقاومت و تاب‌آوری و تسلیم‌ناپذیری غزه و پروراندن شکل‌های جدید مبارزه را نباید از کارزار BDS و تأثیر فزاینده‌ی آن جدا کرد؛ همچنین، این‌ها را نباید از کاری که گروه‌های مختلف حاضر در میدان در شمال و جنوب جهانی و گرد سازماندهی کارگری و بسیج کارگری و ساخت گروه‌های ضد عادی‌سازی انجام می‌دهند، تفکیک کرد. مردم حرف‌زدن راجع به مبارزه‌ی مسلحانه، Jewish Voices For Peace و BDS در آن واحد را دشوار می‌یابند، اما در سطحی خاص، این‌ها به هم پیوسته‌اند. و این دقیقاً همان چیزی است که به گمان من در لحظه‌ی کنونی دارد عمل می‌کند.

باید حواسمان به سرشت تاریخی یک جنگ رهایی‌بخش ملّی یا جنگ خلقی در بستر استعماری باشد. قدرت استعماری بر توانایی‌اش در خلق قسمی منطق نا-دوسویگی متکی است؛ بر توانایی‌اش برای زیستن در مناسبات نزدیک، صمیمانه و جغرافیایی با آن‌هایی که تحت سلطه دارد اما در عین حال، بی آن‌که از طرف آن‌ها لمس شود. همان‌طور که آشیل امبمبه می‌گوید، این شکلی از نزدیکی بدون دوسویگی است. مبارزه‌ی ضد استعماری می‌کوشد این رابطه را وارونه کند. نظر به میزان قابل‌توجه اسطوره‌هایی که گرد شکست‌ناپذیری اسرائیل و ماشین نظامی‌اش وجود دارد، مردم معمولاً سرشت پیکار چریکی و نحوه‌ی پیوند آن با شکل‌های گسترده‌تر مبارزات مدنی، کارگری یا دیپلماتیک را فراموش می‌کنند. با این‌همه، این شکل‌های مبارزه به نحوی به هم می‌رسند که وجوه نظامی، اخلاقی، ایدئولوژیک و مادی را با هم ترکیب می‌کنند، آن‌هم به نحوی‌که قادر به وارونه‌کردن منطق استعماریِ نا-دوسویگی و لمس‌ناپذیری می‌شود. از این‌روست که واکنش استعماری [به مقاومت] باید فراگیر و همه‌جانبه باشد. آدم‌هایی که حرف از متناسب‌بودن پاسخ می‌زنند و در چارچوب زبان حقوق بین‌الملل گیر افتاده‌اند، از نکته غافل‌اند که پاسخ استعماری بناست نامتناسب باشد. کل مسئله‌ی قدرت استعماری استقرار دوباره‌ی نوعی از بازدارندگی است که نه بر بازدارندگی دولت در برابر دولت، بلکه بر منطق خود-ایمنیِ نا-دوسویگی مبتنی است؛ بر این منطق که «می‌توانم هر آنچه را می‌خواهم با تو انجام بدهم، اما نمی‌توانم آلوده به تو بشوم.» در نتیجه، اگر می‌خواهید به شکل‌های همبستگی در سطح جهانی فکر کنید، باید درباره‌ی این مسیر و منحنی مبارزه در دو دهه‌ی اخیر و نحوه‌ای که آن منطق [استعماری] به چالش کشیده شد فکر کنید.

Ad placeholder

روزالس: از مقاله‌ی تو، «انقلاب پس از انقلاب: کمون به مثابه خط گریز در استعمارستیزی فلسطینی»، من این بخش را به طور خاص برای ارزیابی انتقادی مقولات و چارچوب‌های به ارث رسیده از چرخه‌های پیشین مبارزه مفید یافتم: «خودِ انقلاب، به خاطر تمام کاربست‌های آن به مثابه ابزار قضاوت، احتمالاً در برابر دوگانه‌ی موفقیت/شکست مقاومت می‌کند. فهم مدرن ما از انقلاب را نه‌تنها مجموعه‌ای از تعارض‌ها تعیین کرده (آزادی/ضرورت، مشخصاً انسان‌ساز/طبیعتاً مقاومت‌ناپذیر، ناممکن/ناگزیر، چرخه‌ای/گسستی) اما […] انقلاب همچنین توأمان هم به این نحو پدیدار می‌شود که در آن، هر پیروزی‌ای یک شکست است، و هم به همان اندازه، به این صورت که در آن هر شکستی یک پیروزی است [….] [راینهارت] کوزلک در مواجهه با این مفهوم بسان میدانی از نیروها که ممکن است حتی از مدرنیته‌ای که شرایط پدیدایی‌اش بود فراتر رود نتوانست به طور کامل هیچ محتوای نهایی‌ای را بر این مفهوم تضمین کند و در را برای بازپیکربندی آن در فضاهای جدید تجربه باز می‌گذارد. پس به جای ارزیابی تاریخ انقلاب فلسطین، چطور می‌توان آن را از خلال اکنون چشم‌انداز انقلابی‌مان خواند؟ یا به بیانی دیگر، آیا می‌توانیم از چشم‌انداز میدان تجربه‌های ممکنی که در اکنون باز می‌کند آن را بخوانیم؟»

یکی از امتیازهای شناختیِ اصلی مقاله، مفصل‌بندی صریح این وضعیت متناقض‌نما و حل‌ناشده‌ی انقلاب فلسطین است: تو اشاره می‌کنی که جنبش‌های انقلابی همیشه به طور هم‌زمان پیروزمند و شکست‌خورده پدیدار می‌شوند. با این‌حال، با وجود این نکته‌ی مورد توافق، آنچه کمبودش حس می‌شود دلایل چراییِ پدیداریِ انقلاب همچون پدیدارهای متناقض‌نمایی است که در پیروزی و شکست تصادم می‌یابند؛ جایی‌که فراسوی موفقیت یا شکست، حزب فاتحان از حزب شکست‌خوردگانِ فعلی تمایزناپذیر است. اگر «این میدان تجربه‌های ممکن» درونیِ آثار ماندگار و مادیِ انقلاب فلسطین در دهه‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ باشد، و اگر «خودِ انقلاب، به خاطر تمام کاربست‌های آن به مثابه ابزار قضاوت، احتمالاً در برابر دوگانه‌ی موفقیت/شکست مقاومت می‌کند،» آیا چیزی تکین در دوره‌های مبارزه‌ی انقلابی هست که از هرگونه ارزیابی‌ای که همچنان به پیروزی و شکست همچون قضاوت نهایی نظر دارد فراتر می‌رود؟

ابو رحمه: این واقعاً مسئله‌ای غامض در مطالعه‌ی انقلاب‌هاست، به‌ویژه برای کسانی از ما می‌خواهند فراسوی نظرگاه سیاسی-جامعه‌شناختی یا پوزیتیویستی بروند که بر اساس آن‌ها، تنها انقلاب انقلابِ موفقیت‌آمیز است که به گذار روشن و نظم اجتماعی متفاوت می‌انجامد. این‌جا هم پرسش تو را دست‌کم به دو شیوه می‌توان تجزیه کرد. از یک سو، رویکردی تاریخی-مفهومی هست که خودِ مفهوم انقلاب و محدودیت‌های تحلیلیِ گوناگونی را که با آن روبروست تحلیل می‌کند. از سوی دیگر، می‌توانیم با تحلیل بزنگاهی یا اتصالی (conjunctural) با انقلاب روبرو شویم؛ بر این اساس، شاید دریابیم که انقلاب در یک دقیقه‌ی تاریخیِ گذشته معنای دیگری داشته و در عین حال، بپرسیم که آیا محتوای انقلاب، خود نیازمند تغییر در جریان تاریخش بوده یا نه.

نظر به رویکرد تاریخی-مفهومی، که در مقاله‌ی مورد اشاره‌ی تو سعی داشتم به آن چنگ زنم، تعارض مشخصی همیشه به انقلاب و ارزیابی‌های گوناگون آن، هم به مثابه مفهوم و هم به مثابه تاریخ زیسته، ساختار داده است. بنابراین، من کوشیدم این دیدگاه را پیش بکشم که درون منحنی مبارزات انقلابی، شکست‌ها هیچ‌وقت نهایی نیستند – و این‌جا من به مارکس و ارزیابی او از انقلاب‌های ۱۸۴۸ تکیه می‌کنم تا بر این بصیرت او تأکید کنم که هرچند انقلاب در سال ۱۸۴۸ شکست خورد، شکستش بنیادهای نوعی بازفعال‌سازیِ عمیق‌تر در آینده را گذاشت به نحوی‌که انقلاب آینده ضرورتاً دگرگون‌سازتر خواهد بود. نکته‌ی مرتبط دیگر ادعایی است که تأیید می‌کند چطور تا جایی‌که افق نهاییِ جامعه‌ای بدون مبارزه افقی کاملاً واهی و یکی از نقاط ضعف نسخه‌ی خاصی از اندیشه‌ی مارکسیستی است، هر پیروزی یک شکست نیز هست؛ یعنی به خاطر این‌که ممکن است مبارزه‌ی طبقاتی پایان یابد اما این به معنای پایان هر نوع مبارزه نیست. به همین سیاق، حدود یک و نیم قرن پس از مارکس، جورجو آگامبن مارکسیسم را نقد می‌کند که با وجود موفقیت‌هایش در انقلاب‌های اجتماعی، منطق حاکمیت و دولت را به طور غیرانتقادی پذیرفتند و به این ترتیب، ناخواسته ابزارهای قسمی منطق حاکمیت را بازتولید کرده است. بنابراین، این یک شیوه‌ی اندیشیدن درباره‌ی تعارضاتی است که از درون به مفهوم انقلاب ساختار می‌دهد. آیا این تعارضات ما را به اندیشیدن به انقلاب در فراسوی این دستورزبانِ سازمان‌دهنده هدایت می‌کند؟

در این مقاله، من این اشاره‌ی ژیل دلوز را نقل می‌کنم که آنانی که می‌گویند «انقلاب‌ها همیشه بد از کار درمی‌آیند» نحوه‌ی عملکرد انقلاب‌ها به طور تاریخی و شدن‌های انقلابی مردم را با هم خلط می‌کنند. این نکته‌ای جالب توجه است که این نکته‌ی بدیهی (تراژدی انقلاب)، که بازتکرار این حکایت قدیمی است که انقلاب فرزندانش را می‌بلعد، خودش تا جایی‌که آن «انقلابی» که بد از کار درمی‌آید از یک انقلاب مشخص یعنی انقلاب فرانسه الگوبرداری شده، بر تصویری اروپامحور از انقلاب مبتنی است. دلوز، با تمایز گذاشتن میان نتایج تاریخی انقلاب‌ها و شدن‌های انقلابی، نشان می‌دهد که چطور پرسش‌های بزرگ‌تر مربوط به گذار، یا تسخیر دولت که انقلابی‌ها به آن علاقه‌مندند، به‌واقع محل نزاع نیستند، زیرا آنچه درون انقلاب‌ها محل نزاع است این است که برای مردم چه رخ می‌دهد و چه انواعی از روابط اجتماعی در پی آن مواجهات پدید می‌آید. به تعبیری خاص، بینش‌های دلوز، وقتی راجع به جهان غیراروپایی، انقلاب ضد استعماری و تفکر درباره‌ی اکنون می‌اندیشیم، اهمیت می‌یابند. این به‌ویژه با توجه به انقلاب فلسطین صدق می‌کند، زیرا پژوهش در سرشت انقلاب در پرتو انقلاب ضد استعماری که نه به تصرف قدرت دولتی انجامیده‌اند نه به قسمی برنامه‌ی گذار، به ما اجازه می‌دهد در خودِ مفهوم انقلاب بازنگری کنیم. البته، حالا فهمی مشخص از انقلاب وجود دارد که بنابر آن، این تجربه‌ها به عنوان نا-انقلاب، یا در بهترین حالت به عنوان تجربه‌ی انقلابی ناکام یا شکست‌خورده طرد می‌شوند، به عنوان تجربه‌هایی که افراد شاید از گشایش‌های انقلابی یا وضعیت‌های انقلابی داشته‌اند اما نه به عنوان نتایج انقلابی در ادبیات کسی مثل چارلز تیلی. با این‌همه، نکته‌ی مقاله‌ی من طرح این بحث است که نگریستن به انقلاب‌ها از چشم‌اندازهایی این‌چنین، ناگزیر به از دست رفتن نکته‌ای مهم می‌انجامد. پس به این تعبیر، من بیشتر با کسی مثل ماسیمیلیانو تومبا هم‌نظرم که کتاب بسیار جذابش، جهان‌شمولیت شورشی: میراث بدیل مدرنیته (۲۰۱۹)، زمان‌مندی‌های بدیلی را که در انقلاب‌ها حضور دارند ترسیم می‌کند. مثلاً، در حالی‌که انقلاب فرانسه با جمهوری‌خواهی مسیر خاصی را اتخاذ کرد، همچنان این مسئله صادق است که آن انقلاب درون خود زمان‌مندی‌هایی ضد استعماری و ضد نژادپرستانه داشت که انقلاب هائیتی بر آن تحمیل کرده بود. در نتیجه، این زمان‌مندی بدیل درون انقلاب‌هاست که به هنگام مطالعه‌ی انقلاب‌ها از طریق چارچوب متعارض‌نمای پیروزی/شکست، در نظر گرفته نمی‌شود. این نکته وقتی تو از اصطلاح «میراث» در پرسشت استفاده کردی نیز طنین‌انداز شد، و مرا به خوانش دوم از انقلاب رساند.

پس، از یک سو مفهوم و تاریخ انقلاب را می‌توان به این سان دید که همیشه در تنش بوده و از خلال دوگانه‌ی پیروزی-شکست فهم شده است؛ از سوی دیگر، از فکر کردن به «میراث» آغاز کردن یعنی فکر کردن به خصلت ویژه‌ی بزنگاه اکنونی است. این یعنی تحقیق در سرشت انقلاب در دقیقه‌ی پسا-جنگ سرد، پسا-نئولیبرال و پسا-استعماری، دقیقه‌ای که مؤلفه‌ی معرف آن بازسازماندهی عظیمِ دولت و سرمایه و ظهور نوعی دولت امنیتی است که شکل‌های خاصی از رویارویی سیاسی را به مراتب دشوارتر می‌کند. در چنین بستری، آیا می‌توان گفت که امروز مسیرهای تسخیر قدرت دولتی و گذار تحت هدایت دولت به همان شیوه‌ی پیش از این بزنگاه وجود دارند؟ مثلاً، اگر به بهار عربی در سال ۲۰۱۱ نگاه کنیم، حتی دگراندیش‌ترین تفسیرگران نتیجه گرفتند که رویدادها در همان لحظه‌ی گذار از شورش به انقلاب خفه شدند. بنابراین، اگر بکوشیم این دوره‌های ظاهراً کوتاه‌تر در تاریخ انقلابی را بسان نوعی میراث آشکار کنیم، آیا درباره‌ی وضعیت چشم‌انداز انقلابی امروز چیزی برای آموختن به ما دارند؟ آیا می‌توانیم چیزهایی از این تجربه‌های «خُرد» چیزهایی مثل مثل تجربه‌ی انقلاب فلسطین در ساختن قلمرو و جماعت‌سازی (communalization) را آشکار کنیم که افق‌های متفاوتی برای اندیشه و عمل انقلابی در اکنون را بگشایند؟ به نظر من، پاسخ به این پرسش بسیار دشوار است. اما نکته‌ی مقاله بیشتر طرح این پرسش‌ها بود تا پاسخ به آن‌ها. افراد بسیاری می‌گفتند چرخش به «شکل‌گیری سوژه» یا چرخش به «خودآیینی جماعت‌محور» و رها کردن تصرف دولت نوعی از تسلیم‌شدن است، و من نمی‌گویم آن‌ها کاملاً در اشتباهند. اما به نظر من کشف و آشکار کردن آن میراث‌ها برای اندیشیدن درباره‌ی حالت‌مندی‌های کنش و اندیشه که قابل تقلیل به نگرش‌های ارتدکسی درباره‌ی تحول انقلابی نیستند، ارزشمند است.

دانشجویان دانشگاه شهر نیویورک بیرون پردیس دانشگاه کلمبیا تظاهرات برگزار کرده‌اند. ۱۵ نوامبر ۲۰۲۳. عکس از استیو سانچز

روزالس: نظر به جوّ کنونی سرکوب در ایالات متحده به نظرم این نکته قابل ذکر بود که Bowdoin Orient، هفته‌نامه‌ی دانشجویی دانشگاه تو، مجموعه‌ای تأملات راجع به فلسطین منتشر کرد تا «[به اجتماع دانشگاه بودوین] درباره‌ی خشونت جاری اسرائیل و فلسطین آموزش دهد.» آیا اطلاع داری که کدام دانشگاه‌ها در حال حاضر موضع سفت‌وسخت‌تری علیه کنش‌های همبستگی با فلسطین می‌گیرند و کدام دانشگاه‌ها، مثل بودوین، رویکرد آموزش مردمی را برگزیده‌اند؟ به علاوه، امکان‌های واقعاً موجود برای پیشبرد مبارزات آزادیبخش فلسطین در پردیس‌های دانشگاهی با نشریه‌ای مثل Bowdoin Orient چیست؟ آیا همبستگی در نشریات دانشگاهی با محدودیت‌هایی مواجه می‌شود؟

ابو رحمه: نخست، این نکته جالب توجه است که جو عجیبی از سرکوب و سانسور در کل کشور وجود دارد که نهادهای دانشگاهی را هدف قرار می‌دهد و بسیاری از نهادهای دانشگاهی نیز در آن شریکند. پس از بیش از یک دهه کار در نهادهای دانشگاهی آمریکا، این بدترین وضعیتی است که تاکنون دیده‌ام. به‌تازگی، شاخه‌هایی از گروه‌های دانشجویی ممنوع یا تعلیق شده‌اند؛ شما با فشار یک جنگ حقوقی روبرویید که حتی تهدید می‌کند از قوانین سفت‌وسخت ضد تروریسم علیه فعالان دانشجویی استفاده کند، که این خود فشاری است از جانب «انجمن ضد افترا» (Anti-Defamation League) در پیوند با مرکزی در دانشگاه برندایس. هم‌زمان، سنای آمریکا لوایح خاصی تصویب کرده با هدف خفه‌کردن کنشگری دانشجویی در حمایت از فلسطین. پس شما نوعی جو بالا به پایین و سلسله‌مراتبی سانسور و سرکوب دارید. این نیز جای ذکر دارد که شدت عمل این پاسخ حاکی از اضطراب و ضعفی واقعی در رده‌های طبقه‌ی حاکم است. به بیانی دیگر، من واقعاً به سانسور، جنگ حقوقی، انتشار اطلاعات خصوصی و تلاش برای لغو کلاس‌ها (کاری که انجمن ضد افترا سعی کرد با یکی از کلاس‌های کالج بارد بکند) روی نمی‌آورم، مگر این‌که حس کنم پیشاپیش در نبرد ایدئولوژیک باخته‌ام. اگر به بستر بزرگ‌تر این ماجرا و حال‌وهوای یأس خاص این لحظه نگاه کنیم، دانشگاه به فضای رویارویی بدل می‌شود که در آن پیوندی واقعی بین نیروهای ایدئولوژیک صهیونیسم و فضای بزرگ‌تر راست‌گرایان آمریکایی در جنگ‌های فرهنگی است. به عبارتی دیگر، بخشی از طیف‌بندی سیاسی آمریکا که از صهیونیسم حمایت می‌کند – که به فراسوی جناح راست می‌رود و بخش بزرگی از طبقه‌ی لیبرال‌ها را نیز دربرمی‌گیرد – عملاً در کنار راست نو و مطالبات آن برای پاکسازی برنامه‌های درسی، بستن حساب‌های بانکی، لغو برنامه‌ها، انتشار اطلاعات خصوصی دانشجویان یا تنبیه کنشگران قرار گرفته است. این هم تصادفی نیست که بنیاد سیاست پاره‌پاره شده و آنچه در کارزارهای ضد سیاهان و ضد نظریه‌‌ی انتقادی نژاد از یک سو و جناح‌های طرفدار صهیونیسم در جنگ‌های فرهنگی ایالات متحده مشترک است، عبارت است از امتناع از اندیشیدن به تاریخ استعمار، که تاریخ واقعی و زیسته‌ی این جوامع است.

در نتیجه، اضطرابی ملموس و واقعی نسبت به دستاوردهای اندیشه‌ی انتقادی در مطالعات استعمار مهاجرنشین، در تاریخ استعمار، در نظریه‌ی انتقادیِ معطوف به این پرسش‌ها وجود دارد. این اضطراب هم از جانب راست سیاسی و هم از جانب کودتاچی‌های صهیونیست می‌آید که حالا تمرکزشان بر توقف کلاس‌ها، سانسور گروه‌های دانشجویی و بی‌اعتبار کردن استفاده از برخی چارچوب‌های تحلیلی است. این نوع از سیاست، در هسته‌ی خود، سیاست مبتنی بر حق سلب اقامه‌ی دعوی (foreclosure)، فراموشی فعال و تاریخ‌زدایی است. به علاوه، در حالی‌که هر دوی این جریان‌های سیاسی در خط مقدم سیاست در پردیس‌های دانشگاهی هستند، این صهیونیست‌ها هستند که به خاطر ادعاهای نه‌چندان خوب پوشیده‌شده و ریاکارانه‌ی مبارزه با یهودستیزی، کشش و جذابیت بیشتری درون پردیس‌های دانشگاهی لیبرال داشته‌اند. پس ما شاهد سرکوب واقعی کنشگری دانشجویی بوده‌ایم – اخیراً دیدیم که یک دانشجوی سیاه در دانشگاه هاروارد که از خوابگاهش به خاطر مسئولیتش در یک راهپیمایی اخراج شد، درست همان‌طور که پلیس در دانشگاه برندایس از خشونت مستقیم برای شکستن تظاهرات استفاده کرد، در حالی‌که هم دانشگاه برندایس و هم دانشگاه کلمبیا تصمیم گرفته‌اند که یکی از گروه‌های Students for Justice in Palestine و Jewish Voice for Peace یا هردوی آن‌ها را تعلیق کنند. پس اوضاع دارد به آستانه‌ای واقعی می‌رسد. اما این اقدامات هر قدر هم سفت‌وسخت باشند، همچنان تدافعی و واپس‌گرا هستند.

https://www.radiozamaneh.com/785940

نکته‌ی دومی که می‌خواستم طرح کنم این است که این رویه را باید در بستر قدرت طبقاتی و پیوندهای بین قدرت امپراتوری و قدرت طبقاتی فهمید. چرا چنین شکاف فزاینده‌ای، نه فقط بین دیدگاه‌های دانشجویان و مدیریت دانشگاه، بلکه بین دیدگاه‌های اعضای هیئت علمی و مدیریت وجود دارد؟ اگر نامه‌هایی را که اعضای هیئت‌های علمی نوشته‌اند با نامه‌هایی که رئیسان کالج‌ها و دانشگاه‌ها نوشته‌اند مقایسه کنید، دریایی تفاوت میان این دو می‌بینید. من فکر می‌کنم تنها راه فهم واقعی این نکته به یاد آوردن این است که دانشگاه‌ها و کالج‌ها، در سطح نهادی و اداری، تجلی‌های متمرکز لایه‌های خاصی از قدرت طبقاتی‌اند. زیرا هر چیز دیگری که در کالج‌هایی رخ می‌دهد که ما به عنوان پژوهشگر و کنشگر همچنان روی آن‌ها مایه می‌گذاریم، در سطحی خاص، این نهادها به تسخیر آن صورت‌بندی‌ها[ی قدرت طبقاتی] درآمده‌اند. به همدلانه‌ترین بیان ممکن، هیئت امنای دانشگاه‌ها هیئت آدم‌های ثروتمند است. یا به بیانی دقیق‌تر، هیئت امنا نماینده‌ی صورت‌بندی‌های خاصی از قدرت طبقاتی است، و همین صورت‌بندی‌ها هستند که بیش از هر چیز دیگر، تمایل مدیریت دانشگاه‌ها را چارچوب‌بندی می‌کنند. ما شاهد چیزی مشابه آنچه درون دنیای فرهنگ و هنر رخ می‌دهد هستیم. نامه‌ها و مواضع هنرورزان و هنرمندان را با سرکوبگری صاحبان گالری‌ها، هیئت امنای موزه‌ها و غیره مقایسه کنید. بخواهم رک و راست باشم، برخی از اعضای این هیئت‌ها، مثل وارن کندرز، عضو سابق هیئت امنای موزه‌ی هنر آمریکای ویتنی در شهر نیویورک، در حال حاضر در صنایع نظامی سهام‌دارند، هرچند کندرز ادعا می‌کند سرمایه‌اش را از این صنعت بیرون کشیده است. این پدیده‌ای است که ما مکرر در تمام نهادهای جامعه می‌بینیم و بنابراین، خاص دانشگاه‌ها و کالج‌ها نیست – و در هر مورد می‌توان برشی از جامعه‌ی طبقاتی، از یک بلوک تاریخی-بورژوایی را دید. پس، باید این اتصال بین ابعاد طبقاتی و انتظام امپراتورانه‌ی جهان را ذهن داشت. مردم می‌دانند که مواضع طبقاتی‌شان با نوع خاصی از سلطه بر جهان همراه است و صهیونیسم و بخشی جدایی‌ناپذیر از آن است. در نتیجه، شکاف بین هنرورزان، پژوهشگران، هنرمندان و اعضای هیئت علمی از یک طرف و مدیران از طرف دیگر دقیقاً این‌جاست: مدیران باید منافع وسیع صورت‌بندی‌های طبقاتیِ مالک و اداره‌کننده‌ی این نهادها را نمایندگی کنند، خواه این منافع صریحاً به بیان آمده باشند خواه نه.

اگر بخواهیم به کالج‌های مشخصی نظر کنیم، درجات آزادیِ مجاز برای دانشجویان و کنشگران به این بستگی دارد که آیا مدیریت اجازه‌اش را خواهد داد یا نه، به این‌که چقدر فشار از پایین اعمال می‌شود، و به تمایل مدیریت به مقاومت در برابر این فشار. دانشجویان در دانشگاه بودوین و دانشجویانی که Bowdoin Orient را می‌گردانند بسیار سازمان‌یافته، باانگیزه و باهوش هستند. به نظر من، هم آن‌هاییشان که عضو Students for Justice in Palestine هستند و هم اعضای Bowdoin Orient،  ابتکار عمل را دست گرفته‌اند و چند رویداد بزرگ را برگزار کردند. این دانشجویان فضایی برای اندیشه‌ی انتقادی، آموزش و تبادل آرا آفریده‌اند، و این حسن شهرت را باید برای کالج در نظر گرفت که در برابر این گروه از دانشجویان پذیرا بوده است. در قیاس با شکل‌هایی از سانسور و سرکوب که دانشجویان سازمانده در کلمبیا یا برندایس تجربه کرده‌اند، سازماندهی دانشجویی در بودوین در بستری بسیار متفاوت فعالیت کرده است.

Ad placeholder

روزالس: می‌دانیم در این لحظات، معمول است روزنامه‌نگاران از فلسطینی‌ها بپرسند که آیا نسبت به آینده‌ی فلسطین بدبین‌اند یا خوش‌بین. برای این‌که تو را از بازشنیدن اثر اغلب نقل‌شده‌ی امیل حبیبی، زندگی مخفیانه‌ی سعید: بدخوش‌بین (pessoptimist) معاف کنم، بار دیگر به خاطره‌ای برای فراموشی درویش برمی‌گردم؛ به‌ویژه به آن صحنه‌ای که درویش از خود می‌پرسد آیا این جوانان فلسطینی، زادگان اردوگاه‌های پناهجویی در لبنان و حالا متعهد به پیکار مسلحانه برای

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: سنگ‌های ضد نسیان در ستیز با فراموشی