اخبار دروگران

حیدر بابا ؛ بابک رادمنش

تابناک - ۲۶ آبان ۱۳۹۹
کد ویدیو دانلود فیلم اصلی کیفیت ۴۸۰ کیفیت ۲۸۴ حیدربابا ، ایلدیریملار شاخانداسئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخانداقیزلار اوْنا صف باغلییوب باخانداسلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچانداکوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچانداباخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندابیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا...‌ درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتابرخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آبیک دسته گُل ببند برای منِ خراببسپار باد را که بیارد به کوی منباشد که بخت روی نماید به سوی من حیدربابا ،‌ همیشه سر تو بلند باداز باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باداز بعدِ ما وجود تو دور از گزند باددنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شداین زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟ حیدربابا ، ‌ز راه تو کج گشت راه منعمرم گذشت و ماند به سویت نگاه مندیگر خبر نشد که چه شد زادگاه منهیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبودهیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظرجای فسوس نیست که عمر است در گذرنامردْ مرد ،‌ عمر به سر می برد مگر !در مهر و در وفا ،‌ به خدا ، جاودانه ایمما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشینشور افکند به دهکده ، هنگامه در زمیناز بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببینبی اختیار سوی نواها دویدنمچون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقانرفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آنبا سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شدروحم همیشه بارور از آن دیار شد حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازهادر سینه ات به گردنه ها سوزِ سازهاپاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازهاچون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته استوین شهریارِ تُست که تنها نشسته است حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمنچاووش بانگ می زند آیند مرد و زنریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتنبر چشمِ این گداصفتانِ دروغگونفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایمکنده است مهر را ز دل و کور گشته ایمزین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایماین خلق را به جان هم انداخته است دیوخود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کندانسان هوس به بستن خنجر نمی کندبس کوردل که حرف تو باور نمی کندفردا یقین بهشت ، ‌جهنّم شود به ماذیحجّه ناگزیر ،‌ محرّم شود به ما هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزیداز سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزیدبا صوت خوش چو شیخ مناجات می کشیددلها به لرزه از اثر آن صلای حقخم می شدند جمله درختان برای حق داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَسپژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفساز چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کسای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدیچشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی حیدربابا ،‌ ز صخره و سنگت به کوهسارکبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپاراز برّة سفید و سیه ، گله بی شمارای کاش گام می زدم آن کوه و درّه رامی خواندم آن ترانة « چوپان و برّه » را در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتابجوشنده چشمه ها ز چمنها ،‌ به پیچ و تاببولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آبزیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرندخلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند وقتِ درو ،‌ به سنبله چین داسها نگرگویی به زلف شانه زند شانه ها مگردر کشتزار از پیِ مرغان ،‌ شکارگردوغ است و نان خشک ، غذای دروگرانخوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران حیدربابا ،‌ چو غرصة خورشید شد نهانخوردند شام خود که بخوابند کودکانوز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسماناز غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کنچشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن قاری ننه چو قصّة شب ساز میکندکولاک ضربه ای زده ، در باز می کندبا گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کندای کاش بازگشته به دامان کودکییک گل شکفتمی به گلستان کودکی آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جانخوردن همان و جامه به تن کردنم هماندر باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم ! هَچی خاله به رود کنار است جامه شویمَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده رویما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کویبازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیمما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم ! آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنشمشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنشحاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنشبودیم بر عروسی وخیرات جمله شادما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد ! اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکارکج تازیانه می زد و می تاخت آن سواردیدی گرفته گردنه ها را عُقاب واروه ،‌ دختران چه منظره ها ساز کرده اند !بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند ! حیدربابا‌ ، به جشن عروسی در آن دیارزنها حنا - فتیله فروشند بار بارداماد سیب سرخ زند پیش پایِ یارمانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ مندر سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارهااز هندوانه ، خربزه ، در کشتزارهااز سقّز و نبات و از این گونه بارهامانده است طعم در دهنم با چنان اثرکز روزهای گمشده ام می دهد خبر نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرودجورابِ یار بافته در دستِ یار بودآویخته ز روزنه ها شالها فروداین رسم شال و روزنه خود رسم محشری است !عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است ! با گریه خواستم که همان شب روم به بامشالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شامآویخته ز روزنة خانة غُلامجوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنهبگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه در باغهای میرزامحمد ز شاخسارآلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشواروان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیارصف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اندصفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلابا نقش آن طلا در و دیوار در جلاهر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلارنگ حنا و فَنْدُقة دست دختراندلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران با پیک بادکوبه رسد نامه و خبرزایند گاوها و پر از شیر ، بام و درآجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و ترآتش کنند روشن و من شرح داستانخود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان