طباطبایی و مساله انحطاط
نهم اسفند 1401، اندیشه سیاسی در ایران، یکی از مهم ترین چهره های معاصر خود را از دست داد. دکترجواد طباطبایی، شاگردان برجسته ای تربیت کرد و از نفوذ گسترده ای درمیان پژوهشگران اندیشه سیاسی در ایران، برخوردار است.
یکی از مهم ترین دلمشغولی های ایشان، پرسش از زوال بود. انحطاط را شاید بتوان ناتوانی یک تمدن، در پاسخ به پرسش های تازه معنا کرد. به عبارتی، اگر یک ملت یا نخبگان آن، صرفا به تکرار سخنان کهنه در وضعیت های تازه بسنده کنند، آن تمدن دچار زوال شده است.
زوال را می توان در دو ساحت جامعه و فرهنگ ردیابی کرد. از نظر برخی- عمدتا جامعه شناسان- انحطاط، امری جامعه شناسیک است و در توسعه نیافتگی خلاصه می شود. اما متفکرانی چون سید جواد طباطبایی، عبدالکریم سروش، رضا داوری و آرامش دوستدار، انحطاط را به حوزه اندیشه مرتبط می دانند.
طباطبایی، متاثر از بینشی هگلی، زوال را در حوزه اندیشه سیاسی، جستجو می کرد. هگل، تاریخ را پیشرفت آگاهی از آزادی می دانست. جریان تاریخ از نظر او، همان سیر تکامل روح در جهان عینی است،که در نهادهای ساخت بشر، تجلی می یابد.
بر این اساس، هگل، در تقابل با ماتریالیست ها، ایده را زیربنای امور معرفی می کرد. طباطبایی که خود هگل شناس هم بود، جریان انحطاط در ایران را با خاموشی چراغ عقل مرتبط می دانست. او در کتاب مهم «زوال اندیشه سیاسی در ایران»، همین معنا را پی گرفت.
یکی از مهم ترین مفردات اندیشه طباطبایی، اعتقاد به تداوم فرهنگی ایران زمین است. بدین معنا، اندیشه ایرانشهری، پس از حمله اعراب، نه تنها دچار فروپاشی نشد، بلکه در «عصر زرین فرهنگ ایرانی»، در نزد متفکرانی چون مسکویه رازی، ابوالحسن عامری، ابن سینا و نظام الملک طوسی، به حیات خود ادامه داد.
فارابی که طباطبایی او را جزئی از سپهر فرهنگ ایرانی به شمار می آورد، به عنوان بنیانگذار فلسفه سیاسی در جهان اسلامی، به ایجاد توازن میان عقلانیت و شریعت دست زد. در نگاه او، اگر چه «نبی» از اهمیتی فوق العاده برخوردار است، اما بناکردن شهر آرمانی، بدون حضور «فیلسوف» ممکن نخواهد بود.
ضمن این که فارابی، اندیشه سیاسی خود را در برابر حکومت تغلب، که در خلافت عربی ظهور یافت، بنا کرد. بدین معنا، از نظر سید جواد طباطبایی، مشکله اصلی فارابی، که بین خطوط اندیشه سیاسی او را هم تشکیل می دهد، همانا «تغلب» و حکومت مبتنی بر زور بوده است.
نکته مهم کار فارابی این بود که او الهی دانها را در مرتبه ای پایین تر از فیلسوف یا رییس اول قرار داد. شاید اگر کار فارابی، یعنی اندیشه فلسفی در حوزه سیاست، ادامه می یافت، جریان اندیشه سیاسی در ایران، همانند عصر کلاسیک یونانی، می توانست به درختی تناور بدل شود و به پیدایش نوعی، مدرنیته بومی در ایران بیانجامد. اما این روند پس از مسکویه و ابوالحسن عامری، دیگر ادامه نیافت.
مسکویه رازی، به عنوان ادامه دهنده راه فارابی و دیگر نماینده جریان خردگرا در ایران، کار خود را از «علم النفس» آغاز کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که برای آدمی، دو نوع سعادت مادی و معنوی وجود دارد. سعادت معنوی، برترین خیر است که تنها از طریق پرداختن به «حکمت» و توجه به قوه عاقله نفس، قابل دستیابی است.
در واقع، مسکویه همانند ارسطو، زندگی عقلی را مجرای دستیابی به سعادت کامل معرفی می کند. نکته بسیار مهم کار این متفکر، که او را از جریان عرفانی جدا می کند و در بحث زوال، از دیدگاه طباطبایی مهم است، این است که مسکویه به اخلاق مدنی و رشد فضایل در مدینه اعتقاد داشت و بر آن بود که زاویه نشینی صوفیانه را باید خارج از تمدن و شکلی از توحش به حساب آورد؛ چرا که اخلاق انسانی، تنها در اجتماع رشد خواهد کرد.
در نتیجه و برای ارتقای همین فضایل است که انسان، نیازمند برپا کردن نظام سیاسی است. پس، از این منظر، ارتقای فضایل انسانی، به غایت قصوای سیاست تبدیل می شود. بعلاوه، مسکویه به اقتضای تفکر ایران شهری، رییس مدینه را مسئول برقراری «عدالت» در جامعه می شمرد. ضمن این که فیلسوف ما، پس از مخالفت با تغلب شریعت نامه ها، هدف حکومت را برآوردن «رضایت عامه» می دانست.
طباطبایی با پی گرفتن این سیر، به ابوعلی سینا می رسد. او، ابن سینا را آخرین نماینده بزرگ عقل گرایی در ایران به حساب می آورد. ابوعلی سینا، بحث مستقلی را به سیاست اختصاص نداد و تنها در ذیل الهیات به آن پرداخت.
تفاوت کار ابن سینا و فارابی در این است که اگر فارابی فیلسوف را برتر از نبی نشاند، در کار ابن سینا، این نسبت، معکوس می شود. جامعه مطلوب ابن سینا، اگر چه با امامت تغلب سازگاری ندارد، اما در آن، قانون شریعت، به برترین قانون حاکم تبدیل می شود.
طرح ابن سینا در ادامه و به دست نصیرالدین طوسی موجب می شود تا سیاست، نه تنها به دانشی مستقل تبدیل نشود، بلکه کاملا به ذیل الهیات رانده شود. همین اتفاق بود که از نظر طباطبایی، زوال اندیشه در ایران را رقم زد.
علاوه بر آن، رساله های رمزی ابن سینا، همچون «حی ابن یقظان»، زمینه را برای چرخش عرفانی در ایران میانه و برآمدن شهاب الدین سهروردی هموار نمود. جریان عرفانی، که مفردات آن در نزد شاعران و متفکرانی همچون مولوی، حافظ، سعدی و یا عطار نیشابوری کاملا قابل تشخیص است، از نظر طباطبایی، یکی از مهم ترین دلایل زوال اندیشه در ایران بوده است.
چرا که در سیاست، اصل بر بقا قرار می گیرد، اما در اندیشه صوفیانه، بنیاد جهان بر باد است. چنان که عزیزالدین نسفی، یکی از بزرگان عرفان در قرن هفتم قمری، برای انسان کامل، چهار خصلت «ترک، عزلت، قناعت و خُمول» را بر می شمرد.
از نظر وی، کار جهان، موج دریاست و انسان عاقل، هرگز بر موج، عمارت نمی سازد. سعدی، شاعر پرنفوذ ایرانی نیز درویشی و غم نان داشتن را بر پادشاهی و غم جهان داشتن ترجیح می داد. در نظر او، درویشان بر سلاطین برتری دارند، زیرا اگر چه به «جیش» کمترند، اما به «عیش»، خوش تر و در قیامت بهترند.
بدین سان، از نظر طباطبایی، عرفان، به دلیل دنیاگریزی، نه تنها از کفایت لازم برای بنا کردن اندیشه سیاسی برخوردار نیست، بلکه خود یکی از عوامل زوال هم هست.
۲۱۶۲۱۶
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: طباطبایی و مساله انحطاط
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران