اخبار بودنو
متن پیادهشده پادکست آرش دبستانی با عنوان بازیگری و مهاجرت
رادیو زمانه - ۲ اسفند ۱۴۰۲
[گوینده یک] شنونده ی رادیو زمانه هستید از آمستردام[موسیقی][آرش] یک بازیگر، تجربه یک انساندیگه رو برای ما بازی میکنهمیخواد ما که شرایطش رو نداریمکه همه انسان ها رو با تجاربشون رو ملاحظه کنیممیخواد اون فاصله رو از بین ببرهتجربه خود اون آدمی کهتجربه رو به نمایش میکشه هم، شنیدنیهمهمانان... [گوینده یک] شنونده ی رادیو زمانه هستید از آمستردام[موسیقی][آرش] یک بازیگر، تجربه یک انساندیگه رو برای ما بازی میکنهمیخواد ما که شرایطش رو نداریمکه همه انسان ها رو با تجاربشون رو ملاحظه کنیممیخواد اون فاصله رو از بین ببرهتجربه خود اون آدمی کهتجربه رو به نمایش میکشه هم، شنیدنیهمهمانان این برنامه دو بازیگرندکه هر یک سمت و سویی رو پی گرفتن و رفتن[موسیقی]چی میشه که یک آدمی که فارغ التحصیل رشته صنایع استاز دانشگاه علم و صنعتسر از تئاتر توی شیکاگو در میاره؟[زن] پروسه در واقع طولانی ای بود، هستیک جور پیدا کردن مسیر هم بودعلاقه ام به ادبیات از همون کودکی مشخص بودیعنی من از همون بچگیخیلی کتاب، ادبیات، رمان میخوندمو اما هیچوقت تصور نکرده بودمکه بازیگر بشمحتی رویاش رو هم در سر نمیپروروندمیعنی، چون به شدت آدم خجالتی ای بودمخیلی آدم درونگرایی بودم یعنی من، اصلاًصحبت کردن با آدم ها برای من کار خیلی سختی بودمهمونی که میخواستم برممعاشرت کنم با آدم هاواقعاً برای من کابوس بودخیلی وقت ها من میرفتم مهمونیفقط به یک سلام و خداحافظی ختم میشدو اصلاً صحبت نمیکردمو اصلاً در، در سر نمیپروروندم واقعاًرویای بازیگر شدن نداشتماما اتفاقی که افتاد این بودش کهدر یک پروسه ای که حالا مسیر خودم رو باید پیدا میکردمدر همون دانشگاه علم صنعت از همون سال اولمن با سینما آشنا شدمیعنی یک کانون فیلمی داشت دانشگاه علم و صنعتکه بچه های اون کانون فیلم خیلی فعال بودنو هفتگی خیلی فیلم های خیلی خوبی رو میاوردن اونجاتوی سالن آمفی تئاتر دانشگاه نشون میدادنو من هم چون هیچ علاقه ای به رشته ام نداشتمیا کلاس ها رو در واقع نمیرفتم ومیرفتم آمفی تئاتر فیلم میدیدمیا اگه توی کلاس هام شرکت میکردم همیشهیک کتاب رمانی، چیزی لای کتابم بودیعنی واقعاً به رشته ام هیچ علاقه ای نداشتماز اونجا بودش که شروع کردم فیلم دیدنچون ذهن خیلی قصه پردازی داشتمدلم میخواست که در واقع برم سراغ فیلمنامه نویسیمنتها این تا سال ها بعد برای من میسر نشدبه این خاطر که یک بخشش حالایک سری محدودیت های حالا خانوادگی داشتماما بخش دیگه اش این بود که من وقتی ازدانشگاه فارغ التحصیل شدم از علم و صنعترفتم سر کارو توی شرکت سایپا کار میکردم و صبح هاقبل از طلوع آفتاب ما میرفتیمکیلومتر ۱۷ جاده مخصوصو شب وقتی برمیگشتیمحدوداً هفت شب بودو دیگه من اصلاً این امکان رو نداشتم که بخوامجای دیگه ای، یک کلاسی برماون موقع ها خیلی خیلی دوست داشتمبرم سر کلاس آقای تقواییتا سال ها این من همه اش میخواستمدر واقع این کار رو بکنم و امکانش رو نداشتمفول تایم کار میکردمو همزمان هم دانشجوی فوق لیسانس بودمو این به تعویق افتادتا در واقع ۲۸ سالگی کهمن یک جایی دیگهواقعاً تصمیم خودم رو گرفتمکه باید برم سراغ نوشتنو باید برم سراغ سینماو این بود که از شغلم استعفا دادماون موقع تازه فوق لیسانسم رو گرفته بودم، دانشگاه تهرانو رفتم موسسه کارنامهسر کلاس آقای تقوایی برای فیلمنامه نویسییک دو ماهی رو من بکوب درس خوندمبرای کنکور ارشد ادبیات نمایشیقبول شدم یعنی رتبه ام شد سهو این بود که رفتم ادبیات نمایشیدانشکده هنرهای زیباو اصلاً شروع کردم بهنمایشنامه خوندن و نمایشنامه نوشتن وو بیشتر تئاتر دیدن چون واقعاً منمن اصلاً با تئاتر– دوست داشتم همیشه برمولی خب امکانش رو نداشتمو بعد سر یکی از کلاس های نمایشنامه نویسیآقای یعقوبی بود کهبه ما گفت که اگر میخواید که بهتر نمایشنامه بنویسیدباید حتماً یک دوره بازیگری رو امتحان بکنیدخیلی خیلی اهمیت دارهتوی دیالوگ نویسی تون توی کاراکتر نویسی تونو من تصمیم گرفتم که برم آموزشگاه سمندریانو دیگه آموزشگاه سمندریاناون موقع تازه آقای سمندریانفوت کرده بودن ولی خانم هما روستا هنوز زنده بودنو من رفتم اونجا تقریباً دو سه جلسهگذشته بود که یک جایی قرار بود یک اتودی بدمیعنی مجبورم هم کرده بودن چون من همه اش فرار میکردماز اینکه بخوام برم روی صحنه چیزی رو اتود بزنمچون واقعاً خجالت میکشیدمو بعد دیدم که نه، مثل اینکه روی صحنهنه تنها خجالتی نیستمبلکه کاملاً یک کاراکتر دیگه ای میتونم باشمواقعاً یک چیز خیلی جدیدی بود توی زندگیم…و دیدم که چقدر یعنیاحساسات رو به عنوان یک آدمی که خیلی درونگرا بودهو خیلی خجالتی بوده، سرکوب کرده وو اصلاً من یادمه که در اولین اتودی کهخانه عروسکتوی آموزشگاه سمندریان همون ترم یکمن بار اولی بود که احساس کردماصلاً توی زندگیم داد کشیدمیعنی اینقدر در واقع آدم درونگرایی بودماولین بار بود که اصلا صدای خودم رو شنیدم کهداره مثلاً فریاد میکشهو از اینجا بود که در واقع همه چیز شروع شدبازیگری در واقعبعد دیگه چون در واقعویزا داشتم برای آمریکااومدم اینجا اولش خیلی دودل بودمکه آیا باید چیکار بکنم باید برگردممیدونین تئاترهبه زبان خیلی خیلی وصله[موسیقی]آره من اومدم شیکاگویهو با یک شهری مواجه شده بودم کهتوی همین خیابونهاش که در واقع خبراه میری توی همون داون تاونتابلوهای تئاترها رو میبینیدتئاترهای خب البته کمپانی های خیلی بزرگ روتعدادشون تا جایی که یادمه فکر میکنمحدوداً ۲۵۰ تا کمپانی تئاتری داره شیکاگوخب من از ابتدا شروع کردم یک سری کلاس رفتندو ماه بعد از اینکه رسیده بودمرفتم سراغ کمدینه به این خاطر که آمریکاست و همه جا کمدی هستبلکه میدونستم که این ضعف منهیک سال بعد از اینکه اومده بودمشروع کردم آدیشن دادنیعنی رفتن برای کمپانی های مختلفکه یک جا یک سری وب سایت ها هست کهاعلام میکنن که دارن تست بازیگری میگیرنبرای این نمایشنامه، این پروداکشناین هم تاریخشه، این هم زمانشه زمان تمرین هاشهدنبال این آدم هایی با همچین خصوصیاتی میگردیمبیایین تست بدیناولین چیزی که رفتم تست دادم یک تراژدی اوریپید بودبرای گروه کُرش انتخاب شدمخیلی هیجان زده شده بودم بابتشمنتها اول راه بود[موسیقی]الان ده سال شدهده ساله که همینجا هستمتوی– توی شیکاگوفکر میکنم به طور متوسطسالی دو تا رو بازی کردم[موسیقی]فکر میکنم سختترین قسمتش اکسنتهمعمولاً آدم هایی که توی سن های بالاتر مهاجرت میکنناین اکسنت رو دارن همیشهمن این رو توی بقیه بازیگرهایغیرآمریکایی هم میبینمیعنی شما بعد از معمولاًوقتی ۲۳ و چهار رو رد کردینو وارد یک کشور دیگه ای میشیناکسنت رو دارینحالا بعضی ها کمتر بعضی ها بیشتربستگی داره، بستگی داره که چقدر اصلااز زبان فارسی دور شده باشیدکه من خب، چون بخاطر داستان نویسی اصلاًاصلاً نمیتونم این کار رو بکنم[موسیقی][مرد] من اگه بخوام برگردم به اون دورانمثلاً، تقریباً شش سال پیشاز اونجایی که گفتم بهت درس این کار رو خوندمحالا نه من خیلی های دیگه مثل منحالا من یک خرده سمج بودم همچنان توی شاخه های هنریخودم رو همچنان جا کردم سعی کردم این رو تغییرش ندمولی خب خیلی از دوستان من بودن که اصلاًفراموش کردن این رشته ها و این هنرها و هر چی که بودهچه میدونم یکی رفته توی آژانس کار میکنهیکی داره توی اسنپ کار میکنهیکی داره کارهای مختلف میکنه کاری ندارمولی ماجرا از این قراره کهمن گفتم به نیتاین که بخوام از هنری که توی ایران داشتم استفاده کنممهاجرت نکردممهاجرت برای من اجباری شدیعنی اجبار از این جهت کهیک دوره ای من توی ایران کارهای مختلف کردمبازی کردم حالا سینما تلویزیون، تئاتر، فلانکاری ندارم ولی ماجرا از این قرار بود کهآرش باید مجیزگو باشییعنی اگر من اون آدم مجیزگوئه بودمشاید موفق تر بودمشاید مثلا توی پارتی های شبانه ایکه دوستان دور خودشون تشکیل میدادنمن هم یک سهمی داشتم شاید نمیدونماگر میرفتم میگفتم که مثلاً آقا یاجناب مسئول یا جناب فلانمن هم هستم شاید شرایطم بهتر میبود، نمیدونمولی اومدم و دیدم کهالانی که رسیدم به اینجادیگه هیچی رو ندارم با خودمیعنی هر چی که داشتم و کارهایی که کرده بودمهمه رو فراموش کردم چون میدونستم کهبا بازیگری توی هر کشوری که برمبه فراخور شرایط اون کشورباید من خودم رو بتونم وفق بدمو بتونم بازیگر جلوه بدم خودم روچون هنر بازیگری، مخصوصاً بازیگریتوی کشور خودت تعریف میشهچون زبان اون کشور خودت رو میدونیفرهنگش رو میشناسیتوی دیالوگ گویی آکسان ها رو میشناسیچرا من خب زبان مقتض– زبان کشوری کهالان هستم توش هم یاد گرفتمولی مثل اون کسی که اینجا زاده شدهنمیتونم هیچوقت بازی کنم و حرف بزنمبنابراین این یک مقدار شرایط رو برای من سخت کردو من تصمیم گرفتم که خب حالااز اینکه نمیتونم بازی کنمبرم توی یک کار دیگه ایتوی بخش مثلاً صدا پیشگیتوی بخش نمیدونم، نریتوریتوی بخشی کارایی که مربوط به صدا میشهیعنی با تصویر من کاری نداشته باشهبا آدم های خوبی کار کردمو به هر حال مثل دانشگاه بود برام توی این چند سالاز هر کی ام یک جمله یاد گرفته باشم برام یک دانشگاه بودبا توجه به اینکه اصلاً این کار رو نکرده بودمبخش صداپیشگی و بخش گویندگی و نمیدونمکارهای این شکلی رو اصلاً نکرده بودمهمچنان دارم حالا به جبر یا اختیار دارم ادامه اش میدمو شرایط، شرایط خیلی جذابی نیست برای کسی کهاونجا زحمت کشیده اونجاخب من یک چیزی نزدیک مثلاًفکر میکنم بیست و دو سه سالاز اون حرفه ارتزاق میکردمیعنی پول درمیاوردم، زندگیم رو میگذروندمو یک دفعه کات خورداومدم تو یک شرایطی که اصلاً دیگهباید فراموش میکردم من چی بودمو کی بودم و چی هستم و اینهایک خرده شرایط برای من سخت گذشتحالا به لحاظ مالی به لحاظ موقعیتیهمه جور سعی کردم خودم رویک جمله ای اولش گفتی جالب بودکه خودم رو بتونم نجات بدم انگار از این ماجرااز این ورطه ای که توش حضور دارم[موسیقی][آرش] وقتی یک بازیگری مهاجرت میکنهچقدر بازتعریف این هویتهدچار بحران میشه؟[مرد] خیلی زیاد آرش، خیلی زیادچون بازیگرییکی از بزرگترین عشق هایی که توی بازیگری وجود دارهچه توی صحنه تئاتر چه جلوی دوربیناین دیده شدنه استو وقتی تو دیگه محروم میشی از این دیده شدنخب خیلی سخته، مثل نویسنده ای میمونه کهدیگه بگن آقا تو هیچ قلمی نداریهر چی که میخوای بنویسی داستان روفقط باید ضبط کنی اون هم میتونه اون کار رو بکنهولی خب شرایط، شرایط سختتریه براشبرای من هم همینطوری بودیعنی واقعیت برای منم همینطوری بودکه یک دفعه انگار همه چی از من گرفته شدکه دیگه تو نه–تصویری ازتهیچ جایی قرار نیستش که منتشر بشهو تو هیچ تصویری قرار نیست ازت پخش بشهخب خیلی سخت بود واقعاً سخت بود[آرش] فکر میکنی بزرگترین مانع پس از مهاجرت، زبانه؟[مرد] صد درصدبه ندرت و انگشتشمار …آدم هایی پیدا میشن کهزبان اون کشور رو بتونن توی فرصت کوتاهیبا اکسنت های خود آدمهای اون کشور به کار ببرنکه بتونن توی حیطه بازیگری خودشون رو جا کننخیلی باید توی زبان مخصوصا توی زبانی کهفرض کن مثلاً طی شش سالهر چقدر هم طرف باهوش باشهاین امکان وجود نداره که بتونه خودش روباز هم برسونه به یک کسی که اینجا متولد شدهباز هم میفهمن که تو خارجی هستی[موسیقی][آرش] شاخص ترین چیزی که اونجا داشتیپیش از مهاجرتو دلت میخواد درباره اش صحبت کنیو شاخص ترین چیزی که امروز داریپس از مهاجرت، چیه؟[مرد] ببین واقعیت اینه کهتوی کفه ترازو که آدم میذارتشوناین دو تا شرایط قبل و بعد روبه هر حال مهاجرت برای هر کسینه کسی که توی کار هنر بوده صرفاً، نههر کسی توی کار صنعت هر چی توی هر کاری بودهوقتی مهاجرت میکنه یک چیزهایی رو میدهدر ازاش یکی چیزهایی رو میگیرهوقتی اومدم این طرفالان که دارم فکر میکنم از یک سری اخبار منفی کهتوی روحیات آدم های مثل من تاثیر میذاره رواون ها رو دیگه ازش دور شدماین خیلی برام اتفاق بهتری بودو چیزهایی هم که ازم گرفتهمین دیده نشدنه وهمین که تو وقتی از– کار نمیکنیازت گرفته میشه اون فضااین ها یک خرده اذیتم کرد دیگه، عذابم دادولی سعی کردم خودم رو بکشونم همچنان بالاو بتونم توی کارهایی کهتوانایی اش رو ندارم توانایی اش رو پیدا کنممثلاً توی ساخت تیزر نمیدونم تویکارهای تصویر برداری کارهای مختلفی کهاون موقع هم که اونجا بودم حالاخیلی کم و بیش انجام میدادمحرفه ام نبود، ولی خب کمابیش انجام میدادمدل مشغولی بود اصطلاحاً که دل مشغول بودم به این کارهایک سری کارها انجام میدادمکلا مهاجرت برای کسی که کار هنری میکنهمخصوصاً داریم راجع به بازیگری حرف میزنیمشرایط خیلی شرایط جذابی نیستمگر اینکه مثلاً دارم میگمتو توی کشور مقصدکشور بعد از کشور خودتکشوری که توش مهاجرت کردییک اکیپی جمع بشن اون ها هم مثل تو باشنطرز فکرهاتون یکی باشهبتونین به زبان فارسی به زبان خودتونیک نمایشنامه ای رو مثلاً ببرید روی صحنهیا نمیدونم یکسری کارهای فیلمسازی انجام بدینبه زبون خودتون، به فرهنگ خودتونو اون هم باز محل نمایشش کشور مقصد نیستمحل نمایش اونجور فیلمها هم کهما توش داریم فارسی حرف میزنیمباید توی کشور خودمون باشه که اونجا لمس بشهکه آدم هایی که این طرف اندبا چه مشکلاتی روبرو اندمتاسفانه، میگم جایی که من هستمخیلی آدم هایی که دور و برم بودننبودن، اون یکدلی و یکرنگی رو نداشتنبا هم نداشتیمو من پیدا نمیکردم آدمهایی که میخواستمایران بود چراایران شرایط خیلی فرق میکردبا هر کی صحبت میکردیم بالاخره یک اتفاق نظر داشتیمیک اختلاف نظر داشتیمبالاخره به یک نتیجه ای میرسیدیم کهمیتونستیم یک کاری رو انجام بدیمولی توی شرایط مهاجرت این امکان وجود نداره[موسیقی][صدای بوق][گوینده دو] با ما تماس بگیریدcontact@radiozamaneh
«تدی!» ــ قتل حکومتی پدرام آذرنوش به روایت روژان کلهر
رادیو زمانه - ۵ مهر ۱۴۰۲
جانباختگان کودک تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط... دست نزنین به وسایلش، اگه بود… ولی اون وحشیا… اون وحشیا… «تدی» – پدرام آذرنوشجای خالی پدرامگریه می کنی؟میدونی تدی…پدرامدر بیمارستانکاش نمیذاشتم خاکت کنننروچهار تدی میدونی اون وحشیای کثافت توی بیمارستان… یعنی عمو میگفت وقتی با داییاینا رفتن بیمارستان دیدن اونا تو رو گذاشتن توی یه جایی مث انباری! آره؟ راست میگفت؟ میگفت در بیمارستانو زدن شکستن و تو رو آوردن بیرون… آره؟ خب آخه چرا اونجا؟ چرا؟ میگفت وقتی تو رو روی دستشون گرفته بودنو داشتن میآوردن بیرون بابا رسیده… میگفت بابا تا تو رو دیده سکته کرده همونجا، بردنش آیسییو… راست میگفت؟… بابا میگفت من تازه فک کردم فقط پاش زخمی شده، اون موقع نمیدونستم… نمیدونستم که…
از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق
هرانا - ۲۱ فروردین ۱۴۰۱
خانه > slide, سایر گروهها > از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق تاریخ : ۱۴۰۱/۰۱/۲۱ دسته : slide,سایر گروهها لینک کوتاه : کد خبر : ۱۷۱۰۹۵۳۰ چاپ خبر از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق خبرگزاری هرانا – حامد کریمی،... تو باشگاه بیلیارد آقا مهران منو رفیقام همیشه اونجا پلاس بودیم اقا مهران می دید که وقتی اونا دعوا میکردن من اولین نفر بدو بدو میرفتم من از هیچی خبر نداشتم که اقا مهران یواشکی هواسش به من هست یه روز که رفتم باشگاه و بقیه درحال بازی بودنو من نگا میکردم گفت حامد بیا اینجا گفتم چشم رفتم نشستم رو صندلی کناریش گفت حامد تو چیکار میکنی همیشه اینجایی مگه
آیا واکسن کرونا بر چرخه پریود زنان تاثیر میگذارد؟
صدای آلمان - ۱۴ فروردین ۱۴۰۱
بر اساس نتایج یک پژوهش در آمریکا، واکسن کرونا میتواند قاعدگی زنان را به طور خفیف به تعویق اندازد. مجله تخصصی "Obstetrics & Gynecology" با انتشار نتایج این پژوهش مینویسد که در مورد زنان واکسینه شده، خونریزی یک روز بعد از چرخه معمول آغاز میشود. با این حال واکسن... در این دادهها ۲۴۰۰ نفر از زنان واکسینه شده بودنو؛ ۵۵درصد واکسن بایونتک/فایزر، ۳۵ درصد واکسن مدرنا و ۷درصد واکسن جانسون اند جانسون دریافت کرده بودند
«لطفا انسان باشید» اثری فانتزی و روانشناختی از زندگی انسان
باشگاه خبرنگاران - ۳۱ فروردین ۱۴۰۰
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «لطفا انسان باشید» اثر مهرداد امیری در انتشارات ایهام منتشر شد. این اثر روایتی فانتزی و روانشناختی از زندگی انسانی است. نویسنده با ترسیم جدی یک شخصیت که تصور میکند انسان نیست، داستان را آغاز میکند و در... گاوه داره حرف میزنه! گاو که از دهنِش اومد بیرون فهمیدم، یه گاو همیشه گاو میمونه! حتی اگه شبیهترین حالتِ ممکن بتونه تقلید کنه انسان بودنو! حتی اگه مثل آدما از تفریحِ مجردی لذت ببره! حتی اگه استخر رفتن رو دوست داشته باشه! حتی اگه انسانها کاری کرده باشن که استخر رفتن رو دوست داشته باشه! هربار که حرف استخر میشه، ذهنَم صاف میره تو روزی که برا اولین بار رفتم اونجا! آخه بعد اون تفریح مجردی نتونستم خودم رو قانع کنم که شکست خوردم! گفتم
قصه حلما پنج سال پس از شهادت پدر
باشگاه خبرنگاران - ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
به حدّی اشتیاق دیدن حلما و شنیدن قصه اش را داشتم که در مسیر به طور مداوم بیت " لحظه دیدار نزدیک است باز میلرزد، دلم، دستم " اخوان ثالث را در دل تکرار میکردم. به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان, صدای اشک... " آقا میثم تازه وارد سپاه شده بودنو بهم گفتن که ماموریتاشون یکی دو ماهه هستشو منم اون موقع ها اصلا با این موضوع مشکلی نداشتم تا این که بعدها که ماموریتاشون طولانیتر شد متوجه سختی شرایطو دوری از ایشون شدم
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران