آیا «علم» حریف «عشق» خواهد شد؟

آیا «علم» حریف «عشق» خواهد شد؟
ایسنا

ایسنا/اصفهان نام ماندگار فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» برگرفته از شعر Alexander Pope شاعر بریتانیایی است. در طی فیلم، منشی عاشق‌پیشه دکتر میرزویاک برای او می‌خواند: «چه خوشبخت است راهبه مقدس و پاک‌دامن. جهان فراموش می‌کند، آن‌هایی را که فراموش کرده‌اند: درخشش ابدی یک ذهن پاک! هر دعایی مستجاب می‌شود و هر آرزویی تحقق می‌یابد.» 

«درخشش ابدی یک ذهن پاک» (Eternal Sunshine of the Spotless Mind) به کارگردانی میشل گوندری (Michel Gondry) یکی از فیلم‌های علمی - تخیلی ماندگار و محبوب تاریخ سینماست که درون‌مایه‌ای عاشقانه دارد. این اثرِ آمریکایی با نویسندگی چارلی کافمن (Charles Stuart Kaufman) در سال ۲۰۰۴ میلادی اکران شد و مدت‌زمان آن ۱۰۸ دقیقه است. «درخشش ابدی یک ذهن پاک» با اسمی که آدم را کنجکاو می‌کند،‌ جوایز معتبر متعددی را از جمله اسکار در کارنامه خود دارد. جیمز کری (James Carrey) و کیت وینسلت (Kate Winslet) نیز بازیگران اصلی مرد و زن آن هستند.

عشق‌های زودگذر و خاطرات ماندگار

روز تعطیل ولنتاین است؛ روزی که به نظر بعضی‌ها ساخته و پرداخته شرکت‌های کارت تبریک است که نتیجه‌ای جز بیشتر شدن حس پوچی و افسردگی در بین مردم ندارد. کلمنتاین کروزینسکی ( Clementine Kruczynski) دختری برون‌گرا، پُرشور و تنهاست، و جول بریش (Joel Barish) پسری درون‌گرا، کم رو و تنها، آن‌ دو در همین روز ولنتاین و در ساحل مونتاک به سمت هم کشیده می‌شوند. و خیلی سریع احساسی بینشان پیدا می‌شود که هر دو (و مخاطبان) آن را عشقی رمانتیک می‌دانند. مخصوصاً جولِ خجالتی این احساس را دارد: «چرا هر زنی که ذره‌ای به من توجه نشون می‌ده، من عاشقش می‌شم؟!» 

پس از حدود دو سال و روزهای زیادی کشمکش و بگو مگو تقریباً همان‌طور که بی‌هوا به هم نزدیک شده بودند، از هم فاصله می‌گیرند و به هم پشت می‌کنند. هرکدام دقیقاً از چیزی متنفر می‌شود که به‌خاطر آن عاشق دیگری شده بود. کلمنتاین که به‌نظرش جول پسری آرام بود که می‌شد تمام عمر با او زندگی کرد، حالا به پسری عهد بوقی تبدیل می‌شود که یک لحظه هم نمی‌شود تحملش کرد. جول نیز که در نگاه او کلمنتاین دختری پُرانرژی و با لباس نارنجی جذابی بود، حالا یک دختر کله‌شق است که به رنگ‌های احمقانه علاقه دارد. مخصوصاً کلمنتاینِ بی‌پروا و رها دل پُری از این رابطه دارد.

کلمنتاین به‌خاطر نفرتی که در لحظه از جول در وجودش احساس می‌کند، تصمیم می‌گیرد از طریق پزشک و دانشمندی که می‌تواند خاطرات آدم‌ها را دست‌کاری کند، برای همیشه رابطه‌شان را به فراموشی بسپارد، طوری که انگار هرگز اتفاق نیفتاده است. پس کلمنتاینِ غمگین پیش دکتر هاوارد میرزویاک (Dr. Howard Mierzwiak) می‌رود تا خاطرات عشقی را که پس از جدایی هنوز در وجودش ماندگار است و شکنجه‌اش می‌دهد، از حافظه پاک کند. از اینجاست که فیلم شروع و به دنیای علمی - تخیلی خود وارد می‌شود. 

دستگاه پاکسازی حافظه 

روش علمی دکتر میرزویاک برای دست‌کاری حافظه عشاق یا هرکسی که قصد تغییری در خاطراتش دارد، به این ترتیب است که فرد باید در مطب او یا مرکز لاکونا حاضر شود. کلمنتاین هم همین کار را می‌کند. نوبت می‌گیرد و روبه‌روی دکتر هاوارد می‌نشیند و توضیح می‌دهد که چرا از جول نفرت دارد و می‌خواهد او را حافظه‌اش پاک کند: «اسم من کلمنتاین کروزینسکی است و می‌خواهم جول بریش رو پاک کنم. اون کسل‌کننده‌ است. این دلیل کافی نیست؟ حتی نمی‌تونم بایستم نگاهش کنم، با اون لبخند رقت‌آور و بی‌روح و عذرخواهانه‌اش.»

بیمار عاطفی، پس از این مرحله باید تمام اشیایی را که از یار قدیمی خود دارد جمع کند و به مطب بیاورد. بعد هم‌زمان که آن اشیا را نگاه می‌کند از مغزش اسکن می‌گیرند. همان شب اسکن، دو متخصص به خانه بیمارِ عشق و جدایی می‌روند و در حالی که بی‌هوش است، با یک تکنولوژی پزشکی موسوم به دستگاه پاکسازی حافظه و لپ‌تاپی که آن را هدایت می‌کند، هر قسمتی را که نیاز باشد، از ذهنش حذف می‌کنند.

چه اتفاقی در مغز می‌افتد که بخشی از حافظه از بین می‌رود؟ دکتر میرزویاک توضیح می‌دهد، برای حذف یک فرد از حافظه شما، از نزدیک‌ترین خاطراتتان شروع می‌کنیم و به عقب می‌رویم تا در واقع به اولین خاطره‌تان از آن شخص برسید. برای هر خاطره‌ای یک هسته‌ احساسی در ذهن وجود دارد، با از بین بردن همان هسته است که خاطرات مدنظر نیز حذف می‌شود. در این مراحل، با یک تکنولوژی ابداعی در علم پزشکی، از نظر تکنیکی به مغز آسیب‌ زده می‌شود یا در واقع یک فراموشی مصنوعی به وجود می‌آید. 

وقتی کلمنتاین جول را از حافظه‌اش پاک می‌کند، جول خبر ندارد. جول از این جدایی دو بار ضربه می‌خورد، یک بار به‌خاطر اینکه به بدترین شکل از کلمنتاین جدا شده و یک بار دیگر وقتی است که برای به‌دست‌آوردن دوباره او تلاش می‌کند، اما متوجه می‌شود که کلمنتاین او را از حافظه‌اش پاک کرده است و کاملاً مثل غریبه‌ای خیلی دور با او رفتار می‌کند.

جول هم تصمیم می‌گیرد به تلافی این اقدام کلمنتاین، او را از حافظه‌اش حذف کند و در گفت‌وگو با دکتر میرزویاک درباره انگیزه‌هایش می‌گوید؛ انگیره‌هایی که برخلاف صحبت‌های سراسر منفی کلمنتاین با یک ویژگی مثبت شروع می‌شود: «[کلمنتاین] خیلی باهوشه. ولی تحصیلات نداره.اصلاً نمی‌تونم باهاش راجع به کتاب صحبت کنم. همه‌ش از این مجله‌ها [زرد] می‌خونه. دایره لغاتش ضعیفه. بعضی وقتها توی جمع خجالت می‎کشیدم. چون کتابخونه رو تلفظ می‌کرد کتاخونه [بدون ب].»

آیا «علم» حریف «عشق» خواهد شد؟

 شبی که دو متخصص به خانه جول می‌روند تا دستگاه پاکسازی حافظه را روی این شکست‌خورده عاطفی بگذارند، یکی از ماندگارترین نبردهای تاریخ سینما میان دو دنیای تکنولوژی و عشق رخ می‌دهد. جول موقعی که در خواب عمیق است تا کلمنتاین را از حافظه‌اش پاک کنند، مقاومت زیادی می‌کند. جول به‌طور معمول زندگی آرامی دارد و بیشتر از اینکه بتواند با بقیه حرف بزند، می‌تواند پای صحبت‌های خودش بنشیند.

دفتر خاطراتی دارد که روزمرگی‌های ساده و تکراری‌اش را آنجا می‌نویسد؛ دفتری که پر از صفحه‌های سفید است، چون به نظرش اتفاق جالبی برای سیاه‌کردن آن در زندگی‌اش رخ نمی‌دهد یا چون اینکه حتی خجالت می‌کشد، بعضی حرف‌ها را به خودش هم بزند. در پیدا کردن و نگه‌داشتن دوست بی‌دست‌وپاست. وقتی با کلمنتاین دوست می‌شود، محبوبش به او می‌گوید شانس آوردی که من عاشقت شدم!

 برخلاف این زندگی یکنواختی که جول دارد، موقع پاکسازی حافظه‌اش، در خاطراتش آشوب به پا می‌شود. جول در خواب عمیق است. اما آگاه است و می‌داند چه اتفاقی در مغزش روی می‌دهد. خاطراتش از کلمنتاین یکی‌یکی در حال پاک‌شدن است و آن‌ها را مثل بیداری به چشم می‌بیند. از جایی به‌بعد پشیمان می‌شود و دست‌کم برخی از خاطرات را به‌ویژه روزهای اول آشنایی‌شان را نمی‌خواهد پاک شود. اما مثل مُرده‌ای بر تخت افتاده و نمی‌تواند این پیام خود را به درمانگرانش برساند.

در این مدت بی‌هوشی، مغز جول و احتمالاً راهی که از مغزِ آشفته‌اش به قلبِ دردمندش می‌رسد، مدام واکنش نشان می‌دهد. و چاره‌جویی می‌کند تا کلمنتاین از حافظه‌اش پاک نشود. متخصصانی که بالای سرش هستند به دردسر می‌افتند. آن‌ها از دگرگونی‌های مغز جول بی‌خبرند، چون داده‌های علمی کمی از اختراعشان دارند و ابعادی از آن همچنان برایشان ناشناخته است. جول را در میان بیماران خود موردی نادر می‌دانند. و مجبور می‌شوند که برخلاف همیشه، خود دکتر میرزویاک را به بالین مریض روانی‌شان بیاورند. دکتر می‌آید. خواب بیمار را عمیق‌تر و بعد از دردسرهای زیاد با برخی دستورات که به مغزش منتقل می‌کند، به پاک‌کردن کلمنتاین از حافظه ملتهب و رنج‌کشیده جول موفق می‌شود. 

جول و کلمنتاین با حافظه‌های پاک‌شده به زندگی عادی برمی‌گردند. و همان‌طور که مرکز درمانی لاکونا وعده داده بود، دیگر همدیگر نمی‌شناسند. نه عشقی و نه خاطره زجرآوری هیچ‌چیز از طرف مقابلشان در ذهن ندارند. در حالی که به نظر می‌رسد برنده جنگ تکنولوژی و عشق، دستاوردهای علم پزشکی است، و احساسات مغلوب شده، همه‌چیز عوض می‌شود.

کلمنتاین و جول بار دیگر همان دو غریبه ناآشنای خیره به هم می‌شوند. دوباره به سمت هم کشیده می‌شوند و هریک در دلش برای دیگری جایی باز می‌کند. دوباره دستان هم را در دست می‌گیرند و از نو در امتداد ساحل مونتاک بی‌قرار می‌دوند. فیلم، تکنولوژی را شکست‌خورده نهایی می‌داند، چون توانست آدم‌ها را از سلول‌های مغزی یکدیگر پاک، اما نتوانست آن‌ها را از خاطر قلب یکدیگر بیرون کند. هرچند به‌نظرم هنوز باید منتظر ماند. علم را با همه پیشرفتش همواره می‌توان در ابتدای راه تصور کرد. شاید بشر از همان روان رنجور و قلب زخم‌خورده‌اش چنان قدرتی پیدا کند که پیامدش ساخت دستگاهی نو شود، دستگاه پاکسازی حافظه بدون بازگشت که شاید عشق سابقمان را در برابر ما به موجودی نامرئی بدل کند؛ دقیقاً همان تکنولوژی بی‌حریفی که با آن جول و کلمنتاین در هیچ زندگی دیگری دوباره به سمت هم کشیده نمی‌شوند. 

«درخشش ابدی یک ذهن پاک» روایتی غیرخطی و کمی پیچیده دارد که باید با دقتی فراتر از فیلم‌های معمول آن را دید. من اینجا سعی کردم به ترتیب زمانی و با خطی منظم روایتش کنم. نام ماندگار آن نیز برگرفته از شعر پوپ الکساندر (Alexander Pope)، شاعر بریتانیایی است که منشی عاشق‌پیشه دکتر میرزویاک برای او می‌خواند: «چه خوشبخت است راهبه مقدس و پاک‌دامن. جهان فراموش می‌کند، آن‌هایی را که فراموش کرده‌اند: درخشش ابدی یک ذهن پاک! هر دعایی مستجاب می‌شود و هر آرزویی تحقق می‌یابد.» 

انتهای پیام

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: آیا «علم» حریف «عشق» خواهد شد؟