مردمی که در خیابانها مرگ نخست وزیر امریکایی را جشن گرفتند!
روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز اعدام انقلابی حسنعلی منصور، عامل احیای کاپیتولاسیون و نیز تبعید امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی به کشور ترکیه است. این رویداد را میتوان، نمادی از خشم ملت ایران در برابر دخالتهای فزآینده امریکا در امور داخلی کشور دانست که در پی ۲۸ مرداد توسعه یافته بود. مقال پیآمده درصدد است، تا به مدد پارهای روایات و تحلیلها، به بازنمایی این رویداد بپردازد. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر را، مفید و مقبولآید.
در کیستی حسنعلی منصور
در آغاز سخن در موضوع اعدام انقلابی حسنعلی منصور، مروری بر زمانه و کارنامه وی به هنگام مینماید. در یک کلام میتوان او را از شاخصترین وابستگان به سیاست امریکا قلمداد کرد که برای از بین بردن سابقه تیره امیر اسدالله علم، به صدارت گماشته شده بود. بر تارنمای مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، در این باره آمده است:
«حسنعلی منصور فرزند رجبعلی (منصورالملک)، در سال ۱۳۰۲ شمسی در تهران متولد شد. پدرش از اعضای اولیه لژ بیداری ایرانیان بود که در دوران رضاشاه، سالیان مدید مشاغل حساسی را عهدهدار بود و در آخرین ماههای سلطنت او به صدارت رسید و در دوران محمدرضا شاه پهلوی نیز، مجدداً در رأس دولت قرار گرفت. منصور پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در مدرسه فیروز بهرام تهران، تحصیلات خود را در رشته حقوق و علوم سیاسی و اقتصاد در فرانسه به پایان برد. او یک بار به جرم قاچاق مواد مخدر، تحت تعقیب پلیس فرانسه قرار گرفت و موضوع در مطبوعات ایران منعکس گردید. خدمات دولتی را با اندیکاتورنویسی در وزارت خارجه آغاز و سپس در اکثر ادارات سیاسی وزارتخانه، مشغول به کار شد. در سال ۱۳۲۹ به ریاست کل دفتر نخست وزیری و پس از آن در سال ۱۳۳۶ در زمان حکومت اقبال، به سمت قائم مقام دبیرکل شورای عالی اقتصاد منصوب گردید.
وی در سال ۱۳۳۷، به معاونت نخست وزیر و دبیرکلی شورای عالی اقتصاد رسید. ساواک در تاریخ ۱۹/۴/۱۳۳۷، بیوگرافی او را چنین ثبت کرده است: لیاقت و شایستگی ندارد، حتی به علت ترقی بیجهتی که نموده (به علت نفوذ پدرش و اینکه دکتر اقبال به پدر او مدیون بود، او را به این سمت منصوب کرد) مورد تنفر قاطبه جوانان قرار گرفت» ... در سال ۱۳۳۸، مدتی وزیر کار و سپس وزیر بازرگانی شد. او در سال ۱۳۴۰، «کانون مترقی» را تشکیل داد و خود ریاست آن را بر عهده گرفت. در سال ۱۳۴۱ به سمت مدیرعامل شرکت بیمه منصوب گردید و در سال ۱۳۴۲، در رأس یک گروه ۴۲ نفری از اعضای کانون مترقی، به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد.
وی در همان سال، حزب ایران نوین را تأسیس کرد. در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۴۲، به دستور شاه به نخستوزیری ایران منصوب شد. منصور از مهرههایی بود که توسط انگلیسیها به امریکا معرفی گردید و بنابر این حمایت هر دو قدرت را، پشت سر داشت و در واقع روی کار آمدن او توسط جانسون رئیسجمهور وقت امریکا و سازمان سیا صورت گرفت. او در دوره نخست وزیری خود، اقدام به تصویب لایحه کاپیتولاسیون در اعطای مصونیت به مستشاران امریکایی نمود و در پی اعتراض شدید و سخنان کوبنده حضرت امام خمینی در تشریح کاپیتولاسیون، در آبان سال ۱۳۴۳ مبادرت به تبعید ایشان به ترکیه کرد. براساس گزارشات ساواک، وی از اعضای لژ پهلوی و باشگاه بینالمللی لاینز بود. سرانجام حسنعلی منصور در اول بهمن ماه ۱۳۴۳، در جلوی مجلس شورای ملی به ضرب گلوله محمد بخارایی عضو هیئت مؤتلفه اسلامی ترور شد و در پنجم بهمن همان سال، در بیمارستان درگذشت.»
روزنامههایی که جرئت سخن گفتن در باب علل حادثه را نداشتند!
مضروب شدن حسنعلی منصور در برابر مجلس شورای ملی، در رسانههای وقت بازتابی گسترده یافت. با این همه جرایدی که صفحات متعدد خود را به بازنمایی این واقعه اختصاص دادند، جرئت بازکاوی و تبیین زمینههای این رویداد را نداشتند و تنها به امور حاشیهای میپرداختند. علی ساجدی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در تحلیل موضوع مینویسد:
«روزنامه اطلاعات در بعد ازظهر روز پنج شنبه اول بهمن ۱۳۴۳، تمامی صفحه اول خود را به خبری زیر عنوان: نخستوزیر تیر خورد، اختصاص داد. در این خبر، واقعه ترور حسنعلی منصور نخستوزیر وقت به صورت مفصل گزارش شده بود. گزارش این حادثه، دو صفحه کامل و یک ونیم صفحه از روزنامه اطلاعات را به خود اختصاص داد. این روزنامه گزارش مبسوط خود را با یک تیتر اصلی، یک زیرتیتر، ۱۲ سوتیتر، ۳۱ میانتیتر و سه عکس بزرگ به چاپ رساند. اما اختناق مطبوعاتی و خفقان رسانهای در عصر پهلوی دوم، مانع از آن شده بود که این روزنامه و سایر رسانههای آن زمان، به خود اجازه دهند تا علت ترور را نیز انعکاس دهند. در نتیجه خبر ترور در همه مطبوعات آن زمان، از یکی از شاخصهای مهم خبرنویسی یعنی چرایی واقعه محروم مانده بود. حتی در روزهای بعد نیز که تبعات این رویداد در روزنامهها مورد بحث و تحلیل قرار گرفته بود، باز هیچ رسانهای اجازه نداشت تا علت این حادثه را کالبدشکافی کند.
واقعیت این بود که حسنعلی منصور طی۱۰ ماه و دو هفته نخستوزیری خود، مرتکب دو خیانت عمده به کشور شد. یکی از آنها که طی نیم قرن پیش از آن، هیچ سیاستمداری در ایران جسارت ارتکاب آن را نداشته است، احیای یک پیمان ننگین بود. پیمان کاپیتولاسیون در ایران، بیش از ۱۰۰ سال پیش و در نهم مرداد ۱۲۹۷ خورشیدی، در دوره قاجار و در کابینه صمصامالسلطنه به خاطر زشتی و وقاحت محتوایی آن لغو شد و این لکه ننگ از پیشانی تاریخ کشورمان پاک گردید. در سال ۱۳۰۰ خورشیدی نیز، کابینه سید ضیاءالدین طباطبایی بر این لغو، تأکید دوباره نهاد. این پیمان سخیف در عصر پهلوی دوم و در کابینه حسنعلی منصور، برای امریکاییها مجدداً احیا و به مجلس ارائه شد و نمایندگان مجلس نیز، آن را زیر فشار منصور یا درباریان، در ۲۱ مهر ۱۳۴۳ به نفع امریکاییها تصویب کردند و به این ترتیب، یک رسوایی پاکنشدنی دیگر به پرونده عملکرد پهلوی دوم افزودند؛ بنابراین اولین خیانت منصور که در هفتمین ماه نخستوزیری وی صورت گرفت، ارائه کاپیتولاسیون به مجلس و تصویب آن بود.
خیانت دوم که به منزله توهین به درک و شعور جامعه فهیم ایرانی بود، سه هفته بعد و زمانی صورت گرفت که مأموران حکومت منصور مبادرت به بازداشت و تبعید امام خمینی از ایران کردند. چراکه امام پرده از ابعاد ننگین قرارداد برداشته، در چهارم آبان ۱۳۴۳ در بیانیهای از کاپیتولاسیون به عنوان سند بردگی ملت ایران یاد کردند و طی سخنانی مملکت را تحت اشغال امریکا خواندند و از رئیسجمهور امریکا با عنوان منفورترین فرد نزد ملت ایران یاد کردند. حسنعلی منصور در واقع قربانی نقشهای شد که امریکاییها آن را طراحی کردند و برای اجرای آن، وی و شاه را تحت فشار قرار دادند و منصور نیز که نخستوزیری خود را مدیون خواست و اراده گراتیانیاتسویچ مدیر دفتر سیا در تهران و جانمککلوی دیپلمات ارشد سفارت امریکا در تهران میدانست، معنی این نقشه امریکایی را خوب میفهمید.
با این همه ترور حسنعلیمنصور، واکنش کوتاه مدت مردم نسبت به خیانت حکومت پهلوی بود و آنچه که از این ترور مهمتر به نظر میرسد، تحقیر طولانی مدت رژیم پهلوی در برابر امریکا بود. تصویب کاپیتولاسیون و اجراى آن، اقتدار و نفوذ امریکا را در ایران نمایان ساخت. زیرا آن دولت توانست به خواستههاى خود دست یابد و مقرراتی را به سود آزادی مطلق و یکجانبه اتباع خود، در ایران و با دست حکومت پهلوی وضع نماید. بدیهی است که این آزادی اعطایی، دوطرفه نبود و حکومت پهلوی از امتیاز مشابه برای اتباع یا دیپلماتهای خود در امریکا برخوردار نگردید.»
ترجیح جشنهای انقلاب سفید، بر اعلام خبر مرگ منصور
از نکات تاریخی و قابل ذکر در ماجرای مرگ منصور، به تعویق انداختن اعلام آن بود. این واقعه با سالروز رویداد موسوم به انقلاب سفید همزمان شد و شاه که هماره رویاها و آمال خویش را بر خادمانش مقدم میداشت، اعلام رسمی خبر مرگ منصور را به تعویق انداخت! دکتر سیدجلال الدین مدنی پژوهشگر تاریخ معاصر، ماوقع را به ترتیب پیآمده بازگفته است:
«منصور از اسفند ۴۲ تا بهمن ۴۳، به مدت کمتر از یکسال نخست وزیر بود. حزب ایران نوین را براساس کانون مترقی و با همان دوستان فرنگ رفته فریفته غرب بنا نهاده بود. هم آنان که به صورت عروسکهای دست پرورده امپریالیزم، کمر به توسعه اقتصادی ایران بسته بودند. بودجه کشور را به فرم جدیدی تنظیم کرده و اولین گام را با تصویب کاپیتولاسیون و افزایش قیمت بنزین برداشت و در جهت حفظ امنیت، فرمول حساب شده تبعید امام را به اجرا درآورده بود. در اول بهمن ۴۳ و به هنگامی که حسنعلی منصور با غرور تمام به مجلس شورا میرفت، مقابل مجلس هدف گلوله محمد بخارایی قرارگرفت. ساعتی بعد، دولت به این شرح اعلامیهای صادر کرد: در ساعت ۱۰ صبح امروز، در موقعی که جناب آقای منصور نخست وزیر در مقابل در ورودی مجلس شورای ملی از اتومبیل پیاده میشدند، مورد سوءقصد جوانی که طبق اوراق محتوی جیب او محمد بخارایی نام دارد، قرار گرفتند. ضارب بلافاصله دستگیر و آقای نخست وزیر به بیمارستان پارس انتقال داده شدند. طبق اظهار پزشکان معالج، حال آقای نخست وزیر رضایت بخش است و... اعلامیه پزشکی مرتباً انتشار مییافت و خبر بهبودی نخست وزیر را میداد، اما سرانجام پس از پایان تشریفات ششم بهمن سالگرد انقلاب سفید، خبر مرگ منصور رسماً اعلام شد. فتوای قتل منصور از جانب برخی علما و مراجع صادر شد و شاخه نظامی هیئتهای مؤتلفه اسلامی، آن را عملی ساخت.»
بخارایی خطاب به نصیری: عصبانی نشو، بهسراغ تو هم میآیند!
محمد بخارایی به آنچه انجام داد، کاملاً معتقد بود و در بازجوییهای خویش، نه کسی را لو داد و نه اشتلم دشمن را به چیزی گرفت. همین امر نیز موجب گشت که نعمتالله نصیری در کلانتری بهارستان، او را مورد ضرب و شتم قرار دهد و البته از این کار، طرفی نبندد و فایدهای نبیند. زنده یاد ابوالفضل حاج حیدری –که خود در زمره معدوم کنندگان منصور بود- ماجرا را چنین روایت کرده است:
«قرار بر این شد که شهید محمد بخارایی مسئول ترور مستقیم باشد. چنانچه او موفق نشد، مرتضی نیک نژاد و رضا صفارهرندی از دو طرف حمله کنند و ضمناً مسئولیت حفاظت نیز با آنها بود. زمانیکه ماشین منصور با اسکورت وارد میدان شد، به شهید بخارایی در محل موعود علامت داده شد و او خیلی عادی به طرف درب ورودی مجلس حرکت کرد و در مقابل درب مجلس، در حالی که نامهای در دستش بود، با منصور که با حفاظت دو نفر در دوطرفش در حرکت بود، روبهرو شد. نامه را که پوشش بود، به طرف او برد و در همین زمان اسلحه را کشید و تیری بهطرف او شلیک کرده که به مثانه او برخورد کرد. او ناچار شد خم شود و در همین حال نیز تیر دوم را شهید بخارایی شلیک کرد که به گردن منصور برخورد کرد و او سپس به روی زمین غلطید. پس از این عمل، محمد بهطرف مسجد سپهسالار (مطهری) دوید و برای رد گمکردن و جلوگیری از تعقیب محمد بخارایی، شهید نیکنژاد از طرف ضلع غربی و صفارهرندی از طرف شمال شرقی، تیراندازی میکردند که این کار موجب انحراف و گمکردن مسیر برای مأمورین حفاظت شد. تیرهایی که شهید نیکنژاد شلیک کرد، به شیشۀ ماشین حفاظت منصور برخورد کرد که در حال انتقال او به بیمارستان بود و شکسته شد. تیرهایی که شهید هرندی شلیک کرد، به ناودان کنار درب ورودی مجلس خورد که این دو عمل موجب وحشت و انحراف مأمورین حفاظت مجلس هم شد. محمد بخارایی در حین دویدن و نزدیک درب مسجد سپهسالار، توسط رانندۀ وکیلی بهنام بقایی دستگیر شد که در حین دستگیری باهم گلاویز شدند و، چون زمین یخ زده بود، موجب شد شهید بخارایی به زمین بخورد و در نتیجه مأمورین برسند و او را دستگیر کنند و به کلانتری میدان بهارستان ببرند. ترور و پخش شدن خبر آن در شهر، موجب شد که تمام ماشینها چراغهای خود را روشن کنند و شادی نمایند و این عمل چنان روحیهای در مردم به وجود آورد که قابل توصیف نیست! ضمناً آن زمان نصیری معدوم، رئیس شهربانی بود که بلافاصله به کلانتری۹ آمد و با محمد روبهرو شد و از او پرسید: اسمت چیست؟ محمد خود را معرفی نکرد و از نصیری اسمش را پرسید. نصیری اسمش را گفت و سپس سیلی محکمی به صورت شهید بخارایی زد که چهرۀ اوخونین شد. محمد با خونسردی میگوید: عصبانی نشو، بهسراغ تو هم میآیند! پس از این گفتگو، نصیری خارج میشود و دستور میدهد بخارایی را فوراً به شهربانی منتقل کنند. در همان روز نصیری استعفا میدهد و روز بعد، در رأس سازمان امنیت قرار میگیرد و معاون نخستوزیر هم میشود. دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی متوجه میشوند که از طریق شکنجۀ او چیزی نخواهند فهمید و هرچه از محمد میپرسند، او میگوید که آنها را بهرسمیت نمیشناسد! بالاخره کارتی از جیب او درمیآورند که مربوط به آموزشگاه خزائلی بوده و از آن طریق به خانۀ محمد دست مییابند. سپس از طریق شکنجه و آزار مادر و دیگر اقوام او، به دوستان محمد دست مییابند و بالاخره رضا و مرتضی را دستگیر میکنند. پس از مراحل بازجویی از افراد خانوادههای آنها و توجه به روابط عاطفی شدید بین سه برادر، یعنی بخارایی، نیکنژاد و هرندی، توانستند سرنخهایی بهدست آورند و نفر چهارم را دریابند که شهید حاج صادق امانی است. چون شهید حاج صادق مخفی بود. تمام افراد فامیل و برادران و محل کار آنها را کنترل کرده، تا بالاخره شهید صادق را در منزل یکی از دوستانش دستگیر کردند و تدریجاً شهید عراقی و آقایان: عسگراولادی، مدرسی، شهاب و دیگران دستگیر میشوند و بازجوییها در اطراف شهربانی انجام میشود.»
ساواک در پی شهید صادق امانی و شاگردانش
همانگونه که اشارت رفت، مأموران سازمان موسوم به اطلاعات و امنیت کشور دریافتند که نمیتوان از طریق شهید محمد بخارایی به اطلاعاتی دست یافت. هم از این روی و برای یافتن سایر اعضای شاخه نظامی مؤتلفه اسلامی، از راههای دیگر وارد شدند. شهید صادق اسلامی در گفت و شنود با نشریه عروه الوثقی (از نشریات حزب جمهوری اسلامی)، داستان را اینگونه بازگو ساخته است:
«بعد که عمل واقع شد، در یک جلسهای همدیگر را دیدیم. بخارایی اصلاً لو نداد، بخارایی کاملاً مقاومت کرد. پلیس از بچههای خانه بخارایی دسترسی پیدا کرده بود به رفقای او که همین نیک نژاد و هرندی و اینها باشند. از طریق آنها متوجه شد که یک حاج آقایی هم در اینها هست. بعد بالاخره کشف میکنند که این حاج صادق امانی است. در آن یک هفته، ما با صادق امانی تماسهایی داشتیم. حتی اسلحههایشان را، یعنی همان اسلحههایی که با آن تیراندازی کرده بودند، هرندی و نیک نژاد توسط اندرزگو آوردند و به من دادند و من بردم و به صادق امانی دادم. دیگر از آن به بعد، دیگر نتوانستیم صادق امانی را ببینیم، مخفی شد. بعد از این ماجرا، [مأمورین]آمدند به منزل ما. من خودم را به بیاطلاعی زدم و رفتند و آنها دیگر ما را رها کردند. یک بار که ما را به شهربانی بردند، من گفتم: اصلاً شاگرد مغازه اینها بودم، نگفتم الان شاگرد مغازه اینها هستم. گفتم من دلالم و بعد اینها رفتند و از طریق احمد شهاب و اینها موفق شدند، هاشم امانی را و بعد صادق امانی را دستگیر کنند. [بعد از مدتی]سراغ ما آمدند و ما را گرفتند. ما را در قزلقلعه بردند و منتها من شانسی که آوردم، آخرین نفری بودم که مرا گرفتند. چون آخرین نفر بودم، قبلی هرچه بود گفته بودند. [لذا]من کتک کمتری خوردم. اساساً گفتم: چه میگویید؟ مؤتلفه چیست؟ و از این حرفها. بازجو گفت: این حرفها را برای من نزن، این اسناد تشکیلات مؤتلفه است، این شاخههایتان است، این افراد را هم گرفتهایم، تو بگو اینطور هست یا نیست؟ گفتم: بله، هست. گفت: اساسنامه را کی نوشته؟ گفتم: من نوشتهام، این مسئله که من اساسنامه را نوشتم و از این حرفها، دیگر خیال اینها راحت شد که فردی باقی نمانده است، افراد من [را]هم میخواستند. گفتم: آنها از قبیل صادق امانی و دیگران، رفتند به شاخه نظامی و دیگر در جلسه ما نیامدند، افراد دیگری به جلسه آمدند، افراد من همینهایی هستند که در جلسه هستند و شما آنها را گرفتهاید، از معرفی سازمانها طفره رفتم و فرار کردم.»
منبع: جوان آنلاین
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردیمنبع خبر: باشگاه خبرنگاران
اخبار مرتبط: مردمی که در خیابانها مرگ نخست وزیر امریکایی را جشن گرفتند!
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران