اخبار چاک سینه
آمران به معروف: آزارگران بالقوه
رادیو زمانه - ۳۰ مهر ۱۴۰۲
تاریکترین شب نسیم، شبیست که در میدان ۱۶ نارمک، هنگام برگشتن به خانه دو مرد جلویش را گرفتند و از او درباره پسری که چند دقیقه پیشتر با او خداحافظی کرده بود، توضیح خواستند. یکی از آنها مردی جا افتاده بود با عینک ذرهبینی و یک بیسیم توی دستش. ولش کن عکس چاک سینهاش را گرفتم
برای شاعر عاشقانهها که امروز هجرت کرد
ایسنا - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
امروز سالروز درگذشت حسین منزوی شاعر عاشقانههاست. این غزلسرا متولد نخستین روز پاییز سال ۱۳۲۵ در زنجان است. او از برجستهترین شاعران و ادیبان معاصر به شمار میآید که علاوه بر غزلسرایی و ترانهسرایی، در سرودن «شعر نیمایی» و «شعر سپید» نیز فعالیت داشت. اگر بخواهیم کمی در زندگی... پاکیزه دامنا! وطنا! در هوای توست / این چاک سینهای که به دامان رسیده است / کی سر تهی شده است ز شور و ز شوق تو؟ / کی داستان عشق به پایان رسیده است؟) در شعرهای اجتماعیاش هم سرودههای آیینی قابل توجهی دارد
اشعار عاشقانه و عارفانه کوتاه و بلند فروغی بسطامی
جام جم - ۱۰ آبان ۱۳۹۹
به گزارش جام جم آنلاین به نقل ستاره ، فروغی بسطامی شاعر غزلسرای قاجار اشعار دلنشینی دارد که گاه به گاه ابیاتی عاشقانه و عارفانه از او را شنیده ایم و در خاطر داریم. این شاعر دوره بازگشت (غزل بازگشت)، غزلیاتی فصیح و استادانه به تقلید از سعدی و حافظ... شعر فروغی بسطامی با دل چون کبوترم دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو را وز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو را قطرۀ خون تازهای از تو رسیده بر دلم بِه که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو رام به خود نمودهام بازِ رمیدهٔ تو را من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی چنگ نمیتوان زدن زلف خمیدهٔ تو را شام نمیشود دگر صبح کسی که هر سحر زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینهام شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را دست مکش به موی او مات مشو به روی او تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را باز فروغی از درت روی طلب کجا برد زان که کسی نمیخرد هیچ خریدهٔ تو را *************** غزل فروغی بسطامی کی رفته ای ز دل ؟ کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را ؟ کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را ؟ غیبت نکردهای که شوم طالب حضور پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آیینهساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینهٔ چشم من ببین تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی میر سپاه شاه صفآرا کنم تو را جم دستگاه ناصردین شاه تاجور کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را غزل عاشقانه چه خلاف سر زد از ما؟ چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستیبرِ دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاولکه به حلقه حلقه زلفت، نکند درازدستی ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتیز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگزتو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی به قلمروی محبت در خانهای نرفتیکه به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانمز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟ ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمیشناسیبه در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چگونه رفتی؟تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی؟ اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایشکه بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنهکس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی *************** شعر مردان خدا فروغی بسطامی مردان خدا پردهٔ پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند مرغان نظرباز سبکسیر فروغی از دام گه خاک بر افلاک پریدند *************** فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاهاندر سفر عشق مرا همسفری نیست *************** تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارمبی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری تا شدم بی اثر، از ناله اثرها دیدمبی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخریدبی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ ندادبی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری تا سر خود نسپردیم به خاک در دوستخاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران