سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!

چند روز بعد، پیکر شهیدی به خانه محسن فلاح آورده می‌شود که کاملا شبیه او بوده و لباس‌های او را به تن داشته. مدتی بعد، نامه‌ای از طرف صلیب سرخ و از عراق به خانواده می‌رسد که نشان می‌دهد محسن زنده است اما پذیرش این موضوع از طرف خانواده‌ای که محسن را به خاک سپرده بودند،‌ راحت نبود. در نشستی با حضور راوی و نویسنده این کتاب به همت تم‌استوری در کافه‌کتاب زیتون به بررسی حاشیه‌هایش پرداختیم. در ابتدای این نشست، جانباز محسن فلاح (راوی کتاب) گفت: به مادرمان می‌گفتیم عزیز؛ به او گفتم عزیز جان! منم... دیدم بنده خدا ضعیف شده. یک دندان در دهان ندارد. بنده خدا ۱۰ سال انتظار من را کشیده بود و ۱۳ سال انتظار برادر شهیدم را و در آخر جنازه برادرم آمد. وقتی نگاهش کردم زانوهایم سست شد و زمین خوردم. خودم را سینه‌خیز کشیدم روی پاهایش و هی داد زدم که ما چه بلایی به سر تو آوردیم؟ چه کار کردیم با تو؟

قهرمان اصلی،‌ مادرم بود
حلقه گل به گردنم ‌انداختند و من حلقه را ‌انداختم گردن مادرم، قهرمان اصلی اینها هستند نه ما. ایشان تا چهار سال بعد از پدرم بودند و سال ۹۲ به رحمت خدا رفتند. سردار حاج قاسم سلیمانی یک‌بار به دیدارشان آمدند که پدرم بود و یک‌بار آمدند که پدرم نبود. من سپاهی بودم، افسران ارشد را برای یک مراسم خاطره‌گویی دعوت کرده بودند. در ستاد مشترک به سالن دعوت کردند و زیاد بودیم. در ردیف اول نشستیم و سردار حاج‌قاسم سلیمانی آمد و پیش ما نشست. سردار سلیمانی آن زمان این‌طور معروف نبود. من ایشان را قبلا در جبهه دیده بودم. احوالپرسی کردیم و نشستیم.
   
گریه حاج قاسم سلیمانی بر مزاری که نام مرا داشت
یک نفرآمد وگفت سردار! آن شخصی که به شما معرفی کردم ایشان است. گفت: عجب، پس شما را یک‌بار دفن کرده‌اند! این‌طور احوالپرسی کردیم و بعد از مراسم، سردار دست مرا گرفت و گفت بیا برویم. وارد اتاق شدیم و صحبت کردیم و به من گفت می‌شود یک بار من را سر قبر آن شهید ببری؟ گفتم بله. گفت کی؟ گفتم همین الان. ساعت ۲ حرکت کردیم و رفتیم. گفت نه به هیچ‌کس نگو. کلاه‌های خاکی سر سردار بود. سردار سلیمانی سر قبر آن شهید نیم ساعت گریه کرد. سردار رفت و بعد از چند ماه دوباره زنگ زدند و گفتند سردار سلیمانی می‌خواهد با شما صحبت کند. گفتند آماده‌ای که دوباره با هم سر قبر آن شهید برویم؟ باز هم آمد. من آن زمان در شهریار بودم. ما سال ۱۳۸۴ به شهریار رفتیم. سردار سلیمانی بعد از سه بار آمد و به من گفت می‌شود به خانه شما بیاییم؟ رفتیم و پدر من خیلی مریض بود. چند سکته کرده بود. بار دوم که به خانه ما آمد به صورت سجده وار پای مادر ما را بوسید و احوالپرسی کرد.
   
چرا خاطراتت را نمی‌نویسی؟
ایشان به من گفتند چرا خاطراتت را نمی‌نویسی؟ گفتم نوشته‌ام. اما هیچ‌کسی نیست که سازماندهی کند که خانم دکتر شمشیرگرها قول دادند که می‌نویسم و به چاپ می‌رسانم. زحمت زیادی کشیدند.
   
آشنایی در راهیان نور
دکتر محبوبه شمشیرگرها نیز در این نشست گفت: من به موضوع خاطرات و خاطره‌خوانی علاقه بسیار زیادی داشتم. پیش از این‌که به دانشگاه بروم و بعد از آن هم همین‌طور بود و زیاد کتاب می‌خواندم؛ به‌ویژه در زمینه خاطرات جنگ مطالعه زیادی داشتم و سال‌ها بود خاطرات کسانی را که اسیر شده بودند‌، می‌خواندم. من از سال ۱۳۸۵ در سازمان اسناد و کتابخانه ملی مشغول شدم و بعد از مدتی به‌عنوان عضو هیأت علمی آنجا پذیرفته شدم و زمینه کار من پژوهش بود.من همچنان به خواندن کتاب خاطرات علاقه‌مند بودم و به‌طور تصادفی در سفر راهیان نور با آقای فلاح آشنا شدم و دیدم روایت‌هایی را در اتوبوس می‌گویند. ویژگی روایت‌های ایشان و لحن گفتاری‌شان طوری بود که متوجه شدم جوانان همراه ما و دانشجو‌ها خوش‌شان می‌آید و استقبال می‌کنند.
   
روایت‌های جذاب
یک بار خواب بودم و از صدای خنده دوستان بیدار شدم. دقت کردم و دیدم چه روایت‌های جالبی دارند و من تا به حال اینها را نشنیده‌ام. همان‌جا با ایشان صحبت کردم و پرسیدم کسی اینها را نوشته است که گفتند نه. من در آن زمان تازه قلم به دست گرفته بودم و گفتم اگر مایل باشید من آمادگی دارم که این کار را انجام بدهم.
   
کار من سفارشی نبود
دکتر شمشیرگرها افزود: این کار سفارش حوزه هنری یا جای دیگری نبود و کاملا دلی بود. من آن سال از رساله دکتری دفاع کردم و به استراحت ذهنی نیاز داشتم و فرصت خیلی خوبی بود و قبل از این‌که وارد عرصه پژوهشی سنگینی شوم، این کار را که برای من بسیار جالب بود، شروع کردم.
   
گفت‌وگوها در محل کار
به‌صورت شبانه‌روز وقت زیادی می‌گذاشتم و از آقای فلاح خواهش می‌کردم به محل کار من در سازمان اسناد ملی تشریف بیاورند و با هم صحبت کنیم و ایشان هم همراهی می‌کردند. روزهای بلند بهار و تابستان بود. گاهی از ساعت ۲ تا ساعت ۷ عصر گفت‌وگوها ادامه داشت. کل گفت‌وگو‌ها آنجا و در اتاق شخصی من انجام شد.سعی می‌کردم تا جلسه بعد که آقای فلاح را می‌بینم صوت‌ها را پیاده کنم چون برای من سؤال پیش می‌آمد و دوباره از ایشان می‌پرسیدم. این‌طور نبود که کار را تلنبار کنم و یک سال دیگر از ایشان سؤال بپرسم. به همین دلیل کار سریع‌تر پیش می‌رفت. ایشان همراهی خوبی داشتند و تلاشی دو نفره بود و زودتر به نتیجه رسید.
   
روایت اسارت محسن فلاح
آزاده جانباز، محسن فلاح در ادامه این نشست گفت: در نقد و بررسی به ما گفتند که این کتاب، قهرمان‌ساز است. این کتاب کلا عاطفی است و عاطفی نوشته شده است. خواهر من و محمود قوامی و دو آزاده‌ای که در انتهای کتاب من صحبت کرده‌اند از نظر عاطفی حرف زده‌اند. وی در روایت اتفاقی که برایش افتاده بود، افزود: شهید دیگری را به جای من دفن کردند. عراقی‌ها در ابتدای اسارت، لباس من را در‌آوردند و کنار ‌انداختند. ما در منطقه دشت‌عباس بودیم و در این منطقه شب‌ها، سرد است. بنده‌خدایی سردش بوده، لباس من را می‌پوشد و بعد شهید می‌شود. کسی که آن شهید را برمی‌دارد، مرا می‌شناخته و می‌بیند من افتاده‌ام. دقیق می‌شود و می‌بیند اتیکت و کارت‌های شناسایی به اسم من است. من در چهارم فروردین اسیر شدم و در دوازده فروردین در شهریار و در محله ما تشییع جنازه‌ای به اسم من در جریان بود. شباهت ظاهری وجود داشته و فقط به لباس اکتفا نشده بود. پدر من می‌گفت من سه بار صورتش را پاک کردم و هر سه بار دیدم محسن است و شک نکردم. عموی من می‌گفت بیشتر از ۱۰۰ بار روی جنازه را باز کردیم و خیلی‌ها دیدند و حتی یک نفر هم شک نکرد.
   
تو محسن نیستی!
عموی من چهار سال است که فوت کرده و تا این اواخر هر بار من را می‌دید، می‌گفت ما محسن را مؤید و مؤکد دفن کردیم! منظورش این بود که تو چه کسی هستی که اینجا نشسته‌ای؟! خیلی‌ها می‌آمدند و از من اطلاعات خودشان را می‌پرسیدند. که من چه کسی هستم؟ پسرم چه کسی است؟ خانواده من چه کسی هستند؟ خانه ما کجاست؟ و بعد می‌گفتند محسن جان اطلاعاتت دقیق است ولی خودت دقیق نیستی!این ماجرا جزو عجایب جنگ است. این که شهیدی را به جای کسی بیاورند، زیاد اتفاق افتاده است ولی از اینجا به بعد و این موضوع که شهیدی باشد که قابل شناسایی باشد و همه صددرصد تاییدش کنند و نفر اصلی برگردد و به نفر اصلی شک کنند، منحصر به فرد است.
   
سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!
محسن فلاح با اشاره به این که این تردید‌ها تا الان هم وجود دارد، گفت: سنگ قبر به نام من تا سال ۹۴ روی قبر شهید بود چون تا زمانی که مادرم زنده بود، اجازه نمی‌داد سنگ را عوض کنند. می‌گفت این مراد من است. این به من حاجت می‌دهد. وقتی مادرم فوت کرد، من خواستم سنگ را عوض کنند؛ چون بالای سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!هر بار خسته و کوفته از مأموریت آمده‌ام، آن شهید به خواب من آمد و گفت من این طور راضی و راحتم. من سه‌مادر دارم. یک مادرم حضرت زهرا؟س؟ است که شب‌های جمعه دورش می‌نشینیم. یک مادرم «عزیز» است که برای من گل می‌آورد و بالای سر من می‌نشیند و قرآن می‌خواند و یک مادر هم مادر خودم است که می‌گوید کجایی پسرم؛ من به این راضی‌ام.
   
همه شهید را دیدند!
شهید در شب ازدواج ما هم آمد و همه او را دیدند! در پایان مراسم که خواستیم از مردم تشکر کنیم، گفتیم این شخصی که اینجا بود کجاست؟ یکی گفت برای من چایی گذاشت؛ یکی گفت من را به بالای مجلس تعارف کرد؛ یکی گفت جایش را به من داد. همه یک چیزی از این آدم گفتند و ما تعجب می‌کردیم که چرا از او عکس و فیلم برنداشتیم.
   
من محسن فلاح هستم!
دو شب بعد من در خواب دیدمش. فکر می‌کردم خودم را در آینه می‌بینم ولی گفت نترس! من هستم. من بودم که به جشن ازدواج شما آمدم. گفتم تو که هستی؟ گفت من محسن فلاح هستم... گفتم محسن فلاح من هستم! گفت حالا من هم باشم چه می‌شود؟! گفتم چرا خودت را نشان نمی‌دهی؟ گفت راضی‌ام. دنبال من نیایید. من به این راضی‌ام.  من از خواب بیدار شدم. صدای اذان صبح می‌آمد. مادرم داشت لباس می‌شست. گفتم عزیز می‌دانی مهمان پریشبی که بود؟ گفت آره؛ همین شهید بود. محسن بود... مادرم به او می‌گفت محسن. گفتم در خواب می‌دیدمش. مادرم گفت چه می‌گفت؟ می‌گفت ولم کنید؟!... گفتم: بله.
   
تا برگشتم، محسن رفته بود
مادرم اطمینان داشت. مادر و خواهرم در چهلم این شهید می‌خواستند به تهران بروند. مادرم را از محله ما در شهریار سوار ماشین می‌کند و به تهران می‌آورد. برادرم نبش دانشگاه شریف زندگی می‌کرد. مادر مرا با ماشینش می‌برد و سر و کوچه محل زندگی برادرم پیاده می‌کند. مادرم می‌گفت: سر و گردن و موها کاملا تو بودی. در طول راه، خواهرم به مادرم می‌گفت عزیز! ببین محسن است... وقتی پیاده شده بودند، مادرم یک ۱۰۰تومانی به او می‌دهد بلکه به این بهانه چهره‌اش را ببیند ولی او صورتش را نشان نمی‌دهد و می‌گوید من افتخاری شما را آورده‌ام، من هم پسرت هستم.مادرم می‌گوید تا در رابستم وبه خواهرت نگاه کردم و برگشتم، دیدم نیست!... مادرم این روایت را تعریف می‌کرد و خواهرم گریه می‌کرد. خواهرم از این ماجرا دچار افسردگی شدید شد. خواهرم می‌گوید من چند بار او رادیده‌ام. 

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: سر قبری می‌رفتم که به اسم خودم بود!